0
مسیر جاری :
ازين نرگس و گل غرورم مده اوحدی مراغه ای

ازين نرگس و گل غرورم مده

ازين نرگس و گل غرورم مده شاعر : اوحدي مراغه اي وزين عود و شکر بخورم مده ازين نرگس و گل غرورم مده چو غم‌خوار مهرم سرورم مده چو بيمار عشقم علاجم بکن دگر وعده‌ي دير و...
کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده اوحدی مراغه ای

کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده

کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده شاعر : اوحدي مراغه اي روي چو صبحش در آن زلف چو شام آمده کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده در همه اسباب حسن چست و تمام آمده بر همه ارباب...
اي ز زلفت عقل در دام آمده اوحدی مراغه ای

اي ز زلفت عقل در دام آمده

اي ز زلفت عقل در دام آمده شاعر : اوحدي مراغه اي نرگست با فتنه همنام آمده اي ز زلفت عقل در دام آمده اي سرا پايت به اندام آمده نازکست اندام سيمينت چو گل چين زلفت پرده‌ي...
روزي ببيني زلف او در دست من پيچان شده اوحدی مراغه ای

روزي ببيني زلف او در دست من پيچان شده

روزي ببيني زلف او در دست من پيچان شده شاعر : اوحدي مراغه اي لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده روزي ببيني زلف او در دست من پيچان شده با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان...
آنکه ميخواست مرا بيدل و بي‌يار شده اوحدی مراغه ای

آنکه ميخواست مرا بيدل و بي‌يار شده

آنکه ميخواست مرا بيدل و بي‌يار شده شاعر : اوحدي مراغه اي زود بينم چو خودش عاشق و غمخوار شده آنکه ميخواست مرا بيدل و بي‌يار شده گريه هاي شب اين ديده‌ي بيدار شده اثري هم...
خيز و کار رفتنت را ساز ده اوحدی مراغه ای

خيز و کار رفتنت را ساز ده

خيز و کار رفتنت را ساز ده شاعر : اوحدي مراغه اي همرهان خويش را آواز ده خيز و کار رفتنت را ساز ده مرغ دل را در فلک پرواز ده مرغ گل را در زمين پوشيده‌دار ور کمان داري...
دلي مي‌بايد اندر عشق جان را وقف غم کرده اوحدی مراغه ای

دلي مي‌بايد اندر عشق جان را وقف غم کرده

دلي مي‌بايد اندر عشق جان را وقف غم کرده شاعر : اوحدي مراغه اي ميان عالمي خود را به رسوايي علم کرده دلي مي‌بايد اندر عشق جان را وقف غم کرده بلاي گلرخي هر لحظه خارش در قدم...
چيست آن شهريار در پرده؟ اوحدی مراغه ای

چيست آن شهريار در پرده؟

چيست آن شهريار در پرده؟ شاعر : اوحدي مراغه اي شور در شهر و يار در پرده چيست آن شهريار در پرده؟ نيست امکان بار درپرده هر زمان بار مي‌دهد، ليکن همچنان روي کار در پرده...
اي فراق تو مرا عقل و بصارت برده اوحدی مراغه ای

اي فراق تو مرا عقل و بصارت برده

اي فراق تو مرا عقل و بصارت برده شاعر : اوحدي مراغه اي دل من کافر چشم تو به غارت برده اي فراق تو مرا عقل و بصارت برده از تن سوخته مهر تو مهارت برده بر دل شيفته هجر تو...
شب شد، به مستان اندکي ترياک بيداري بده اوحدی مراغه ای

شب شد، به مستان اندکي ترياک بيداري بده

شب شد، به مستان اندکي ترياک بيداري بده شاعر : اوحدي مراغه اي رندان سيکي خواره را گر ساغري داري، بده شب شد، به مستان اندکي ترياک بيداري بده روي تو ما را لاله بس، ممزوج گلناري...