نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
در روزگاران قدیم یک شاهزاده خانم و یک شاهزاده پسر با هم ازدواج کرده بودند که خیلی خوشبخت بودند اما میترسیدند که یک وقت خوشبختی آنها تمام بشود؛ برای همین یک روز تصمیم گرفتند که پیش پیرمردی بروند که توی جنگل زندگی میکرد. آنها شنیده بودند که آن پیرمرد خیلی با هوش و با تجربه است و میتواند به همه کمک کند. آن دو پیش او رفتند و گفتند که از چه چیزی نگران هستند.
وقتی آن پیرمرد با تجربه صحبتهای آن زن و شوهر جوان را شنید، به آنها گفت: «هر دو با هم راه بیافتید بروید به جاهای مختلف و دنبال خوشبختترین زن و شوهر بگردید. هر وقت آنها را گیر آوردید یه تیکه از لباسهای آنها که از ابریشم است بگیرید. اگر اون رو همراهتان داشته باشین همیشه خوشبخت میمونید.»
زن و شوهر جوان راه افتادند و رفتند که یک زن و شوهر خوشبخت گیر بیاورند. اولهای راه بودند که یک مرد جنگجو را با زنش دیدند. از مردم آن اطراف شنیده بودند که آنها زندگی خوبی دارند. آنها از مرد پرسیدند: «مردم راست میگن که شما با هم زندگی خوبی دارین؟»
مرد جواب داد: «زندگی ما خوبه اما همیشه حسرت داشتن یه بچه رو میخوریم.ای کاش یه بچه داشتیم.»
شاهزاده و زنش وقتی فهمیدند که آنها کاملاً احساس خوشبختی نمیکنند با آنها خداحافظی کردند و از آنجا رفتند. آنها پرسان پرسان به سراغ یک زن و مردی رفتند که مردم میگفتند آنها خیلی با هم خوشبختند. وقتی آنها را دیدند از مرد سؤال کردند: «شما توی زندگیتون کاملاً خوشبختین؟»
مرد که خیلی مهربان به نظر میآمد جواب داد: «من و زنم با هم مشکلی نداریم، ما خیلی با هم تفاهم داریم اما پول و ثروت زیاد باعث درد سرمون شده. از یه طرف نمیتونیم ازشون دل بکنیم و از طرف دیگه آرزو میکنیم که کاش پولدار نبودیم، چون شب که میشه از ترس دزد خوابمون نمیبره و روز که میشه میترسیم که کسی کلاه سرمون بزاره و همهی ثروتمون به باد بره.» آقا و خانم متوجه شدند که آنجا هم طلسم خوشبختی گیرشان نمیآید. پس راهشان را کشیدند و از آنجا هم رفتند.
آنها روزها راه رفتند و از مردم پرسیدند که خوشبختترین زن و شوهر چه کسی است اما هیچ کس نمیدانست تا این که بالاخره روزی که داشتند از یک علفزار میگذشتند یک مرد چوپان را دیدند که زده بود زیر آواز و داشت از گوسفندان نگهداری میکرد.
زن چوپان از دور داشت میآمد طرف شوهرش. بچهای نیز همراهش بود و توی دستش هم یک ظرف غذا بود. وقتی زن به شوهرش رسید. شوهر جلو آمد و ظرف غذا را از او گرفت و تشکر کرد و به زنش گفت: «بشین که همه با هم بخوریم عزیزم.»زن و شوهر و بچهیشان دور غذا، روی علفها نشستند و سگ گله هم از دور آمد که مثل همیشه با آنها غذا بخورد. هر چهارتای آنها با خنده و اشتهای زیاد با هم غذا میخوردند.
وقتی آن دو شاهزاده، زن و شوهر را دیدند احساس کردند که آنها خیلی باید با هم خوشبخت باشند. جلو رفتند و از آنها پرسیدند: «ما فکر میکنیم که شما باید خوشبخت باشین. درسته؟»
مرد چوپان جواب داد: «بله... من فکر میکنم ما از خیلی آدمای پولدار و صاحب مقام، خوشبختتریم.»
شاهزاده گفت: «پس من یه خواهشی از شما دارم. اگه ممکنه خواهش میکنم از یکی از لباسهاتون که جنسش از ابریشمه تکهای به ما بدهید.» چوپان گفت: «کاش داشتیم و بهتون میدادیم اما ما اینقدر پولدار نیستیم که بتونیم لباس ابریشم بخریم.»
آنها از آنجا هم رفتند. دیگر از بس که گشته بودند ناامید شده بودند. تصمیم گرفتند که برگردند. میخواستند پیش آن پیرمرد با تجربه بروند و به او بگویند که کسی پیدا نشد.
زن و شوهر جوان به خانهی پیرمرد رسیدند و تمام ماجرا را برایش تعریف کردند. او لبخندی زد و گفت: «شما مطمئن هستید که طلسم رو گیر نیاوردهاید؟! آیا این همه تجربه که کسب کردین نمیتونه طلسم باشه؟»
شاهزاده با خوشحالی گفت: «درسته... اون مرد چوپان و زنش خوشبخت بودند چون آرامش داشتند و با هم خوشحال بودند.» زنش هم گفت: «و چون آدمهای قانعی بودند.»
آن دو از پیرمرد با تجربه خداحافظی کردند و با خوشحالی دستشان را به همدیگر دادند و رفتند. آنها زندگی آن چوپان و زنش را برای خودشان الگو کردند.
وقتی آنها میرفتند پیرمرد بلند بلند به آنها میگفت: «الآن اون طلسم توی قلب شماست. سعی کنید به خوبی حفظش کنید تا همیشه خوشبخت باشید.»
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم