0
مسیر جاری :
رؤیا داستان

رؤیا

در روزگاران قدیم، مردی فقیر زندگی می‌کرد. او مجبور بود برای تهیه غذای خودش گدایی کند، اما بعضی روزها گرسنه می‌ماند وقتی که در کوچه‌ها راه می‌رفت تا شاید کسی به او کمک کند، یک کوزه پر از آرد پیدا کرد. خیلی...
اتّحاد داستان

اتّحاد

آسمان صاف بود. کبوترها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون آمدند و به سوی آسمان پر کشیدند. آن‌ها پریدند و پریدند، اما چیزی برای خوردن پیدا نکردند. بعد از ساعت‌ها پرواز کردن، خسته و گرسنه به جنگلی رسیدند....
موش‌های آهن‌خوار داستان

موش‌های آهن‌خوار

روزی بود، روزگاری بود. در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی می‌کرد، اما روزگار با او یار نبود، چون بعد از مدتی تمام ثروت خود را از دست داد و به عده‌ای زیادی بدهکار شد.
لاک‌پشت و غازها داستان

لاک‌پشت و غازها

لاک‌پشتی با دو غاز دوست بود. آن‌ها سال‌های سال کنار برکه‌ای زندگی می‌کردند و روزهایشان با شادی می‌گذشت، اما یک سال خشکسالی شد. مدت‌ها باران نبارید، رودخانه‌ها و برکه‌ها خشک شدند. بسیاری از حیوانات برای...
الاغ بی‌مغز داستان

الاغ بی‌مغز

الاغ آوازخوان داستان

الاغ آوازخوان

فرد رختشویی، الاغی پیرو لاغر داشت که روزها از او کار می‌کشید و شب‌ها آزادش می‌گذاشت تا هر کجا که می‌خواهد برود.
کلاغ‌ها و مار سیاه داستان

کلاغ‌ها و مار سیاه

سال‌های سال بود که آقا کلاغه و خانم کلاغه روی درخت بسیار بزرگی لانه ساخته بودند و توی همان لانه، جوجه‌های زیادی را بزرگ کرده بودند. زندگی آن‌ها با شادی می‌گذشت، تا این‌که یک روز ماری سیاه از راه رسید و...
لک‌لک و خرچنگ داستان

لک‌لک و خرچنگ

در کنار برکه‌ای زیبا و پر از ماهی، لک‌لکی زندگی می‌کرد. او هر روز برای سیر کردن خود، ماهی‌های برکه را شکار می‌کرد و زندگی راحتی داشت.
شیر بزرگ و خرگوش کوچک داستان

شیر بزرگ و خرگوش کوچک

روزی روزگاری، شیری بزرگ در جنگلی زندگی می‌کرد. او هر روز به حیوانات جنگل حمله می‌کرد و تعداد زیادی از آن‌ها را می‌خورد. همه حیوانات هم از او می‌ترسیدند. وقتی صدایش را می‌شنیدند و یا جای پایش را می‌دیدند،...
میمون و تمساح داستان

میمون و تمساح

در کنار رودخانه‌ای زیبا، بر روی درخت انجیری یک میمون زندگی می‌کرد. میمون تنها بود، اما دلی شاد داشت و از زندگی‌اش راضی بود. او از شاخه‌های درخت بالا و پایین می‌پرند و میوه‌های خوشمزه انجیر می‌خورد. یک...