زیرعنوان:
اسطورهای از هندیکی از خصوصیات روحیهی هندی اعتقاد به تناسخ است. طبق این عقیده هر انسانی در این دنیا یا جهانهای دیگر باید از زندگیهای بیشمار انسانی و یا حیوانی بگذرد. هرکس پس از مردن دوباره زنده میشود، منتهی به شکل و صورتی دیگر یعنی گاه در کالبدی برتر از کالبد نخستین و گاه در کالبدی پستتر و این تجدید زندگی در قالبی برتر یا فروتر بستگی بسیار به طرز زندگی و خوبی یا بدی کردار و رفتارش در زندگی قبلی دارد.
به پندار بوداییان آدمی در سایهی کارهای نیک به نیروانا یعنی نیستی کامل میرسد که در آن درد را راه نیست و بهشتی است پر از خوشیها و لذتها. کردار بد نیز آدمی را از نیروانا دور میکند.
آدمی تنها هنگامی که به آستانهی نیروانا میرسد میتواند زندگیهای پیشین خود را بشناسد، همچنان که بودا اندکی پیش از وارد شدن به نیروانا از زندگیهای پیشین حیوانی یا انسانی خود آگاه شد.
اینک سه باز آمدن بودا به روی زمین یا به کالبد خاکی در آمدن روح او را در اینجا بازمیگوییم.
یک بار بودا خرگوش کوچک زیبایی بوده است. با گوشهای دراز و دم کوتاه و برگشته ... در کوهی که در کنار جنگلی بود خانه داشت و با میوه و برگ درختان زندگی میکرد و آزارش به هیچ جانداری نمیرسید.
خرگوش با میمونی و شغالی و سموری دوست بود. این دوستان در نزدیکی یکدیگر لانه داشتند و از بام تا شام در مصاحبت یکدیگر به سر میبردند. خرگوش کوچک برای یاران خود همدوستی مهربان بود و هم رهبر وجدان و آموزگار اخلاق. به آنان میآموخت که خوبی چیست و بدی چیست و چرا باید از بدکردن به دیگران پرهیز کرد و در نیکی کردن به دیگران کوشید.
شبی ماه چهارده شبه با درخشش و زیبایی بسیار در آسمان جلوه میفروخت. بامدادان آن شب روز عید بود. در چنین روزی مردم میبایست بیش از روزهای دیگر سال بخشندگی و مهربانی کنند و در ایثار و صدقه دادن به گدایان و هدیه و ارمغان دادن به برهمنان بکوشند. خرگوش کوچک این وظیفه را به یاران خود گوشزد کرد و از آنان خواست که تحفه و هدایای خود را برای روز عید آماده کنند. چون یاران برای کار بستن این اندرز به کوشش و تلاش پرداختند خرگوش کوچک نشست و اندیشید که: راستی من به کسی که از من صدقهای بخواهد چه میتوانم بدهم؟ من که نه برنج دارم نه باقلا و نه روغن و نه کره، من با برگ و گیاه شکم خود را سیر میکنم و اینها را به کسی هدیه نمیتوان کرد. هرگاه مستحق صدقهای پیش من بیاید و چیزی برای خوردن خود بخواهد دور از جوانمردی است که او را دست خالی برگردانم. من جز وجود خود چیزی ندارم به او بدهم. باشد، خود را به او میبخشم.
شاه خدایان اندیشهی خرگوش را دریافت و به صورت برهمنی بر زمین فرود آمد و پیش خرگوش رفت. خرگوش حتی منتظر صدقه خواستن او نشد و فریاد زد: خوب کاری کردی که پیش من آمدی. هم اکنون غذایی به تو میدهم. خواهش میکنم مقداری چوب خشک جمع کن و آن را آتش بزن. بعد میگویم که چرا این خواهش را از تو کردم.
برهمن خواهش خرگوش را برآورد. به جنگلی نزدیک رفت و مقداری هیمه گرد آورد و بازگشت و آتشی برافروخت. آنگاه در برابر آتش نشست و شنید که خرگوش کوچک میگوید: شاید از خواهش من تعجب کردی. اکنون سبب این خواهش را میگویم. تو برهمنی و من یقین دارم که وظایف خود را انجام میدهی. یکی از وظایف تو این است که به هیچ جانداری آزاری نرسانی و جانوری را بیجان نکنی ... هرگاه من خود را زنده در اختیارت مینهادم تو حاضر نمیشدی برای سیر کردن شکم خود مرا بکشی، لیکن اکنون خود را در این آتش میافکنم و کباب میشوم و چون تو خود مرا نکشتهای میتوانی مرا بخوری.
برهمن با تعجب و حیرتی آمیخته به احترام به خرگوش کوچک نگریست. خرگوش پس از دمی خاموشی سخن از سرگرفت و گفت:
- میگویند جوانمردانهتر از بخشیدن خود بخششی نیست. من همهی اعضای بدن، همه گوشتهایم، همهی پیکرم، همه وجودم را به تو میبخشم ... شاید هرگز بخششی جوانمردانهتر از آنچه من امروز به تو میکنم در جهان دیده نشود.
خرگوش کوچک پس از گفتن این سخن خود را در آتش انداخت.
در کتابهای مقدس هندوان آمده است که خرگوش چون در آتش افتاد، همان احساس خوشآیندی را در خود یافت که ما به هنگام واردشدن از هوایی گرم و سوزان در آبی خنک در خود مییابیم.
***
بودا در یکی از زندگیهای خود میمون بوده است، شاه میمونها بوده است. او پوست خاکستری روشن و زیبایی داشت. دیدگان سیاهش نشانهی هوش و ذکاوت بسیار و پاکدلی و نیکخواهی او بودند. با این که پیکری درشت نداشت، از نیرو و توان و چالاکی فوقالعادهای برخوردار بود.
روزی میمونی پیش شاه میمونان آمد و در گوش او گفت: خبر بدی شنیدهام. مردی بداندیش و نابهکار آهنگ تاختن به ما را کرده است. هم اکنون صد تیرانداز به جنگل ما میآیند و ما را محاصره میکنند. آنان فرمان یافتهاند که ما را یا اسیر کنند و یا بکشند، اگر اسیرمان کنند بعضی را در قفسی زندانی خواهند کرد و برای تفریح و خوشآیند حیوانهایی ابله که انسان نام دارند به رقصمان برخواهند انگیخت و دیگران را برای کندن پوستشان سرخواهند برید.
شاه میمونها جواب داد: باید همهی میمونها را از این بلا رهانید. باید همه را نجات داد.
هشتاد هزار تن از رعایای شاه میمونها در جنگلی از درختان انبه، بیآن که خبر از نزدیک شدن خطری بزرگ داشته باشند با شادی و خوشحالی بازی و جست و خیز میکردند.
اردوگاه میمونها به رودخانهای پهناور، به گنگ مقدس منتهی میشد و تنها راه رهایی از آنجا بود ... لیکن مسأله بسیار پیچیده و مشکل بود. چگونه دهها هزار میمون که هیچیک شنا نمیدانست میتوانستند از این رودخانه بگذرند و به ساحل دیگر بروند؟ شاه میمونها در اندیشه فرو رفت و در چند دقیقه راه حلی برای این مشکل بزرگ یافت.
نخست دستور داد همهی میمونها بیدرنگ گرد او جمع شوند. آنان را از خطر آگاه کرد و گفت که میتوانند از روی طنابی از خیزران که او به روی رودخانهی گنگ خواهد کشید به آن سوی رود بروند. او یک سر این طناب را به درختی و سر دیگرش را به کمر خود بست و با جهشی غولآسا به آن سوی رود پرید، لیکن دریغ که طناب کوتاه بود، اندکی کوتاهتر از عرض رودخانه. شاه میمونها شاخهی درختی را که در کنار رود رسته بود با دست گرفت و از آن آویخت. تنهاش بر درازی طناب افزود. حال رعایایش میتوانستند از پلی که بدینگونه بر رودخانه بسته شده بود، بگذرند.
نخست شجاعترین و پر دلترین میمونها از روی این طناب به سوی دیگر رود رفتند و دیگران نیز که دیدند آنان به سلامت به آن سوی رود رسیدند با وجود اعتراضها و انتقادهای میمون سرخموی درشتاندامی که تصمیم شاه میمونها را غلط میپنداشت، از آنان پیروی کردند. این میمون سرخموی در زندگی بعدی خود دواداتا یعنی یهودای کیش بودایی شد.
هشتاد هزار میمون از روی این طناب به سوی دیگر رود رفتند و با شادمانی و خوشحالی بسیار زنده و سالم از چنگ شکارافکنان گریختند و با هم به وراجی پرداختند. میمون سرخموی درشت اندام بداندیش پس از همه طناب را گرفت و پیش رفت و خود را پشت شاه میمونها رسانید. چون به آنجا رسید چنین وانمود کرد که پایش لغزید و ناگهان خود را روی شاه میمونها انداخت و تیرهی پشت او را شکست.
شاه میمونها که ضربهای کشنده خورده بود بیهوش بر زمین افتاد.
در این اثنا یکی از شاهان مردمان، شاه بنارس، از کنار رود میگذشت. میمون را دید و دستور داد او را به کاخ شاهی برسانند.
شاه میمونها در آن کاخ به هوش آمد و از مهماندار خود سپاسگزاری کرد و به او اندرز داد که همیشه برای ملت خود فرمانروایی خوب و پاکدل باشد، رعایای خود را دوست بدارد و به داد و دهش زندگی کند و از جنگ و ستیز بپرهیزد و به صلح و آشتی بگراید.
شاه میمونها به شاه انسانها گفت که حتی از مرگ خویش بسیار خشنود میشد، زیرا به بهای از دست دادن وجود خویش میتوانست هشتاد هزار تن، و از آن جمله میمون سرخموی، را از مرگ حتمی برهاند.
***
بودا در یکی از زندگیهای خود به چهر آدمیان بوده است. شاه بوده، شاهی بزرگ، که به همهی موجودات، به همهی جانوران، و خاصه جانوران زیبایی که پرنده نام دارند، مهر و دلبستگی بسیار داشت.
روزی کبوتری که عقابی سر در پیاش نهاده بود خود را بر زانوان شاه انداخت و گفت: به تو پناه آوردهام. از مرگم برهان. نمیخواهم بمیرم.
شاه بال و پر او را نوازش کرد و گفت: مترس. چه چشمان زیبایی داری. چشمان تو به گلهای سرخ درخت آشوکا میمانند...
لیکن کبوتر همچنان از ترس میلرزید و نگران بود. شاه گفت:
- مترس. من همیشه جانورانی را که به من پناه آورند و یا از من کمک و یاری بخواهند در پناه خود میگیرم. قول میدهم که پشتیبان و یاور تو نیز باشم اگرچه همهی کشورم و حتی جانم را از دست بدهم.
شاهینی که در پی کبوتر آمده بود جرئت نیافت خود را به روی مرغی که بر زانوی شاه نشسته بود بیفکند. لیکن با دلیری به شاه گفت:
- این مرغ را به من بده. او از آن من است. طعمه و شکار من است. تو حق دخالت در دعوای مرغان آسمانی را نداری.
شاه جواب داد:
- ای پرندهی شریف، بکوش تا وضع مرا دریابی. این موجود بیچاره ترسان به من پناه آورده است. چگونه میتوانم پناهش ندهم و از خود برانم؟ ... پستترین کسان آن کس است که پناهندهی خود را به دست دشمن بسپارد ... آری رها کردن پناهنده پستی و بیدادگری است ...
- ای شاه. در این صورت به من بیداد میکنی. من گرسنهام، این کبوتر طعمه و روزی من است، روزی زن و فرزندان من است، من او را به آنان باید بدهم و تو با گرفتن این شکار از چنگ من، خانوادهام را به مرگ محکوم میکنی. تو نیک میدانی که هر موجود زندهای باید غذا بخورد تا زنده بماند. غذا چیزی است که از آن به هیچ روی نمیتوان چشم پوشید ... من و زن و فرزندانم را از طعمهای که در سایهی کوشش و تلاش بسیار تقریباً به چنگم افتاده بود، محروم مکن ...
شاه به پاسخ شاهین گفت: میگویی میخواهی با این کبوتر شکم خود و زن و فرزندانت را سیر کنی. آرزو و اندیشهی خوبی است. هر پدری باید به فکر فرزندان خود باشد. من اکنون دستور میدهم تا خوراک کافی در اختیارت بگذارند. آن را بردار و با خود ببر. آیا گوشت گاو را بیشتر دوست داری یا گوشت آهو و یا گراز را؟
شاهین پاسخ داد: من سینه و ران کبوتر را بیشتر دوست دارم، شاهین هیچگاه از این گوشتها که تو نام بردی نخورده است و هرگز نخواهد خورد. شاهین همیشه سینه کبک و کبوتر خورده است و این اصلی است تغییرناپذیر و تو حق نداری این اصل را پایمال کنی.
شاه گفت: حق داری غذاهایی را که من نام بردم نپذیری. من اشتباه کردم که چنین پیشنهادی به تو کردم. اگر تو پیشنهاد مرا میپذیرفتی ناچار میشدم موجود زندهای را بیجان کنم و بدینترتیب گناهی بزرگ از من سر میزد ... اما من میخواستم شکم گرسنه تو را سیر کنم. با این همه نمیتوانم جانداری را که به من پناه آورده و سعادت و زندگی خود را در حمایت من نهاده است به تو بدهم و به او خیانت کنم ... هرچه دلت میخواهد از من بخواه، هر قدر پول، مال و دولت میخواهی بخواه، کشورم را، سلطنتم را، زندگیام را از من بخواه، من بیدریغ در اختیار تو میگذارم، اما این کبوتر را از من مخواه.
شاهین با خشمی دیوانهوار گفت: بسیار خوب، حال که این کبوتر را این همه دوست داری، اکنون به تو نشان میدهم که چگونه مهر خود را به وی ثابت کنی. او را بر کفهای از ترازو بنه و به وزن او از گوشت تنت ببر و در کفهی دیگر ترازو بگذار.
شاه گفت: ای مرغ بزرگزادهی بلندپرواز، حق داری. از لطفی که دربارهی او و من کردی از تو سپاسگزارم. آنگاه به خدمتگاران خود فرمان داد: زود بروید و ترازویی و کاردی تیز بیاورید.
شاه کبوتر را در کفهای از ترازو نهاد و در کفهی دیگر آن قطعهای گوشت که از ران خود بریده و استخوان آن را بیرون انداخته بود، نهاد.
در اثنای گفت و گوی شاه و شاهین شهبانو و شهزادگان و وزیران و خدمتگاران نیز یکی یکی آمده بودند و ایستاده بودند و به این صحنه مینگریستند، چون شاه گوشت رانش را با کارد تیز برید و در کفهی ترازو نهاد همهی درباریان فریادهایی دلخراش برآوردند و به زاری ناله سر دادند.
لیکن کبوتر سنگینتر از قطعه گوشتی بود که شاه از ران خود کنده بود، کفه ترازو پایین نیامد و شاه ناچار شد گوشت ران دیگرش را ببرد. باز هم کفه گوشت پایین نیامد شاه به ترتیب گوشت بازوان خود، گوشت سینهی خود، گوشت شکم خود را برید و همهی آن گوشتهای خونآلود را در کفهی ترازو نهاد. لیکن کفهای که کبوتر را بر آن نهاده بود تکان نخورده و بالا نرفت. سرانجام شاه خود بر کفهی ترازو رفت و همهی وجود پارهپاره و خونآلودش را در برابر کبوتر نهاد.
در این دم معجزهای رخ داد: شاهین ناپدید شد و خداوندگار ایندرا جای او را گرفت و به جای کبوتر آگنی، خداوندگار آتش، پدیدار شد.
ایندرا و آگنی روی به شاه نمودند و گفتند: ای شاه انسانها، ما برای آزمودن فضیلت و بخشندگی تو به صورت این دو مرغ درآمدیم و پیش تو آمدیم. به راستی نمونهای بسیار درخشان از جوانمردی و بخشندگی به ما نشان دادی. ستوده باشی. هماکنون همهی پارههای تنت را به تو پس میدهیم و تا هنگامی که بر روی زمین انسانی وجود داشته باشد بخشندگی و از خود گذشتگی شگرف و شگفتانگیزت به داستانها گفته خواهد شد. و گذشته از این چون دوباره به این جهان بازگردی برترین انسان یعنی بودا خواهی بود.
بارانی از گل و شکوفه از آسمان بر پیکر شاه، که اکنون به کلی سالم شده و بوهای خوش بهشتی از همهی اندامهایش برمیخاست، فروبارید.
منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم