مسیر جاری :
شرح این ماجرا ...
آندم که تو در لحظه لحظه من تکرار میشوی، ... و حرفهایت واژههای همیشه نابت در خاک تمام حفرههای بی روزن من به سان اعجاز رسولی
شبیه آفتاب
شبیه صاعقه، نه ... او شبیه آفتاب بود زلال، روشن و بزرگ، مثل روح آب بود غروب تا که سر گذارد آسمان به دامنش هوا پر از سماع و شور، ماه در شتاب بود
شب شیون
شبی که کرکسان چشمهایم را برایت به هدیه آوردند کاش فرصتم می دادی
شب شکن
ای غم بیا و باز به زخمم نمک بزن امشب شکسته تر دل من! نی لبک بزن طوفان بیا به آب بزن، عاشقانه شو بر گون های ساحلی دل شتک بزن
با رفتن تو ترانه بیمفهوم است
با رفتن تو ترانه بیمفهوم است منظومه عاشقانه بیمفهوم است باید که چو ابر روز و شب گریه کنیم لبخند در این زمانه بیمفهوم است
سرنوشت
بودن او بهشت را فهمیدم آن روح پری سرشت را فهمیدم وقتی که به این سادگی از دستم رفت
سالها این خاک را پاییدهام
سالها این خاک را پاییدهام من خدا را این طرفها دیدهام آسمان از خانههامان دور بود
زنده عشق
تقدیم به رادمردی که همه وجودش تفسیر گویای بالندگی بود
زمزمه هستی
ای خال لب دلدار گرفتارترین یار را از همه عشاق خریدارترین خاک در سیطرۀ سلطۀ نامردان است
روشنترین عبارت
مثل باران پر از کرامت بود شیوه اش تازگی، طراوت بود در مسیر پر از شکست فصول کوه بود و پر استقامت بود