0
مسیر جاری :
برگی از آسمان داستان

برگی از آسمان

فرشته‌ای که گلی زیبا در دستش بود و داشت در آسمان پرواز می‌کرد اما همین که فرشته آمد آن گل را بو کند، یکی از برگ‌هایش به بالش گرفت و کنده شد. آن برگ از آسمان سقوط کرد و روی زمین، درست وسط یک جنگل افتاد.
سنگ قبر قدیمی داستان

سنگ قبر قدیمی

یک شب توی یکی از خانه‌ها جشن بزرگی برپا بود. یک خانواده هم آنجا دعوت بودند که بچه‌های آنها توی حیاط از سر و کول هم بالا می‌رفتند. کم‌کم غروب داشت از راه می‌رسید و فضای خانه را دلگیر می‌کرد. یک سنگ قبر...
بند انگشتی داستان

بند انگشتی

در زمان‌های خیلی دور زنی زندگی می‌کرد که دلش می‌خواست یک بچه‌ی خیلی کوچولو داشته باشد. او نمی‌دانست که چنین بچه‌ای را باید از کجا پیدا کند؛ برای همین یک روز تصمیم گرفت که پیش یک پیرزن جادوگر برود و از...
یک تار مو داستان

یک تار مو

یک شنبه بود و روز تعطیلی در حالی که صدای بازی و شادی بچه‌ها از محله به گوش می‌رسید. هوا آفتابی بود. درخت‌ها شکوفه زده بودند، اردک‌ها برای خودشان جولان می‌دادند. گربه‌ها سرحال و قبراق قدم می‌زدند و پرنده‌ها...
وزغ داستان

وزغ

در قدیم چاه عمیقی بود که هر وقت می‌خواستند از آن آب بکشند یک سطل را با طناب خیلی بلند در آن می‌انداختند و از آن آب بالا می‌کشیدند. این چاه آن‌قدر گود بود که حتی نور خورشید به زور به تهش می‌رسید؛ به همین...
طلسم داستان

طلسم

در روزگاران قدیم یک شاهزاده خانم و یک شاهزاده پسر با هم ازدواج کرده بودند که خیلی خوشبخت بودند اما می‌ترسیدند که یک وقت خوشبختی آنها تمام بشود؛ برای همین یک روز تصمیم گرفتند که پیش پیرمردی بروند که توی...
شانس در یک تکه چوب داستان

شانس در یک تکه چوب

شما می‌دانید که بخت چیست؟ من توضیح می‌دهم. بخت یا همان شانس چیزی است که بعضی وقت‌ها در خانه‌ی آدم را می‌زند. به بعضی‌ها بیشتر رو می‌آورد و به بعضی‌ها کمتر ولی در هر صورت بالاخره به هر کسی حداقل یک بار...
داستان پنج نخود داستان

داستان پنج نخود

روزی روزگاری پنج نخود با هم زندگی می‌کردند که هر پنج تای آنها توی یک غلاف بودند. نخودها روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شدند و بیشتر می‌فهمیدند. آنها اول خیال می‌کردند که همه‌ی عالم سبز است. خوب آنها به جز خودشان...
کودک مرده داستان

کودک مرده

در یک شهر بزرگ افراد خانه‌ای پسر چهار ساله‌شان را از دست داده بودند و برای آن پسر بچه گریه می‌کردند. شب شده بود، اما هنوز پیکر بی‌جان پسربچه در آغوش مادرش بود و او دلش نمی‌آمد که از بچه جدا بشود. او نمی‌خواست...
خانواده‌ی شاد داستان

خانواده‌ی شاد

در کشور دانمارک درختی وجود دارد که برگ‌های خیلی بزرگی دارد. اسم این درخت، بابا آدم است. آن‌قدر برگ‌های این درخت بزرگ است که حتی می‌توانیم موقعی که باران می‌بارد از آنها به جای چتر استفاده کنیم.