مسیر جاری :
به بت شکن همیشۀ تاریخ
کاش با بوی تو آغشته شود اشک های شب تنهایی من بشکنی بار دگر با تبرت بت بی جان جنون زایی من
بعد تو
چه آرزوهایی رؤیاهایی بود دلم می خواست رنگ آسمان را بگیرم و به صورت شهر بپاشم
برگ آخر
تنها تکرار بی خستگی میان شکوفه های باران شکفت می دانستم
بتهای بی حاصل
کسی می آید از آن سوی این دیوارها، فردا که با خود می برد ما را به سروقت هدا فردا کسی که وارث اندوه انسان است از دیروز و بیرون خواهد آمد از محاق انزوا فردا
بالاتر
ای چشم تو از هر چه غزل گیراتر لبخند تو از خندۀ گل زیباتر در برکۀ آرام تو حتی مهتاب صد بار زخورشید شده والاتر
با نماز عشق در محراب خون
مرد باید بود در میدان عشق سر ز پا نشناخت با فرمان عشق مردها در عرصهها رقصیدهاند! سر نهاده در خم چوگان عشق
آیینه
روزی که بود غربت انسان در آینه تسکین نیافت خاطر ایمان در آینه پا را فراتر از حد معمول می گذاشت مردی که می گذشت هراسان در آینه
آیینه
آینه در آینه ست : چشم تو در آیینه پلک مزن! کرده در خویش نظر، آیینه آیینه جز شیشه ای چیز دگر نیست که چشم تو این اعتبار داده به هر آیینه
آیینه اشک
تو ای چشمها محو زیباییت بهار است و فصل شکوفاییت مگر می شود کند با سادگی دل از چشمهای تماشاییت
آیه نیاز
در نگاهت آیه های خیس محبّت به گل مینشست و «شهادت« بهانه کوچکی بود، تا پرواز را معنی کنی