مرد نمک‌نشناس

در روزگاران قدیم، مرد فقیری در روستایی زندگی می‌کرد. او بیکار بود و نمی‌توانست خود و خانواده‌اش را سیر کند. روزی تصمیم گرفت برای پیدا کردن کار از دهکده بیرون برود. به همین خاطر، صبح زود وقتی که هنوز زن و
پنجشنبه، 5 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرد نمک‌نشناس
 مرد نمک‌نشناس

 

نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری



 
در روزگاران قدیم، مرد فقیری در روستایی زندگی می‌کرد. او بیکار بود و نمی‌توانست خود و خانواده‌اش را سیر کند. روزی تصمیم گرفت برای پیدا کردن کار از دهکده بیرون برود. به همین خاطر، صبح زود وقتی که هنوز زن و فرزندانش بیدار نشده بودند، از خانه بیرون رفت. مرد فقیر رفت و رفت تا این‌که خسته و تشنه و گرسنه به جنگل انبوهی رسید. دنبال آب می‌گشت که چشمش به یک چاه افتاد. با خوشحالی به سوی چاه رفت و داخل آن را نگاه کرد، اما داخل چاه به جای آب، یک ببر، یک میمون، یک مار و یک مرد دید.
ببر با دیدن مرد فقیر گفت: «ای مرد! مرا از این‌جا بیرون بیاور. خانواده‌ام در انتظار من هستند.»
مرد فقیر با ترس گفت: «ولی تو یک ببر هستی. می‌ترسم اگر تو را از چاه بیرون بیاورم به من آزاری برسانی.»
ببر گفت: «نترس، قول می‌دهم که تو را اذیت نکنم.»
مرد با خود فکر کرد: «اگر این ببر خطرناک بود حتماً در چاه به دیگران آزار می‌رساند.»
پس با خیال راحت ببر را از چاه درآورد. ببر از او تشکر کرد و گفت: «خانه من در غاری در کوهستان است. هر وقت دلت خواست به آن‌جا بیا. از دیدنت خیلی خوشحال می‌شوم. شاید روزی بتوانم محبتی را که امروز به من کردی جبران کنم.»
صدای میمون از داخل چاه بلند شد. او هم از مرد فقیر خواست تا از چاه نجاتش دهد. مرد فقیر او را از چاه بیرون آورد. میمون گفت: «دوست من! هر وقت به غذا احتیاج داشتی پیش من بیا. هرقدر میوه بخواهی به تو می‌دهم. خانه من پایین همین کوهستان است.»
بعد از آن، مرد فقیر صدای مار را شنید. مار از او خواست تا از چاه نجاتش بدهد. مرد فقیر به مار نگاه کرد و گفت: «من چطور می‌توانیم به تو کمک کنم. تو یک مار هستی و ممکن است مرا نیش بزنی.» مار گفت: «در برابر محبتی که به من می‌کنی، هرگز تو را نیش نخواهم زد.»
مرد، مار را هم نجات داد. مار از او تشکر کرد و گفت: «اگر روزی با مشکلی روبه‌رو شدی مرا صدا کن. هرجا که باشی به کمکت می‌آیم.»
ببر، میمون و مار از مرد فقیر خداحافظی کردند و رفتند ولی پیش از رفتن همه با هم گفتند: «ای مرد مهربان! به مردی که داخل چاه است کمک نکن، او برای تو دردسر درست می‌کند.»
با دور شدن آن سه حیوان، صدای گریه و التماسی مردی که داخل چاه بود به گوش مرد فقیر رسید و دلش برای او سوخت. به کنار چاه رفت و او را نیز بیرون آورد.
مرد وقتی بیرون آمد نفس راحتی کشید و گفت: «از مهربانی تو متشکرم. من یک زرگر فقیر هستم و در شهری که در همین نزدیکی است زندگی می‌کنم. دلم می‌خواهد هر وقت کاری داشتی و کمک خواستی به خانه من بیایی.» مرد این را گفت و از آن‌جا دور شد.
مرد فقیر به راه خودش ادامه داد، اما نتوانست کاری پیدا کند. غمگین و ناراحت به زن و فرزندان گرسنه‌اش فکر می‌کرد که ناگهان به یاد ببر، میمون، مار و آن مرد زرگر افتاد. مرد فقیر به سراغ میمون رفت. میمون از دیدن او خوشحال شد و مقدار زیادی میوه برای او آورد. مرد فقیر از میمون تشکر کرد و پیش از رفتن، نشانی خانه ببر را از او پرسید. وقتی چشم ببر به مرد افتاد با شادی از لانه‌اش بیرون دوید و گفت: «من تو را هرگز فراموش نمی‌کنم. تو زندگی مرا نجات داده‌ای.» ببر این را گفت و مقدار زیادی طلا و جواهر به او داد.
مرد فقیر از ببر تشکر کرد و از آن‌جا دور شد. او خوشحال بود. چون می‌توانست با فروختن آن همه طلا و جواهر زندگیِ راحتی برای خانواده‌اش درست کند، اما نمی‌دانست برای فروش آن‌ها از چه کسی کمک بگیرد. ناگهان به یاد زرگری افتاد که از چاه نجاتش داده بود. خندید و به سوی شهر مردِ زرگر حرکت کرد. زرگر از دیدن او خوشحال شد و پرسید: «چه شده است که به این‌جا آمده ای؟»
مرد فقیر گفت: «آمده‌ام تا از تو کمک بگیرم. من مقداری طلا و جواهر دارم آیا می‌توانی آن‌ها را برایم بفروشی؟»
زرگر طلاها و جواهرات مرد فقیر را گرفت و با دقت به آن‌ها نگاه کرد و گفت: «بله، بله، من حتماً به تو کمک می‌کنم، ولی بهتر است آن‌ها را به یک زرگر دیگر هم نشان بدهم. تو این جا بمان تا من بروم و برگردم.»
زرگر این را گفت و از آن‌جا دور شد. او خود را به قصر پادشاه رساند. جواهرات را به او نشان داد و گفت: «سرورم! این جواهرات همان جواهراتی است که برای فرزند شما ساخته بودم، خوب نگاه کنید.»
پادشاه، جواهرات را نگاه کرد. بله همه آن‌ها جواهرات فرزند او بود. فرزندی که گم شده بود و آن‌ها نگران او بودند. پادشاه فریاد زد: «آن مرد را به این‌جا بیاورید. حتماً او پسرم را کشته و طلاهایش را برداشته است.»
سربازان شاه به خانه زرگر رفتند و مرد فقیر را که بی‌خبر از همه‌جا نشسته بود و انتظار زرگر را می‌کشید، دستگیر کردند و به زندان انداختند.
مرد فقیر که از این کارها تعجب کرده بود، از نگهبان زندان پرسید: «چرا مرا زندانی کرده‌اند؟»
نگهبان گفت: «تو شاهزاده را کشته‌ای و جواهرات او را دزدیده‌ای. پادشاه فرزندش را بسیار دوست داشت و حتماً تو را به خاطر این گناه بزرگ به دار می‌آویزد.»
مرد فقیر که بی‌گناه بود، نمی‌دانست چه باید بکند، اما به یاد مار افتاد و او را صدا کرد. لحظه‌ای کوتاه نگذشته بود که مار جلوی او ظاهر شد و گفت: «ای مرد مهربان! چه شده؟ چه کمکی از دست من برمی‌آید؟»
مرد فقیر تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. مار لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «من نقشه‌ای دارم، خوب گوش کن. من به اتاق ملکه می‌روم و او را نیش می‌زنم. ملکه از هوش می‌رود و سم در بدنش باقی می‌ماند. هیچ کس نمی‌تواند برای او کاری انجام دهد. اما اگر تو دست خود را بر پیشانی او بگذاری فوری به هوش می‌آید.» مار این را گفت و به قصر رفت. ناگهان سر و صدایی در قصر پیچید: «مار ملکه را نیش زده. ملکه بیهوش شده.»
پزشکان از این‌جا و آن‌جا برای درمان ملکه به قصر آمدند، اما از دست هیچ‌کدام کاری ساخته نبود. خبر به گوش مرد فقیر رسید. او به نگهبان گفت: «من می‌توانم ملکه را درمان کنم.»
پادشاه که از تمام پزشکان ناامید شده بود، قبول کرد که مرد فقیر را نزد ملکه ببرند. مرد کنار ملکه ایستاد و همان‌طور که مار گفته بود دستش را بر پیشانی او گذاشت. ناگهان ملکه چشم‌هایش را باز کرد. صدای شادی و خوشحالی در قصر پیچید. پادشاه از مرد فقیر تشکر کرد. مرد فقیر به او گفت: «من به خاطر گناهی که نکرده‌ام زندانی شده‌ام.»
و بعد تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه دستور داد مرد زرگر را دستگیر کنند. سپس خانه‌ای بزرگ و هزار سکّه طلا به مرد فقیر هدیه داد. مرد فقیر ثروتمند شد و توانست بقیه عمر خود را در کنار خانواده‌اش با خوشی و راحتی بگذراند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصه‌ی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط