مسیر جاری :
بروتوسِ عزيز ايراد از ستارگان نيست، ايراد از خود ماست
مردي پس از سفري طولاني، کنار دهانهي چاهي دراز کشيد و به خواب رفت. چيزي به سقوط مرد در چاه نمانده بود که «بخت» ظاهر شد و او را از خواب بيدار کرد.
تأمّل جايز نيست
مردي که يکي از دوستانش به او اعتماد کرده و مقداري پول به او سپرده بود، وسوسه شد تا آن را پس ندهد. دوست مرد از او خواست تا سوگند بخورد که پولي از او نگرفته است. مرد مصلحت ديد خود را در روستايي پنهان
درستي بهترين سياست است
تبر مردي که در ساحل رودخانه هيزم ميشکست، از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. از آنجا که کاري از دست مرد برنميآمد، کنار رودخانه نشست و گريه را سر داد. هِرمِس در برابر مرد ظاهر شد و علّت گريهاش را
جاي تکامل
زئوس، يک گاو نر، پرومته يک انسان و آتنا يک خانه ساختند. سپس براي داوري در مورد عيب و نقص کارشان، موموس را انتخاب کردند.
مفت و مجّاني
هِرمِس که دلش ميخواهد از ارزش خود نزد انسانها باخبر شود، لباس مبدّل ميپوشد و به کارگاهِ مجسمهسازي ميرود. در کارگاه، مجسمهي زئوس را ميبيند و قيمت آن را از مجسمهساز ميپرسد.
گاري خباثت
روزي روزگاري، هِرمِس گارياي پر از دروغ و شرارت و نيرنگ را به گوشه و کنار جهان ميبرد و اندکاندک آن را در ميان کشورهاي گوناگون، پخش ميکرد. آوردهاند که چون گاري به سرزمين ... رسيد، ناگهان
دعايي که به سرعت مستجاب شد
گاوچراني به هنگام چراندن گاوها، گوسالهاي را در مرغزار گم کرد. گاوچران نذر کرد که اگر دزدِ گوساله خود را بيابد، بزغالهاي براي زئوس قرباني کند. وقتي به جستوجوي گوساله قدم به جنگل گذاشت، شيري را
چه طرفه موجودي است آدمي!
آوردهاند که زئوس جانوران را در برابر چشمان انسان ميساخت و آنها را با تواناييهاي گوناگون از زور گرفته تا سرعتِ دويدن و پريدن، مجهز ميکرد. انسان همچنان که در برابر زئوس برهنه ايستاده بود گله کرد که...
جز اميد چيزي نماند
زئوس تمام خوبيهاي زندگي را درون سبويي ريخت، در سبو را بست و آن را به مردي مطمئن سپرد. مرد که کنجکاوي امانش را بريده بود، براي اطلاع از آنچه درون سبو بود، در سبو را گشود. ناگهان هرچه در سبو بود
تو را چه به قضاوت
مردي کشتي شکستهاي ديد، دستهايش را به آسمان بلند کرد و به بيدادگري خدايان اعتراض کرد. او به خدايان گفت: «چرا بهخاطر يک خدانشناس در کشتي، همهي سرنشينان آن را به کام مرگ فرستادهايد؟»