0
مسیر جاری :
ايراني، اي سره مرد شعر

ايراني، اي سره مرد

در فروردين 67 به زادبوم خود، توس (مشهد) رفته بودم، بيمارگونه و گريزان از بمب و موشک جنگ تحميلي، و مدتها بود شعري نگفته بودم؛ اما به محض سکونت و سکون يافتن در مشهد، اين قصيده به خاطرم خطور کرد.
اي وطن شعر

اي وطن

دوست دارم سرزمينم را آسمان آبي ايران زمينم را دوست دارم با تو بودن را عشق را، پرواز را، شوق سرودن را بالهايم بالهاي عشق و آغاز است در نمازم شوق پرواز است آسمان، سجاده راز و نياز من کهکشان هم اقتدا...
اي سخنگوي سترگ شعر

اي سخنگوي سترگ

اوستاد آمدم، شوريده جان تا زنم بوسه تو را بر آستان آستان بوسم تو را، از درد و سوز آستيني از دهش بر من فشان ز آن نهاد رشک دريايت مرا ريز در دامن گهرهاي گران دم به دم، گوهر بر آري بي شمار از تک درياي...
اي پور وطن شعر

اي پور وطن

اي پور وطن، به دلها شرر افکن از آتش غيرت به وطن شعله در افکن بي فکري و لاقيدي و ديوانه سري را از پايه برانداز و به رويين تبر افکن بنگر اثر همت پوياي ملل را بر حاصل کوشايي آنان نظر افکن
ايران من شعر

ايران من

اي بلند سرفراز، ايران من اي شکوه نام تو در جان و تن چشمايت قصه گوي رازها رودهايت در دل طوفان رها دشت هايت ارغواني سبز و سرخ اي تو با راز شکفتن آشنا روز باراني که صحرا بشکفد غنچة يادت به دنيا بشکفد...
به ياد وطن شعر

به ياد وطن

بيار ساقي، زمي چراغي، به بزم نوروز، که ياد ايران نشسته بر دل، فتاده در سر، دلي که مهرش، سرشته با جان، سري که شوري دگر ندارد به نوبهاران، کهن شرابي، زجام جمشيد، به کام جان ريز که تشنه کامي، غريب و مهجور،...
وطن شعر

وطن

بهشت برين خاک ايران ماست چه باشد بهشت برين؟ جان ماست نکودار او را که بنگاه توست بدو شادمان جان آگاه توست عزيز است گر او، تو باشي عزيز و گر خوار باشد، تويي خوار نيز تو چون مرغي و اين وطن پرّ توست
وطن ما شعر

وطن ما

نام وطن چه دلکش و زيباست جان بخش و دلفريب و دلاراست زان خوبتر دگر سخني نيست شيرين تر از تمام لغت هاست از بهر من شنيدن نامش بالاترين لذايذ دنياست يک لفظ هست و معني بي حد پنهان در آن هزار معماست...
وطن را به جان دوست دار شعر

وطن را به جان دوست دار

چنين يادم دارم زآموزگار حکيم سخن گستر هوشيار طلب کرد روزي مرا نزد خويش بسي لطف کرد آن پسنديده کيش دُر درج فرهنگ و دانش بسفت به اندرزم اين نکته ها باز گفت که جانا به اندر من دار گوش
وطن دوستي شعر

وطن دوستي

قصه گيسوي لعبتان طرازي از شب يلدا فزوده شد به درازي عمر گرانمايه، اي دريغ تلف شد در خم گيسوي لعبتان طرازي درد و دريغا که عاشقان وطن را عشق حقيقي بدل شده به مجازي ما به سر زلف يار بسته دل و، خصم بسته دو...