اسطوره‌ای از آفریقا

كدخدامار

روزی روزگاری دو خواهر بودند كه در دهكده‌ای در كنار رودی زندگی می‌كردند. چون به سن و سال شوهركردن رسیدند پدرشان در جستجوی خواستگارانی برای آن دو برآمد، ولی افسوس كه از جوانان دهكده كسی به خواستگاری
شنبه، 8 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
كدخدامار
 كدخدامار

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

روزی روزگاری دو خواهر بودند كه در دهكده‌ای در كنار رودی زندگی می‌كردند. چون به سن و سال شوهركردن رسیدند پدرشان در جستجوی خواستگارانی برای آن دو برآمد، ولی افسوس كه از جوانان دهكده كسی به خواستگاری دختران او نیامد و او تصمیم گرفت كه به دهكده‌های دیگر برود و همه را آگاه كند كه دو دختر دم بخت دارد.
روزی پدر در قایق كوچك خود نشست و به آن سوی رود رفت و راهی را در پیش گرفت و رفت و رفت تا به دهی رسید.
آنجا به چشم او جای خوش و خرمی آمد و ساكنانش هم به گرمی او را پیشباز كردند و فریاد زدند:
«به دهكد‌ه‌ی ما خوش آمدید! تازه چه خبر؟»
او جواب داد: ‌«من خبر مهمی ندارم، شما چطور؟»
اهل دهكده گفتند: «كدخدای ما دنبال همسری می‌گردد و ما جز این خبر دیگری نداریم كه به گفتنش بیارزد.»
مرد آنچه می‌خواست پیدا كرد و به روستاییان گفت كه فردا همسری برای كدخدای آنان می‌فرستد.
بعد دوباره از رودخانه با قایق گذر كرد و در حالی كه لبخند خشنودی می‌زد به خانه‌ی خودش برگشت و همین كه دخترانش از كشتزار به خانه برگشتند آنان را صدا زد و گفت:
«سرانجام مردی را كه شایستگی شوهری یكی از شما دو نفر را داشته باشد پیدا كردم. كدخدای دهكده‌ی آن طرف رودخانه دنبال زنی برای خود می‌گردد. كدام یك از شما را می‌خواهید پیش او بفرستم؟»
دختر بزرگتر به عجله جواب داد: «البته من می‌روم، چون بزرگترم!»
پدر جواب داد: «بسیار خوب! من می‌روم همه‌ی دوستانم را جمع می‌كنم و طبالها را هم می‌آورم تا تو را به خانه‌ی شوهر ببرند.»
اما دختر مغرور در پاسخ پدر گفت: «نه پدر، لازم نیست این كار را بكنی، من دلم می‌خواهد خودم به تنهایی به خانه‌ی شوهر بروم!»
در آن بخش افریقا تا آن روز كسی نشنیده بود كه عروس تنها و بی‌انكه دوستان و آشنایان و بستگانش همراهش باشند و آواز بخوانند و پایكوبی و دست افشانی كنند به خانه‌ی شوهر برود. از این جهت وقتی پدر این حرف را از دختر بزرگش شنید،‌ با این كه می‌دانست دخترش از بچگی مغرور و سرسخت بوده خیلی مبهوت و متحیر شد.
پدر به التماس به دخترش گفت:
«اما دخترم تا حالا هیچ دختری خودش به تنهایی به خانه‌ی شوهر نرفته است. چنین رسمی در میان ما نیست!»
دختر گفت: «خوب، پس من رسم تازه‌ای بنیان می‌گذارم! من یا باید تنها بروم و یا هرگز نخواهم رفت!»
بالاخره پدر فهمید كه دخترش به هیچ وجه از فكری كه به سرش زده است برنخواهد گشت. به ناچار قبول كرد كه او تنها به خانه‌ی شوهر برود.
دختر بامداد روز دیگر از خانه‌ی خود بیرون آمد. پدرش او را با قایق به آن طرف رود برد و راه را نشانش داد و بعد با غم و اندوه بسیار به خانه برگشت!
دختر بی‌انكه حتی یك بار هم برگردد و پشت سرش را نگاه بكند راه خود را در پیش گرفت. دیری نگذشت كه در راه به موشی برخورد. موش روی پاهای خود ایستاد و دستهایش را به هم مالید و به ادب و فروتنی بسیار گفت:
«می خواهید راه دهكده و خانه‌ی كدخدا را نشانتان بدهم؟»
دختر كه كم مانده بود موش را زیر پا خرد كند مكثی كرد و گفت: «برو از جلو چشمم دور شو! من هیچ كمكی از تو نمی‌خواهم!»
آن وقت راه خود را دوباره در پیش گرفت و رفت. موش هم پشت سر او داد زد: «برو كه خوشبخت نباشی!»
اندكی دورتر دختر غوكی را دید كه بر سنگی در كنار جاده نشسته بود. غوك به او گفت:
«می خواهی راه را نشانت بدهم؟»
دختر با نوك پا غوك را روی سنگ به طرفی پرت كرد و گفت: «با من حرف نزن! من می‌خواهم زن كدخدا بشوم و خیلی مهمتر از آن هستم كه با غوك زشتی مثل تو كاری داشته باشم!»
غوك از جایی كه پرت شده بود بلند شد و به طرف بیشه جست و در حالی كه از دختر دور می‌شد غرولندی كرد و گفت: «امیدوارم كه خوشبخت نشوی!»
دختر پس از مدتی راه رفتن خسته شد و در سایه‌ی درختی نشست تا كمی استراحت كند. از دور صدای بع بع بزهایی به گوشش رسید و دیری نگذشت كه رمه‌ی بزها با پسربچه‌ای نگهبانشان آمد از روبروی او بگذرد. پسرك به احترام بسیار به او گفت: «سلام خواهر! آیا سفر درازی در پیش داری؟» دختر گفت: «به تو چه مربوط است!»
پسرك گفت: «فكر كردم كه ممكن است تو خوراكی همراه داشته باشی و كمی از آن به من بدهی، زیرا من گرسنه‌ام!»
دختره گفت:
«من غذایی همراه ندارم، اگر هم داشتم فكر این را هم نمی كردم كه كمی از آن را به تو بدهم!»
پسرك با نومیدی نگاهی به دختر انداخت و دنبال بزهای خود رفت و پس از آنكه از دختر دور شد سر به عقب برگردانید و گفت:‌ «امیدوارم خوشبخت نشوی!»
دختر پس از آنكه خستگیش در رفت از جای خود برخاست و دوباره روی به راه نهاد. این بار به پیرزنی برخورد و پیرزن به او گفت:
«سلام دخترم! بگذار نصیحتی به تو بكنم:
تو در سر راه خود به درختانی برخواهی خورد كه به تو خواهند خندید اما تو اعتنا مكن و آنها را ریشخند مكن!
«در راه خود مشكی پر از سرشیر پیدا خواهی كرد، اما به هیچ وجه از آن منوش!»
«مردی را خواهی دید كه سرش را زیر بغلش زده است، اگر او آبی به تو بدهد هرگز آن را منوش!»
دختر با دست خود پیرزن را كنار زد و داد بر سر او كشید كه: «ای پیرزن زشت خفه شو! من اگر احتیاجی به نصیحت تو داشتم خودم از تو می‌پرسیدم!»
پیرزن با صدایی به لرزان به دختر گفت: «اگر به حرف‌های من گوش نكنی سیاه بخت خواهی شد.»
اما دختر اعتنایی به پیرزن نكرد و به راه خود رفت. پس از كمی راه رفتن همان طور كه پیرزن گفته بود به كنار درختانی رسید كه قاه قاه به او خندیدند. دختر فریاد زد: «خنده را بس كنید!» اما چون دید كه آنها اعتنایی به او نكردند او هم در مقام تلافی برآمد و با بانگی گوشخراش بر آنها خندید و از میانشان گذشت و به راه خود رفت.
پس از آنكه مقداری از درختها دور شد مشكی دید كه با پوست بز ساخته شده بود. مشك در سر راه او پیش پایش افتاده بود. دختر آن را برداشت و دید پر از سرشیر است. دختر كه سرشیر را بی‌نهایت دوست می‌داشت با میل و رغبت بسیار مقداری از آن را خورد و فریاد زد: «چه خوب! راه دور و دراز هم تشنه‌ام كرده بود و هم گرسنه!»
آن وقت مشك را میان علفها انداخت و به راه خود ادامه داد. در آن میان كه از بیشه‌ی انبوهی می‌گذشت مردی را دید به طرف او می‌آید و سرش را زیر بغلش زده بود. دختر از دیدن این منظره‌ی غیرعادی خیلی تعجب كرد! چشمان آن سر به طرف دختر برگشتند و این صدا از دهان او بیرون آمد: «دخترم، آب می‌نوشی؟»
بعد با دستی كه آزاد بود كوزه‌ای آب به طرف دختر گرفت. دختر تشنه نبود اما برای اینكه بداند آب شیرین است یا نه خواست كمی از آن بنوشد. مقداری از آن آب را مزمز كرد و چون دید بسیار گوارا است كوزه را تا ته سر كشید و بعد بی‌انكه كلمه‌ای هم به تشكر به آن موجود عجیب بگوید راه خود را در پیش گرفت و رفت.
در خم جاده، دهكده‌ای را كه در جستجویش بود از دور دید و دانست كه سفرش بزودی پایان خواهد یافت. در سر راه خود به نهر آبی رسید كه می‌بایست از آن بگذرد. در آنجا دختری را دید كه خم شده بود و كوزه اش را آب می‌كرد. وقتی او خواست از نهر بگذرد دخترك سلامش كرد و گفت: «ایا ممكن است به من بگویید كجا می‌روید؟»
او بی‌انكه نگاهی به دخترك بكند جواب داد: «من به آن دهكده می‌روم تا با كدخدایش عروسی كنم. تو حق نداری با من كه بزرگتر و محترم‌تر از تو هستم حرف بزنی!»
اما دختر خواهر كدخدای ده بود و از این بابت هیچ هم افتخار نمی‌كرد و بر خود نمی‌بالید. او تنها این را گفت:
«بگذار پندی به تو بدهم، از این گوشه وارد دهكده مشو كه بدبختی می‌آورد! آن درختان بلند را می‌بینی؟ آنها را دور بزن و از طرف دیگر به دهكده وارد شو!»
دختر اعتنایی به حرف‌های دخترك نكرد و از راهی كه به نظرش نزدیكتر آمد به دهكده رفت. او با غرور بسیار و با گردنی افراشته وارد دهكده شد. در آنجا زنان دورش جمع شدند تا بدانند كیست و چه می‌خواهد؟ او در جواب پرسشهای آنان گفت:
«من آمد‌ه‌ام با كدخدای شما عروسی كنم! كنار بروید و بگذارید خستگی دركنم!»
آنها به او گفتند: «تو چه عروسی هستی كه تنها آمده‌ای؟ همراهان عروس كجا هستند؟ آیا طبالی هم با تو نیامده است؟»
دختر جوابی به آنان نداد و تنها در سایه‌ی كلبه‌ای نشست تا خستگی پاهای كوفته‌اش را در كند.
اندكی بعد زنان پیرتری به طرفش آمدند و گفتند: «اگر می خواهی زن كدخدای ما بشوی باید مانند همه‌ی زنهای خوب شام او را آماده كنی!»
دختر این گفته را راست دانست و از پیرزنان پرسید: «برای پختن شام شوهرم ارزن از كجا بیاورم؟»
آنها مقداری ارزن آوردند و به او دادند و گفتند آن را آرد كند و جای سنگ‌های ارزن كوبی را هم نشانش دادند. اما او به عكس زنان دیگر دانه‌های ارزن را مدت بسیار كمی كوبید و در نتیجه آردش زبر بود. بعد چند نان پخت و چون زنان دیگر كار او را دیدند همه بیرون رفتند و بر بی‌لیاقتی او خندیدند.
وقتی آفتاب غروب كرد بادی تند برخاست. بام كلبه به لرزه افتاد و تكان خورد و دختر از ترس به دیوار گلی آن تكیه داد. اما وضع بدتر هم شد. ناگهان مار بزرگ پنج سری در آستانه‌ی در چمبره زد و به دختر گفت شامی را كه پخته است برای او ببرد.
مار شروع كرد به خوردن نان و به دختر گفت: «آیا نمی دانی كه من كدخدا هستم؟» سپس فش و فش هراس انگیزی كرد و نان را از دهان خود به بیرون تف كرد و گفت:
«تو شام را به قدری بد پخته‌ای كه من حاضر نیستم تو را زن خود بكنم و از این جهت تو را می‌كشم!» و با نواخت نیرومند دم سنگین خود او را كشت!
وقتی خبر مرگ او به پدرش رسید، پدر هنوز شوهری برای دختر كوچك خود، كه «مپونزانیانا» (1) نام داشت، پیدا نكرده بود. دختر كوچك به پدر خود گفت: «پدر، بگذار من پیش آن كدخدا بروم! من اطمینان دارم كه اگر كوششی بكنم می‌توانم او را خشنود گردانم!»
پدر با بی‌میلی همه‌ی دوستان و بستگانش را گرد آورد و از ایشان درخواست تا همراهان عروس باشند. آنها شاد و خوشحال شدند و رفتند تا بهترین لباس‌های خود را بپوشند پدر گذشته از آنان از طبالان و نوازندگان هم دعوت كرد كه در راه پیشاپیش عروس و همراهانش بروند.
یك روز صبح دار و دسته‌ی عروس به راه افتاد و از رود بزرگ گذشت. آنها در راه به شادی آواز می‌خواندند و سفر دور و دراز خود را از همان كوره راه باریكی كه دختر بزرگتر چندی پیش در پیش گرفته بود، آغاز كردند. هنوز راه دوری نرفته بودند كه به موشی برخوردند. مپونزانیانا ایستاد تا مبادا موش را لگد كند. موش به او گفت: «می خواهی راه دهكده را نشانت بدهم؟»
دختر در جواب او گفت:‌ «بسیار متشكرم!» و به فروتنی و ادب بسیار به حرف‌های آن جانور كوچك كه راه را نشانش می‌داد، گوش كرد.
وقتی پیشتر رفتند به دره عمیقی رسیدند و در آنجا پیرزنی را دیدند كه در پای درختی نشسته بود. پیرزن زشت و فرتوت لرزلرزان به پا خاست و در برابر دختر ایستاد و گفت: «وقتی به جایی رسیدی كه راه دو شاخه می‌شود راه باریكتر را انتخاب كن نه راه پهنتر را زیرا این راه برایت خوش یمن نخواهد بود!»
دختر گفت: «مادر، از راهنمایی شما بسیار سپاسگزارم. پندتان را عمل می‌كنم و راه باریكتر را در پیش می‌گیرم.»
دار و دسته‌ی عروس رفتند و رفتند و تا مدتی كسی را در سر راه خود ندیدند اما سرانجام خرگوش سر راهشان ایستاد و سرش را بلند كرد و دختر را نگاه كرد و گفت:
«تو بزودی به مقصد خواهی رسید اما بگذار نصیحتی به تو بدهم: در سر راه خود به دختری برخواهی خورد كه برای بردن آب به رودخانه آمده است. به یاد داشته باش كه با او به ادب بسیار حرف بزنی! وقتی به دهكده رسیدی زنان دهكده به تو ارزن خواهند داد تا آرد كنی و شام برای كدخدا بپزی. ارزن‌ها را خوب خوب نرم كن و چون پس از این كارها شوهرت را دیدی نترس، آری این را از من بشنو و از او مترس یا دست كم چنین وانمود كن كه هیچ هم از او نمی‌ترسی!»
دختر جواب داد: «خرگوش نازنین از راهنمایی‌هایت بسیار متشكرم سعی می‌كنم همه‌ی سفارشهایت را به خاطر بسپارم و همان كنم كه سفارشم كردی!»
راستی هم عروس و همراهانش پس از آنكه آخرین پیچ جاده را پشت سر گذاشتند دهكده را روبروی خود دیدند. از كنار نهر آب بالا آمدند و دختر جوانی را دیدند كه كوزه‌ی آبی بر سر داشت. او كه خواهر كدخدا بود از آنها پرسید:
«كجا می‌روید؟»
مپونزانیانا در جواب او گفت: «ما به این ده می‌رویم و من امیدوارم كه همسر كدخدای اینجا بشوم!»
او گفت: «بیا من تو را به خانه‌ی كدخدا ببرم. اما وقتی او را دیدی هیچ مترس!»
مپونزانیانا به دنبال دخترك رفت و همراهانش پشت سر او. همه‌ی روستاییان از خانه‌‌های خود بیرون آمدند تا ببینند آن سر و صدای نشاط انگیز برای چیست؟ آنها به تازه واردان به ادب بسیار خوشامد گفتند و به ایشان غذا دادند. سپس مادر كدخدا برای مپونزانیانا ارزن آورد و گفت:
«اگر دلت می‌خواهد زن كدخدای ده ما بشوی باید مانند همه‌ی زنان خوب شام او را آماده كنی!»
پس دختر شروع كرد به كار و ارزن را هرقدر می‌توانست نرمتر آرد كرد و با آن نان خوب و خوشمزه ای پخت.
وقتی كه آفتاب غروب كرد بادی تند برخاست و كلبه را تكان داده به لرزه انداخت. مپونزانیانا صدای مردم را شنید كه می‌گفتند: «كدخدای ما به خانه می‌آید!» و از ترس به لرزه افتاد اما چون سفارش‌هایی را كه به او كرده بودند به یاد آورد با این كه یكی از ستون‌هایی هم كه سقف خانه را نگاه می‌داشت بر زمین افتاد، او نه تنها از ترس و وحشت از خانه بیرون ندوید بلكه با آرامش بسیار به انتظار شوهر خود ایستاد.
دختر به دیدن مار غول آسای خواست فریاد بزند اما بزودی فریادش را در گلوی خود خفه كرد و چون مار از او شام خواست نانی را كه پخته بود به طرف او دراز كرد. مار با اشتهای بسیار نان را فروبلعید و گفت:
«نان بسیار خوشمزه‌ای بود! آیا تو حاضری همسر من بشوی؟»
مپونزانیانا لحظه‌ای از تعجب بر جای خود خشك شد اما با یادآوری اندرزهایی كه شنیده بود به خود جرأت و قوت قلب داده با بی‌باكی بسیار لبخندی زد و در پاسخ او گفت:
«آری كدخدا، من می‌خواهم با تو عروسی بكنم!»
تا این سخن از دهان دختر بیرون آمد پوست مار به زمین افتاد و مردی خوب چهره و بلندبالا از میان آن بیرون آمد و گفت:
«تو با جواب دلیرانه‌ی خود مرا از بند افسون خلاص كردی!»
در همان شب جشنی در دهكده برپا شد كه تا بیست شب دیگر ادامه یافت. گاو و گوسفند بسیار كشتند و نوشیدنی فراوان خوردند و در تمام آن روز بیست شبانه روز نوای سازها و طنین طبل‌ها دلها را سرشار از سرور و شادمانی ساخت.
و بدین ترتیب مپونزانیانا همسر كدخدای توانا شد و با گذشت زمان فرزندان بسیار برای او آورد و دهكده هم با رهبری شوهر خردمند او روز به روز آبادتر گشت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Mpunzanyana.

منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط