مسیر جاری :
چون مني را فلک بيازارد
خردش بيخرد نينگارد؟ چون مني را فلک بيازارد
گرچه بر من چو ابر غم بارد هر زماني چو ريگ تشنهترم
بر دل من چو مار بگمارد چون بيفسايدم چو مار، غمي
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فرياد نشنود دل اگر بوم خاموش
هر يک اندر همه هنر استاد، گرچه اسلاف من بزرگانند
نه چو خاکسترم کز آتش زاد نسبت از خويشتن کنم چو گهر
احوال جهان بادگير، باد!
وين قصه ز من يادگير ياد احوال جهان بادگير، باد!
کردار همه باژگونه باد چون طبع جهان باژگونه بود
وز خاري باشد گشاده خاد از روي عزيزي است بسته باز
اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خويش زمانه نهان نداشت اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت
چون بنگرم عجايب گيتي کران نداشت در گيتياي شگفت کران داشت هرچه داشت
ملکي قوي چو ملک ملک ارسلان نداشت هرگونه چيز داشت جهان تا بناي...
امروز هيچ خلق چو من نيست
جز رنج ازين نحيف بدن نيست امروز هيچ خلق چو من نيست
در باغ، شاخ و برگ و سمن نيست لرزان تر و ضعيفتر از من
اشکم جز از عقيق يمن نيست انگشتري است پشتم گويي
چون ناي بينوايم از اين ناي بينوا
شادي نديد هيچ کس از ناي بينوا چون ناي بينوايم از اين ناي بينوا
زيرا جواب گفتهي من نيست جز صدا با کوه گويم آنچه از او پر شود دلم
روزم همه شب است و صباحم همه مسا شد ديده تيره و نخورم غم ز بهر آنک...