«فره‌یل» و «دبو انگال» جادوگر

سالها پیش ساحره‌ای بود كه او را «دبو انگال» می‌نامیدند. او ده دختر داشت كه همه زیبا بودند و نگاه همه‌ی مردان به دنبالشان بود و گاه و بیگاه جوانان از راه‌های دور به خانه‌ی آنان كه در بیشه‌ای پنهان بود می‌آمدند. لیكن
شنبه، 8 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
«فره‌یل» و «دبو انگال» جادوگر
 «فره‌یل» و «دبو انگال» جادوگر

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

سالها پیش ساحره‌ای بود كه او را «دبو انگال» می‌نامیدند. (1) او ده دختر داشت كه همه زیبا بودند و نگاه همه‌ی مردان به دنبالشان بود و گاه و بیگاه جوانان از راه‌های دور به خانه‌ی آنان كه در بیشه‌ای پنهان بود می‌آمدند. (2) لیكن هیچیك از این جوانان به دهكده‌ی خود بازنمی گشت و كسی نیز سبب آن را نمی‌دانست. اما دبوانگال می‌دانست كه آنان چرا به خانه‌های خود برنمی‌گردند. وقتی مردان جوان می‌آمدند و می‌گفتند می خواهند دختران دوست داشتنی او را ببینند، او چنین وانمود می‌كرد كه از آمدن آنان به خانه‌ی خود بسیار شادمان و خشنود است و به آنان شراب خرما می‌داد بنوشند و غذاهای خوشمزه در برابرشان می‌گذاشت و همین طور از آنان پذیرایی می‌كرد تا شب می‌رسید. آنگاه به آنان می‌گفت:
«خیلی دیر شده است و شب هم بسیار تاریك است و برای شما گذشتن از بوته زارها و رفتن به خانه‌هایتان خیلی مشكل است. بهتر است شب را در اینجا بمانید و فردا صبح به خوشی و خرمی به خانه‌هایتان برگردید!»
مردان جوان دعوت او را با خشنودی بسیار می‌پذیرفتند و دبوانگال به ایشان می‌گفت كه دور آتشی كه او در بزرگترین كلبه‌ی حیاط خود برافروخته بود، دراز بكشند و بخوابند و آنان همین كار را می‌كردند و بزودی به خواب می‌رفتند.
آنگاه ساحره‌ی بدنهاد كارد بزرگ خود را تیز می‌كرد و بالای سر جوانان می‌خزید و آرام و بی سر و صدا سر آنان را یكی پس از دیگری می‌برید و صبح روز دیگر همه‌ی آنها را می‌خورد. دبو انگال برنج و ذرت و سیب زمینی نمی‌خورد زیرا به مذاق آن جادوگر ستمكار جز گوشت انسان چیزی خوش نمی‌آمد!
در دهكده‌ی دیگری كه چند فرسخ دورتر بود، زنی بود كه ده پسر داشت و این ده پسر هم تعریف زیبایی دختران دبوانگال را شنیدند و آرزوی دیدن آنها را كردند. مادرشان التماس كرد كه به آنجا نروند و به آنان گفت:
«آن ده به اهریمنان تعلق دارد! فرزندان من! از رفتن به آنجا خودداری كنید! بسیاری از مردان جوان به آنجا رفته‌اند و هرگز برنگشته‌اند و من نمی‌خواهم كه همه‌ی پسرانم را به یك بار از دست بدهم!»
پسران به ترس و واهمه‌ی مادرشان خندیدند و او را مطمئن ساختند كه می‌توانند همواره مراقب یكدیگر باشند و گفتند كه ده مرد از عهده‌ی پیرزنی می‌توانند برآیند. گذشته از این دختران دبو انگال به قدری زیبا هستند كه هیچ جوانی نمی‌تواند پیش از دیدن آنان دلی آرام و قرار گیرد.
صبح روز دیگر ده برادر با دلی سرشار از امید و آرزو پای در راه باریكی كه از میان بوته زار به دهكده دبوانگال كشیده شده بود نهادند و خنده‌زنان و آوازخوانان پیش رفتند.
هنوز دیری از رفتن آنان نگذشته بود كه مادرشان یازدهمین فرزند خود را به دنیا آورد و این كودك اندام عجیبی داشت و به زحمت به اندازه‌ی انگشت كوچك مادرش می‌شد. بچه تا به دنیا آمد پا شد و ایستاد و چشمان سیاه ریز خود را به چشمان مادرش دوخت و گفت:
«مادرجان، برادران من كجا هستند؟»
مادر كه خیلی به تعجب افتاده بود كه چطور بچه‌ی یك روزه حرف می‌زند و می‌داند كه برادرانی هم دارد در پاسخ او گفت:
«آنها به خانه‌ی دبوانگال رفته‌اند».
بچه تا این حرف را از مادرش شنید فریاد زد كه: «پس من باید هم اكنون به دنبال آنها بروم و از مرگشان خلاص كنم!»
آن وقت شتابان همان راهی را در پیش گرفت كه برادرانش پیش از او در آن به راه افتاده بودند. او پس از اندكی راه رفتن ده برادر را از دور دید و صدایشان كرد و گفت:
«آهای! آهای! صبر كنید من هم بیایم!»
برادران ایستادند و پشت سر خود را نگاه كردند ببینند كیست كه آنان را صدا می‌كند. چون پسرك یك بند انگشتی را دیدند كه به سویشان می‌دوید از حیرت انگشت به دهان ماندند. زمانی گذشت تا یكی از آنان توانست از او بپرسد:
«تو كیستی و از ما چه می‌خواهی؟»
گفت: «نام من «فره یل» است و كوچكترین برادر شما هستم!»
آنها به او جواب دادند كه: «نه تو برادر ما نیستی چون ما ده برادریم حالا راه خود را بگیر و برو و ما را آسوده بگذار!»
فره یل گفت: «من می‌خواهم با شما بیایم و شما را از خطر نجات بدهم». برادران به شنیدن این سخن به خشم آمدند و او را به باد كتك گرفتند و گفتند: «راستی كه خیلی احمقی! تو چطور می‌توانی برادر ما باشی؟ راه خود را بگیر و برو و ما را آسوده بگذار!»
آنها او را چندان زدند كه بر زمین افتاد و از هوش رفت و بعد راه خود را به سوی خانه‌ی دبو انگال ادامه دادند.
پس از مقداری راه رفتن چشم یكی از برادران در سر راه خود به پارچه‌ی زیبایی افتاد و فریاد زد:
«نگاه كنید چه پیدا كردم! بی‌گمان آدم بی‌مبالاتی این پارچه‌ی زیبا را بر زمین انداخته است. ما سفر خوشی در پیش داریم. این طور نیست؟»
آن گاه پارچه را برداشت و بر شانه‌های خود انداخت و به راه افتاد. اما معلوم نبود چرا پارچه سنگین و سنگین‌تر می‌شد، چندان كه او روی به برادر دوم خود نمود و گفت:
«این پارچه خیلی بر شانه‌ی من سنگینی می‌كند، خواهش می‌كنم این را برای من بیاور!»
برادر دوم به ناتوانی برادر خود خندید لیكن او هم بزودی احساس كرد كه پارچه بر شانه‌ی او خیلی سنگینی می‌كند، از این روی آن را به برادر سوم خود داد و پارچه همین طور از شانه‌ی برادری به شانه‌ی برادر دیگر رفت تا رسید روی شانه‌ی برادر دهم كه بزرگتر از همه بود. وقتی او هم از سنگینی پارچه زبان به شكایت گشود صدای ظریفی از میان پارچه بلند شد كه:
«علت اینكه شما این پارچه را این قدر سنگین می‌یابید این است كه من در میان آن هستم. من فره‌یل، كوچكترین برادر شما هستم!»
جوانان از غیظ و غضب دیوانه شدند و پارچه را تكان دادند و فره‌یل را بر زمین انداختند و دوباره كتكش زدند و آن قدر زدند كه یك بار هم بیهوش در كنار راه افتاد و برادرانش او را در آن حال گذاشتند و رفتند و گفتند:
«كار این رذل كوچك تمام شد!»
برادران به راه خود ادامه دادند. آنها راه دور و درازی می بایست بروند و چون مدتی از وقت خود را برای كتك زدن به فره‌یل تلف كرده بودند بر عجله خود افزودند. پس از مدتی راه رفتن ناگهان پای یكی از برادران به قطعه فلزی برخورد. و خم شد تا آن را بردارد دید كه حلقه‌ی نقره‌ای است فریاد زد:
«بخت با من یار بوده است! یكی این حلقه را گم كرده است و حالا این حلقه مال من است».
آن وقت آن را به انگشت خود كرد و به خوشحالی به راه خود ادامه داد. اما پس از چند دقیقه دستش به سنگینی به پهلویش افتاد. حلقه به قدری در انگشت او سنگینی می‌كرد كه او به زحمت می‌توانست راه برود. بعد انگشتر هم مثل پارچه به نوبت دست به دست شد تا رسید به دست بزرگترین برادر. برادر بزرگ گفت: «این حلقه چیز عجیبی است!» و وقتی آن را از انگشت خود بیرون می‌آورد صدای زیری از آن برمی خاست كه:
«انگشتر به این جهت سنگین شده است كه من توی آن هستم!»
فره‌یل از توی حلقه به روی زمین پرید. برادران خواستند باز هم او را بزنند اما برادر بزرگتر آنها را از زدن مانع شد و گفت:
«مثل این است كه این تصمیم گرفته است دنبال ما بیاید و خیلی هم زیرك و پرفن است! او را به حال خود بگذارید كه با ما به جایگاه دبو انگال بیاید».
برادران به راه خود ادامه دادند تا آخر به جایی كه می‌خواستند رسیدند. دبوانگال بیرون آمد و آنها را پیشباز كرد و گفت:
«خوش آمدید، به خانه‌ی ما خوش آمدید! بیایید تو و دختران مرا ببینید!»
ده دختر جادوگر بسیار زیبا و دلربا بودند و برادران به زحمت می‌توانستند لحظه‌ای چشم از ایشان بردارند. آنان را به بزرگترین كلبه بردند و دبوانگال غذاهای خوشمزه و شربت‌های گوارا برای آنها برد. دبوانگال ابتدا فره یل را ندید زیرا او در پشت پای برادر بزرگتر پنهان شده بود، اما بالاخره چشمش به او افتاد و او را از زمین برداشت و فریاد زد:
«چه آدم خوشگلی هستی تو! بیا به كلبه‌ی من! خواهی دید كه پذیرایی خوبی از تو خواهد شد. تو باید در كنار من بمانی و مال من باشی!»
برادران فره یل وقتی دیدند كه او بدون اعتراض از كلبه بیرون رفت بسیار تعجب كردند ولی بزودی او را فراموش كردند و به شراب خوردن و رقص با ده دختر سرگرم شدند.
شب فرا رسید و برادران سخن از بازگشت به خانه به میان آوردند. اما دبو انگال اصرار كرد كه نروند و در خانه او بمانند و گفت:
«امشب ماه درنمی آید و شما ممكن است راه خود را گم بكنید، در این فصل مارها و جانوران درنده‌ی بسیار هم این طرف‌ها پیدا می‌شوند. بهتر است پیش ما بمانید و فردا صبح به خانه برگردید.»
تعارف مختصری كافی بود كه پسران در آنجا بمانند و با دختران او دوباره به رقص مشغول شوند. دبوانگال نوشیدنی خرمای بسیار به آنها داد و نوشیدنی سرشان را سنگین كرد و عاقبت ده پسر و ده دختر حس كردند كه دیگر تاب بیداری ندارند. دبوانگال حصیر و نازبالشی چند به آنان داد تا در كلبه‌ی بزرگ كه دختران در آن خوابیده بودند، پهن كنند و بخوابند.
جادوگر بدسرشت به كلبه‌ی خود برگشت و به فره‌یل هم حصیری داد تا روی آن دراز بكشد و بالشی كه سرش را روی آن بگذارد و گفت:
«خوب، تو هم برو بخواب و زودتر از دیگران فردا صبح بیدار مشو! مرد كوچولوی من! من در كنار تو روی حصیر می‌خوابم و مراقبتت می‌كنم!»
پس از گفتن این حرفها جادوگر دراز كشید و چشمانش را بست، بزودی خانه در خاموشی فرو رفت.
كمی بعد دبوانگال روی فره یل خم شد تا ببیند خواب است یا بیدار. دید كه دو چشمانش را بسته و به خوابی آرام فرو رفته است. پس از جای خود برخاست و به گوشه‌ای كه كارد بزرگ خود را پنهان كرده بود رفت تا آن را بردارد اما درست در آن دم كه می‌خواست كارد را بردارد فره یل فریاد زد:
«چه كار می‌كنی؟»
دبو انگال به عجله كارد را برجای خود گذاشت و به لحنی مهربان و شیرین گفت: «آقاكوچولو! مگر تو هنوز نخوابیده‌ای؟ بگذار جایت را درست بكنم!» پس رختخواب او را مرتب كرد و بالشش را بالاتر كشیده گفت: «راحت بخواب!» و خودش دوباره در كنار او دراز كشید. این بار هم فره یل خود را به خواب زد. جادوگر پس از ساعتی از جای برخاست و كاردش را برداشت كه تیزش كند اما باز هم فره یل فریاد زد: «چه كار می‌كنی؟»
دبوانگال دوباره عذری آورد و به رختخواب خود برگشت و به او گفت كه بخوابد. پس از آن مدتی همه را خاموشی فراگرفته بود اما فره یل نمی‌خوابید. او منتظر ماند تا از نفس كشیدن‌های آرام و یكنواخت زن، كه در كنار او روی حصیر خوابیده بود، دریافت كه او به خوابی سنگین فرورفته است. فره یل آهسته و آرام و بی سر و صدا از جای خود بلند شد و به جایی كه برادرانش با ده دختر زیبا خفته بودند، رفت.
او به نرمی بسیار لباس آنها را با یكدیگر عوض كرد یعنی جامه‌ی سفید و بلند پسران را بر تن دختران كرد و پیراهن آبی دختران را به تن برادرانش پوشانید. بعد دوباره به كلبه‌ی دبوانگال برگشت و در جای خود دراز كشید و منتظر ماند.
دیری نگذشت كه دبوانگال از خواب پرید و بار دیگر به گوشه‌ی كلبه رفت و كاردش را برداشت و تیز كرد. فره یل این بار صدایی برنیاورد و مانع كار جادوگر نشد. جادوگر هم به آرامی از كلبه بیرون آمد و در حالی كه كارد بزرگ در دست او برق می‌زد پاورچین پاورچین به كلبه‌ی جوانان رفت و روی هر ده نفر كه لباس سفید بر تن داشتند خم شد و گلوی آنها را برید و با خود زمزمه كرد: «ها، ها! غذای عالی و خوبی برای فردای خودم آماده كردم!» آن وقت با خوشحالی دراز كشید و خوابید.
فره یل كه یقین پیدا كرده بود دبوانگال تا صبح بیدار نخواهد شد برخاست و به كلبه‌ی بزرگ دوید و شانه‌ برادرانش را یكی یكی تكان داد و در گوششان گفت:
«بیدار شوید، زود باشید. از جایتان بلند شوید. دبوانگال می‌خواست همه‌ی شما را بكشد. اگر من لباس شما را عوض نكرده بودم او همه‌ی شما را كشته بود. نگاه كنید!»
او ده دختر را كه گلوی همه‌ی آنها بریده شده بود به برادرانش نشان داد و گفت: «جادوگر پیر پیش خود خیال می‌كند كه شما را كشته است!»
برادران پیش از آنكه فره یل حرف‌های خود را تكرار كند از جای پریدند و از آن كلبه بیرون دویدند و خود را به بیشه رسانیدند و راه خانه‌ی خودشان را در پیش گرفتند و سعی كردند كه پیش از بیدارشدن دبوانگال هرچه بیشتر از آنجا دور بشوند، اما كوشش آنها بیهوده بود زیرا همین كه جادوگر بیدار شد و دید كه فره یل در كنارش نیست به كلبه‌ی دختران خود رفت و دید كه در تاریكی شب از روی اشتباه سر آنها را بریده است.
خواست فریاد هراس انگیزی بكشد اما آن را در گلوی خود خفه كرده و باد را صدا كرد و بر پشت او سوار شد و به دنبال برادران پرواز كرد. آنان تازه به نیمه راه خانه‌ی خود رسیده بودند. فره یل جادوگر را دید و به برادران خود گفت: «مواظب خود باشید جادوگر پیر دنبالمان می‌كند!»
برادران از ترس خشكشان زد اما فره یل می‌دانست كه چه باید بكند. از زیر بوته‌ای تخم مرغی پیدا كرد و آن را برداشت و بر زمین زد. تخم مرغ ناگهان به رودی عمیق و پهناور عوض شد و میان برادران و دبو انگال قرار گرفت و برادران توانستند دوباره به راه خود ادامه بدهند.
دبوانگال كه از خشم مثل دیوانه‌ها شده بود بی‌درنگ عنان باد را به سوی خانه‌اش برگردانید. اما برادران به آسانی و سادگی از چنگ او رهایی نیافتند زیرا ساحره با كوزه جادویی خود برگشت و آب رودخانه را خالی كرد و كمی بعد قطره‌ای هم آب در آن نماند و او توانست دوباره جوانان را دنبال كند.
این بار هم فره یل او را دید كه آنها را دنبال می‌كند و به برادران خود گفت: «نگاه كنید ساحره‌ی پیر دوباره دنبال ما می‌آید!»
بعد سنگ بزرگی برداشت و آن را پیش پای جادوگر انداخت. ناگهان سنگ كوهی بسیار بزرگ شد و جادوگر پشت آن ماند و برادران به راه خود ادامه دادند و یقین و اطمینان پیدا كردند كه دیگر دبوانگال نمی‌تواند خود را به آنها برساند.
لیكن جادوگر بدنهاد هنوز شكست نخورده بود. او با باد دوباره به خانه خود بازگشت و كلنگ جادویی خود را برداشت و خود را به پای كوه رسانید و آن را كند و كند تا همه‌ی آن را از روی زمین برداشت و توانست به راه خود ادامه بدهد.
اما دیگر خیلی دیر شده بود. فره یل باز هم متوجه آمدن او شد و به برادران خود هشدار داد و درست در آن دم كه آنان دهكده‌ی خویش را در پیش روی خود دیدند فریاد زد:
«مواظب خود باشید!»
و آنان با كوشش بسیار خود را به خانه‌ی خویش رسانیدند. دبوانگال می‌دانست كه در آنجا نمی‌تواند آنان را به چنگ بیاورد. او شكست خورده و نومید و ناسزاگویان از آنجا دور شد.
اما دبوانگال آرام ننشست، او می‌خواست به هر قیمتی شده بر جوانان دست یابد و آنها را بكشد به ویژه كه به اشتباه دختران خود را به جای ایشان كشته بود. او در گوشه‌ای پنهان شد و به انتظار فرصت مناسب نشست.
بامداد روز دیگر كدخدای دهكده به برادران دستور داد كه برای گرد آوردن هیزم به بیشه بروند.
ده برادر با ترس و لرز بسیار از خانه بیرون رفتند. آنها تنگ به هم چسبیده بودند و دم به دم برمی گشتند و پشت سرشان را نگاه می‌كردند می‌ترسیدند كه جادوگر پیدا شود اما آنان او را ندیدند و علتش این بود كه جادوگر دستور كدخدا را شنیده و خود را در بیشه به صورت كنده‌ی هیزمی درآورده بود.
پسران هیزم‌ها را جمع می‌كردند و می‌آوردند و در كنار جاده روی هم می‌انباشتند. یكی از آنها فره یل را صدا زد و گفت:
«بیا اینجا!» این قدر تنبل مباش! وقتی همه‌ی ما كار می كنیم تو چرا بیكار ایستاد‌ه‌ای؟»
او در جواب برادر خود گفت: «دبوانگال خود را به صورت كنده‌ی درختی درآورده است و من نمی‌خواهم كسی باشم كه آن را برمی دارد.»
برادران به شنیدن این سخن كنده‌هایی را كه برداشته بودند بر زمین انداختند و به خانه گریختند. دبوانگال از این كه كسی او را از زمین برنداشت خیلی خشمگین شد و دوباره به صورت اول برگشت و در میان بیشه پنهان شد، او هنوز خیال انتقام را از سر خود بیرون نكرده بود.
چند روز بعد برادران برای چیدن آلو به جنگل رفتند. نخست درختانی دیدند كه میوه‌هایشان تقریباً خشك شده بودند، اما ناگهان به درختی رسیدند كه برگهایی سبز درخشان داشت و شاخه‌هایش پر از آلوهای پرآب بود.
برادر بزرگتر فریاد زد: «این را نگاه كنید!» و دستش را برای چیدن آلوها دراز كرد.
فره یل بانگ برآورد كه: «دست نگه دار! آیا متوجه نشده‌ای كه این یك درخت جادو است و دبوانگال در آن پنهان شده است؟ اگر تو سبد خود را با این میوه‌ها پر بكنی او تو را اسیر جادوی خودش خواهد كرد!»
برادران سبدهای خود را بر زمین انداختند و به خانه دویدند و به این ترتیب بار دیگر نقشه‌ی دبوانگال را نقش بر آب كردند...
روز دیگر وقتی برادران از خانه بیرون آمدند خر خاكستری رنگی را در چمنزار كنار دهكده سرگرم چرا دیدند چنین می‌نمود كه آن خر مال مردم دهكده نیست و از دهكده‌های مجاور به آنجا آمده است.
برادر بزرگتر گفت: «چه خوب! ما خری برای سواری خود خواهیم داشت!» آن گاه ده برادر یكی پس از دیگری بر پشت خر نشستند تا هر ده نفرشان بر گرده‌ی خر قرار گرفتند. آن گاه روی به فره یل كه در كناری ایستاده بودند نمودند و گفتند:
«تو هم بپر بالا، برای یك نفر دیگر هم جا هست!»
فره یل جواب داد: «نه دیگر جایی نیست و من با اینكه بسیار كوچكم نمی‌توانم بر پشت خر سوار شوم!»
ناگهان چیز عجیبی اتفاق افتاد: خر كش آمد و جای كافی در پشت او برای نشستن فره یل باز شد. فره یل فریاد زد:
«ها، ها! شما نمی‌توانید مرا وادار كنید بر پشت خری كه كش می‌آید و درازتر می‌شود بنشینم.»
آن گاه خر در برابر نگاه‌های حیرت زده همه دوباره به حال عادی خود برگشت.
فره یل خندید و گفت: «همه‌ی شما باز هم گول خوردید! معمولاً خران حرف‌های مردمان را نمی‌فهمند اما این یكی می‌فهمد پس بی‌گمان او دبوانگال است، اگر جان خود را دوست دارید هرچه زودتر بپرید پایین!»
برادران از پشت خر پایین پریدند و خر عرعركنان به بوته زار دوید و در آنجا دوباره به صورت دبوانگال درآمد.
جادوگر پیر نومید شده بود زیرا همه‌ی جادوهای خود، جز یكی، را به كار برده بود و می‌خواست این یكی حتماً به نتیجه برسد.
پس جادوگر با خود فكر كرد: «اگر من بتوانم فره یل را به چنگ بیاورم كار دیگران ساخته است!» او در گوشه‌ای نشست و تصمیم گرفت كه طرح اهریمنی بكشد.
بامداد روز دیگر دختر زیبایی به دهكده آمد. مردم دور او جمع شدند و پرسیدند كه برای چه كاری آمده است؟
او با صدایی كه به آوای زنگ می‌مانست گفت:
«من به دیدن فره یل آمده‌ام: خواهش می‌كنم مرا به خانه‌ی او ببرید!»
فره یل از دیدن دختری به آن زیبایی و دلربایی غرق حیرت شد و از او درخواست كرد تا به كلبه‌ی مهمانان درآید و آنگاه خودش از كلبه بیرون رفت و بزی را كشت و به مادرش داد تا آن را برای مهمان زیبای او بپزد.
فره یل همه‌ی روز را از دختر زیبا پذیرایی كرد، غذاهای خوشمزه به او داد و با وی از هر دری سخن گفت.
مردم دهكده كه تا آن روز دختری به آن زیبایی ندیده بودند، به كنار كلبه می‌آمدند و سرك می‌كشیدند و دزدانه نگاهی به درون آن می‌انداختند و بعد دور می‌شدند و آنگاه با صدای بلند از دیدن چهره بی‌مانند آن دختر فریاد حیرت می‌كشیدند.
چون نزدیك شب شد دختر گفت كه باید به خانه بازگردد و از فره یل خواهش كرد:
«مرا از میان جنگل به خانه‌ام ببر! هوا چندان تاریك است كه من نمی‌توانم به تنهایی به خانه‌ی خود برگردم!»
فره یل به خشنودی بسیار خواهش وی را قبول كرد. همه‌ی ده نشینان از خانه‌های خود بیرون آمدند تا با آن دختر زیبا بدرود بگویند.
هوا بسیار تاریك بود و فره یل كوره را پر پیچ و خمی را كه دختر می‌گفت به خانه‌ی او می‌رود در پیش گرفته بود. ناگهان دختر زیبا در پس تنه‌ی كلفت درختی ناپدید گشت و دیگر دیده نشد. فره یل آرام، لیكن هوشیار و گوش به زنگ ایستاد و چشمان خود را به تاریكی دوخت. ناگهان مار بزرگ و هراس انگیزی بیرون خزید و به سوی فره یل خیز برداشت. اگر فره یل در آن لحظه آگاه و هوشیار نبود مار دور او می‌پیچید و خردش می‌كرد.
فره یل خندید و خود را به صورت آتش فروزانی درآورد و گفت: «آها! دبو انگال!»
مار فرصت پیدا نكرد كه برگردد و در آتش نیفتد. او نتوانست خود را نگاه دارد و یك راست در آتش افتاد و به هلاكت رسید.
فره یل به خانه خودش برگشت و داستان خود را به برادرانش حكایت كرد. همه روستاییان بسیار خوشحال شدند و شب جشن بزرگی به شادمانی نابودی جادوگر اهریمن خر برپا كردند و به رقص و پایكوبی برخاستند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Fereyel.
2. Debbo Engal.

منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
چگونه ترجمه را به یک حرفه درآمدزا تبدیل کنیم؟
چگونه ترجمه را به یک حرفه درآمدزا تبدیل کنیم؟
حکمت | هم نشینی با دانشمندان / استاد توکلی
play_arrow
حکمت | هم نشینی با دانشمندان / استاد توکلی
تصاویری از عملیات پدافندی مقابل بمب سنگرشکن در نطنز
play_arrow
تصاویری از عملیات پدافندی مقابل بمب سنگرشکن در نطنز
مهدی طارمی دربی میلان را به آتش کشید
play_arrow
مهدی طارمی دربی میلان را به آتش کشید
ماجرای استعفای نخست وزیر کانادا
play_arrow
ماجرای استعفای نخست وزیر کانادا
تصاویر باورنکردنی از پرواز یک مرغ در یک مسافت طولانی
play_arrow
تصاویر باورنکردنی از پرواز یک مرغ در یک مسافت طولانی
کاهش انرژی با عایق نانویی
play_arrow
کاهش انرژی با عایق نانویی
ویدیویی با بازدید میلیونی؛ سرسره بازی یک کلاغ روی برف!
play_arrow
ویدیویی با بازدید میلیونی؛ سرسره بازی یک کلاغ روی برف!
خاطره‌ای عجیب از رزمنده جانباز دفاع مقدس
play_arrow
خاطره‌ای عجیب از رزمنده جانباز دفاع مقدس
رفتار شهید کاظمی زمانی که متوجه سرماخوردگی یک سرباز شد!
play_arrow
رفتار شهید کاظمی زمانی که متوجه سرماخوردگی یک سرباز شد!
حیرت مقام اسرائیلی از میزان حجم جاسوسی اسرائلی‌ها برای ایران!
play_arrow
حیرت مقام اسرائیلی از میزان حجم جاسوسی اسرائلی‌ها برای ایران!
مراحل جذاب ساخت تابه استیل
play_arrow
مراحل جذاب ساخت تابه استیل
خاطره جالب دیپلمات ایرانی از جمله سفیر زن اسلواکی خطاب به او بعد از عدم دست دادن
play_arrow
خاطره جالب دیپلمات ایرانی از جمله سفیر زن اسلواکی خطاب به او بعد از عدم دست دادن
توضیحات دادستان رشت درباره حادثه گروگانگیری یک خانواده پنج نفره به مدت دو سال در گرگان
play_arrow
توضیحات دادستان رشت درباره حادثه گروگانگیری یک خانواده پنج نفره به مدت دو سال در گرگان
رمزگشایی از حرکت نمادین انگشت در دعای (یا مَنْ اَرْجُوهُ)
رمزگشایی از حرکت نمادین انگشت در دعای (یا مَنْ اَرْجُوهُ)