حق و باطل
نويسنده : محمدمنور
شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير] قدس الله روحه العزيز از نيشابور با ميهنه آمده بود و جمعي گران با وي بودند. ديگر روز مجلس مي گفت و خلقي بي حد نشسته بودند، و وقتي خوش پديد آمده. در اين ميان نعره مستان و هاي و هوي و غلبه ايشان پديد آمد. و در همسايگي شيخ مردي بود، او را “احمد بوشره” گفتندي. مگر شبانه در سراي خود با جمعي به کار باطل مشغول بوده بود و بامداد صبوح کرده بودند (1) و مشغله اي (2) عظيم مي کردند. صوفيان و عامه خلق بر فرياد آوردند و بر آشفتند و غلبه در مردمان افتادکه: “برويم و سراي بر سر ايشان فرو گذاريم”. شيخ در ميان سخن بود؛ گفت: “سبحان الله! ايشان را باطل ايشان چنان مشغول کرده است که از حق شماشان ياد مي نيايد، شما حقي بدين روشني مي بيني و چنان مشغولتان نمي کند که از آن باطلتان ياد نيايد؟” فرياد از خلق بر آمد و بسيار بگريستند و به ترک آن امر معروف بگفتند. و اين روز بگذشت و شيخ هيچ نگفت. ديگر روز اين احمد بوشره به پيش شيخ فرا گذشت، شرمزده. پس شيخ گفت: “سلام عليک. جنگ نکرده ايم. ما تو را همسايه اي نيکيم. آن بزرگ (3) در حق همسايه بسيار وصيت کرده است. اگر وقتي تو را ميهماني افتد، با ما همسايگي کن و گستاخي نماي تا ما تو را مدد دهيم؛ بيگانه مباش”. چون شيخ اين بگفت، اين احمد بر زمين در افتاد و گفت:
“اي شيخ! با تو عهده کردم که هرگز آن کار نکنم”. توبه کرد و مريد شيخ شد.
اسرار التوحيد
“اي شيخ! با تو عهده کردم که هرگز آن کار نکنم”. توبه کرد و مريد شيخ شد.
اسرار التوحيد
پي نوشت ها :
1) شراب صبحگاهي نوشيده بودند
2) داد و فرياد
3) پيامبر(ص)