اسطوره‌ای از هند

افسانه‌های بودایی

روزی که سیدارتا، که می‌بایست بعدها بودا بشود، پای در این جهان نهاد همه‌ی مظاهر طبیعت از پدیدآمدن وجودی که می‌بایست بشریت را برهاند و بهترین راه خوب بودن را به او بیاموزد، شاد و خرسند بودند. آسمان را پرتوی
سه‌شنبه، 28 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
افسانه‌های بودایی
 افسانه‌های بودایی

 





 

 اسطوره‌ای از هند

زندگی بودا

روزی که سیدارتا (1)، که می‌بایست بعدها بودا بشود، پای در این جهان نهاد همه‌ی مظاهر طبیعت از پدیدآمدن وجودی که می‌بایست بشریت را برهاند و بهترین راه خوب بودن را به او بیاموزد، شاد و خرسند بودند. آسمان را پرتوی دیده‌نواز فراگرفت و آواهای سرودهای نشاط‌انگیز و دل‌آویز و رقص‌ها و آوازها و پای‌کوبی‌های شادمانه از آن به گوش جهانیان رسید. درختان یک باره غرق شکوفه و گل و میوه شدند، مرغان در کنار مردمان به پرواز آمدند و از کف آنان دانه برگرفتند. بیماران بهبود یافتند و از درد و رنج رستند. کوران بینایی و کران شنوایی خود را بازیافتند. در زندان‌ها به طرزی اسرارآمیز باز شد و زندانیان آزاد گشتند. اندیشه‌های بد از دل و سر بداندیشان و نابه‌کاران بیرون رفتند.
شودهودانا (2) پدر سیدارتا، که از خاندان شاکیا (3)ها بود، در شهر زیبا و باشکوه کاپیلاواستو (4)، واقع در یکی از نواحی هند شمالی، نزدیک هیمالیا، بلندترین کوه جهان، فرمان‌روایی می‌کرد. او شاهی نیک‌اندیش و دادگر بود.
مایا (5)، مادر بودا، زنی بسیار زیبا و پاک‌دل و خوش‌خو بود، چندان که او را با لاکشمی، همسر خداوندگار ویشنو، برابر می‌نهادند. می‌گفتند گیسوانی به رنگ بال‌های زنبوران سیاه، نگاهی به لطف و شیرینی نیلوفرهای آبی دارد، ابروان زیبایش هرگز به هم برنمی‌آمدند و از دهانش جز سخن دل‌نشین و مهرآمیز شنیده نمی‌شد.
شه‌بانو مایا نتوانست مدتی دراز شادی داشتن فرزندی را که پیش‌گویی آینده و سرنوشتی باشکوه برای او پیش‌گویی کرده بود، تحمل کند. نوزاد هفت روز بیش نداشت که روح مادرش جهان خاکی را ترک گفت و در آسمان به خدایان پیوست.
سیدارتا را خاله‌اش، مهاپراجاپاتی (6)، که وی نیز چون مادر او زنی زیبا و نیک‌خواه بود، در دامان تربیت و مهر خویش پرورش داد.
روزی شاه‌زاده‌ی جوان را برای نخستین بار به پرستشگاه خدایان بردند. چون سیدارتا پای در تالار تندیس‌های خدایان نهاد، تندیس‌ها جان یافتند و در برابر او رخ بر خاک نهادند. براهما و ویشنو و شیوا در برابر بودای آینده سر تعظیم فرود آوردند.
شاه‌زاده، سیدارتای جوان، طبعی آرام و به تفکر و تعمق میلی تمام داشت. بزرگ‌ترین شادی و خوش‌بختی او نشستن به زیر شاخه‌های درختان و فرورفتن در اندیشه و مکاشفه بود.
پدرش بیم آن داشت که هرگاه شاه‌زاده‌ی جوان از تلخی‌ها و دردهای زندگی، یعنی بیماری و پیری و مرگ، آگاه شود، به جای این که خود را برای انجام دادن وظایف سنگین سلطنت، که دیر یا زود به عهده‌اش نهاده می‌شد، آماده کند، گوشه‌ی انزوا خواهد گزید و از مردم خواهد برید.
شودهودانا فرمان داد که دورنماهای غم‌انگیز زندگی را از سیدارتا پنهان دارند و خود بر آن کوشید که زندگی هرچه ممکن باشد در دیده‌ی شاه‌زاده‌ی جوان خوش‌آیندتر و دوست‌داشتنی‌تر جلوه کند. از این روی، دستور داد سه کاخ باشکوه برای او بسازند، یکی کاخ زمستانی، دیگری کاخ تابستانی و سومی کاخ بهاری و پاییزی. پس آن‌گاه بر آن شد که زنی برای پسرش بگیرد. برای پیدا کردن دختری که شایستگی شه‌بانو شدن را داشته باشد روزی همه‌ی دختران شهر را فراخواندند و گفتند سیدارتا گوهرهای زیبا و گران‌بها به آنان خواهد بخشید. در آن روز همه‌ی دختران شهر از برابر سیدارتا گذشتند و هدیه از دست او گرفتند، لیکن همه از شرم سر به پایین دوختند و گاه گوهر را نیز از شرم و دست‌پاچگی بر زمین انداختند.
گوپا (7) دختری که پس از همه آمد، زیباتر و فریباتر از همه‌ی دختران بود. او بی‌ترس و بیمی به سیدارتا نزدیک شد و لبخندزنان بر شاه‌زاده نگریست، لیکن سیدارتا همه‌ی گوهرها و زیورها را به دختران بخشیده بود و دیگر چیزی در دست نداشت تا به گوپا بدهد. نمی‌دانست به آن دختر زیبا چه بدهد و چه گوید که ناگهان به یاد انگشتری زیبا که بر انگشت داشت افتاد و آن را از انگشت خویش بیرون آورد و به دختر جوان بخشید. این هدیه‌ی زیبا و استثنایی که با رد و بدل شدن نگاه‌های دو جوان همراه بود، به همه فهماند که سیدارتا آن دوشیزه‌ی زیباروی شیرین حرکات را به همسری خویش برگزیده است.
لیکن پدر گوپا به زناشویی دختر خود با سیدارتا خشنودی ننمود زیرا خاندان شاکیا که وی از افراد آن بود، دختر خود را جز به مردی نیرومند و دلیر و شایسته و دانا نمی‌دادند و او باور نداشت که سیدارتا که تا آن روز در ناز و نعمت و آسایش و راحت به سر برده بود، چنین فضیلت‌هایی را داشته باشد.
برای آزمودن دانش و زور جوان مسابقه‌ای ترتیب دادند، شاه‌زاده سیدارتا در نویسندگی و دانش بر همه‌ی جوانان پیشی گرفت. آن‌گاه در مقایسه‌ی دو، پرش، کشتی، شمشیربازی و اسب‌سواری نشان داد که سرآمد همگان است. او تنها جوانی بود که توانست کمانی مقدس و بزرگ را که از پدرانش به یادگار مانده بود زه ببندد و با آن تیر بیندازد.
سیدارتا پس از نشان دادن این برتری‌ها با گوپا عروسی کرد و به زودی فرزندی از او پیدا کرد.
زندگی سیدارتا در خوشی‌ها و شادمانی‌های دربار می‌گذشت. ساعت‌ها به شنیدن نوای موسیقی و آوازی که شاه‌زاده خانم و ندیمگانش می‌سرودند و نگریستن بر دختران و زنان زیبای جوان که به آهنگ نقاره‌های زرین می‌رقصیدند وقت می‌گذرانید.
***
شودهودانا شاه امیدوار بود که دیگر موجبی نیست که فرزندش کاخ‌ها و باغ‌های زیبای شاهی را ترک گوید. لیکن سیدارتا که می‌کوشید تا جاهای دیگر جهان را نیز ببیند خواهش کرد که یک بار از اقامتگاه پرشکوه خود بیرون آید.
شاه فرمان داد شهر را با حلقه‌های گل و نوارهای زیبا بیارایند و کوی و برزن را آذین ببندند و کسانی را که بیماری و دردی دارند از سر راه پسرش دور کنند و همه‌ی مناظر غم‌انگیز را از دیده‌ی او پنهان سازند.
لیکن فرمان شاه را موبه مو انجام ندادند. پیرمردی پشت دو تا کرده، با چهره‌ای پرچین، با سر و دست و پاهایی لرزان عصازنان پیش آمد. او به سختی دم برمی‌آورد و گام می‌داشت.
ستوربان شاه‌زاده در جواب شاه‌زاده که درباره‌ی پیرمرد سؤالاتی از او کرده بود گفت که این مرد غول نیست بلکه انسانی است چون دیگر انسان‌ها که پیری بر او چیره شد و از پایش درانداخته است و همه‌ی مردمان چنین سرنوشتی دارند.
شاه‌زاده به کاخ خود بازگشت، لیکن این اندیشه که جوانی با همه‌ی شادی‌ها و لذاتش سپری خواهد شد و پیری دردی درمان‌ناپذیر است، او را آشفته و پریشان‌خاطر کرده بود.
سیدارتا بر آن شد که آزمایش دیگری بکند. این بار که از کاخ بیرون رفت به مردی زرد و لاغراندام برخورد که به زحمت دم برمی‌آورد و دم به دم سرفه می‌کرد. او آن روز بیماری را شناخت پس با خود گفت: سلامت و صحت و شادی‌های آن را چه سود که همیشگی نیست و روزی به بیماری خواهد انجامید.
سیدارتا سومین بار که از کاخ بیرون آمد به کالبد بی‌جانی برخورد که چهار مرد او را به سوی هیمه‌ی آتشی که برای سوزانیدن مردگان برافروخته بودند، می‌بردند. بدین سان او مرگ را نیز شناخت و با خود گفت: زندگی را چه سود که روزی به مرگ خواهد انجامید. همه‌ی موجودات زنده محکوم به مرگ‌اند.
شاه‌زاده بار چهارم که از کاخ بیرون آمد از شهر به صحرا رفت. در این گردش با زاهدی دریوزه‌گر روبه رو شد که چهره‌ای آرام و شادمان داشت. در شگفت شد که چگونه مردی در جهانی که دست‌خوش پیری و بیماری و مرگ است شادمان و خرم به سر تواند برد. پس بر آن شد که کاخ و نزدیکان خود را ترک گوید و چون زاهدان به سر برد.
چون تاریکی شب فرو افتاد، سیدارتا نگاهی به تالار افکند که ندیمگان و خدمتگاران گوپا در آن خوابیده بودند. گیسوان آنان پریشان شده بودند، بعضی خروپف می‌کردند و بعضی در خواب حرف می‌زدند و بعضی دیگر دندان‌های خود را به هم می‌ساییدند و یا به هم می‌زدند.
سیدارتا از آن تالار گذشت و به تالاری که همسر و فرزندش در آن می‌خوابیدند رفت. دید همسرش فرزندشان را در آغوش گرفته و به خواب رفته است. سیدارتا از لذت بوسیدن پسرش چشم پوشید تا مادر او را از خواب برنینگیزد.
آن‌گاه پرده‌ای را که با زیورها و گوهرهای بسیار آراسته بود به کنار زد و خود را به آغوش شب خنک و پرستاره انداخت. بر اسب اصیل و زیبای خود کانتاکا (8) برنشست و به همراهی ستوربان وفادارش چانداکا (9) روی به راه نهاد.
آیا خدایان با شاه‌زاده یار و موافق بودند که هیچ‌یک از خدمتکاران کاخ و ساکنان پای‌تخت بیدار نشدند تا بیرون رفتن او را از شهر ببینند؟ اسب هوشیار آهسته و آرام گام برمی‌داشت تا سم‌هایش صدایی برنیاورند. دروازه‌ی شهر خود به خود بی‌آن که صدایی برآورد گشوده شد.
شاه‌زاده و ستوربانش همه‌ی شب را راه رفتند. چون بامداد شد به جنگلی کوچک رسیدند که راهبان در آنجا به سر می‌بردند. در آن جنگل غزالان آسوده و فارغ‌بال به خواب رفته و مرغان بی‌هیچ دغدغه خاطری در پرواز بودند.
سیدارتا بر آن شد که در آنجا درنگ کند. آن‌گاه با دو همراه خود یعنی مهتر و اسبش خداحافظی کرد و به مهتر خود سفارش کرد پدر و نزدیکانش را تسلی و دلداری دهد. شاه‌زاده دست نوازش به سر و یال و پهلوهای حیوان نجیب کشید و اسب نیز پاهای او را به عنوان خداحافظی بوسید.
سیدارتا به مهترش گفت به نزدیکانش بگوید که روزی پیش آنان باز خواهد گشت، لیکن این بازگشت پس از مدتی بسیار طولانی خواهد بود:
- من هنگامی به نزد خانواده و دوستانم باز خواهم گشت که سراسر زمین را فتح کنم و این فتح نه با ارابه‌ی جنگی و سلاح‌های رزم، بلکه با پای پیاده و نرمی و مهربانی صورت خواهد گرفت.
سیدارتا که با گذشته‌ی خود یک سره قطع علاقه کرده بود با شمشیری که بر کمر داشت زلف‌های خود را برید و به هوا انداخت و خدایان آنها را گرفتند.
سیدارتا در جنگل به شکارافکنی برخورد که جامه‌های خشنی داشت. جامه‌‍‌های گران‌بهای خود را که شایسته‌ی شه‌زاده‌ای بزرگ بودند لیکن مناسب راهبی گوشه‌گیر و عزلت‌نشین نبودند، با جامه‌های ژنده‌ی او عوض کرد.
شاه‌زاده سیدارتا زاهدی گوشه‌نشین به نام گائوتوما (10) شد.
***
گائوتوما نخست وارد صومعه‌ای شد که استاد و مریدانش زندگی را در آن با ریاضت‌های سخت می‌گذرانیدند و تقریباً خود را از هر نوع خوردنی محروم ساخته بودند و پاها و زانوان خود را بر سنگ‌فرش‌های جاده می‌سودند و زخمی می‌کردند.
گائوتوما پس از آن که چند سالی در آن صومعه به سر برد دریافت که صومعه‌نشینان راه رستگاری را نیافته‌اند، از این روی از آنجا بیرون آمد و به صومعه‌ای دیگر رفت، لیکن آنجا را نیز به سببی دیگر ترک گفت. مدتی در اطراف و اکناف جهان به سیر و سیاحت پرداخت. در پایان این سیاحت طولانی در کنار رودخانه‌ای زیبا رحل اقامت افکند و شش سال در آنجا به سر برد. او پناهگاهی برای مصون ماندن از باد و باران و گرما و سرما برای خود نساخت. خرمگس‌ها و پشه‌ها و حتی ماران او را نیش می‌زدند، لیکن او حرکتی برای راندن آنان نمی‌کرد. در روز جز میوه‌ای چند یا مشتی برنج چیزی نمی‌خورد. بسیار لاغر و ناتوان شده بود. پوست و استخوانی بیش نبود که جنبشی می‌کرد. پنج مرید داشت که آنان نیز می‌کوشیدند از او پیروی کنند.
پس از مدتی گائوتوما دریافت که این ریاضت‌ها بیهوده‌اند و این خودآزاری‌ها نیرو و توان از تن می‌گیرند و جان را می‌فرسایند لیکن آدمی را به خوش‌بختی نمی‌رسانند. آن گاه ظرفی شیربرنج را که دختری دهقان از راه دلسوزی به ناتوانی او پیشش آورده بود گرفت و سرکشید و از آن پس دست از امساک و روزه‌داری کشید و چون دیگر مردمان غذا خورد. در رودخانه تن خود را شست و پاکیزه کرد و کرباسی را که مرده‌ای را به آن پیچیده بودند در رودخانه شست و آن را تن‌پوش خود ساخت.
پنج مرید او چون دیدند که آموزگارشان دست از ریاضت و خودآزاری و گوشه‌نشینی شسته است خشمگین شدند و روی از وی بگردانیدند و به سوی بنارس بزرگ‌ترین شهر مذهبی هندوان روان شدند.
گائوتاما پس از آن که مدتی چون دیگر مردمان زیست نیرو و توان از دست داده را بازیافت و بر آن شد که به سوی درختی برود و در زیر آن بنشیند و تا هنگامی که حقیقت مطلوبش را نیابد در آنجا بماند.
آن درخت، درخت انجیری تناور و بلند بود. گائوتوما مقداری گیاه تازه در زیر شاخه‌های آن درخت گسترد و چهار زانویر آن بستر نرم نشست و در دل چنین گفت: اگر پیش از پیدا کردن حقیقت زندگی از اینجا که نشسته‌ام برخیزم تنم خشک شود و پوست و گوشت و استخوان‌هایم بپوسند.
***
هنگامی که گائوتوما به زیر شاخه‌های سایه‌ گسترده‌ی درخت انجیر نشست و به اندیشه فرو رفت مارا (11)، اهریمن کیش بودایی، با خود اندیشید که نکند او حقیقت زندگی را پیدا کند و آن را به مردمان بیاموزد و بدین‌گونه آنان را از سلطه و نفوذ اهریمنان برهاند. از این اندیشه سخت پریشان شد و تصمیم گرفت مرد متفکر را بفریبد و از تفکر بازش دارد.
ما را سه دختر زیبا و دل‌فریب خود را پیش او فرستاد لیکن بودای آینده کوچک‌ترین توجه و اعتنایی به آنان نکرد.
آن‌گاه مارا بر آن شد که سپاهی از اهریمنان هراس‌انگیز سیاه و آبی و زرد و سرخ خود را نیزه و شمشیر و گرز و کوپال به دست که از دیدگانشان شراره‌های آتش و از دهانشان موج خون بیرون می‌ریخت بر سر او بریزد، لیکن در برابر بودای آینده شمشیرها شکستند، تبرها از دسته درآمدند و تیرها و نیزه‌هایی که به سویش افکنده شدند گل و شکوفه شدند و بر سرش ریختند.
مارا خود به میدان آمد و سنگی به سوی او پرتاب کرد که اگر به کوهی می‌خورد آن را به دو نیم می‌کرد، لیکن این سلاح نیز دسته گلی شد و بر بالای سر راهب از شاخه‌ی درخت آویزان ماند.
آن‌گاه او زمین را گواه کوشش‌های بزرگ خود گرفت. کره‌ی خاک دهان باز کرد و زمین تا کمر در برابر راهب پدیدار شد و دست بر سینه نهاد و در برابر او تعظیم کرد و گفت: درود بر تو ای پاک‌ترین مرد جهان. در برابرت سر تعظیم فرود می‌آورم و بندگیت را می‌پذیرم.
***
شبی، شب هشتم دسامبر (مطابق 17 آذر)، که شب مقدس بوداییان است، دل و جانش به نور حقیقت روشن شد. گواتومای راهب که سی و شش سال از عمرش می‌گذشت بودا گشت، بودا در زبان هندی به معنای «روشن شده» است. بودا که حقیقت هستی و زندگی و مرگ را دریافته بود به تعلیم آنها برخاست تا جهان را از تیرگی جهل برهاند.
او که در زیر شاخه‌های درخت انجیر مستغرق اندیشه شده بود، کدام حقیقت را پیدا کرده بود؟ نخست این حقیقت را یافت که زندگی سراسر درد و رنج است. زادن درد است، بیماری درد است، پیری درد است، مرگ درد است، ازدواج با کسی که دوستش نداریم درد است، جدا شدن از کسی که دوستش داریم درد است.
بودا اندیشه و باوری را که برای همه‌ی هندوان گرامی است پذیرفت و آن عبارت است از: توالی رفتن و بازآمدن، مردن و زندگی دوباره یافتن. طبق آیین بودا هر وجودی پیش از زندگی کنونی خود بارها زندگی کرده و درگذشته و زندگی کنونی را نیز از دست خواهد داد و خواهد مرد و دوباره زنده خواهد شد. چه دردها که پیش از این کشیده‌ایم و چه دردها و رنج‌ها که پس از این خواهیم کشید. مرگ مادر، مرگ پدر، مرگ برادر، مرگ خواهر، مرگ زن یا شوهر، مرگ پسر، مرگ دختر، از دست رفتن دارایی‌ها همه دردند ... در برابر این بلاها و مصیبت‌ها، در زندگی‌های پیاپی خود دریا دریا اشک خواهیم ریخت. درد از کجا می‌آید و از چه می‌زاید؟ از خودخواهی، از دل‌بستگی به زندگی. و چون ما زندگی را بیش از مرگ دوست داریم هر بار که بمیریم دوباره زنده خواهیم شد.
هرگاه خودخواهی را از خود دور کنیم می‌توانیم از درد برهیم، هرگاه هیچ دل‌بستگی و علاقه‌ای به زندگی نداشته باشیم به نیروانا (12) می‌رسیم. در نظر بعضی نیروانا نابودی مطلق و در نظر بعضی دیگر بهشت است.
هرگاه در این زندگی کارهای نیکی بکنیم چون دوباره به جهان بیاییم، زندگی بهتری خواهیم یافت و به نیروانا نزدیک‌تر خواهیم شد. رفتار نیک چگونه رفتاری است؟ این است که هیچ انسان و هیچ جانوری را بی‌جان نکنیم، به مال و دارایی و زن دیگران چشم طمع ندوزیم، از دروغ بپرهیزیم، نوشابه‌های مست کننده ننوشیم، بدی و گناه دیگران را ببخشیم، بدی را با نیکی مقابله کنیم. هرگاه کینه را با کینه پاسخ دهند چگونه ممکن است تخم کینه و دشمنی از جهان برافتد؟ باید بکوشیم به همه خوبی کنیم.
روزی همه‌ی مردمان و حتی همه‌ی موجودات چندان تکامل خواهند یافت که بتوانند وارد نیروانا بشوند.
***
بودا چهار هفته زیر درخت دانش نشست و در بحر مکاشفه فرورفت و درباره‌ی حقایقی که جانش را روشن کرده بودند به تفکر پرداخت. در هفته‌ی پنجم رگباری هراس‌انگیز درگرفت. بادی سرد وزید و بارانی به سردی یخ فروبارید. لیکن یکی از شاهان ناگاها (13) به نام موسیلیندا (14) به صورت ماری غول‌آسا پدید آمد و هفت بار به دور بودا پیچید و با هفت سر خود چتری ترتیب داد و بدین‌سان چهره‌ی کسی را که بعدها نام خوش‌بخت یافت از آسیب طوفان مصون داشت.
رگبار پس از هفت روز بند آمد. موسیلیندا نیز حلقه‌های خود را از دور کمر بودا باز کرد و چهرماری خود را پنهان داشت و به صورت مردی جوان درآمد و دست‌ها را بر سینه نهاد و به پرستش بودا پرداخت. بودا به وی گفت:
- خوش‌بخت کسی که حقیقت را دریابد. خوش‌بخت آن که بر خودخواهی و غرور چیره شود. خوش‌بخت کسی که به دیگران بدی نکند.
بودا می‌توانست بی‌درنگ وارد نیروانا بشود لیکن در این جهان ماند تا حقیقتی را که کشف کرده بود به همه بیاموزد.
بودا در اندیشه شد که کشف خود را نخست با که در میان بگذارد، آن‌گاه یاد شاگردان خود که او را ترک گفته و به بنارس رفته بودند افتاد. می‌دانست که اگر به آن شهر برود می‌تواند آنان را پیدا کند.
... بنارس! پیش از این گفتیم که این شهر هنوز هم شهری بسیار شگفت‌انگیز است و باز ایران و فقیران و گاوها و میمون‌های مقدس و دو هزار پرستشگاه و نمازخانه‌های بی‌شمار و پانصد هزار تندیس خدایان و شستنگاه‌های مقدس و هیمه‌های مخصوص سوزاندن مردگان، منظره‌ای بسیار عجیب دارد، منظره‌ای که در هیچ جای جهان مانندنش نیست.
***
بودا پنج راهب را در بنارس در چمنزار غزالان دید. چون چشم آنان به آموزگار پیشین خود افتاد باهم گفتند: مردی که دست از اندیشه‌های مقدس کشیده و تسلیم شکم‌پرستی شده و در نعمت و ناز به سر می‌برد، پیش ما می‌آید. باید با ادب و احترام او را بپذیریم لیکن اظهار ارادت نکنیم.
طبق تعالیم بودا در نیکی حقیقی نیرویی است که هیچ چیز در برابر آن ایستادگی نتواند کرد. جذبه‌ی بودا چنان نیرومند بود که اراده‌ی کینه‌جویانه‌ی راهبان را از میان برد. هر پنج راهب بی‌اراده به پیش‌باز مرد خوش‌بخت شتافتند. یکی کاسه‌ی صدقه را از دستش گرفت، دیگری بالاپوشش را گرفت، یکی کرسیی برای نشستن و دیگری آب برای شستن پاهایش آورد و همه به یک صدا گفتند: خوش‌آمدی رفیق. پیش ما خوش آمدی.
بودا ضمن شستن پاهایش با آنان به گفت و گو پرداخت و سبب آمدنش را به نزد آنان بیان کرد و گفت: هم‌چنان که زندگیی که در خوشی و لذت بگذرد پست و نفرت‌انگیز است، ریاضت و خودآزاری نیز بی‌خردانه و بیهوده است. باید حد وسط لذت و درد را برگزید. این راه ما را به روشنایی، به حقیقت و به آرامش می‌رساند.
آن‌گاه بودا «موعظه‌ی بنارس» خود را ایراد کرد. این موعظه اصول عقاید اوست. پنج راهب دم درکشیده بودند تا آن موعظه را به گوش هوش بشنوند و به خاطر بسپارند. آنان نخستین کسانی بودند که به بودا گرویدند. دیری برنیامد که شصت راهب دیگر نیز به آنان پیوستند و فرقه‌ی بوداپرستان را به وجود آوردند. آنان سر خود را تراشیدند و جامه‌های زرد پوشیدند و بر آن شدند که با صدقات مردم به سر برند و تسلیم و رضا و نیکی و نیک‌خواهی را تبلیغ کنند. آرامش و شادمانی را حتی در برابر بدترین مصایب و بلایا و در مواجهه با نابه‌کارترین دشمنان خود از دست ندهند.
بودا چهل سال همراه گروهی از شاگردان و پیروان خود در اکناف کشور به سیاحت پرداخت و بر آن کوشید که با عقیده و کیش خویش به طور ناپیدا و نامعلوم بر همه مردمان، از شاهان و بزرگان گرفته تا تنگ‌دست‌ترین و حقیرترین مردمان، چیره شود.
آجاتاساتو (15) شاه ماگادها (16) در یکی از شب‌ها که ماه چهارده شبه با پرتو رخشان‌تری در آسمان می‌درخشید و نیلوفرهای گوناگون جلوه‌ی بیشتری می‌فروختند به بودا ایمان آورد.
شاه که بر پشت بام گلی کاخ خود نشسته بود چنین گفت: به راستی که این شب مهتابی، شبی زیباست و آدمی را به شادی و خرمی می‌خواند. بروم و به سخن‌رانی برهمنان گوش دهم تا شادی و خوش‌بختی بیشتری در خود احساس کنم.
هریک از نزدیکان شاه نام برهمنی را بر زبان راند. تنها پزشکی جیواکا (17) نام خاموش ماند. شاه از او پرسید:
- دوست من جیواکا، چرا خاموش نشسته‌ای و لب از سخن گفتن فروبسته‌ای؟
جیواکا جواب داد: اکنون مرد خوش‌بخت، با سیصد راهب که مرید او هستند در باغ انبه‌ی من نشسته است. او شایسته‌ی ستایش است. مقدس است، کسی است که همه چیز را می‌راند و دنیا را می‌شناسد. سرور من! برو و سخنان او را بشنو. شاید با شنیدن سخنان آن مرد خوش‌بخت، روحت شادمان گردد.
شاه و شه‌بانون و همراهانشان بر پیلان نشستند و در پرتو ماه در کنار برکه‌ای پوشیده از نیلوفرهای آبی به سوی جنگلی که بودا در آن رحل اقامت افکنده بود روان شدند. شاه پس از شنیدن سخنان استاد به او ایمان آورد.
شاه و شه بانوان و همراهانشان بر پیلان نشستند و در پرتو نور ماه در کنار برکه‌ای پوشیده از نیلوفرهای آبی به سوی جنگلی که بودا در آن رحل اقامت افکنده بود روان شدند. شاه پس از شنیدن سخنان استاد به او ایمان آورد.
روزی دیگر بودا را چشم بر مردی افتاد که گل‌های پژمرده‌ی پرستشگاهی را برمی‌داشت. در هند آن زمان کسانی که چنین کارهایی را می‌کردند از طبقه‌ای بسیار پست بودند، لیکن بودا کوچک‌ترین توجهی به اختلاف طبقاتی نداشت زیرا دانست که خدمتگار ساده‌مردی دین‌دار و پاک‌دل است. او خواهش مرد ساده‌دل و بی‌چاره که آرزو داشت به کیش بودا درآید و با گفتن این جمله او را غرق شادی و سرور ساخت: ای راهب. پیش آی و با ما همراه شود.
روزی آناندا (18) شاگرد محبوب استاد که تشنه شده بود از زنی جوان که از چشمه‌ای آب برمی‌داشت آب خواست. زن جوان به او گفت:
- ای آناندای پاک، مبادا دست به من بزنی زیرا من دختر پاریا (19) هستم. آناندا جواب داد: ای خواهر، من از خانواده و طبقه‌ی تو نپرسیدم. اگر آب بیش از نیاز خود داری نیکی کن و مقداری از آن را به من بده تا بنوشم.
زن جوان که رفتاری چنین نرم و مهربان دید سخن در شگفت افتاد و به کیش بودا درآمد.
***
روزی کودک خردسالی خواست هدیه‌ای به بودا بدهد لیکن چیزی نداشت تا آرزوی خود را برآورد. پس اندیشه‌ای ساده به سر جوانش گذشت و آن را انجام داد: گرد و غبار راه را گرد آورد و آن را به بودا هدیه کرد. بودا از این کار کودک سخت متأثر شد. لب‌‌خندی به روی او زد و هدیه‌اش را پذیرفت. کودک در زندگی بعدی خود به چهر بزرگ‌ترین امپراتور بودایی، یعنی آشوکا به دنیا آمد و او بهترین فرمان‌روایی بوده است که در روی زمین فرمان رانده است.
***
میمونی مقداری عسل به بودا تقدیم کرد، استاد این هدیه را نیز رد نکرد. حیوان از غایت شادی چنان از جای خود برجست که افتاد و مرد. او در زندگی بعدی خود به صورت پسر برهمنی به دنیا بازگشت.
***
شودهودانا، پدر بودا، دورادور مراقب کارهای فرزندش بود. او که در آتش اشتیاق دیدار فرزند می‌سوخت، پیکی پیش پسر روانه کرد تا او را از آرزوی پدر آگاه کند. لیکن پیک چون پیش بودا آمد چنان مجذوب او شد که وظیفه و مأموریت خود را فراموش کرد و خواست به سلک راهبان بودایی درآید.
شاه چند بار پیک به نزد بودا فرستاد و هر بار آنان مجذوب بودا شدند و به سلک راهبان درآمدند و وظیفه‌ی خود را فراموش کردند. سرانجام شودهودانا اودایین (20) را که از دوستان وفادار سیدارتا بود به این مأموریت نامزد کرد و از او خواست تا به بودا شرح دهد که پدرش چه آرزوی شدید به دیدن او دارد و در غم دوری او چه رنج‌ها کشیده است. او نیز چون دیگران راهب شد، لیکن روزی بر آن شد که استاد خود را به گردش و سیاحت ببرد. بودا از او پرسید: اودایین چرا چنین پیش‌نهادی به من می‌کنی.
- استاد، پدرت از دوری تو سخت در رنج و عذاب است و اگر تو را باز بیند بسیار شادمان می‌شود.
- بسیار خوب. به کاپیله واستو می‌روم و پدرم را می‌بینم.
بودا به زادگاه خود بازگشت. هنگامی که در شهر راه می‌رفت هاله‌ای از نور گرد سرش می‌درخشید و دیده‌ها را خیره می‌کرد. خانواده‌ی بودا از بازدید او شادی و سروری بی‌پایان در دل خود یافتند، لیکن ساکنان شهر چون دیدند کسی که در آتیه شاه آنان باید بشود جامه‌ی ساده‌ی راهبان بر تن کرده و با ایثار و صدقه‌ی دیگران زندگی می‌کند سخت در شگفت افتادند.
بودا با شادمانی و خوش‌حالی بسیار خبر یافت که زنش گوپا نیز به پیروی از تعالیم شوهر زندگی ساده و بی‌آلایشی در پیش گرفته است. او فرزندش راهولا (21) را نیز به کیش خود درآورد و پسرعمویش آناندا (22) از وفادارترین شاگردانش گشت.
بزرگ‌ترین دشمن بودا از اعضای خانواده‌ی او، پسر عمویش دواداتا (23) بود که او را یهودای بودایی باید خواند. او که آرزوی جانشینی استاد را در حکومت به کشور داشت آهنگ کشتن و از میان برداشتن او کرد، لیکن آدم‌کشانی که به امر او برای کشتن بودا رفته بودند، چون چشمشان به بودا افتاد خود را به پای او انداختند و پوزش خواستند و به پرستش و نیایشش برخاستند.
دواداتا چون در این اقدام توفیق نیافت پیل وحشی مستی را به کوچه‌ی تنگی که بودا برای جمع‌ کردن صدقه به آن وارد شده بود، روانه کرد. حیوان خشمگین خانه‌ها را ویران و ارابه‌ها و عابران را لگدکوب کرد. بودا با آرامش تمام به راه خود ادامه داد و تنها هنگامی که دید دختری کوچک غافل از آن چه می‌گذرد آمده است و می‌خواهد از رو به روی پیل مست رد بشود و پیل می‌خواهد پای بر سر او نهد و بر خاکش بمالد به پیل مست چنین گفت:
- دست از کشتن این کودک بی‌گناه بدار. تو را تنها برای کشتن من به این کوچه فرستاده‌اند.
پیل در دم آرام شد و در برابر بودا زانو زد و با خرطوم خود غبار جامه‌های مقدسش را پاک کرد.
دواداتا چنین وانمود که پشیمان شده است و برای پوزش خواستن در برابر استاد به خاک افتاد. لیکن او که به زیر ناخن‌های خود زهری کشنده پنهان کرده بود می‌خواست پای بودا را بخراشد. در این دم زمین دهان باز کرد و آن مرد نابه‌کار را به کام خود کشید.
***
بودا چون به هشتاد سالگی رسید دریافت که کارش در روی زمین به پایان رسیده و گاه آن است که وارد نیروانا بشود. این امر می‌بایست در کوسینارا (24) اتفاق افتد. بودا با حالی زار و خسته به آنجا رسید. در میان دو درخت بستری برای او آماده کردند. با این که فصل شکوفه کردن درختان نبود، آن دو درخت غرقه شکوفه شدند و بارانی از شکوفه بر سر بودا فرو ریختند.
بودا که مرگش دم به دم نزدیک‌تر می‌شد شنید که شاگرد وفادارش آناندا در غم از دست دادن استاد دمی از گریستن بازنمی‌ایستد. او را پیش خواند. آناندا پیش استاد آمد و به خاک افتاد و زمین ادب بوسید. بودا او را در کنار خود نشاند و روی به وی کرد و به مهربانی بسیار گفت:
- آناندای گرامی، زاری مکن. منال و بی‌تابی منمای و نومید مباش. مگر به تو نگفته‌ام که آدمی هرکه را در این جهان خاکی دوست بدارد ناچار است روزی از او جدا شود؟ ... از همه‌ی خاطرات این جهان تنها خاطره‌ی فداکاری و دل‌بستگی به استاد را در دل نگاه‌دار و از همه مهرها تنها مهر بی‌پایانی را که همیشه به او نشان داده‌ای به دست فراموشی مسپار ... در خوبی کردن به همه بکوش تا تو نیز به نیروانا برسی.
آن‌گاه بودا روی به همه‌ی شاگردان و مریدان خود که در کنار بسترش گرد آمده بودند نمود و چنین گفت: هیچ‌گاه دست از مبارزه برندارید.
روان بودای خوش‌بخت از مکاشفه‌ای به مکاشفه‌ای دیگر رفت و وارد نیروانا شد.
شاگردان و مریدان بودا و نجیب‌زادگان کوسینارا جسد او را به هنگام برآمدن خورشید در برابر دروازه‌ی شهر به آتش انداختند.
***
در سال 1898 در تپه‌ای کوزه‌ای یافتند که نوشته‌هایی بر آن نقش شده بود و چون آنها را خواندند دریافتند که خاکستر بودا در آن کوزه است.
در سچوئن (25)، یکی از نواحی چین، زایران بی‌شمار به پای کوه اومی (26) می‌روند و می‌پندارند که بودا بر قله‌ی کوه ظاهر می‌شود. منتهی بعضی می‌گویند او را در حال ایستاده می‌بینند و بعضی می‌گویند در حال نشسته می‌بینند.
این را نیز ناگفته نگذاریم که همه‌ی حوادث زندگی بودا از روز زادنش تا به گاه مرگش در جاوه در سنگ برجسته‌های پرستشگاه بورو بودور (27) (پرستشگاه هزار بودا) نموده شده است.

پی‌نوشت‌ها:

1. Siddhartha
2. Couddhodana
3. Cakyas
4. Kapilavastou
5. Maya
6. Mahaprajapati
7. Gopa
8. Kantaka
9. Chandaka
10. Gautoma
11. Mara
12. Nirvana
13. Nagas
14. Moucilinda
15. Ajatasattou
16. Magadha
17. Jiuaca
18. Ananda
19. Paria، در لغت به معنای «بیرون» است. طبقه‌ای از بومیان بدبخت هندوستان است که برهمنان افراد آن طبقه را نجس و از حقوق اجتماعی و سیاسی و دینی محروم می‌شمارند. -م.
20. Oudyin
21. Rahoula
22. Ananda
23. Devadatta
24. Kousinara
25. Szetchouen
26. Omie
27. Boroboudour

منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.