0
مسیر جاری :
زاهد واقعي طنز

زاهد واقعي

آن شنيدي که زاهدي آزاد رفت روزي به جانب بغداد تا سوي خانه خداي شود به سوي خلق، نيکراي شود گفت مأمون که: “اين چنين پندار ديد بايد مرا همي ناچار” رفت زاهد بر خليفه فراز مير مأمون نکرد قصه دراز، گفت:...
ريش انبوه طنز

ريش انبوه

داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي غرقه شد در آب دريا ناگهي ديدش از خشکي مگر مرد سره (1) گفت: از سر برفکن آن تو بره گفت: اي ني تو بره، ريش من است ريش من اسباب تشويش من است
رشک بران طنز

رشک بران

شخصي در راه حج در برّيه (1) افتاد و تشنگي عظيم بر وي غالب شد تا از دور خيمه اي ديد. آنجا رفت. کنيزکي ديد. فرود آمد و آب خواست. آبش دادند که از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر. از غايت شفقت در نصيحت آن زن...
گمشده طنز

گمشده

اسب سپاهيي بدزيدند؛ ياران به پرسش او آمدند و گفتند: “باکي نيست، اگر اسب در دنيا گم شد، در آخرت سر از ترازوي تو برکند.” گفت: “اگر در دنيا سر از آخور من بر کردي، مرا خوشتر بودي!”
در نکوهش عدالت طنز

در نکوهش عدالت

در تواريخ مغول وارد است که هلاکوخان را چون بغداد مسخر شد، جمعي را که از شمشير بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. حال هر قومي را باز پرسيد. چون بر احوال مجموع واقف گشت، گفت: “از محترفه ناگزير است” (1)...
در چاه طنز

در چاه

خراسانيئي را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب مي خورد؛ يکي آنجا رفت، گفت: “پدرت در چاه افتاده است”. او را دل نمي داد که ترک مجلس کند، گفت: “باکي نيست، مردان هرجا افتند!” گفتند: “مرده است”. گفت:...
خدا طنز

خدا

دهقاني در اصفهان به در خانه خدا بهاء الدين صاحب ديوان رفت؛ با خواجه سرا گفت که: “با خواجه بگوي که: خدا بيرون نشسته است، با تو کاري دارد.” با خواجه گفت؛ به احضار او اشارت کرد. چون در آمد، پرسيد که “تو خدايي؟”...
حکايت در نکوهش سخاوت طنز

حکايت در نکوهش سخاوت

بزرگي را از اکابر که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل در رسيد؛ اميد از زندگاني قطع کرد. جگر گوشگان خود را که از طفلان خاندان کرم بودند، حاضر کرد؛ گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در کسب مال زحمت هاي سفر و...
حق و باطل طنز

حق و باطل

شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير] قدس الله روحه العزيز از نيشابور با ميهنه آمده بود و جمعي گران با وي بودند. ديگر روز مجلس مي گفت و خلقي بي حد نشسته بودند، و وقتي خوش پديد آمده. در اين ميان نعره مستان و هاي و...
حد مهرباني طنز

حد مهرباني

آن سگي مي مرد و گريان آن عرب اشک مي باريد و مي گفت از کرب: (1) هين چه سازم؟ مر مرا تدبير چيست؟ زين سپس من چو توانم بي تو زيست؟ سائلي بگذشت و گفت: اين گريه چيست؟ نوحه و زاري تو از بهر کيست؟ گفت: در ملکم...