مسیر جاری :
ایوان احمق
پیرمردی سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و سومی احمق. اسم این سومی ایوان احمق بود. ایوان همیشه کنار بخاری دراز میکشید.
برادران شکارچی
در یکی از کشورها، دو تا برادر شکارچی بودند. این دو تا برادر روزی برای شکار از منزل بیرون رفتند؛ یک خرگوش طلایی دیدند؛ عقب خرگوش راه افتادند و به جنگل انبوه و تاریکی رسیدند. خرگوش، زیر بوتهای پنهان شد...
عروس بهانهجو
نمیدانم این داستان در چه زمانی روی داده است؛ یا در زمان تزار استپان بوده، یا پیش از آن. در هر حال، شاهزادهای با شاهزاده. خانم خود زندگی آرامی داشتند. دختری داشتند که خیلی خوشگل ولی بهانهجو بود. هیچ...
ایوان، پسر روستایی
توی خرمن یک نفر دهاتی، یک موش خانگی و یک موش صحرایی راه پیدا کردند.
موش خانگی خیلی محتاط، ولی موش صحرایی بیفکر بود و فقط توی خرمن جست و خیز میکرد؛ کارش این بود که یا تخممرغی بدزدد،
اسب زرّین
در یکی از کشورها پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی میکردند. پیرمرد به شکار میرفت و پیرزن در منزل به کار خانهداری مشغول بود.
جوانمردترین شاهزادگان
بر چهرهی زیبای شاهزاده سودانا، فرزند سیبی شاه، دو چشم زیبا میدرخشید. هرگاه که این دو دیدهی مهربان در برابر منظرهای از مهربانی و یا نیکخواهی قرار میگرفتند، چون دیدگان کودکانی که خود را به آغوش پدر...
بازگشتهای بودا به زمین
یکی از خصوصیات روحیهی هندی اعتقاد به تناسخ است. طبق این عقیده هر انسانی در این دنیا یا جهانهای دیگر باید از زندگیهای بیشمار انسانی و یا حیوانی بگذرد. هرکس پس از مردن دوباره زنده میشود، منتهی به شکل...
افسانههای بودایی
روزی که سیدارتا، که میبایست بعدها بودا بشود، پای در این جهان نهاد همهی مظاهر طبیعت از پدیدآمدن وجودی که میبایست بشریت را برهاند و بهترین راه خوب بودن را به او بیاموزد، شاد و خرسند بودند. آسمان را پرتوی...
کلنگ نابهکار
حکایت کنند که کلنگی بود بسیار رعنا که پیکر زیبایش بر دو پای بلند و ظریف قرار گرفته بود و دو بال پهن و بلندش رنگ خاکستری دلپذیر و دیدهنوازی داشتند و خالهای سیاه انتهای آنها با ایجاد تضاد با رنگ زمینه...
ابله کوچک و میهمانی بزرگ او
از کوچکی او را ابله کوچک لقب داده بودند. در بیست و پنج سالگی نیز او را بدین لقب میخواندند و به راستی که شایستهی چنان لقبی بود.