0
مسیر جاری :
مارمنارانا داستان

مارمنارانا

بامدادی، جنگاوری نیزه به دست و تفنگی سنگین بر دوش از میدان دهکده، که در آن روی صندوقی چوبین کله‌ی گاوی با شاخ‌های بلند نهاده شده بود، می‌گذشت.
زنی که شهبانو شد یا منشأ توتون داستان

زنی که شهبانو شد یا منشأ توتون

مرغ باران بر شاخه‌ای از درخت خود نشسته بود و چنین می خواند: «قوقلیقو!... قوقلیقو!... به به، چه هوای خوش و دلکشی! اوه، که چه شاد و خوشحالم! رطوبت هوا بال و پرم را تر کرده و احساسی فرح انگیز و لذتبخش در...
حوادث آغاز پیدایش جهان داستان

حوادث آغاز پیدایش جهان

در آغاز پیدایش جهان، زمین و آسمان چون خواهر و برادری مهربان با هم یکدل و یکرنگ بودند. ماه نیز دوست و رایزن آنان بود.
«فره‌یل» و «دبو انگال» جادوگر داستان

«فره‌یل» و «دبو انگال» جادوگر

سالها پیش ساحره‌ای بود كه او را «دبو انگال» می‌نامیدند. او ده دختر داشت كه همه زیبا بودند و نگاه همه‌ی مردان به دنبالشان بود و گاه و بیگاه جوانان از راه‌های دور به خانه‌ی آنان كه در بیشه‌ای پنهان بود می‌آمدند....
دو برادر داستان

دو برادر

روزی دو برادر صبح زود از دهكده‌ی خود بیرون آمدند و برای شكار به بیشه‌ای رفتند. هریك كمانی و چند تیر به دست گرفته و خورجینی چرمی بر دوش افكنده بود و هر دو امیدوار بودند كه در برگشت خورجین هایشان پر از گوشت...
كدخدامار داستان

كدخدامار

روزی روزگاری دو خواهر بودند كه در دهكده‌ای در كنار رودی زندگی می‌كردند. چون به سن و سال شوهركردن رسیدند پدرشان در جستجوی خواستگارانی برای آن دو برآمد، ولی افسوس كه از جوانان دهكده كسی به خواستگاری
طبل آوازخوان و كدو تنبل جادو داستان

طبل آوازخوان و كدو تنبل جادو

یك روز صبح زود گروهی از دختربچه‌های افریقایی برای بازی به كنار دریا رفتند. این دختربچه‌ها معمولاً ناچار می‌شدند كه كارهای سخت و سنگینی بكنند، رفت و روب، كندن گیاهان هرزه، گردآوری هیزم و آوردن آب به عهده‌ی...
گوتو سلطان خشكی و دریا داستان

گوتو سلطان خشكی و دریا

سالها پیش سلطانی بود كه دو زن داشت. یكی از آنها «یاورو» نام داشت و دیگری «دانیاوو». اما افسوس كه او فرزندی نداشت، نه دختر و نه پسر و هرچه سنش بیشتر و توانگرتر می‌شد غم و نگرانیش بیشتر می‌شد. با خود
حسد هالابائو داستان

حسد هالابائو

سالها پیش مردی بود كه دو پسر داشت و با این كه پسرانش را از دل و جان دوست می‌داشت در حسرت و آرزوی دختری بود تا روزی زنش دختری زایید و او بسیار شاد و خوشحال شد. هیچ كاری نبود كه برای دخترش بتواند انجام
اژدرمار عجیب داستان

اژدرمار عجیب

رئیس قبیله‌ای بیمار شد و به ناچار همه‌ی روز را در كلبه‌ی خود در بستر افتاد و به استراحت پرداخت. او مرد محبوبی بود، همه‌ی ساكنان دهكده‌اش كوشیدند كه دارویی برای بهبود او پیدا كنند، اما از كوشش‌های خود سودی...