مسیر جاری :
خانهي صبر مرا باز برانداختهاي
خانهي صبر مرا باز برانداختهاي شاعر : اوحدي مراغه اي تا چه کردم که مرا از نظر انداختهاي؟ خانهي صبر مرا باز برانداختهاي خويش را نيک به جايي دگر انداختهاي هر دم از...
آن دل که مرا بود و توي ديده سلبوه
آن دل که مرا بود و توي ديده سلبوه شاعر : اوحدي مراغه اي و آن تن که کشيدي به کمنمدش جذبوه آن دل که مرا بود و توي ديده سلبوه صد بار به دستان مصيبت صلبوه و آن ديدهي دريا...
اي شهر شگرفان را غير از تو اميري نه
اي شهر شگرفان را غير از تو اميري نه شاعر : اوحدي مراغه اي بيياد تو در عالم ذهني و ضميري نه اي شهر شگرفان را غير از تو اميري نه اين جمله مريدان را جز عشق تو پيري نه شهري...
اي در غم عشقت مرا انديشهي بهبود نه
اي در غم عشقت مرا انديشهي بهبود نه شاعر : اوحدي مراغه اي کردم زيان در عشق تو صد گنج و ديگر سود نه اي در غم عشقت مرا انديشهي بهبود نه در مهر کوش، اي با تو من در بند دير...
بسيار دشمنست مرا و تو دوست نه
بسيار دشمنست مرا و تو دوست نه شاعر : اوحدي مراغه اي با دوستان خويشتن اينها نکوست؟ نه بسيار دشمنست مرا و تو دوست نه وانگه تو با کسي که درين گفت و گوست نه من سال و ماه...
گرد مغان گرد و بادهاي مغانه
گرد مغان گرد و بادهاي مغانه شاعر : اوحدي مراغه اي تا به کجا ميرسد حديث زمانه؟ گرد مغان گرد و بادهاي مغانه هر چه بجز عشق، باد دان و فسانه هر چه بجز مي، بلاشناس و مصيبت...
سر در کف پايت نهم، اي يار يگانه
سر در کف پايت نهم، اي يار يگانه شاعر : اوحدي مراغه اي روزي که درآيي ز درم مست شبانه سر در کف پايت نهم، اي يار يگانه از شمع رخت ميزند آن نور زبانه در صورت خوبان همه نوريست...
پديد نيست اسيران عشق را خانه
پديد نيست اسيران عشق را خانه شاعر : اوحدي مراغه اي کجاست بند؟ که صحرا گرفت ديوانه پديد نيست اسيران عشق را خانه که خسته شد جگر آشنا و بيگانه چنان ز فرقت آن آشنا بناليدم...
بر در ميخانه اين غلغل و آن طنطنه
بر در ميخانه اين غلغل و آن طنطنه شاعر : اوحدي مراغه اي چيست؟ بياور چراغ، پيش نه آتشزنه بر در ميخانه اين غلغل و آن طنطنه همچو منش مست کن، رود بر طل و منه گر ز حريفان...
اي روشن از رخ تو زمين و زمان همه
اي روشن از رخ تو زمين و زمان همه شاعر : اوحدي مراغه اي تاريک بيتو چشم همين و همان همه اي روشن از رخ تو زمين و زمان همه و افتاده از يقين خود اندر گمان همه از خود ترا...