برگردان: کامبیز هادیپور
در قدیم چاه عمیقی بود که هر وقت میخواستند از آن آب بکشند یک سطل را با طناب خیلی بلند در آن میانداختند و از آن آب بالا میکشیدند. این چاه آنقدر گود بود که حتی نور خورشید به زور به تهش میرسید؛ به همین خاطر یک کمی گیاه بیشتر ته آن چاه سبز نشده بود.
در این چاه عمیق یک عده وزغ زندگی میکردند که از یک خانواده بودند. ماجرا از این قرار است که وقتی مادر وزغها حامله بود در سطلی که میخواستند به چاه بفرستند تا آب بکشند قایم شد و به چاه رفت. سپس او بر روی سنگهای مرطوب چاه ماند تا بچههایش به دنیا آمدند و از آن به بعد هم همهی آنها با هم در همانجا زندگی کردند. در کنار خانوادهی وزغها، خانوادهی قورباغهها هم زندگی میکردند که زودتر از آنها به چاه آمده بودند اما کاری به کار وزغها نداشتند و میگفتند که اینها میهمان هستند. قورباغهها سبز و ظریف و زیبا بودند اما وزغها با این که یک کم شبیه آنها بودند ولی خیلی زشت بودند.
یک روز مادر وزغها هوس کرد که از چاه بیرون برود. چون دلش برای بیرون تنگ شده بود. پس وقتی آدمها میخواستند با سطل از چاه آب بکشند او درون سطل پرید و وقتی سطل را بالا کشیدند او هم همراهش بالا رفت. مادر وزغها از نور خورشید کیف کرده بود چون نور خورشید خیلی کم به پایین چاه میرسید.
اما مادر به خاطر بچههایش مجبور بود که به چاه برگردد. او که بیتاب بچههایش بود منتظر سطل نشد و یکدفعه پرید توی چاه. با اینکه وزغ توی آب افتاد اما کمرش شکست چون در راه به دیوارهی چاه برخورد کرده بود. مادر وزغها از کمردرد چند روزی بستری بود. بچهها هرچه از او میپرسیدند که بیرون چه خبر بود او جواب نمیداد که مبادا آنها هوس بیرون به سرشان بزند. حتی قورباغهها هم که از او سؤال میکردند جواب نمیداد، برای همین آنها را کلافه کرد. آنها هم به همدیگر میگفتند: «عجب وزغ بیخودیه، خوبه حالا اینقدر بیریخته وگرنه هیچی دیگه.»
یک بار مادر وزغها شنید که قورباغهها دربارهی بچههای او بد میگویند و میگویند که چهقدر آنها زشت و بیریخت هستند. مادر با عصبانیت به آنها گفت: «آره، شاید شما درست بگین و اونا زشت باشن اما اینو بدونید که عوضش یکی از اونا توی کلهی کوچیکش یه چیز خیلی با ارزش و گرون قیمت داره.»
قورباغههای سبز قشنگ کمی جا خوردند و بعد راهشان را کشیدند و رفتند زیر آب. بچه وزغها که به خودشان مغرور شده بودند از مادرشان سؤال کردند: «مادر! قضیهی این چیز با ارزشی که میگی تو کلهی یکی از ماهاست چیه؟»
مادر جواب داد: «یه چیز خیلی خیلی با ارزشیه که اصلاً نمیشه در موردش حرف زد. خیلیها هم دارن و اصلاً خودشون خبر ندارن اما به بقیه حسودی میکنن. دیگه همین قدر بیشتر بهتون نمیگم پس خواهش میکنم بیخودی ازم سؤال نکنین.»
یکی از بچه وزغها که از همه زشتتر بود گفت: «من که مطمئنم توی کله من هیچ چیز با ارزشی نیست. اصلاً این جور چیزها به ما نیومده. چیزی که باعث بشه بقیه بهمون حسودی کنن به درد نمیخوره. من فقط دوست دارم که یک روز از این چاه بالا برم و دنیای آن بالا را هم ببینم. تمام آرزوی من همینه و بس.»
مادر به بچه وزغش گفت: «تو باید همین جا، توی چاه بمونی چون تو بالا رو نمیشناسی اما در عوض بچهی این جا هستی و میتونی راحت و بی دردسر زندگیتو بکنی. مواظب باش اگه یه وقت سطل پایین اومد تو رو همراه آب داشت بالا میبرد از توش بپری بیرون و برگردی توی چاه. چون اگه بری بالا و بخوای مثل من این همه راه رو بپری پایین ممکنه بیافتی و دست و پات بشکنه یا اصلاً خدای نکرده بلای دیگهای سرت بیاد چون تو کوچولویی، تازه منو که دیدی فقط کمرم آسیب دید شانس آوردم.»
با این که مادرش این همه او را نصیحت کرد اما او باز هم آرزو میکرد که بتواند برود بالا. صبح فردای آن روز که یک نفر سطل را توی چاه انداخت که آب بکشد پس وزغ کوچولو که روی یک سنگ، منتظر نشسته بود فوری خودش را داخل سطل انداخت و سطل بالا کشیده شد.
پسری که سطل آب را بالا کشیده بود، وزغ را توی آن دید و چندشش شد و آب را روی چمنها خالی کرد. پسر از عصبانیت میخواست وزغ زشت را با پاهایش له کند اما وزغ کوچولو فرار کرد و رفت لای گیاههای گزنه. گزنهها سبز و با طراوت بودند و وزغ از این که وسطشان بود خوشحال بود. نور خورشید از میان آنها رد میشد و به او میخورد و او لذت میبرد.
وزغ در حالی که میان گزنهها خوابیده بود و از نور گرم خورشید لذت میبرد با خودش گفت: «این جا خیلی قشنگتر از چاهه. من اگه بخوام میتونم تا همیشه این جا بمونم.
او چند ساعت همانجا خوابید و از صفای گزنهها لذت برد. بعد از این که از خواب بیدار شد، رفت توی فکر: «من که جرأت کردم و تا این بالا اومدم بهتره برم جلوتر ببینم چه خبره.»وزغ از میان گزنهها بیرون جست و زیر نور آفتاب به جلو حرکت کرد. تمام بدنش گرد و خاکی شده بود اما او از این خشکی کیف میکرد چون تا حالا این همه خاک و خشکی ندیده بود و از این که تنش به خاک میخورد کیف میکرد.
او آنقدر رفت تا به یک چشمه رسید. در کنار آن چشمه پر از گل و گیاههای جورواجور و زیبا بود. گلهای رز هنوز غنچه بودند اما کمکم داشت بوی عطرشان بلند میشد.
درختهای توت هم در آن طرف چشمه بودند که گیاهان از روی تنه و شاخ و برگشان پیچ خورده بودند و خودشان را کشیده بودند بالا. رنگارنگی درختها و گلها و گیاهان وزغ را شگفتزده کرده بود.
پروانهای داشت بالای چشمه پرواز میکرد که وزغ فکر کرد او یک گل است و مثل او که دلش خواسته از چاه بیرون بیاید او هم تصمیم گرفته که پرواز کند تا جاهای دیگر را هم ببیند. وقتی وزغ آن گل را دید با خودش گفت: «کاش منم میتونستم مثل اون گل پرواز کنم.» وزغ کوچولو هشت شبانه روز کنار آن چشمه ماند. او هنوز هیچ چیز نخورده بود و روز نهم با خودش فکر کرد: «بهتره دوباره راه بیافتم و بازهم جلوتر برم.» با اینکه آن چشمه و دور و ور آن زیباترین جایی بود که او دیده بود اما دوست داشت که باز هم جلوتر برود. دوست داشت به جایی بره که چند تا وزغ هم آنجا باشد تا بتواند با آنها صحبت کند.
او با این که خیلی از آن چشمه خوشش میآمد اما چون از تنهایی خسته شده بود و میخواست برای خودش همدمی پیدا کند راه افتاد و از آنجا دور شد.
او آنقدر رفت تا رسید به یک مزرعهی بزرگ. توی آن مزرعه یک دریاچه بود. این دریاچه وسط یک نیزار بزرگ بود که در آن وزعهای زیادی زندگی میکردند. وزغها وقتی او را دیدند، خوشحال شدند و به او خوش آمد گفتند.
آن شب همهی وزغها به مناسبت آمدن وزغ کوچولوی تازه وارد تا صبح شادی میکردند. وزغ دوباره از آنجا هم خسته شد و فردا شب به سمت دیگری حرکت کرد. او همیشه دوست داشت که به جای بهتری برود.
اما وزغ کوچولو وقتی داشت میرفت چشمش به خورشید افتاد و فکر کرد آن سطل چاه است. با خودش گفت: «من که بازم توی چاهم. فقط این بزرگتر از اون یکیه. اگر اونم بیاد پایین باهاش میرم بالا چون این جا نمیتونم طاقت بیارم. باید حتماً اون بالا هم قشنگتر از این جا باشه.»
وقتی شب شد ماه در آسمان آمد و او چشمش به ماه افتاد و گمان کرد که ممکن است آن هم سطل چاه باشد. حالا دقیق نمیدانست که خورشید سطل چاه است یا ماه. اما با خودش فکر کرد که هر کدام از آنها خیلی بزرگاند و همه میتوانند سوارشان شوند و بالا بروند.
وزغ با خودش فکر کرد: «این که میخوام از روی زمین برم بالا فکر خیلی خوبیه. وقتی این فکرها به سرم میخوره احساس میکنم که توی سرم یه چیز با ارزشیه که داره برق میزنه. هر طور شده من بالاخره بالا میرم. یک کم میترسم اما اولش سخته بعد چشم که روی هم بذارم میرسم اون بالا.»
وزغ تصمیم گرفت که یک جا نایستد و حرکت کند. آنقدر حرکت کند تا بالاخره راه حلی پیدا کند و به آسمان برود. او دوباره رفت و رفت تا این که به جایی رسید که آدمها در آنجا زندگی میکردند. جای خیلی سرسبزی بود که گلها و گیاهان گوناگون زیبایی هم رشد کرده بود. یک باغچهی خیلی زیبایی هم آنجا بود که وزغ رفت زیر یکی از گل کلمهایی که در آنجا بود. رفت و زیرش خوابید تا استراحت کند. وزغ با خودش بلند بلند گفت: «چهقدر توی این دنیا موجودات قشنگ و گوناگونی پیدا میشه. دنیا خیلی بزرگ و زیباست. به نظر من که همه باید برن و همه جای دنیا رو بگردن. همه جاش قشنگه؛ مثلاً همین جا چهقدر قشنگه؟! این گل کلم چهقدر قشنگه؟!»
روی یکی از برگهای گل کلم، یک کرم پروانه نشسته بود که حرفهای وزغ را شنیده بود. کرم پروانه گفت: «راست میگی! واقعاً این گل کلم قشنگه. تازه، برگی که من روش زندگی میکنم از همهی برگها بزرگتره. این برگ به اندازهی تمام دنیا برای من ارزش داره.»
چند تا مرغ، لابهلای گل کلمها بودند و داشتند برای خودشان قدم میزدند که یک غذایی پیدا کنند. ناگهان یکی از آنها چشمش به کرم پروانه افتاد که بالای برگ گل کلم بود. آب از نوکش سرازیر شد و به دوستانش گفت: «من که یه غذای خوشمزه پیدا کردم.»
مرغ، قدقد کنان به سمت گل کلم رفت و به آن برگی که کرم رویش نشسته بود چند تا نوک زد تا او پایین افتاد. وقتی پایین افتاد کرم مدام روی خاک باغچه غلت میخورد که او نتواند بگیردش اما مرغ با نوکش او را نشانه گرفت و خواست که نوکش را پایین بیاورد اما وزغ از بس که ترسیده بود و هول شده بود به جای این که از آنجا دور شود، جلوی مرغ پرید و حواس مرغ را پرت کرد و کرم پروانه توانست فرار کند. مرغ از عصبانیتش میخواست وزغ را بخورد اما وقتی به ریخت او نگاه کرد عقش گرفت و از خوردنش دست کشید. دوستان دیگر مرغ هم او را نگاه کردند و دلشان نیامد که او را بخورند و همه با هم از آنجا دور شدند.
کرم نفس نفس زنان به وزغ گفت: «خوب از دستشون فرار کردمها.» وزغ گفت: «اما من باعث شدم که تو فرار کنی!» کرم ترش کرد و گفت: «یعنی چی که تو منو نجات دادی؟! مگه ندیدی من چهقدر غلت زدم تا تونستم خودم رو از دستش نجات بدم؟!» وزغ چیزی نگفت اما چون خودش مطمئن بود که او را نجات داده توی دلش احساس خوشحالی میکرد. کرم ناراحت بود و دوست داشت که دوباره برود بالای همان برگ گل کلم اما نمیتوانست. به وزغ گفت: «حالا چطوری برم اون بالا؟» وزغ که میدانست نمیتواند برای او کاری بکند راهش را کشید و رفت و در دل خود گفت: «چهقدر بده که کسی پایین بمونه و نتونه بالا بره. همه دوست دارن که برن بالا.»
وقتی وزغ داشت میرفت، دوباره بالا را نگاه کرد که خورشید را ببیند اما چشمش به پشت بام یک خانه افتاد که روی آن لکلکها یک لانه ساخته بودند و یک خانوادهی لکلک در آن زندگی میکرد.
داخل آن خانه یک دانشمند و یک شاعر زندگی میکردند. هر دوی آنها آدمهای خوبی بودند اما روش کاری آنها با هم فرق میکرد. مرد دانشمند هر چیزی را که میدید برمیداشت و تکهپارهاش میکرد و رویش آزمایشهای مختلف انجام میداد تا آن چیز را خوب بشناسد اما شاعر مینشست و آن چیزهایی را که توی طبیعت وجود داشتند نگاه میکرد و از آنها شعر میساخت.
وقتی دانشمند از پنجرهی خانه چشمش به وزغ افتاد به دوستش گفت: «این جا رو ببین! یه وزغه! جون میده برای آزمایش.» شاعر به او گفت: «حالا که دو تا وزغ توی الکل داری، پس این یکی رو ول کن بذار زندگیشو بکنه.» مرد دانشمند گفت: «راست میگی، اصلاً این تعریفی هم نداره. خیلی زشته!» شاعر گفت: «اما میدونی که احتمال داره توی کلهی این یکی یه چیز با ارزش باشه؟» دانشمند گفت: «چیز باارزش. آخه چه چیزی میتونه توی کلهی این وزغ بد ترکیب باشه؟» مرد شاعر گفت: «من توی یه شعر قدیمی خوندم که وزغهای زشت یه چیز خیلی با ارزش توی کلهشون دارن. مثل ارسطو که بد ترکیب بوده اما یه چیز با ارزشی توی سرش داشته که اون هم مغزش بوده که خیلی خوب کار میکرده.»
وقتی آن دو تا سرشان به حرف زدن گرم شد وزغ از موقعیت استفاده کرد و از آنجا فرار کرد. صدای آقای لکلک که پدر خانواده بود از روی پشت بام میآمد. او برای خانوادهاش صحبت میکرد. وزغ میتوانست حرفهای او را بفهمد. وقتی لکلک دید که اینقدر آن دو مرد حرف میزنند عصبی شد و گفت: «آدما از همهی موجودات مغرورتر هستند. یک لحظه دهانشان را نمیبندند و آرام نمیگیرند. اونا فکر میکنند فقط خودشان بلدند با هم حرف بزنند، نمیدونند که همهی حیوانات میتوانند صحبت کنند. تازه نمیدانند که ما لکلکها هر جا که بریم زبون همدیگر را میفهمیم اما اونا اگه به یه کشور دیگر پرواز کنن دیگه زبان هم را نمیفهمند. چی دارم میگویم؟! آنها که اصلاً نمیتوانند پرواز کنند. آنها هر وقت میخواهند مسافرت کنند با قطار و وسایل آهنی دیگری که خودشان ساختند میروند. خیلی از آنها توی این وسایل درب و داغون مینشینند و حتی جانشان را هم از دست میدهند. اگه آدم توی این دنیا نبود اصلاً بهتر بود. ما که هیچ احتیاجی به این آدمها نداریم. چیزایی که ما دوست داریم قورباغه و وزغ و کرم و این جور چیزاست.»وزغ توی دل خودش گفت: «واقعاً اون راست میگه. لکلکها خیلی جالب هستند و از همه بالاتر زندگی میکنند.»
وقتی لکلک صحبتهایش تمام شد و پرواز کرد، وزغ پروازش را تماشا کرد و با دهان باز گفت: «چهقدر قشنگ توی هوا بال میزنه!»
خانم لکلک خانه مانده بود و برای بچههایش از خاطراتی که با پدر بچهها در مصر داشت تعریف میکرد. از لجنهای رود نیل که در آن پر از قورباغه و وزغ است. وزغ که تا به حال مصر را ندیده بود وقتی این مطالب جدید را میشنید برایش جالب بود.
وزغ با خودش گفت: «من باید به مصر سفر کنم. این طوری که اینا میگن اون جا خیلی قشنگه و پر از وزغ و قورباغه هست و در آنجا دیگه تنها نیستم. اگه یه لکلک من رو با خودش ببره تا آخر عمر مدیونش میشم و هر کاری بخواد براش انجام میدم. حالا تمام آرزوم اینه که فقط بتونم برم مصر!»
در حقیقت آن چیز با ارزشی که آن وزغ در کلهی کوچکش داشت مغزش بود. مغزی که دایم دوست داشت که بالا برود؛ بالا و بالاتر.
وزغ همانجا نشسته بود که آقای لکلک از هوا به سرعت به طرف او آمد. وزغ کوچولو خوشحال شد چون فکر کرد که میخواهد او را به مصر ببرد. با منقارش او را محکم گرفت و پرواز کرد. آنقدر وزغ را فشار داد که او داشت از درد زجر میکشید و طاقتش را از دست میداد اما میخواست تحمل کند چون فکر کرد که دارد به مصر میرود.
اما وزغ کوچولو از فشار و درد، لای منقار لکلک مُرد. آقای لکلک مخصوصاً این کار را با او کرد چون میخواست او را بخورد. اما وزغ موقع مردن چشمانش از خوشحالی برق میزدند که آن برق از بین نرفت بلکه داخل خورشید رفت.
پس آن چیز با ارزشی که توی کلهی کوچک وزغ کوچولو بود از بین نرفت بلکه رفت توی خورشید و همانجا ماند. حالا ما گاهی یک نیم نگاه کوچکی میتوانیم به خورشید بکنیم و این شوق با ارزشی که در سر وزغ بود را ببینیم.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم