0
مسیر جاری :
پیرمرد دانا داستان

پیرمرد دانا

قصه‌ها هم مثل آدم‌ها هستند. هرچه بیشتر از عمرشان می‌گذرد قشنگ‌تر می‌شوند. این از خوبی‌های قصه‌هاست.
کفش قرمزی داستان

کفش قرمزی

در روزگاران قدیم دختربچه‌ی زیبایی به نام کارن بود که هیچ وقت کفش‌های درست و حسابی نداشت که بپوشد. او تابستان‌ها مجبور بود پابرهنه باشد و زمستان‌ها هم کفش‌های کهنه و پاره به پا می‌کرد که از سوراخ‌هایش برف...
جوجه اردک زشت داستان

جوجه اردک زشت

روزی، روزگاری روستای زیبایی بود که در آنجا وقتی فصل تابستان می‌شد گیاهان، سرسبز بودند و درختان میوه‌های فراوانی می‌دادند. در آن روستا مردابی بود و آن مرداب در زیر یک درخت بزرگ قرار داشت. کنار این مرداب...
حرف‌های کودکانه داستان

حرف‌های کودکانه

در روزگاران گذشته و در یک شهر بزرگ یک روز مردی تاجر، در خانه‌ی بزرگ و زیبایش جشن تولد دخترش را برگزار می‌کرد. این تاجر مرد پولدار و تحصیل کرده‌ای بود که پدرش به سختی و با خرید و فروش گاو و گوسفند و اسب...
هانس شیرین عقل داستان

هانس شیرین عقل

روزی روزگاری در یک روستای زیبا یک خانه‌ی خیلی بزرگ بود که متعلق به یک ارباب بود. این ارباب سه پسر داشت که دو نفر از آنها خیلی باهوش بودند.
همسایگان داستان

همسایگان

در سالیان دور و در یک مرداب، مرغابی‌های زیادی زندگی می‌کردند آنها بسیار پر سر و صدا بودند و بیشتر مواقع بدون این که اتفاقی بیفتد سر و صدا می‌کردند. هیچ کس نمی‌دانست آنها چه کار می‌کنند، چون گاهی خوشحال...
حلزون و بته‌ی گل داستان

حلزون و بته‌ی گل

در یک کشور دور باغی بود که دور تا دورش با درختان فندق محصور شده بود. توی این باغ یک بته گل بسیار قشنگ بود که زیرش یک حلزون زندگی می‌کرد. این حلزون خیلی به خودش مغرور بود. او همیشه گل را سرزنش می‌کرد و...
گل داودی داستان

گل داودی

در روزگاران گذشته جلوی یک باغ زیبا چمنزاری بود که یک گل داودی زیبا آنجا روییده بود. و خورشید همان طور که بر روی گل‌های باغ می‌تابید بر آن گل داودی که بیرون از باغ بود هم می‌تابید.
قوطی فندک داستان

قوطی فندک

در روزگاران دور سربازی شمشیر به دست و کوله بر پشت داشت از جنگ بر می‌گشت و با قدم‌های محکم به سمت خانه‌اش می‌رفت. اما او در راه یک پیرزن جادوگر را دید که بسیار زشت بود، مخصوصاً لب‌های پایینی‌اش که از بس...
قلک داستان

قلک

در یک خانه بزرگ اتاقی بود که در آن پر از اسباب بازی بود. این اتاق متعلق به بچه‌ای بود که یک قلک داشت. این قلک به شکل یک خرس بود که بالای کمد اسباب‌بازی‌ها گذاشته شده بود. آن کودک این قدر پول توی قلکش ریخته...