مسیر جاری :
ثروت نامشروع
هنگامی که هرکول به طبقهی خدایان ارتقا یافت و به سفرهی زئوس دعوت شد، با تمام خدایان با حرمت و ادب رفتار کرد. امّا همینکه آخرین نفر یعنی پلوتوس وارد شد، هرکول سرش را پایین آورد و از روی گرداند.
تنفّر تا حدّ مرگ
دو مرد که از هم بیزار بودند سوار یک کشتی شدند. یکی از آن دو در دماغه و دیگری در پاشنهی کشتی نشست. ناگهان توفانی سخت درگرفت و کشتی دستخوش امواج سهمناک شد. هنگامی که با غرق شدن فاصلهی چندانی
اوّل کار
روزی دمیدس خطیب برای مردم آتن سخنرانی میکرد. امّا از آنجا که آنها توجّه چندانی به سخن او نداشتند، خواست تا به حکایتی از حکایتهای ازوپ که برایشان تعریف میکند، گوش کنند.
یاوه گو
مردی شکارچی که ردّ شیری را جستوجو میکرد، به هیزمشکنی رسید و از او پرسید که آیا ردّ شیر یا لانهی او را دیده است. مرد پاسخ داد که بهجای ردّ پای شیر حاضر است خود شیر را به او نشان بدهد.
با یک گل بهار نمیشود
جوانی بیفکر تمام میراثی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند. جوانک روزی پرستویی را که پیش از فصل بهار از راه رسیده بود، دید و تصوّر کرد هوا رو به گرمی
از چاله به چاه
بیوهای پرکار، خروسخوان، کنیزانش را بیدار میکرد و آنها را به سر کارهایشان میفرستاد. زنان برده که خروس را مسئول بیدار کردن صاحب خود، پیش از دمیدن خورشید و خستگی و ماندگی خود میدانستند، تصمیم
حسّ لامسهی مرد نابینا
روزگاری مرد نابینایی زندگی میکرد که فقط با لمس حیوانات، نام آنها را میگفت. با اینهمه یکبار وقتی کسی توله گرگی را در میان دستهای او گذاشت، مرد نابینا مردد ماند.
کچل
مردی که مویش رو به سفیدی گذاشته بود، دو دلدار یکی جوان و دیگری سالخورده داشت. زن سالخورده از اینکه دلداری جوان داشته باشد، شرمنده بود و هر وقت مرد نزدش میآمد، تارهای سیاه موی او را یکییکی میکند.
به عمل کار برآید
هموطنهای ورزشکاری همیشه او را به ضعف و ناتوانی متّهم میکردند. از اینرو ورزشکار به کشور دیگری رفت و مدّتی در آنجا زندگی کرد. او پس از آنکه به کشور خود بازگشت، از هنرنماییهای خود در کشورهای
برای نهادن چه سنگ و چه زر
مردی خسیس داروندارش را فروخت، با پول آن شمشی طلا خرید و آن را جایی زیر خاک پنهان کرد، امّا او نه فقط شمش طلا که دل و جانش را هم با آن زیر خاک پنهان کرد. خسیس هر روز به محل مخفی کردن شمش