نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری
مترجم: سیما طاهری
سالهای سال بود که آقا کلاغه و خانم کلاغه روی درخت بسیار بزرگی لانه ساخته بودند و توی همان لانه، جوجههای زیادی را بزرگ کرده بودند. زندگی آنها با شادی میگذشت، تا اینکه یک روز ماری سیاه از راه رسید و سوراخی را که زیر درخت بود برای لانه انتخاب کرد. کلاغها نگران شدند، اما کاری از دستشان بر نمیآمد.
چند روزی از آمدن مار سیاه نمیگذشت که خانم کلاغه چند تخم گذاشت و هنوز چشم بر هم نزده بودند که جوجههایشان از تخم درآمدند. کلاغها از جوجهها خیلی مواظبت میکردند، اما یک روز که برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بودند، مار سیاه از درخت بالا رفت و جوجه کلاغها را یکییکی خورد. وقتی خانم کلاغه و آقا کلاغه با نوک پر از غذا از راه رسیدند، جوجههایشان را در لانه ندیدند. آنها غصهدار و ناراحت سراغ جوجههایشان را از همسایهها گرفتند، اما کسی از آنها خبر نداشت. آقا کلاغه و خانم کلاغه مدتها غصه خوردند و گریه کردند، اما چون غصه خوردن فایدهای نداشت، تصمیم گرفتند وقتی دوباره جوجهدار شدند از آنها بهتر از قبل مواظبت کنند. ماهها گذشت و خانم کلاغه در لانه چند تخم گذاشت. باز هم جوجهها از تخم بیرون آمدند و شادی دوباره به لانه برگشت. اینبار کلاغها تصمیم گرفتند که هیچوقت جوجهها را تنها نگذارند. وقتی یکی از آنها دنبال غذا میرفت، دیگری در لانه میماند تا مراقب جوجهها باشد.
یک روز که خانم کلاغه در لانه نشسته بود و جوجهها زیر بالهایش راحت خوابیده بودند، صدایی به گوش خانم کلاغه رسید. خانم کلاغه به اطراف نگاه کرد و ناگهان در نزدیکی لانه مار سیاه را دید. خانم کلاغه با دیدن مار فریاد زد و سعی کرد او را از لانهاش دور کند، اما موفّق نشد و مار سیاه دوباره جوجههای او را خورد. صدای گریه خانم کلاغه به گوش کلاغهای دیگر رسید. کلاغها به طرف لانه خانم کلاغه آمدند و به مار حمله کردند، اما مار جان سالم به در برد و فوری به سوراخ خودش رفت. وقتی آقا کلاغه از راه رسید و خبر را شنید، غمگین و ناراحت شد، اما سعی کرد خانم کلاغه را دلداری بدهد. خانم کلاغه که دلش شکسته بود، هقهق کنان گفت: «ما باید از اینجا برویم. تا وقتی مار سیاه اینجاست، ما نمیتوانیم راحت زندگی کنیم و جوجهدار شویم.»
آقا کلاغه گفت: «ولی ما سالهاست که اینجا زندگی میکنیم. دور شدن از اینجا خیلی سخت است. به جای فرار کردن باید راهی پیدا کنیم تا بتوانیم از دست این مار بدجنس راحت شویم.»
کلاغها فکر کردند و تصمیم گرفتند پیش روباه پیر و عاقل بروند و با او مشورت کنند و از و بخواهند برای راحت شدن از دست مار سیاه راهی به آنها نشان بدهد.
روباه پیر حرفهای آنها را گوش کرد و بعد از مدتی فکر کردن، گفت: «فردا صبح زنان پادشاه برای آبتنی به رودخانه میروند. آنها لباسها و جواهرات خود را کنار رودخانه میگذارند. خدمتکاران مواظب لباسها و جواهرات هستند. شما باید خودتان را به آنجا برسانید و یکی از گردنبندها و یا چیز با ارزش دیگری را بردارید و از آنجا دور شوید، ولی یادتان باشد این کار را طوری انجام بدهید که خدمتکارها متوجه شوند و دنبالتان کنند. شما باید به طرف لانهتان پرواز کنید و بعد آن چیز باارزش را توی سوراخ مار بیندازید.»
کلاغها قبول کردند. صبح روز بعد به کنار رودخانه رفتند و منتظر شدند تا زنان قصر آمدند و وسیلههای خود را در کنار ساحل گذاشتند و داخل آب شدند. چشم خانم کلاغه به گردنبند مرواریدی افتاد که به نظر میرسید خیلی با ارزش است. او به سوی گردنبند رفت و آن را به منقار گرفت و پرواز کرد. آقا کلاغه با صدای بلند قارقار کرد تا خدمتکارها متوجه آنها و گردنبند شوند. خدمتکارها وقتی گردنبند با ارزش را لای منقار کلاغ دیدند، به سرعت به سوی آنها دویدند. هرجا که کلاغها رفتند، آنها هم رفتند. کلاغها به درخت خودشان رسیدند و طوریکه خدمتکارها ببینند، گردنبند را داخل لانه مار سیاه انداختند و روی شاخه بلند درخت نشستند. خدمتکارها سعی کردند گردنبند را با چوبی بلند از توی سوراخ درآورند. مار که ترسیده بود، فشفش کنان از لانه بیرون آمد. خدمتکارها دورش را گرفتند و آنقدر او را زدند تا مُرد. بعد گردنبند را از سوراخ در آوردند و از آنجا دور شدند.
خانم کلاغه و آقا کلاغه که از مردن مار خوشحال شده بودند، نفس راحتی کشیدند بعد پرواز کردند تا پیش روباه پیر و عاقل بروند و از او تشکر کنند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصهی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول
چند روزی از آمدن مار سیاه نمیگذشت که خانم کلاغه چند تخم گذاشت و هنوز چشم بر هم نزده بودند که جوجههایشان از تخم درآمدند. کلاغها از جوجهها خیلی مواظبت میکردند، اما یک روز که برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بودند، مار سیاه از درخت بالا رفت و جوجه کلاغها را یکییکی خورد. وقتی خانم کلاغه و آقا کلاغه با نوک پر از غذا از راه رسیدند، جوجههایشان را در لانه ندیدند. آنها غصهدار و ناراحت سراغ جوجههایشان را از همسایهها گرفتند، اما کسی از آنها خبر نداشت. آقا کلاغه و خانم کلاغه مدتها غصه خوردند و گریه کردند، اما چون غصه خوردن فایدهای نداشت، تصمیم گرفتند وقتی دوباره جوجهدار شدند از آنها بهتر از قبل مواظبت کنند. ماهها گذشت و خانم کلاغه در لانه چند تخم گذاشت. باز هم جوجهها از تخم بیرون آمدند و شادی دوباره به لانه برگشت. اینبار کلاغها تصمیم گرفتند که هیچوقت جوجهها را تنها نگذارند. وقتی یکی از آنها دنبال غذا میرفت، دیگری در لانه میماند تا مراقب جوجهها باشد.
یک روز که خانم کلاغه در لانه نشسته بود و جوجهها زیر بالهایش راحت خوابیده بودند، صدایی به گوش خانم کلاغه رسید. خانم کلاغه به اطراف نگاه کرد و ناگهان در نزدیکی لانه مار سیاه را دید. خانم کلاغه با دیدن مار فریاد زد و سعی کرد او را از لانهاش دور کند، اما موفّق نشد و مار سیاه دوباره جوجههای او را خورد. صدای گریه خانم کلاغه به گوش کلاغهای دیگر رسید. کلاغها به طرف لانه خانم کلاغه آمدند و به مار حمله کردند، اما مار جان سالم به در برد و فوری به سوراخ خودش رفت. وقتی آقا کلاغه از راه رسید و خبر را شنید، غمگین و ناراحت شد، اما سعی کرد خانم کلاغه را دلداری بدهد. خانم کلاغه که دلش شکسته بود، هقهق کنان گفت: «ما باید از اینجا برویم. تا وقتی مار سیاه اینجاست، ما نمیتوانیم راحت زندگی کنیم و جوجهدار شویم.»
آقا کلاغه گفت: «ولی ما سالهاست که اینجا زندگی میکنیم. دور شدن از اینجا خیلی سخت است. به جای فرار کردن باید راهی پیدا کنیم تا بتوانیم از دست این مار بدجنس راحت شویم.»
کلاغها فکر کردند و تصمیم گرفتند پیش روباه پیر و عاقل بروند و با او مشورت کنند و از و بخواهند برای راحت شدن از دست مار سیاه راهی به آنها نشان بدهد.
روباه پیر حرفهای آنها را گوش کرد و بعد از مدتی فکر کردن، گفت: «فردا صبح زنان پادشاه برای آبتنی به رودخانه میروند. آنها لباسها و جواهرات خود را کنار رودخانه میگذارند. خدمتکاران مواظب لباسها و جواهرات هستند. شما باید خودتان را به آنجا برسانید و یکی از گردنبندها و یا چیز با ارزش دیگری را بردارید و از آنجا دور شوید، ولی یادتان باشد این کار را طوری انجام بدهید که خدمتکارها متوجه شوند و دنبالتان کنند. شما باید به طرف لانهتان پرواز کنید و بعد آن چیز باارزش را توی سوراخ مار بیندازید.»
کلاغها قبول کردند. صبح روز بعد به کنار رودخانه رفتند و منتظر شدند تا زنان قصر آمدند و وسیلههای خود را در کنار ساحل گذاشتند و داخل آب شدند. چشم خانم کلاغه به گردنبند مرواریدی افتاد که به نظر میرسید خیلی با ارزش است. او به سوی گردنبند رفت و آن را به منقار گرفت و پرواز کرد. آقا کلاغه با صدای بلند قارقار کرد تا خدمتکارها متوجه آنها و گردنبند شوند. خدمتکارها وقتی گردنبند با ارزش را لای منقار کلاغ دیدند، به سرعت به سوی آنها دویدند. هرجا که کلاغها رفتند، آنها هم رفتند. کلاغها به درخت خودشان رسیدند و طوریکه خدمتکارها ببینند، گردنبند را داخل لانه مار سیاه انداختند و روی شاخه بلند درخت نشستند. خدمتکارها سعی کردند گردنبند را با چوبی بلند از توی سوراخ درآورند. مار که ترسیده بود، فشفش کنان از لانه بیرون آمد. خدمتکارها دورش را گرفتند و آنقدر او را زدند تا مُرد. بعد گردنبند را از سوراخ در آوردند و از آنجا دور شدند.
خانم کلاغه و آقا کلاغه که از مردن مار خوشحال شده بودند، نفس راحتی کشیدند بعد پرواز کردند تا پیش روباه پیر و عاقل بروند و از او تشکر کنند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصهی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول