نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
بامدادی، جنگاوری نیزه به دست و تفنگی سنگین بر دوش از میدان دهکده، که در آن روی صندوقی چوبین کلهی گاوی با شاخهای بلند نهاده شده بود، میگذشت.
او میخواست برود و به گروهی از جنگاوران، که در برابر کلبههایی، که روی پایههایی چوبی ساخته شده بودند، به انتظار او نشسته بودند، بپیوندد. آنان جنگ افزارهایی مانند جنگ افزارهای او داشتند و از این روی جنگلی از نیزه بر دیوار کلبهها تکیه داده بود.
این جنگاوران در آن بامداد پگاه چه میکردند؟ منتظر فرمان شاه بودند. شاه تصمیم گرفته بود که ناگهان بر کشور همسایه بتازد و در این هنگام با اومبیاسش (1) یعنی جادوگر، خلوت کرده بود و از او میپرسید که آیا آن روز برای حمله خوب است یا نه و جادوگر برای دادن پاسخ او میبایست با هاتف غیبی رأی بزند.
جادوگر چیزهای عجیب و غریبی مانند ناخن خروس، استخوان بوقلمون، سنگی گرد و صیقلی، قطعهای چوب و مقداری دانه بر حصیری که روی آن نشسته بود، ریخته بود.
او این دانههای سرخ و سیاه و سفید را، که در برابر خود ریخته بود، با نوک انگشت به هم زد و وردی خواند و سپس مشتی از دانهها را برداشت و دوباره در برابر خود بر زمین ریخت و با آنها طبق وضعی که پیدا کرده بودند صورتهایی، که میبایست به تفسیر آنها بپردازد، ساخت.
سرانجام جادوگر سربرداشت و به شاه اعلام کرد که آن روز برای حمله بسیار مناسب است.
در آن لحظه که جادوگر و شاه دربارهی نقشهی شوم خود رأی میزدند دهکدهی زافیرافوتسی (2) در آرامش فرو رفته بود و هر یک از ساکنانش سرگرم کار خود بود و آن روز برای آنان چون دیگر روزها مینمود. برزگران برنج نشا میکردند، زنان برنج در هاون میکوفتند و ماهیگیران ماهی میگرفتند.
پیر دهکده، که بر جایگاه سخنرانی نشسته بود، صداهای عجیب و غریبی شنید. این صداها به صدای سرخوردن و یا صفیر شباهت داشتند. پیر نزدیکتر رفت زیرا چشمش نزدیک بین بود. ناگهان چشمش به ماری افتاد. ماری دراز به رنگ زرد و سیاه. مار دیدگان سرد و تیز و اسرارآمیز خود را، که به چشم سرنوشت میمانستند، به پیرمرد دوخت و به او گفت: «من مارِ منارانا (3) هستم و خبر بدی برای شما آوردهام. همهی ساکنان دهکده را به این جا بخوان!»
پیر سخت درشگفت شد لیکن خواهش مار را انجام داد و ساکنان دهکده را به آواز بلند به میدان خواند. چون همهی مردم دهکده در آن جا گرد آمدند مار منارانا بر سکّو رفت و بر دم خود ایستاد و سر خود را چون سخنرانی برافراشت و پس از برانداز کردن همه چنین گفت: «ای مردان قبیلهی زافیرافوتسی! گوش فرا دارید! من بر این جایگاه آمدهام تا به شما خبر بدهم که روزهای شومی در پیش دارید. باید هم اکنون دهکدهی خود را بگذارید و بگریزید زیرا نادرانا توفو (4) در پیشاپیش جنگاورانش به دهکدهی شما خواهد تاخت. بهتر آن است که بگذارید کشتزارهایتان لگدکوب و زیر و رو شوند و محصول آنها به یغما برود و کلبههایتان بسوزند، لیکن خود به زخم نیزههای جانسوز آنان کشته نشوید. من در تنهی درختی پنهان شده بودم و گفت و گوهای او را با اومبیاسش شنیدم، بگریزید و در اعماق جنگلها پنهان شوید. من آن چه میبایست بگویم به شما گفتم.»
مار پس از گفتن این سخن ناپدید شد.
همهی مردم کارهای خود را رها کردند. برنجکاران کارافزارهایشان را دور انداختند، زنان پادی، (5) (برنج) خود را درهاونهای بزرگ چوبی بازنهادند. ماهیگیران از رفتن و بیرون کشیدن دامهایی که برای گرفتن ماهی در رودخانه گسترده بودند، چشم پوشیدند. کودکان و پیران فریاد زنان و ناله کنان از کلبهها بیرون شتافتند و همه با هم به جنگل گریختند.
لیکن تنی چند از روستاییان در دهکده ماندند و نخواستند به جنگل بگریزند زیرا آنان سخن مار سخنگو را باور نکرده بودند و او را ریشخند میکردند.
هنوز خورشید به میانهی آسمان نرسیده بود که نادراناتافو و جنگاورانش از پس بوته زارها بیرون جستند و با هوشیاری و احتیاط بسیار پیش آمدند.
چون به دهکده رسیدند سخت به حیرت افتادند زیرا با خاموشی و سکوت روبه رو شدند. شاه که میپنداشت ساکنان دهکده هنوز درخوابند فرمان حمله داد. رگباری از نیزهها بر بام خانهها فرو بارید. کسانی که سخن مار سخنگو را باور نکرده بودند از ترس در کلبههای خود بر خاک افتادند و جرئت نیافتد بیرون آیند و بگریزند و تنها هنگامی که مهاجمان آتش به کلبهها زدند زوزه کشان از آن جا بیرون دویدند. از آتش گریختند لیکن از مرگ نتوانستند بگریزند. انگشت ندامت به دندان گزیدند که چرا گفتههای مار منارانا را باور نکرده و به هشدارش گوش نداده بودند، لیکن دریغ که بسیار دیر شده بود و کار از کار گذشته بود .
کسانی که از دهکده به جنگل گریخته و جان سالم به دربرده بودند سوگند یاد کردند: «نفرین و لعنت بر هر یک از فرزندان ما باد هرگاه مارمنارانا را بکشند. لعنت بر کسی باد که او را چون پدربزرگان خود پاس ندارد و بزرگ نشمارد.»
آری از این رو است که افراد قبیلهی بتسی میزاراکا (6) هرگز مار منارانایی را نمی کشند و حتی هرگاه او را در جایی خوابیده ببینند، راه خود را کج میکنند تا خوابش را آشفته نسازند.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
بامدادی، جنگاوری نیزه به دست و تفنگی سنگین بر دوش از میدان دهکده، که در آن روی صندوقی چوبین کلهی گاوی با شاخهای بلند نهاده شده بود، میگذشت.
او میخواست برود و به گروهی از جنگاوران، که در برابر کلبههایی، که روی پایههایی چوبی ساخته شده بودند، به انتظار او نشسته بودند، بپیوندد. آنان جنگ افزارهایی مانند جنگ افزارهای او داشتند و از این روی جنگلی از نیزه بر دیوار کلبهها تکیه داده بود.
این جنگاوران در آن بامداد پگاه چه میکردند؟ منتظر فرمان شاه بودند. شاه تصمیم گرفته بود که ناگهان بر کشور همسایه بتازد و در این هنگام با اومبیاسش (1) یعنی جادوگر، خلوت کرده بود و از او میپرسید که آیا آن روز برای حمله خوب است یا نه و جادوگر برای دادن پاسخ او میبایست با هاتف غیبی رأی بزند.
جادوگر چیزهای عجیب و غریبی مانند ناخن خروس، استخوان بوقلمون، سنگی گرد و صیقلی، قطعهای چوب و مقداری دانه بر حصیری که روی آن نشسته بود، ریخته بود.
او این دانههای سرخ و سیاه و سفید را، که در برابر خود ریخته بود، با نوک انگشت به هم زد و وردی خواند و سپس مشتی از دانهها را برداشت و دوباره در برابر خود بر زمین ریخت و با آنها طبق وضعی که پیدا کرده بودند صورتهایی، که میبایست به تفسیر آنها بپردازد، ساخت.
سرانجام جادوگر سربرداشت و به شاه اعلام کرد که آن روز برای حمله بسیار مناسب است.
در آن لحظه که جادوگر و شاه دربارهی نقشهی شوم خود رأی میزدند دهکدهی زافیرافوتسی (2) در آرامش فرو رفته بود و هر یک از ساکنانش سرگرم کار خود بود و آن روز برای آنان چون دیگر روزها مینمود. برزگران برنج نشا میکردند، زنان برنج در هاون میکوفتند و ماهیگیران ماهی میگرفتند.
پیر دهکده، که بر جایگاه سخنرانی نشسته بود، صداهای عجیب و غریبی شنید. این صداها به صدای سرخوردن و یا صفیر شباهت داشتند. پیر نزدیکتر رفت زیرا چشمش نزدیک بین بود. ناگهان چشمش به ماری افتاد. ماری دراز به رنگ زرد و سیاه. مار دیدگان سرد و تیز و اسرارآمیز خود را، که به چشم سرنوشت میمانستند، به پیرمرد دوخت و به او گفت: «من مارِ منارانا (3) هستم و خبر بدی برای شما آوردهام. همهی ساکنان دهکده را به این جا بخوان!»
پیر سخت درشگفت شد لیکن خواهش مار را انجام داد و ساکنان دهکده را به آواز بلند به میدان خواند. چون همهی مردم دهکده در آن جا گرد آمدند مار منارانا بر سکّو رفت و بر دم خود ایستاد و سر خود را چون سخنرانی برافراشت و پس از برانداز کردن همه چنین گفت: «ای مردان قبیلهی زافیرافوتسی! گوش فرا دارید! من بر این جایگاه آمدهام تا به شما خبر بدهم که روزهای شومی در پیش دارید. باید هم اکنون دهکدهی خود را بگذارید و بگریزید زیرا نادرانا توفو (4) در پیشاپیش جنگاورانش به دهکدهی شما خواهد تاخت. بهتر آن است که بگذارید کشتزارهایتان لگدکوب و زیر و رو شوند و محصول آنها به یغما برود و کلبههایتان بسوزند، لیکن خود به زخم نیزههای جانسوز آنان کشته نشوید. من در تنهی درختی پنهان شده بودم و گفت و گوهای او را با اومبیاسش شنیدم، بگریزید و در اعماق جنگلها پنهان شوید. من آن چه میبایست بگویم به شما گفتم.»
مار پس از گفتن این سخن ناپدید شد.
همهی مردم کارهای خود را رها کردند. برنجکاران کارافزارهایشان را دور انداختند، زنان پادی، (5) (برنج) خود را درهاونهای بزرگ چوبی بازنهادند. ماهیگیران از رفتن و بیرون کشیدن دامهایی که برای گرفتن ماهی در رودخانه گسترده بودند، چشم پوشیدند. کودکان و پیران فریاد زنان و ناله کنان از کلبهها بیرون شتافتند و همه با هم به جنگل گریختند.
لیکن تنی چند از روستاییان در دهکده ماندند و نخواستند به جنگل بگریزند زیرا آنان سخن مار سخنگو را باور نکرده بودند و او را ریشخند میکردند.
هنوز خورشید به میانهی آسمان نرسیده بود که نادراناتافو و جنگاورانش از پس بوته زارها بیرون جستند و با هوشیاری و احتیاط بسیار پیش آمدند.
چون به دهکده رسیدند سخت به حیرت افتادند زیرا با خاموشی و سکوت روبه رو شدند. شاه که میپنداشت ساکنان دهکده هنوز درخوابند فرمان حمله داد. رگباری از نیزهها بر بام خانهها فرو بارید. کسانی که سخن مار سخنگو را باور نکرده بودند از ترس در کلبههای خود بر خاک افتادند و جرئت نیافتد بیرون آیند و بگریزند و تنها هنگامی که مهاجمان آتش به کلبهها زدند زوزه کشان از آن جا بیرون دویدند. از آتش گریختند لیکن از مرگ نتوانستند بگریزند. انگشت ندامت به دندان گزیدند که چرا گفتههای مار منارانا را باور نکرده و به هشدارش گوش نداده بودند، لیکن دریغ که بسیار دیر شده بود و کار از کار گذشته بود .
کسانی که از دهکده به جنگل گریخته و جان سالم به دربرده بودند سوگند یاد کردند: «نفرین و لعنت بر هر یک از فرزندان ما باد هرگاه مارمنارانا را بکشند. لعنت بر کسی باد که او را چون پدربزرگان خود پاس ندارد و بزرگ نشمارد.»
آری از این رو است که افراد قبیلهی بتسی میزاراکا (6) هرگز مار منارانایی را نمی کشند و حتی هرگاه او را در جایی خوابیده ببینند، راه خود را کج میکنند تا خوابش را آشفته نسازند.
پینوشتها:
1. Oumbiasche.
2. Zafirafotsy.
3. Menarana.
4. Nadranatovo.
5. Paddy.
6. Betsimisaraka.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.