گمشده
گمشده
اسب سپاهيي بدزيدند؛ ياران به پرسش او آمدند و گفتند: “باکي نيست، اگر اسب در دنيا گم شد، در آخرت سر از ترازوي تو برکند.” گفت: “اگر در دنيا سر از آخور من بر کردي، مرا خوشتر بودي!”
دوام شاهي
هريسه
لطائف الطوايف
کار فلک
فلک دون نواز، يک چشم است
وان يکي هم ميان سر دارد
دم هر خر که آمدش در دست
چون عزيزانش معتبر دارد
بردش تا فراز ديده خويش
چون ببيند که دم خر دارد
زندش بر زمين که خرد کند
خر ديگر به جانش بردارد
هشيار
حکيمي گفته که: هشيار در ميان مستان، مانند زنده در ميان مردگان است، از نقولشان مي خور و بر عقولشان مي خندد!
نسيه
بهانه
خانه مرده
توانگر و درويش
توانگر زاده اي را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه اي مناظره در پيوسته که: “صندوق تربت پدرم سنگين است و کتابة رنگين، و فرش رخام انداخته و خشت زرين در او ساخته، به گور پدرت چه ماند: خشتي دو فراهم آورده و مشتي دو خاک بر او پاشيد؟”
درويش پسر اين بنشنيد و گفت: “تا پدرت زير آن سنگ هاي گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده باشد.”
خر که کمتر نهند بر وي بار
بي شک آسوده تر کند رفتار
گلستان
اوقاف
اسرار التوحيد
ميهماني
يک خري را به عروسي خواندند
خر بخنديد و شد از قهقه سست
گفت: من رقص ندانم به سزا
مطر بي نيز ندانم به درست
بهر حمالي خوانند مرا
کاب نيکو کشم و هيزم چست
حديث خويش
يک روز شاعري پيش شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير] برخاست و شعري آغاز کرد که: “همي چه خواهد اين گردش زَمَن، زمنا؟” شيخ گفت: “بس بس! وابنشين، ابتدا حديث خويش ور گرفتي، مزه ببردي!”
اسرار التوحيد
چه ها کنند!
ابراهيم نام، ديوانه اي در بغداد بود. روزي وزير خليفه او را به دعوت برده بود. ابراهيم خود را در آن خانه انداخت. خلاف (2) از قرص جوي به دست ابراهيم نيفتاد، بخورد. زماني بگذشت، گفتند: “ياقوتي سه مثقالين گم شده است.” مردم را برهنه کردند، نيافتند. ابراهيم و جمعي ديگر را در خانه کردند، گفتند: “شما به حلق فرو برده باشيد، سه روز در اين خانه مي بايد بود تا از شما جدا شود.” روز سيم خليفه از زير آن خانه مي گذشت. ابراهيم بانگ زد که: “اي خليفه، من در اين خانه قرص جوي خوردم، سه روز است محبوسم کرده اند که: ياقوتي سه مثقالين بردي، تو که اين همه نعمت هاي الوان خوردي و به زيان بردي، با توچه ها کنند!”
زن خواستن
نياز
مرد آزاده در ميان گروه
گرچه خوش خوي و عاقل و داناست،
محترم آنگهي تواند بود
که از ايشان به مالش استغناست
و آن که محتاج خلق شد، خوار است
گرچه در علم بوعلي سيناست!
نوحه گري
شخص متوفي شد؛ نوحه گر آوردند. گفت: “هنرهاي اين مرد بگوييد؛ علمي داشت؟” گفتند که: “ني.” گفت: “زهدي و عملي؟” گفتند: “ني.” روي به قبله بکرد، گفت: “مسکين داري و نان و نواله اي؟” گفتند: که “ني.” في الجمله از هرچه پرسيد، نشاني نيافت. آغاز کرد که: “اي خير (3) و خير رسته، اي خير و خير مرده!”
آرايشگري
مرد دوزنه
بوعلي
گر جهودي قراضه اي دارد
خواجه اي نامدار و فرزانه است
و آن دين دارد و ندارد مال
گر همه بوعلي است، ديوانه است!
قطار شعر
شاعر پيش صاحب عبّاد (4) قصيده اي آورد هر بيت از ديواني و هر معني زاده طبع يک سخنداني. صاحب عباد گفت: “از براي ما عجب قطار شتر آورده اي که اگر کسي مهارشان بگشايد، هريک به گلة ديگر گرايد!” قطعه:
همي گفتي به دعوي دي که: باشد
به پيش شعر عذبم (5) انگبين هيچ
زهرجا جمع کردي چند بيتي
به ديوانت نبينم غير از اين هيچ
اگر هريک به جاي خود رود باز
به جز کاغذ نماند بر زمين هيچ
بهارستان
السلام عليک
اعرابيئي را پيش خليفه بردند. او را ديد بر تخت نشسته و ديگران در زير ايستاده، گفت: “السلام عليک يا الله!” گفت: “من الله نيستم.” گفت: “يا جبرئيل!” گفت: “من جبرائيل نيستم.” گفت: “الله نيستي جبرائيل نيستي، پس چرا بر آن بالا تنها نشسته اي؟ تو نيز در زير آي و در ميان مردمان بنشين”.
سردي
درد
غبطه
اي خر که بسته اند به گردونه اي تو را
و اندر بهاي مشت جوي، بار مي کشي
نام من است اشرف مخلوق و تو زپي
نام حمار “يحمل اسفار” مي کشي
بهتان بس بزرگ که بر ما نهاده اند
دانم تو نيز زين سخن آزار مي کشي
اشرف تويي که در پي رنج کسان نه اي
گرچه ستم زخلق به خروار مي کشي
نشنيده ام که نوع تو ريزند خون هم
نشنيده ام که کينه به هرکار مي کشي
پشت از فشار، ريش و دل از چوب کين، غمين
بار بشر بدين تن افگار مي کشي
ما و تو سخره ايم در اين کارگاه صنعت
تنها نه بار دهر تو دشوار مي کشي
من رنج مي برم تو اگر بار مي بري
من خوار مي زيم، تو اگر خار مي کشي
صد کوه غم بر اين دل نازک نهاده اند
خرم تويي که بار به هنجار مي کشي
تو نيک بخت تر که غم حال مي خوري
ني رنج نامده، نه غم پار مي کشي
آزاد تر زمن به زمين گام مي نهي
هر دم ملامتي نه ز اغيار مي کشي
من لب زبيم بر نتوانم گشاد و تو
فريادها به هر سر بازار مي کشي
جانت زدست مردم دون نيست در عذاب
هر رنج مي کشي، به تن زار مي کشي
پايان کار اگر نگري، هم تو بهتري
زان رو که بار عمر نه بسيار مي کشي
افزون ز بيست سال نماني و زان سپس
نه انتظار جنت و نه نار مي کشي
در ژرفناي ملک عدم فارغ از حساب
خوش مي چمي و خيمه به گلزار مي کشي
زن و پير
زهد
ترسم نرسي به کعبه، اي اعرابي
کاين ره که تو مي روي، به ترکستان است
چون به مقام خويش باز آمد، سفره خواست تا تناولي کند. پسري داشت صاحب فراست؛ گفت: اي پدر، باري به دعوت سلطان طعام نخوردي؟” گفت: “در نظر ايشان چيزي نخوردم، که به کار آيد”. گفت: “نماز را هم قضا کن که چيزي نکردي که به کار آيد!”
گلستان
ريشخند
اي حقيقت، دگر مرا مپسند
تا تو را مردمان پسند کنند
اي صراحت، بدار از من دست
پيش از آنم که پا با بند کنند
کم من گير اي شرف، که مرا
در هواي تو ريشخند کنند
رخت بر بند اي خرد، کاينجاي
هرکه نابخرد، ارجمند کنند
فرمان
صاحب ديوان پهلوان عوضي را گفت: “يکي را که عقلي داشته باشد، به جايي فرستادن مي خواهم.” گفت: “اي خواجه، هرکه را عقل بود، از اين خانه بيرون رفت!”
سيما
خشت خام
آنچه در آينه جوان بيند
پير درخشت خام آن بيند
تهديد
شعر و نماز
واعظي شعري- از هرچه گويي بي مزه تر- خواند و ترويج آن را گفت: “والله اين را در اثناي نماز گفته ام!” شنيدم که يکي از مجلسيان مي گفت: “شعري که در نماز گفته شده است، چنين بي مزه است، نمازي را که در وي اين شعر گفته شده باشد، چه مزه بوده باشد؟”
شاعري خواند پر خلل غزلي:
کاين به حذف الف بود موصوف
گفتمش: نيست صنعتي به از آن
که کني حذف از آن تمام حروف
بهارستان
ميرداماد
ميرداماد شنيدستم من
که چو بگزيد بن خاک، وطن
بر سرش آمد و از وي پرسيد
ملک قبر که: “من ربک؟ من؟”
“اسطقس است” بدو داد جواب
“اسطقسات دگر زو متقن”
حيرت افزودش از اين گفته ملک
برد اين واقعه پيش ذوالمن،
که: “زبان دگر اين بنده تو
مي دهد پاسخ من در مدفن”
آفريننده بخنديد و بگفت:
تو به اين بنده من حرف مزن
او در آن عالم هم زنده که بود
حرفها زد که نفهميدم من!
زنديق
“به من رسيده که تو زنديقي”. گفت: “حاشا، بلکه مرد مومن و نماز گزارنده ام و روزه دار و شبخيز و پرهيزگار”. خليفه گفت: “من تو را تازيانه مي زنم تا به زنديقي اقرار کني.” گفت: “عجب حالت است. حضرت مصطفي (ع) به شمشير مي زد که به مسلماني اقرار کنيد، و تو مرا تازيانه مي زني که به کافري اقرار کن!” خليفه بخنديد و او را ببخشيد.
شاعري
بدا به شعر و بدان کس که شاعري کندا
و گر به شعر، همه کار عنصري کندا
کسي که شعر برش کمتر از شعير بود
مگر خري بر او قصد شاعري کندا
اگر کسي ره اقبال و جاه و عز پويد
خرد چه مي کند او؟ بايدش خري کندا
برو تو خر شو، اگر بايدت که شاه خرد
چو بنگري که کنون شاه خر خري کندا
يکي زديگري افزون شود به عزت و جاه
بدان دليل که افزون ستمگري کندا
کسي چو قارون گردد به گنج و نعمت و مال
که بهتر از دگران او مزوري کندا
عزيز سلطان گردد کسي که فضله او
به ريش خواجه فلان خوب زرگري کندا
تو هم چنان کن باري، که چون چنان بکني
هميشه کارت رو سوي بهتري کندا
چو اين همه بتوان کرد، پس چرا بازي
کسي بکوشد تا خويش انوري کندا
پي نوشت ها :
1. به آن
2. به سماع وادارد
3. او
4. تخفيف دهد
5. خوار
6. غذا
7. مجلس ميهماني