اسطوره‌ای از آفریقا

گوتو سلطان خشكی و دریا

سالها پیش سلطانی بود كه دو زن داشت. یكی از آنها «یاورو» نام داشت و دیگری «دانیاوو». اما افسوس كه او فرزندی نداشت، نه دختر و نه پسر و هرچه سنش بیشتر و توانگرتر می‌شد غم و نگرانیش بیشتر می‌شد. با خود
شنبه، 8 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گوتو سلطان خشكی و دریا
 گوتو سلطان خشكی و دریا

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

سالها پیش سلطانی بود كه دو زن داشت. یكی از آنها «یاورو» (1) نام داشت و دیگری «دانیاوو» (2). اما افسوس كه او فرزندی نداشت، نه دختر و نه پسر و هرچه سنش بیشتر و توانگرتر می‌شد غم و نگرانیش بیشتر می‌شد. با خود می‌گفت: «چه كسی جانشین من خواهد شد و پس از مرگ من بر سر دارایی هنگفتم چه خواهد آمد؟»
او اغلب در خیابان‌های شهر می‌گشت و با رشك و حسرت به كودكان برهنه‌ی سیاه پوست كه خوشحال در كنار مادرشان جست و خیز و بازی می‌كردند خیره می‌شد. او چند بار از پدرومادرها خواهش كرد كه یكی از كودكان خود را به او بدهند تا او را به فرزندی خود بپذیرد. بدبختانه هیچیك از این كودكان بزرگ نشده و هریك در نتیجه‌ی حادثه‌ای یا مرضی مردند. یكی را مار زهری نیش زد و كشت، دیگری را آبله برد و سومی كودك بازیگوشی از آب درآمد و در موقع بالا رفتن از درختی بر زمین افتاد و مرد. از این جهت مردم دیگر حاضر نمی‌شدند فرزند خود را به او بدهند.
بالاخره زمانی كه سلطان دیگر امیدی نداشت كه وارث و جانشینی برای خود پیدا كند، همسرش دانیاوو پسری زایید، پسری زیبا و دوست داشتنی!
پدر و مادر نام او را «گوتو» (3) گذاشتند. از آن به بعد سلطان وقتی كه در شهر می‌گشت و كودكان مردمان را می‌دید دیگر حسرت بر آنها نمی‌برد.
پسر هرچه بزرگتر می‌شد هوش و دلیری بیشتری از خود نشان می‌داد و همان قدر كه زیبا و خوش اندام بود پاكدل و مهربان هم بود. همه‌ی كسانی كه او را می دیدند دوستش می‌داشتند. آری همه دوستش داشتند جز «یاوورو» كه چون بچه‌ای نداشت دل شكسته بود و از دیدن محبتی كه مردم به گوتو می‌نمودند دلش سرشار از رشك می‌شد. وی نخست این حس را در دل خود پنهان می‌كرد، اما وقتی گوتو دوازده ساله شد راز وی آشكار گشت، بدین معنی كه روزی یكی از درباریان كه كارش راندن مهمانان ناخوانده از اطراف كاخ بود، «یاوورو» را دید كه در گوشه‌ی خلوتی نشسته است و اشك می‌ریزد!
آن مرد كه سخت به حیرت افتاده بود گفت: «عجب! زن شاه دیگر چرا گریه می‌كند؟ بی‌گمان شما نباید غم و غصه‌ای داشته باشید چون در ناز و نعمت زندگی می كنید و هر روز غذاهای لذیذ و خوشمزه می‌خورید. بگذارید من به حال زار خود گریه كنم!»
«یاوورو» اشك چشمانش را پاك كرد و از دربان كاخ پرسید: «تو چرا باید گریه بكنی؟» او جواب داد:
چون من هر روز باید تا پسی از شب برای گرفتن دستمزد كمی كار بكنم. زنم مریض است و بچه‌هایم اغلب گرسنه می‌خوابند و كسی به فكر ما نیست. من برای به دست آوردن مشتی از ثروت تو چه كارها كه نكنم؟
اندك اندك اندیشه‌ی پلیدی در جان یاوورو ریشه گرفت. او روی به آن مرد نمود و گفت:
خوب حاضری در برابر گرفتن كیسه‌ای پر از سكه های طلا كاری برای من انجام بدهی و شادم كنی؟
دربان بی‌درنگ جواب داد كه برای به دست آوردن چنان ثروتی هر كاری از او بخواهند انجام می‌دهد.
یاوورو او را به پشت بوته‌ی حنایی برد و آهسته در گوشش گفت: «من برای این گریه می‌كنم كه فرزندی ندارم، برای این گریه می‌كنم كه همه گوتو را دوست دارند. من دیگر نمی‌توانم بیش از این در این كاخ شاهد بزرگ شدن او باشم. من از تو می‌خواهم كه او را به بیشه‌ای ببری و بكشی. من در برابر این خدمت پاداش خوبی به تو می‌دهم و خودم هم شاد و خوشحال می شوم!»
دربان حریص سرانجام این پیشنهاد را پذیرفت و روز دیگر توانست به هر نیرنگی بود سر گفتگو با گوتو را باز كند و به او قول دهد كه او را برای شكار به بیشه ببرد.
گوتو به او گفت: «خوب، فردا به آنجا برویم، من خیلی دلم می‌خواهد كه نیروی بازوی خودم را با انداختن تیرهایی به آهوانی كه تعریفشان می‌كنی آزمایش كنم!»
دربان نیرنگباز گفت: «بسیار خوب، ما فردا پیش از برآمدن آفتاب به آنجا می‌رویم، اما در این باره با كسی حرفی مزن، تا با گوشت شكار فراوان بازگردیم و پدر و مادرت را شاد و خوشحال كنیم!»
آن دو بامداد روز دیگر كمانها و تیرهای خود را برداشتند و راه افتادند. در آن موقع مه انبوهی همه جا را فراگرفته و هنوز خورشید در آسمان بالا نیامده بود. دربان پسرك را از میان دهكده‌های كوچك بیرون شهر به طرف بیشه برد، در آنجا هیچیك از رعایای سلطان نمی توانست كودك را بشناسد. آن دو بدین ترتیب در راه‌های باریك و شنزاری كه گیاهی سبز تیره روی آنها را پوشانیده بود، در خاموشی و آرامشی كه تنها گه گاه نغمه كبكی از دور می‌آمد یا بانگ خشمگین میمونی كه از روی تخته سنگی برمی خاست، آن را به هم می‌زد راه می‌رفتند.
گوتو چند بار از دربان پرسید: «آیا هنوز به جایی كه می گفتی نرسیده‌ایم؟»
دربان در جواب او می‌گفت: «كمی هم پیشتر برویم تا من بتوانم جایی را كه آهوان می‌آیند نشانت بدهم!»
بالاخره وقتی پسرك راه خود را به راستی گم كرد دربان او را به كنار دره‌ی پهناور و ژرفی آورد و گفت: «جایی كه می‌گفتم ته این دره است!»
سپس گفت: «بهتر است پیش از شكار اندكی در اینجا استراحت كنیم!»

هر دو در سایه‌ی تخته سنگ‌های بزرگ، در كنار یكدیگر دراز كشیدند تا خستگی راه را از تن به در كنند. گوتو بزودی به خواب رفت و دربان دانست كه حالا می‌تواند پسرك را بكشد. كارد شكاری خود را بیرون كشید اما دلش به كشتن آن پسر زیبا و مهربان رضا نداد و در خود قدرت دست زدن به این كار زشت را نیافت. او دو بار كارد شكاری خود را بالا برد تا آن را بر گلوی پسرك بفشارد اما هربار دستش بی‌اراده پایین افتاد. درست است كه او مردی ناراضی و حریص بود اما چند فرزند داشت و به آنها محبت فراوان داشت و از این جهت نمی‌توانست به گوتو كه درست به سن و سال پسر بزرگ او بود، آسیبی برساند.

آخر مرد به پا خاست و بی‌سر و صدا از دره بالا آمد و گوتو را كه راه را نمی‌شناخت در خواب سنگینی رها كرد و خود به تنهایی راه بازگشت به كاخ را در پیش گرفت.
چون دربان به كاخ رسید «یاوورو» را در انتظار خود دید. او ترسید به او بگوید پسرك را نكشته است از این روی دست به دامن دروغ شد و به او گفت كه پسر را كشته است و وی دیگر هرگز او را نخواهد دید و پاداش خود را گرفت و در جیب گشاد قبای خود پنهان كرد و به خانه‌ی خود رفت.
روز دیگر كاخ غرق در بهت و حیرت بود. گوتو كجا رفته بود؟ یك شبانه روز بود كه كسی او را ندیده بود. مادر دیگر او «دانیاوو»، زانوی غم در بغل گرفته بود و پیاپی می‌گفت: «من می‌دانم كه اتفاق بدی برای او افتاده است. دو روز پیش گوتو را در خواب دیدم كه بی‌جان در كنار دروازه‌ی كاخ افتاده بود.»
سلطان هم كه سخت هراسان و نگران شده بود همه‌ی خدمتگزاران خود را فرمان داده بود كه بگردند و او را پیدا كنند، آنان همه جای كاخ را زیر و رو كردند و از همه‌ی ساكنان آنجا سراغ گوتو را گرفتند اما نشانی از او نیافتند.
سلطان وعده داد كه هركس خبر از او بدهد صد كیسه خرمهره پاداش خواهد یافت اما كسی خبری از او نداشت.
سرانجام سلطان خاموش شد و در گوشه‌ای نشست و در غم و غصه خود فرو رفت، لیكن «دانیاوو» پس از گم شدن فرزندش شب و روز كارش گریه و زاری بود.
اما برگردیم به داستان گوتو: وقتی از خواب خوش خود بیدار شد و دید كه دربان ناپدید شده است سخت متحیر و مبهوت شد. ساعتی او را بلند صدا داد و فریاد كشید اما چون جوابی نشنید با خود گفت كه بی‌گمان دربان را جانور درنده‌ای كشته و خورده است و او می بایست از فكر شكار بگذرد و بكوشد كه راهی برای بیرون آمدن از جنگل پیدا كند، اما هرچه بیشتر دوندگی كرد بیشتر گم شد و راهی به جایی نبرد. سرانجام شب هم فرا رسید و پسرك شاخه‌ای چند از درختان شكست و روی زمین پهن كرد و روی آن دراز كشید و به خواب رفت.
گوتو خوابی دید، خوابی كه چنان حقیقی می‌نمود كه هرچه در آن دیده و شنیده بود به یادش مانده بود. او در خواب شبحی را دید كه در كنارش ایستاده بود و به او می گفت:
«پسرم، به طرف مشرق برو! پسرم به طرف مشرق برو تا به كنار رودی برسی. در لب رود بایست و به بانگی بلند بگو: كابل! كابل! تا یكی جوابت بدهد. اگر تو به آنچه می‌شنوی عمل كنی همه چیز به خوبی و خوشی انجام خواهد شد.»
گوتو بر بستر گیاهی خود افتاده بود و به خواب خود فكر می‌كرد كه خورشید سر بر زد. او از جای خود برخاست و روی به روشنایی زرد و كم رنگ خورشید صبحگاهی نمود و به طرف مشرق به راه افتاد. پس از مدتی راه رفتن به كنار رودی رسید. در آنجا ایستاد و فریاد زد:
«كابل! كابل!»
ناگاه چین‌هایی بر آب رودخانه پیدا شد و دختری زیبا سر از آب بیرون آورد و در برابر او ایستاد و دستش را گرفت و به رودخانه‌اش كشاند و گفت: «با من بیا!»
گوتو دمی دودل ماند اما چون به یاد خوابی كه دیده بود افتاد، دستور دختر را انجام داد و در آن حال كه دستش در دست او بود در آب فرو رفت. چه آرام بود زیر آب و چه رنگ نیلی زیبایی داشت! گوتو در میان سنگ‌ها و گیاهان آبی در راهی كه دختر به او نشان می‌داد پیش می‌رفت و در حیرت بود كه هیچ ناراحتی و رنجی احساس نمی‌كرد. دخترك نیز تا موقعی كه در بستر رود به پیچی رسیدند و آن را دور زدند و روبروی شهر باشكوهی رسیدند، حرفی نزد.
در آنجا دخترك لبخندی به روی پسر سلطان زد و گفت: «این شهر پایتخت پدر من است! با من بیا تا نزد او برویم!»
آن گاه او را به كاخی شگفت انگیز كه با تخته سنگ های خاكستری رنگی ساخته شده بود، راهنمایی كرد. در آنجا شاه بر تخت سلطنت تكیه زده بود و درباریان دورش ایستاده بودند.
شاه از دیدن گوتو بسیار خوشحال شد و به خدمتكارانش دستور داد كه بهترین اتاق را برای گوتو آماده كنند و نیز بی‌درنگ جشنی برپا سازند. گوتو بزودی خود را در میان مردم رودخانه شاد و خرم یافت و پس از آنكه به پرسش‌های پادشاه درباره‌ی این كه چگونه به آنجا آمده است پاسخ داد شاه به او گفت تا هروقت كه دلش بخواهد می‌تواند در آنجا بماند و با او مثل پسر خود او رفتار خواهند كرد.
سالها گذشت و گوتو در میان قوم رودخانه نشین بزرگ شد. او چنان دلیر و جذاب بود كه همه دوستش می داشتند و از این روی وقتی فهمیدند كه شهدخت كابل می‌خواهد زن او بشود، آن سرزمین پر از شور و شادی شد و مراسم نامزدی آن دو با آواز و رقص همگانی انجام گرفت.
جشن عروسی آن دو هم با چنان شكوهی برگزار شد كه كسی مانندش را به یاد نداشت. كابل عروسی بود چنان زیبا و دلفریب كه گوتو نمی‌توانست دمی چشم از وی برگیرد. شاه نیمی از قلمرو فرمانروایی خودش را به عروس و داماد بخشد.
گوتو و كابل در بخشی از كاخ كه برای سكونت آن دو آماده كرده بودند همه‌ی روز خود را به خوشی و شادكامی می‌گذرانیدند و هر شامگاه در بستر رود به راه می‌افتادند و خود را به جایی می‌رسانیدند كه نخستین بار همدیگر را دیده بودند.
در آنجا از آب بیرون می‌آمدند و روی گیاهان لب رود گردش می‌كردند. از تنفس هوای خنك شب و تماشای درختان كنار رود لذت می‌بردند...
روزی شاه در بستر بیماری افتاد و كوشش طبیبان و درباریانش برای بازگردانیدن سلامت او به جایی نرسید و مرگ او را در ربود. مردم كه او را بسیار دوست می‌داشتند مدتی در مرگش سوگواری كردند لیكن بحثی درباره جانشینی او نكردند زیرا گوتو اكنون محبت خود را در دل همه جای داده بود. از این جهت شهدخت كابل ملكه شد و او پادشاه به خردمندی و هوشیاری به فرمانروایی بر مردمان و اداره‌ی كشور خود پرداختند.
اما پس از مدتی در رفتار گوتو دگرگونی پیدا شد. او دیگر خود را خشنود و شادمان نمی‌یافت و گاه در اثنای گردش‌های شبانه‌ی خود در كنار رودخانه، به كابل می‌گفت:
«محبوب من! نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد كه پدرم را پیش از انكه بمیرد ببینم. این فكر آنی از سرم بیرون نمی‌رود كه او در چه حالی است آیا باز هم گاهگاهی به یاد من می‌افتد یا نه؟»
كابل در پاسخ او می‌گفت: «به خاطر این چیزها غم مخور، من تو را دارم و تو مرا و ما مهر و دلبستگی زیاد به یكدیگر داریم، بی گمان تو مرا ترك نمی‌كنی تا به جستجوی كسانی بروی كه حالا تو را فراموش كرده‌اند.»
اما گوتو نتوانست آرزوی دیدار پدرش را از دل بیرون كند و سرانجام از كابل درخواست كه بگذارد پیش پدرش برود و از دل و جان به او قول داد كه تا هفت روز دیگر برگردد.
زن گوتو گفت: «آری تو باید بروی. من دیگر نمی‌توانم تو را بیش از این در اینجا نگه دارم، زیرا بخوبی می‌بینم كه این موضوع تا چه حد تو را افسرده و غمگین كرده است اما چون من هم نمی‌توانم دوری تو را تحمل كنم با تو می‌آیم و پدرت را می‌بینم!»
گوتو از اینكه كابل به آنچه او در دل داشت پی برده است، بسیار خوشحال شد و چون به كابل گفت كه نمی‌داند چطور و از چه راهی به خانه‌‌ی پدر خود برود، كابل جوابش داد:
«ما باید اسب جادویی پدرم را برداریم. او با آن به آن سر دنیا هم پرواز می‌كرد. كافی است كه ما اسم مملكت پدرت را به آن اسب بگوییم او ما را به آنجا می برد.»
آن دن زن و شوهر با درباریان و خویش و قوم رودخانه كه در بیرون برای بدرقه‌ی آنها جمع شده بودند وداع كردند و بر اسب جادو نشسته و نام پدر گوتو را در گوش او گفتند. اسب بالا و بالاتر رفت و از رودخانه بیرون آمد و در آسمان پرواز كرد و پرواز كرد تا سرانجام گوتو زیر پایشان را نگاه كرد فریادی از شادی بركشید زیرا چشمش به شهری افتاد كه در آن بزرگ شده بود و هنوز هم كاخ پدرش در محوطه‌ی پهناوری در مركز آن سربرافراشته بود.
آن دو پایین آمدند و در بیرون دروازه‌های كاخ بر زمین نشستند. گوتو در كاخ را زد و چون دید همان دربان در كاخ را گشود كه او را با خود به جنگل برده و در انجا گم كرده بود، سخت در شگفت افتاد كه چطور هنوز هم در كاخ پدرش خدمت می‌كند. البته دربان گوتو را نشناخت و به لحنی بسیار عادی و طبیعی از او پرسید كه چه می‌خواهد؟
گوتو پاسخ داد: «می خواهم شاه را ببینم، من خبرهای خوشی برای ایشان آورده‌ام!»
دربان گفت: «در این صورت تو باید خبرهای خوشت را به من بگویی تا من پیغام تو را به شاه ببرم!»
گوتو گفت: «نه، من خودم باید شاه را ببینم! برو به ایشان بگو كه مرد غریبی به نام «یائوتا» (4) تقاضای شرفیابی دارد!»
(گوتو چون نمی‌خواست دربان او را بشناسد نام واقعی خود را به او نگفت).
دربان فریاد زد: «دور شو! دیگر تو را دور و بر كاخ نبینم! تو شایستگی هم صحبتی چون منی را نداری، شاه را آسوده بگذار! پیش از این كه تو را بزنم از اینجا دور شو!» آن گاه دستش را برای زدن گوتو بالا برد، اما كابل خود را به میان آن دو انداخت و بازوی آن مرد را گرفت و به آرامی گفت:
«ای مرد شرم كن! تو كه خدمتگزار شاهی چرا با كسی كه آرزوی دیدار شاه خود را دارد این طور رفتار می‌كنی! حال به داخل كاخ برو و آنچه را كه ما از تو می‌خواهیم انجام بده!»
كابل با چنان وقار و اطمینانی سخن می‌گفت كه دربان بی‌اختیار برای بردن پیغام به اندرون كاخ رفت، اما پس از وارد شدن به كاخ و دور شدن از چشم آن دو كه دم در به انتظار بازگشتش ایستاده بودند، بوی خوش غذا از آشپزخانه به دماغش خورد و همه‌ی فكرهای دیگر را از سر او بیرون برد. دربان كه هنوز هم مردی شكم پرست بود به آشپزخانه رفت تا بلكه چیز دندان گیری برای خود پیدا كند و چون پس از مدتی با تكه ای نیشكر كه از یكی از خدمتكاران آشپزخانه گرفته بود و می‌مكید با تنبلی و بی‌حالی به طرف درآمد، ناگاه به یاد آورد كه برای چه كاری به كاخ رفته بود، از این روی از یكی از خدمتكاران كاخ پرسید: «آیا اعلیحضرت شاه از خواب بیدار شده‌اند؟»
خدمتكار بی‌آنكه احساس مسئولیتی بكند پاسخ داد: «نه، ایشان در خواب هستند!»
دربان به طرف دری كه گوتو و كابل در كنار آن به انتظار او ایستاده بودند برگشت و به درشتی به آنها گفت:
«اعلیحضرت هنوز خواب هستند و كسی نمی‌تواند بیدارشان كند. اگر شما انعامی به من بدهید شاید بتوانم پس از بیدار شدن ایشان پیغام شما را به ایشان برسانم!»
گوتو خیلی خشمگین شد و می‌خواست پاسخ درشتی به دربان بدهد كه سگ پیری به سوی او دوید و یكی دو بار بو كشید و آن وقت با عوعو شادی از كنار دربان گذشت و خود را به گوتو رسانید و دستهای او را لیسیدن گرفت. دربان به حیرت با خود گفت: «خیلی عجیب است! این سگ پیر تاكنون هرگز روی خوش به غریبه‌ها نشان نمی‌داد!»
گوتو هم دست نوازش بر سر سگ كشید و با او حرف زد، زیرا او آن سگ را از روزهایی كه توله‌ای بیش نبود می‌شناخت و چون سگ با خوشحالی پیش پای گوتو دراز كشید، مرد جوان انگشتری خود را از انگشت بیرون آورد و آن را در دستمالی پیچید و به گردن سگ بست و كلمه‌ای چند در گوشش پچ پچ كرد و دست بر پشتش كشید. سگ برخاست و از لای در به كاخ رفت و ناپدید شد.
نگهبان در با كج خلقی پرسید: «اینها چیست؟ وضع عجیبی است... جوان گفتی اسمت چیست؟»
گوتو گفت: «گفتم كه نام من «یائوتا» است و از تو خواهش كردم كه پیغام مرا به شاه ببری، اما تو هنوز خواهش مرا انجام نداده‌ای اگر یك لحظه صبر كنی از تعجب شاخ درخواهی آورد!»
در این میان سگ به اتاق خواب شاه رفت و به نرمی روی او را لیسید و او را از خواب بیدار كرد و در كنارش دراز كشید. پادشاه بزودی دستمالی را كه به گردن سگ بسته شده بود، دید و آن را باز كرد و ناگاه فریاد بلندی كشید زیرا در دستمال انگشتری را پیدا كرده بود كه آن را در كودكی به پسرش داده بود!
یكی از درباریان به اتاق شاه دوید و چون او را دید كه در رختخواب نشسته است و اشك می‌ریزد، هراسان و نگران شد و از او پرسید: «قربان چه شده است؟»
ملكه هم خود را به اتاق خواب شاه رسانید و شاه انگشتر را به طرف وی گرفت و گفت:
«بانوی من! آیا تو پیش از این نیز این انگشتری را دیده‌ای؟»
ملكه فریاد زد: «آری، آری! این انگشتری پسرمان گوتو است آه چه كسی این را به تو داده است؟ این انگشتری چطور به دست تو افتاده است!»
شاه روی به مرد درباری نمود و با لحنی تأكید آمیز به او گفت: «به فرمانده پاسداران بگو تا همه‌ی زیردستانش را احضار كند. آنها باید همه جا را بگردند و ببینند چه كسی این انگشتری را به گردن سگ بسته است و بی‌درنگ او را نزد من بیاورند!»
در اندك زمانی كاخ غرق در سر و صدا و داد و فریاد شد و چون دربان گوتو و كابل را به سربازان نشان داد، سربازان آنها را گرفتند و دستهایشان را بستند و حضور شاه آوردند.
در این میان شاه به تالار شورای سلطنتی آمده و رایزنانش دور او گرد آمده بودند كه گروهی از سربازان گوتو و كابل را تقریباً با خشونت پیش راندند. شاه فرزند خود را نشناخت، زیرا او را آخرین بار در دوازده سالگی‌اش دیده بود.
شاه از گوتو پرسید: «جوان اسمت چیست و در اینجا چه می‌كنی؟» جوان با كمال ادب جواب داد:
«نام من یائوتا است و آرزو دارم با اعلیحضرت در خلوت صحبت بكنم!»
شاه از این سخن به حیرت افتاده بود لیكن چون از قیافه‌ی جوان برومند و دختر دلربا خوشش آمده بود، دستور داد كه همه جز «دانیائو»، ملكه تالارش را ترك گویند.
گوتو مادرش را با این كه اكنون بسیار پیر شده بود در همان نخستین نگاه شناخته بود. چون اتاق خلوت شد او در برابر پدر خود سر فرود آورد و گفت:‌ «اعلیحضرتا! انگشتری مال من است و من پسر شما گوتو هستم!»
دانیائو به طرف گوتو دوید و فریاد زد: «راست است. این فرزند دوست داشتنی ما است كه برگشته است!»
گوتو لبخندی زد و گفت: «آری من از قلمرو رود بازگشته‌ام، همسرم، كابل، را هم با خود آورده‌ام!»
شاه و ملكه شادمان شدند و پسرشان را در آغوش كشیدند و بوسه‌ها بر رویش زدند و او به آنان تعریف كرد كه دربار خائن چطور او را گول زد و از كاخ بیرون برد و در جنگل رهایش كرد تا گم شود.
شاه فرمان داد جشنی بزرگ به شادی بازگشت پسرش برپا كردند و همه‌ی دوستان و همبازی‌های دوران كودكی گوتو را به آن دعوت نمودند، اما دربان و زن اهریمن خود را از كشور بیرون راندند.
مردم از این كه می‌دیدند گوتو برگشته و جای شایسته‌ی خود را بازیافته است بسیار شادمان شده بودند. آنان «كابل» را هم به خاطر زیبایی و هوش سرشارش دوست می‌داشتند و احترامش می‌كردند. پس از چند سال نیز كه شاه درگذشت گوتو جانشین او شد و با خردمندی و عدالت فرمانروایی كرد. او املاك زیر آب خود را هم از یاد نبرد و به یاری اسب پرنده كابل در مقام شهبانویی و او در مقام پادشاهی هم در روی زمین فرمانروایی داشتند و هم در زیر آب. همه، دوستشان می‌داشتند و آن دو با خوشی و خرمی زندگی كردند و شایستگی این خوشبختی را هم داشتند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Yawuro.
2. Danyawo.
3. Goto.
4. Yauta.

منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما