0
مسیر جاری :
ماندگارترین یادگاری داستان

ماندگارترین یادگاری

فقط بیست و پنج ساله بودم که در یک تصادف به شدت مجروح شدم. بعد از چندین عمل جراحی و روزها بستری بودن در بیمارستان، تازه وقتی به خانه آمدم، زمان رویارویی با تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود. صمیمی‌ترین دوستم...
مأمن انس و آرامش داستان

مأمن انس و آرامش

مهمانی خانه پدربزرگ با همه مهمانی‎ها فرق داشت. تمام مشکلات هفته را به امید پنجشنبه پشت سر می‌گذاشتیم تا دور هم پای خاطرات آن‌ها بنشینیم. این هفته هم بعد از خوردن شام، در حیاط دور هم جمع شدیم پای حرف‎های...
قرار هر ساله داستان

قرار هر ساله

وقتی اولین پرچم عزای امام حسین علیه السلام در اول محرم به اهتزاز در می‌آمد، حال و هوای شهر عوض می‌شد. شعر محتشم، دل شهر را آشوب می‌کرد و اندوه، تمام آسمان و زمین را فرا می‌گرفت. اما طبق رسم هر ساله، برای...
عطر آش نذری داستان

عطر آش نذری

وقتی کل خانواده و فامیل و حتی زائران و مجاوران آن امامزاده، دوشنبه‌ها و مراسم آش نذری مادربزرگ را فراموش نمی‌کنند، هر هفته این خاطره برای همه ما مرور می‌شود. من آن زمان خیلی کوچک بودم، اما مادربزرگ با...
ستارگانی در آسمان تاریک شهر داستان

ستارگانی در آسمان تاریک شهر

مدت‌ها بود که همسرم حال خوبی نداشت. تمام دلگرمی هم بودیم، به او می‌گفتم چیز خاصی نیست، اما هر روز بد و بدتر می‌شد. وقتی برای گرفتن جواب آزمایش رفتم، تمام بدنم می‌لرزید. چندین بار متصدی اسم ما را صدا زد...
زیارت با پای دل داستان

زیارت با پای دل

پدرم کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. من کلاس چهارم ابتدایی بودم و هشت خواهر و برادر دیگر هم داشتم. یک روز در مدرسه، معلم‌مان در مورد مسابقه خاطره نویسی با موضوع زیارت صحبت کرد. همه بچه‌ها در مورد این...
خدمتگذار آستان نور داستان

خدمتگذار آستان نور

به اداره رفتم تا درخواستم را به رئیس بخش ارائه دهد. ارتقای شغلی و پاداش می‌خواستم و فقط می‌خواستم خیابان محل کارم را تغییر دهم. وقتی آن مسئول خواسته‌ام را شنید تعجب کرد اما اصرار مرا که دید قول داد که...
پیوندی آسمانی در قطعه‌ای از بهشت داستان

پیوندی آسمانی در قطعه‌ای از بهشت

با معرفی یکی از دوستانم و با تعریف‌هایی که او برایم کرده با خانواده‌ام برای آمدن خواستگار ای به منزلمان صحبت کردم. با خانواده چند باری آمدند و رفتند و ساعت‌ها با هم حرف زدیم تا فهمیدم که دنیا هایمان از...
پناهگاه دل‌شکستگان داستان

پناهگاه دل‌شکستگان

پدرم در روزهای آخر عمرش وصیت نامه‌ای نوشت. او از بازاری‌های بزرگ شهر بود و با همان حال خواست که قبل از مراسم خاکسپاری‌اش، این وصیت‌نامه باز شود. شبی که دنیا را به شوق آسمان ترک گفت، نامه را باز کردیم....
برکت همجواری امامزاده داستان

برکت همجواری امامزاده

با ۱۲ سال سابقه کار، از کارخانه‌ای که هر روز تولیداتش کم و کارگرانش کمتر می‌شد، اخراج شدم. خدا را شکر که هیچ وقت، حرص مال دنیا را نداشتم، اما انگار دنیا روی سرم خراب شد، چراکه شرمندگی از زن و بچه‌ام برایم...