شاعر: علی اکبر خانه ای
روزی که بود غربت انسان در آینه
تسکین نیافت خاطر ایمان در آینه
پا را فراتر از حد معمول میگذاشت
مردی که میگذشت هراسان در آینه
همراه خوابهای غریبانهام نوشت
و رگبار تازیانه و باران در آینه
ای غربت قدیمی نزدیکتر به من
با من بمان، شکوه فراوان در آینه
صد پیرهن به خون شقایق دریده شد
تا بگذرد خدای بهاران در آینه
دیگر به جز وصول تو در قصههای من
راهی نمانده تا... خط پایان در آینه