خانهي صبر مرا باز برانداختهاي
خانهي صبر مرا باز برانداختهاي
شاعر : اوحدي مراغه اي
تا چه کردم که مرا از نظر انداختهاي؟ خانهي صبر مرا باز برانداختهاي خويش را نيک به جايي دگر انداختهاي هر دم از دور مرا بيني و ناديده کني دل من بردي و خون در جگر انداختهاي عوض آنکه به خون جگرت پروردم تا ندانم که تو بيدادگر انداختهاي ناوک غمزه بيندازي و بگريزي تو چون نکردي به چه آوازه در انداختهاي؟ گفته بودي که: دلت را به وفا شاد کنم زان همه دل که تو بر يک دگر انداختهاي باد را بر سر کوي تو گذر دشوارست رخت جان برده و بارم ز خر انداختهاي آن سواري تو، که در غارت دل صد نوبت آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهاي اي بسا سوخته دل را! که به پروانهي غم نيست در زلف تو پيدا، مگر انداختهاي؟ ز اوحدي دل سر زلف تو ببر دست و کنون