0
مسیر جاری :
غاز دانا داستان

غاز دانا

در میان جنگلی انبوه، درخت بسیار بلندی قرار داشت. روی شاخه‌های آن دسته‌ای از غازهای وحشی لانه ساخته بودند. درخت آن‌قدر بلند بود که غازها می‌توانستند روی آن دور از چشم شکارچی‌ها زندگی راحتی داشته باشند.
مرد و بز داستان

مرد و بز

در راه، سه مرد حقه‌باز که خیلی گرسنه بودند، او را دیدند. وقتی چشم آن‌ها به بز چاقی که روی شانه‌های مرد بود افتاد، نقشه‌ای کشیدند تا آن بز را به دست بیاورند و شکم گرسنه خودشان را سیر کنند. برای همین، یکی...
شغال آبی داستان

شغال آبی

یک روز، شغالی بسیار گرسنه که دنبال غذا می‌گشت، به شهری رسید. لحظه‌ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. او می‌دانست وارد شدن به شهر برایش خیلی خطرناک است. اما چاره‌ی دیگری نداشت. شغال داشت فکر می‌کرد که ناگهان...
چهار دوست داستان

چهار دوست

موش، کلاغ، لاک‌پشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی می‌کردند. آن‌ها با آن‌که سال‌ها کنار هم بودند، هیچ‌وقت با یک‌دیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.
داوریِ گربه داستان

داوریِ گربه

کبکی مهربان زیر درختی بلند زندگی می‌کرد. روزی برای پیدا کردن غذا از لانه خود بیرون رفت. آن‌قدر رفت و رفت تا به یک مزرعه ذرت رسید. ذرت‌ها رسیده بودند. او که ذرت را خیلی دوست داشت در آن‌جا ماند. در این مدت...
مرد نمک‌نشناس داستان

مرد نمک‌نشناس

در روزگاران قدیم، مرد فقیری در روستایی زندگی می‌کرد. او بیکار بود و نمی‌توانست خود و خانواده‌اش را سیر کند. روزی تصمیم گرفت برای پیدا کردن کار از دهکده بیرون برود. به همین خاطر، صبح زود وقتی که هنوز زن...
راسوی وفادار داستان

راسوی وفادار

روزی، روزگاری در روستایی دورافتاده، کشاورزی با همسر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. یک روز هنگام غروب، وقتی کشاورز از سر کار به خانه بر می‌گشت، راسوی هندی کوچکی را دید. آن را گرفت و با خود به خانه آورد و به...
موش و مرتاض داستان

موش و مرتاض

چند مرتاض در کنار رودِ گنگ زندگی می‌کردند. آن‌ها رهبری داشتند که به او مرتاض بزرگ می‌گفتند. مرتاض بزرگ مردی دانا بود و نیروهایی داشت که می‌توانست با آن‌ها کارهایی عجیب انجام دهد. یک روز، مرتاض بزرگ کنار...
شیرها و شغال داستان

شیرها و شغال

در جنگلی پر از درختان سرسبز، دو شیر نر و ماده زندگی می‌کردند. آن‌ها دو فرزند داشتند و از داشتن آن‌ها بسیار خوشحال و شاد بودند. شیر مادر در خانه می‌ماند و از بچه‌های خود مواظبت می‌کرد و شیر پدر برای شکار...
اسکلت شیر داستان

اسکلت شیر

صدها سال پیش، چهار دوست در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. آن‌ها همدیگر را خیلی دوست داشتند. سه نفر از آن‌ها دانشمند بودند و فکر می‌کردند همه چیز را می‌دانند و دیگر لازم نیست چیزی بیاموزند. این سه نفر گرچه...