نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
در یک شهر بزرگ افراد خانهای پسر چهار سالهشان را از دست داده بودند و برای آن پسر بچه گریه میکردند.
شب شده بود، اما هنوز پیکر بیجان پسربچه در آغوش مادرش بود و او دلش نمیآمد که از بچه جدا بشود. او نمیخواست باور کند که بچهاش مرده است.
چند روز گذشته بود اما هنوز مادر، بچهاش را نداده بود که دفن کنند. در آن چند روز هرچه شوهر و دخترهایش با او صحبت میکردند او به حرفهای آنها گوش نمیداد. آن بینواها در آن چند روز مجبور بودند همهی کارهای خانه را خودشان انجام دهند چون او فقط بچه را بغل میکرد و نازش میکرد و به یک جا زل میزد. گاهی هم رو به آسمان میکرد و حرفهای کفرآمیز میزد: «ای خدا! تو چرا با من این جوری کردی؟ چرا بچهی نازنینم را از من گرفتی؟ تو که میدانستی من چهقدر او را دوستش دارم و بدون او میمیرم، پس آخه چرا این کار را کردی؟!» یک شب، مادر بالاخره از گریه و غصهی زیاد، ضعف کرد و همان جور که بچه توی بغلش بود، از حال رفت. شوهرش از موقعیت استفاده کرد و او را در تابوت گذاشت در تابوت را چفت و بست کرد. وقتی مادر بیدار شد دید که بچه توی بغلش نیست. او هراسان شد و با داد و فریاد دنبال بچه گشت. وقتی چشمش به تابوتی خورد که در اتاق خواب بچه بود، شوهرش، یعنی پدر بچه گفت: «دیدم که خوابت برده گفتم بچه را بگذارم توی تابوت.»
مادر که خیلی دلخور شده بود گفت: «وقتی خدایی که فکر میکردم اینقدر بزرگ است با من این کار رو کرد از تو دیگر چه توقعی میشود داشت؟!»
آن شب شوهرش با هزار زحمت توانست که راضیاش کند تا فردا بچه را به خاک بسپارند. بچه را خاک کردند و همه سر خاکش نشستند و گریه کردند. مادر از غصه توی خودش فرورفته بود و به هیچ چیز جز بچهی مردهاش فکر نمیکرد. روزها میگذشتند و مادر بیشتر از قبل غصه میخورد. دیگران هم غصه میخوردند اما نه به اندازهی او. هرچه میخواستند کاری کنند که او یک بار بخندد و هرچه میخواستند کاری کنند که او حداقل یک ذره از آن حال و هوا دربیاید و کمی شاد بشود هیچ فایدهای نداشت.
او احتیاج فراوانی به خواب داشت اما یک لحظه چشمهایش را روی هم نمیگذاشت. پدر خانواده هم مجبور بود که نخوابد تا مواظب او باشد. اما بالاخره یک شب دید که زنش خوابید. ولی ان زن نخوابیده بود بلکه خودش را به خواب زده بود. او نقشهای در سر داشت. وقتی مرد خیالش راحت شد که او خوابیده خودش هم خوابید. زن که نقشه کشیده بود برود قبرستان، چند دقیقهی بعد که مرد خوابش برد بلند شد و از خانه بیرون رفت. او از لابهلای درختان و گیاهان میدوید که به گورستان برسد؛ به همان جایی که پسرش را خاک کرده بودند.
در آن موقع شب که او به گورستان رسیده بود، آنجا خلوت خلوت بود و هیچ کس آنجا نبود. آن شب هوا مهتابی بود و نور ماه افتاده بود روی قبرها. مادر قبر پسرکش را پیدا کرد و آنجا نشست و باز هم یاد خاطرات او افتاد؛ به یاد خندههایش، گریههایش، بازیهای شیرینش، چهرهی معصوم و بیگناهش.
مادر به اینها فکر میکرد و زار زار گریه میکرد. صدای گریهاش توی قبرستان میپیچید. همان موقع صدای یک نفر را شنید که پشت سرش ایستاده و به او میگوید: «دوست داری ببرمت پیش بچهات؟»
او یک مردی بود که چهرهی عجیب و ترسناکی داشت و یک لباس بلند سیاه هم پوشیده بود اما زن به جای این که از او بترسد، خوشحال شد و گفت: «تو میتوانی این کار را بکنی؟!» آن مرد پرسید: «جرأت داری که با من بیای؟» زن فوری و بدون شک گفت: «آره، آره، دارم.» او به همراه زن آهسته از گور پایین رفتند. خاک گور نرم شده بود و آنها راحت میتوانستند پایین بروند و در میان راهشان پر از گلهای خوشبو و رنگارنگ بود.
آنها به سالن بزرگی رسیدند، سالنی که به آنها آرامش میداد. یکباره مادر کسی را دید که از خوشحالی فریاد زد. او پسرکش بود. بلند صدایش زد و پسرک هم جواب داد و به مادرش گفت: «مادر آنجا را ببین. پشتم را میگویم. ببین چهقدر زیباست. خیلی زیباتر از دنیای شماست.»اما مادر هرچه سعی کرد که آنجا را ببیند نتوانست چون خدا فقط به کسانی که میمردند این اجازه را میداد.
پسرک گفت: «مامان من این جا خیلی خوشبختم. این جا با بچههای دیگر خیلی به من خوش میگذرد. ما در اینجا هر زمان که بخواهیم میتوانیم برویم بازی کنیم اما وقتی میبینم تو این قدر برای من ناراحتی دلم نمیآید بروم. مامان! خواهش میکنم دیگر غصه نخور. همه بالاخره یک روز میآیند این جا. تو هم مثل بقیه میآیی و آن وقت تا همیشه میتوانیم با هم باشیم.»
مادر وقتی این حرفها را شنید خوشحال شد و گفت: «راست میگویی پسرم. حالا که این طور است خیالت راحت باشد. من میروم، اما بگذار یک دفعهی دیگه خوب ببینمت.»
حالا او داشت با لبهای خندان پسرش را نگاه میکرد و پسرش هم او را نگاه میکرد. او چند ساعت ایستاد و همان جور پسرکش را نگاه کرد. پسر خندهای کرد و گفت: «مادر! الآن همه منتظر تو هستند؛ پدر و دو تا خواهرها نگرانند. بهتر است که زودتر برگردی.»
مادر تازه به خودش آمد و فهمید که چهقدر در آن مدت به آنها بد کرده و آزارشان داده. او دایم گریه میکرده و به کار خانه نمیرسیده و همه را ناراحت میکرده. حالا دیگر توی دلش تصمیم گرفته بود که برگردد و با شادمانی همهی کارها را انجام دهد و با اخلاق و رفتار خوبش همه را خوشحال کند.
پسر گفت: «مادر! دیگر خورشید طلوع میکند بهتر است بروی.»
مادر وقتی اراده کرد که بالا برود، فرشتهای از راه رسید و او را به سرعت بالا برد. مادر خودش را روی گور پسرش دید که دارد لبخند میزند. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! من را ببخش. من باعث شدم که روح پسرم دیرتر بیاد پیشت. من را ببخش خدا جون. من را ببخش. من باید به جای این که به پسرم فکر میکردم به کسانی که زنده بودن فکر میکردم. من اگر به یاد تو بودم باید میفهمیدم که چون پسرم میخواهد بیاد پیش تو جایش خوب است.»
وقتی خورشید بالا آمد و آسمان روشن شد، زنگهای کلیسا را به صدا درآوردند. صدای پرندهها در آسمان و بر روی درختها پیچیده بود. حالا زن میتوانست بوی زندگی را بشنود و از آن لذت ببرد. او از میان درختان و گلهای زیبا به سمت خانه برگشت و در راه فکر کرد که چه کارهایی از این به بعد انجام بدهد که این کارهای چند وقتش جبران شود.
وقتی به خانه رسید شوهرش را از خواب بیدار کرد و به روی او لبخند زد. مرد تعجب کرده بود. هر دو با هم نشستند و کلی حرف زدند و درد دل کردند.
مرد از او پرسید: «تو این همه شادی رو از کجا آوردی؟» زن جواب داد: «از ایمان به خدا.»
پنجرهای در شهر
کنار یک سنگ چین، در یک شهر قدیمی، یک ساختمان بلند بود که پر از پنجره بود. لب هر کدام از این پنجرهها یک گلدان بود. در این ساختمان، پیرمردها و پیرزنهای زیادی زندگی میکردند چون آنجا خانهی سالمندان بود.پیرزنی که تا به حال ازدواج نکرده بود و در حقیقت پیردختر شده بود سرش را از پنجره بیرون آورد و داشت به گلدانها آب میداد. او بچههایی را دید که داشتند کنار باغچه بازی میکردند.
او به بچههایی که شادی و هیاهو میکردند خیره شده بود. آنها بچههای فقیری بودند که لباسهای درست و حسابی نپوشیده بودند و با پاهای برهنه روی علفها میدویدند. میگفتند در قدیمها آن اطراف وقتی داشتند برای دفاع از شهر در مقابل دشمنان، سنگچین درست میکردند، سنگ چینها روی زمین میریزند و یک بچه را زیر خودشان له میکنند و میگفتند که آن بچهی بیچاره آن موقع داشته چیزی میخورده و خوشحالی میکرده.
بعد از این اتفاق بدی که افتاد سعی کردند سنگچینها را محکم بسازند تا خراب نشود. حالا این بچهها چیزی از این ماجرا نمیدانستند و راحت داشتند بازی میکردند.
این بچهها از زمان جنگ هم چیزی نمیدانستند، یعنی از آن زمانی که دشمن شهر را محاصره کرد و حاکم شهر جلوی همه قسم خورد که تا آخرین نفس مقابل دشمن میایستد.
آن وقت که دشمنان حمله کردند در سرمای زمستان بود. افراد دشمن از روی سنگچینها بالا آمدند که شهر را غارت کنند اما مردم شهر از خانههایشان روی سر تمام آنها آب جوش ریختند و آنها را شکست دادند.
حالا بچهها بدون این که غمی داشته باشند مشغول بازی بودند. پیرزن که هنوز سرش از لبه پنجره بیرون بود دختربچهای را نگاه میکرد و در دلش میگفت: «بازی کن دختر کوچولوی عزیز! روزگار خوشی داری، کمکم پانزده سالت میشود و باید بروی کلیسا. اون وقت مادرت برات یه لباس سفید خوشگل با یه شال بلند میخرد. و تو با دخترای دیگه روی همین سنگچین راه میری و بزرگ میشوی.
بالاخره یک روز عاشق یک مرد جوون میشی و با هم روی سنگچین قدم میزنید و حرفهای عاشقانه میزنید. وقتی بهار شد از میان درختانی عبور میکنید که پر از شکوفههای بزرگند. درختها اون موقع سرسبز و شادابند. درختها هر سال نو و تازه میشوند اما قلب آدمها این طوری نیست. توی قلب آدمها ابرهایی هستند که خیلی تیرهاند و انگار قرار است که بارانی سیلآسا در آن ببارد.
پیرزن به خودش میگوید: «ای پیرزن بیچاره! وقتی میخواستی با آن مرد عروسی کنی، آن جوان مُرد و داغش به دلت ماند و تو دیگر تنها ماندی.»
پیرزن به بچههای شاد و خوشحال نگاه میکرد و یاد بچگیهای خودش میافتاد. یاد تمام سرنوشت غمانگیز خودش. اما حواس بچهها به او نبود و داشتند روی سنگچینها بازی میکردند و صدایشان مثل مرغهای آسمانی بلند بود.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم