دل نوشته هایی درشهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر

بوی بال‏های سوخته خدیجه پنجی زمان گم می‏شود در تیک تاک تلخ فاجعه. زمان وحشت زده گوش خوابانده به اضطرابی عمیق که قد کشیده از لحظه‏هایی شوم. حادثه‏ای تلخ در بطن شهریورماه شکل می‏گیرد. از تمام زاویه‏های شقاوت، بوی تند توطئه و مرگ می‏وزد. ابلیس، بر تلّ اذهان پوسیده و غبار گرفته می‏خندد. بال‏های آتش گرفته می‏وزند، می‏بارند، از ابرهای مشتعل، از شعله‏های نفرت و کینه. همه‏جا پر می‏شود از بوی بال‏های سوخته. هوا، بوی سوختگی می‏دهد.
شنبه، 2 شهريور 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نوشته هایی درشهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر
دل نوشته هایی درشهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر
دل نوشته هایی درشهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر

بوی بال‏های سوخته

خدیجه پنجی زمان گم می‏شود در تیک تاک تلخ فاجعه.
زمان وحشت زده گوش خوابانده به اضطرابی عمیق که قد کشیده از لحظه‏هایی شوم.
حادثه‏ای تلخ در بطن شهریورماه شکل می‏گیرد. از تمام زاویه‏های شقاوت، بوی تند توطئه و مرگ می‏وزد. ابلیس، بر تلّ اذهان پوسیده و غبار گرفته می‏خندد. بال‏های آتش گرفته می‏وزند، می‏بارند، از ابرهای مشتعل، از شعله‏های نفرت و کینه. همه‏جا پر می‏شود از بوی بال‏های سوخته.
هوا، بوی سوختگی می‏دهد.
هوا تاول می‏زند. هوا در شعله‏های کینه می‏سوزد و بادها، بوی پروازها را خواهند وزید... .
حادثه‏ای شوم، ذهن تاریخ را می‏آشوبد.
نفس ثانیه‏ها بند می‏آید.
در جام جان زمان، شوکران مرگ سرازیر می‏شود. فاجعه متولّد می‏شود.
دستان ابلیس خون‏آلود است.
دو پروانه در آتش عشق می‏سوزند؛ در آتشی که شعله‏ور است از کینه ابلیسیان.
«باهنر» و «رجایی»، اسطوره‏های بی‏نظیر عشق، دو واژه نام‏آشنای تاریخ. یک جفت پروانه عاشق رها شده از پیله تعلقات دنیا، محو جمال دوست، به آسمان قد می‏کشند.
از «رجایی» می‏گویم، همان معلّم ساده و مهربان که اندیشیدن را می‏آموزد. او که شهرت و محبوبیت، ذره‏ای از تواضع و فروتنی‏اش نکاست.
شمعی که در اندیشه عشق به خدا، ذره‏ذره سوخت.
پروانه‏ای که در طواف عاشقانه‏اش گرد روشنایی شعله عشق و معرفت، به عروجی سرخ رسید.
و «باهنر» هنرمند عرصه شهادت بود که «شهادت هنر مردان خداست»!

یک جفت پروانه شهید

مهدی میچانی فراهانی
چگونه باید گفت؟ چگونه می‏شود که نوشت؟ حجم فریاد آن چنان وسیع است که از حنجره بیرون نمی‏ریزد و نوک حقیر قلم، نمی‏تواند که بغلتد. آیا کدام صفحه است که شهادت را سرخ بر آن بنویسند و آتش نگیرد؟ از پروانگانی می‏گویم که آتش شمعی نسوزاندشان؛ پروانه خورشید بودند و خاکستر شدند، پیش از آن‏که زیبایی‏شان را مجالی برای ظهور بیابند. از میان شمعستان ما به فراز درآمدند، قبل از آن‏که پروانگی را به ما بیاموزند، اما آموخته‏ایم...
دستانِ به خون آلوده شیاطین، آخر چه وقت سیراب خواهند شد؟ استسقاء خون، عاقبت حجمِ پیکرشان را منفجر خواهد کرد.
و بدین‏سان، دو پروانه دیگر بال گشودند.
عشق، یک پدیده آسمانی‏ست و تنها پروانگان هستند که با بال‏های بزرگ خویش، می‏توانند به آن سوی، بال بگشایند.
و عشق، طریقی است طولانی، که فقط گام‏های استوار می‏توانند جسارت این سفر را به خویش راه دهند.
و عشق، شمعی است نورانی و داغ، که تنها واله‏ترین پروانگان، تابِ این عشقبازی را دارند.
و عشق این است... آری! این است...
و مگر شما چه کرده بودید؟ به کدامین گناه؟ مگر جز این بود که قوم خویش را راهی به سوی شمع منور گشوده بودید؟ گفته بودید که با بال‏های بسته نمی‏توان پروانه بود؛ پس یوغ از بال خویش گشودید؛ از قوم پروانگان نیز.
و این گناه شماست. و این همان جرم نابخشودنی‏ست در مکتب شیطان پرستان ظلمت نشین که چشمانشان، تحمل نور هیچ شمعی را ندارند و چشم دیدن آنانی را نیز که می‏خواهند روزی در شمعستانِ منور، بال بزنند.
چگونه می‏شود نوشت؟ آن لحظه را اگر بنگارم که بال‏های وسیع شما در حال سوختن بود، قلم به یکباره در دستم آتش می‏گیرد. لحظه انفجار، دفترم را تکه تکه می‏کند. جسمِ پروانه‏وارِ سوخته شما را در خاک که می‏نهند، نفسم بند می‏آید. بیش از این اگر ادامه دهم، خود نیز خواهم سوخت. چگونه می‏شود نوشت؟ واژه «رجایی» را که تکرار می‏کنم، مرا با خویش، به سرزمین وسیعی می‏برد که در آن، بوستان‏های منوّری است سرشار از شمع‏های روشنی که هرگز تمام نمی‏شوند. کلمه «باهنر» را که می‏نویسم، حسّی غریب، دستانم را در خویش می‏فشارد و مرا عمود می‏کشاند به سمتِ ابرهایی که بر آن‏ها قصرهایی بنا شده است؛ که بر دروازه هر کدام، یک جفت بال سوخته آویزان شده است.
آری! این طریقت پروانگان است.
و اینک، تمام شمع‏ها و پروانگان، چشم دوخته‏اند به مسیر پرواز یک جفت پروانه شهید دیگر که با بال‏های نیمه سوخته‏ای که هنوز شعله می‏کشد، به سمت خورشید، بال گشوده‏اند.

دو پروانه متولّد شدند

خدیجه پنجی
دست‏هایی آلوده می‏وزند
دست‏هایی که جرأت رویارویی ندارند
دست‏هایی که فقط شیوه خیانت آموختند
دست‏هایی که در مکتب ابلیس، الفبای پلیدی مشق کردند
دست‏هایی که از پشت خنجر زدن را خوب بلدند.
دست‏هایی آلوده می‏وزند
بوی تند توطئه می‏آید و این بار، قصد جان دو شیر دلیر بیشه عشق را کرده‏اند.
بگذار حقارت همیشگی‏شان را، در بی‏کرانگی پلیدی فکرهای شومشان مچاله کنند.
بگذار دست‏های شیطان، به خون سیراب شود.
سایه شیرها هیچ گاه از سر بیشه کم نخواهد شد.
عقاب، قوی‏تر از آن است که کلاغ‏ها، از بلندای قلّه عزّت به پایین بکشندش.
صدای مهیب، زبانه‏های آتش، انفجار، و در یک آن، آسمان از بوی بال‏های سوخته سرشار شد.
و باران پروانه‏های سوخته، بر زمین بارید و زمین از تکه تکه پیکر عشق، گلفرش شد.
و از خاک، رجایی و باهنر، به افلاک قد کشیدند.
رجایی و باهنر، به آسمان عروج کردند و از خاکستر پروانه‏های سوخته، فوج فوج، پروانه عاشق متولّد شد.
رجایی، روح بزرگی بود که طاقت قفس تن را نداشت.
رجایی، پروانه عاشقی بود که سوختن را بارها و بارها، به تجربه نشسته بود.
رجایی، معلّمی بود که اندیشیدن را آموخت و هجیّ کرد.
سروی که آزادگی را برگزیده بود و آزاده‏ای که سربلندی را در فروتنی و تواضع آموخته بود.
مرد حماسه و جنگ بود و مرد عشق و شهادت.
و باهنر؛ چه زبنده نامی، که «شهادت، هنر مردان خداست» و باهنر، چه زیبا، هنر شهادت را به تصویر کشید!
صدای انفجار، و طواف عاشقانه دو پروانه گِرد شمع شهادت؛ پروانه‏هایی که لحظه لحظه در تبِ شهادت می‏سوختند، بارها، به شوق شهادت، خاکستر می‏شدند و هزاره‏ها، به عشق شهادت متولّد. پروانه‏هایی که دنیا و این تن خاکی را پیله دردناکی می‏بینند و تنها راه گریز را شهادت می‏دانند. پروانه‏هایی که وسعت پروازشان کائنات است.
صدای مهیب انفجار.
امروز، دو پروانه متولّد شدند.

نامشان جاودان!

حبیب مقیمی
صدای انفجار، فریاد حادثه بود که از اعماق جان‏هایی پاک برخاست و آسمان، با شنیدنش جامه‏ای سیاه بر تن کرد.
دست‏ها به آسمان برخاست و تابوت‏های ماتم بر روی دست‏های غم‏زده، دراز کشیدند.
شمع‏ها آن شب تا صبح، به حرمت شهادت گریستند.
خبر، سوار بر باد، غمگنانه به راه افتاد تا اشک وطن جاری شود و در خیابان خونین، تکه‏های بدن رجایی و باهنر را تشییع کند، تا هر ذره از پیکر آنان، انفجاری در دل هر ایرانی برانگیزد و طومار سیاه اندیشگان را به هم برآورد.
می‏شناختمش؛ با همان لباس‏های ساده و بی‏ریا، با پاهایی که شکنجه‏گران بر آن یادگاری نوشته بودند و روزگار بر صفحه پیشانی‏اش، با خطی لرزان، حکایت مرد رنجدیده‏ای را نگاشته بود که بزرگ‏ترین سرمایه‏اش صداقت بود و غرور و مردانگی.
امید، وامدار نام رجایی بود که حالا بر دستان ملّت تشییع می‏شد.
آن روز، خون، فریاد خاموش مردی بود که سال‏ها پیش از این، مشق شهادت می‏کرد؛ مردی که در قاموس مذهبش، فریادهای خاموش را بسیار شنیده بود و هنوز، پژواک فریاد مولایش علی علیه‏السلام را می‏شنید.
هر سال، هشتمین روز شهریور، سنگفرش خیابان، گرمی خون بهترین فرزندان وطن را مرور می‏کند تا شاید روزگاری، داعیه داران دروغین مبارزه با تروریسم، تصویر دژخیمانه خود را در خون‏های جاری بنگرند.
آری! باهنر و رجایی‏ها می‏روند تا فریاد بماند، تا رزوگاری فریادها به هم برآیند.
تا کنون، نام رجایی و باهنر را سال‏هاست وطن بر لبانش زمزمه می‏کند. مردانی که فرهنگ‏های لغت، در کنار معنی صداقت و سادگی و ایمان، باید نام آنان را انگاشت.
نامشان همیشه جاودان باد!

آیینه عشق

محمدجواد محبت
آنان که به کار خویشتن دیده‏ورند
در خدمت صادقانه صاحب نظرند
معیار درستی‏اند و معیار شَرف
آئینه‏ای از رجائی و باهنرند.

پرواز کبوتران

عباس محمدی
بی‏دغدغه، پر می‏گشایید تا آسمان معطر، از پرواز شما سر به سجده بیاورد و خورشید، در غروبی سرخ، خانه بگیرد.
بعد از شما، شاید دیگر ما هرگز اردیبهشت را نبینیم و پشت شب‏های طولانی، طعم دیدار آفتاب را فراموش کنیم.
بعد از شما، تمام پنجره‏ها از کوچه‏های دلگرفته چشم می‏پوشند و دیوارها، بی‏سایه برمی‏گردند.
با رفتنتان، آفتاب از روزهایمان فاصله می‏گیرد و میوه‏ها، فصل رسیدن را پشت خواب‏های فراموشی گم می‏کنند.
با این همه غربت، دیگر هیچ لبخندی به گل سرخ تبدیل نخواهد شد.
هنوز عطر شما را می‏شود در این هوا نفس کشید.
هنوز زندگی از خاطره‏های شما زنده است.
هنوز ماه، ما را به شوق عطر شما گم نکرده است، هر چند بعد از شما، خانه‏هایمان طعم آفتاب را از یاد برده باشند، هر چند دست‏هایمان از مهربانی‏تان دور افتاده باشد!
پس از سال‏ها، هنوز کلمات، نام شما را فراموش نکرده‏اند. هنوز همه پنجشنبه‏ها، به هوای بهشت زهرا، شرجی می‏شود؛ شرجی‏تر از هوای همیشه بارانی شمال.
اینجا اگر ابری می‏بارد، بارانی شماست.
هر وقت آسمان دلش ابری‏ست، بی‏شک دلتنگ شما بوده است. اینجا همه چیز عادی است، جز سکوتی که بعد از پرواز شما کلمات را دق‏مرگ کرده است. اینجا همه چیز عادی است، جز دو قاب عکسی که همیشه لبخند می‏زنند، اما هیچ‏گاه، جواب سلامی از آنها نیامده است.
اینجا همه چیز عادی است، جز این دو باغچه گل که از سیب‏های سرخ نیز سرخ‏ترند.
بعد از شما، ما به رفتن نزدیک‏تر شده‏ایم و عصرهای پنجشنبه، دو آشنای مسافر دلتنگی‏هایمان می‏شوند تا سبک شویم از این همه اندوهی که در آنیم.
سال‏هاست که هر شب، صدای رد شدنشان خواب‏هایمان را غرق آواز کبوترهای سفید می‏کند.
سال‏هاست که نام شما، مقدس‏ترین کلمات شده‏اند. سال‏هاست که شهریور، شب‏های داغ تابستان را در خویش به یاد دوریتان اشک می‏شود و روزها سیاه‏پوش می‏شود در سایه‏های بلند دیوارهای عزادارتان.

طعم سرد خاک

حمیده رضایی
پرندگی‏تان را خواب، تاب نیاورد.
آسمان، فراخواندتان. گونه‏های اندوه، خیس اشک می‏شوند. دست‏ها بر سینه می‏کوبند. کلمه کلمه می‏بارم و کوچه‏های شهر، سیاه‏پوش می‏شوند.
انفجار، رودی از گدازه در شریان‏های شهر جاری می‏کند.
پروانه می‏شوید و طعم سرد خاک را بر گونه‏های گُر گرفته‏تان حس می‏کنید. حادثه، از قفا چنگ می‏اندازد؛ پروانه می‏شوید. زار زار، از هم فرو می‏پاشم. کلماتم را یارای سرودن از این فاجعه تاریک نیست. انفجار، تمام خاطره‏ها را فرو ریخته است. انفجار، عرشیان خاک‏نشین را پرپر کرده است. انفجار، شانه‏های لرزان خاک را در هم ریخته است.
باید با چشم‏های حسرت ببارم. باید خون در رگ‏های ملتهب زمین یخ بزند. دردی در تمام شهر می‏پیچد. شهادت، روبه‏روی چشم‏های نیمه‏بازتان پرپر می‏زند.
کبوتروار، از آسمان شهرمان پر گرفته‏اید. خورشید، با چهره‏ای خاموش ایستاده و آسمان را خیره شده است. رنجی ناتمام و این بار انفجار، تکاپوی رفتنتان را در آسمان‏ها دنبال می‏کند. اتفاق، دردناک است و استخوان کوب.
تنهاتر از همیشه ایستاده‏ام و با کلمات سیاه‏پوشم به هیاهوی تاریک خاک می‏نگرم.
زمان، سرد و عبوس می‏گذرد. انفجار، بال‏های پروازتان را نیز سوزانده است. بیهوده نیست بی‏بال می‏گذرید از آسمان‏های فرادست.

راه رجا بسته نیست

محمدکاظم بدرالدین
زخم‏های بهشت زهرایی به محضر بلند قصاید، می‏رسند. شروه شروه خون می‏روید و قطره قطره داغ. در ذهن آینه، رسوب سرخی است.
غم از لبان شهریور، خطبه‏ها می‏خواند.
ضجه‏ها در قالب مضراب‏های آتشین ریخته می‏شوند. غم، خطبه‏ها می‏خواند و از «رجایی» می‏گوید که با هنر شهادت زندگی کرد. از «باهنر»ی می‏گوید که به کوچ باعزت، «رجا» داشت.
جوان‏ترین گُل نغمه‏ها، امروز آمده‏اند تا در این هوای شهریوری فریاد بزنند: «راه رجا بسته نیست». آمده‏اند که بگویند: بازخواست خنده‏های امروز شما شب کیشان، در راه است! قلم با چشمانی خیس، حادثه گلگون کفنی امروز را می‏سراید. عاشقی را، در ضمن کوچ این دو سبکبال، تشریح می‏کند.
سرخ‏رویی امروز از لحظه‏های انفجار می‏آید. پیداست که بر مراتع احساس، تگرگ داغ و افسوس تاخته است. رجایی و باهنر رفته‏اند و ما مانده‏ایم با ابرهای مغموم که بر سر ما سایه افکنده‏اند؛ هراسی نیست، اما آخر پنجره‏های امیدمان از انقلاب، نور می‏گیرند.

دو نور

محبوبه زارع
دو نور، دو صبح، دو مرد از سلسله حیدری؛ شانه به شانه هم، جاده‏های بلوغ ایران را سپری می‏کردند. خستگی، در آیین‏شان معنایی جز جمود و بطالت نداشت و حرکت در فرهنگ انقلابی‏شان، مفهومی غیر از ایمان نمی‏یافت. ایمان، حرکت آنان را جهت می‏داد و حرکت، ایمان آنان را رونق.
سلام بر آن رونق و درود بر آن جهت همیشه مستدام!

در مدرسه حکومت علوی

در مدرسه حکومت علوی، سال‏ها به تحصیل آیین‏نامه اداره دولت، دل سپرده بود. مرد تکاپو و بینش، مرد دانش و حرکت، شهید رجایی، به ترسیم نمایی معاصر از فرهنگ حکومتی علی علیه‏السلام ، ریاست جمهوری‏اش را پی‏ریزی کرده بود. اندیشه و تدبیر خود را، ذوالفقاری جهادی قرار داد و هم‏نفسی با دل امت را به یاد خلوت علی با چاه دنبال می‏کرد. مجالش اندک بود و آرمانش بی‏کران. افسوس که دنیا کوچک است و او را تاب نداشت.

هم‏قبیله‏های خوارج

شور مدیریت اسلامی بر ایران، نسیم حیات را ارزانی داشته بود و می‏رفت تا دولت جمهوری، عدالت را در مدار پویای روزگار، به جریان اندازد. منافقین که ریشه در خوارج داشته و دارند، کرامت مردم را بدین مرتبه، نتوانستند ببینند؛ و سربلندی ایران را، عرصه بر نفاق جویان تنگ شده بود و نفس‏های رذالتشان به سرفه‏های مکدر عصیان، افتاده بود. این مارهای تمرد، آستین نظام را رها کرده و تا غفلت سیاه خود غوطه‏ور ماندند.

امضای صداقت و اخلاص

رجایی و باهنر، مردان ماندگار انقلابند. دو تجلی از اخلاص و هدف. نماد آزادمردی و شرافت.
شهادت در نظر ایشان، پایان‏نامه بندگی و حرکت بود و خون، امضایی بر کارنامه اخلاص و صداقتشان.

دو نام

محمدعلی کعبی
این دو نام را که این‏گونه با هم گره خورده‏اند و پیچک‏وار از ستون خاطرات سرخ و سبزمان بالا رفته‏اند، کدام انفجار می‏تواند از هم گسسته‏شان کند؟
این دو نام که انفجار تنها جاودانشان کرد و نامشان را در صحیفه‏ای سبز، به قلمی سرخ مزین ساخت، چه هنرمندانه امید را در رگ‏های تشنه آن روزهای گرم تزریق کردند! این دو مرد ثابت کردند از متن آستین‏های خاک‏آلود است که مزارعِ سازندگی و بالندگی جوانه می‏زنند.
کدام الهام هنرمندانه این دو نام را با هم تلفیق کرد و از میان نسلی رنج کشیده، برآورد آن، دو دستی را که بوی خدمت‏گزاری می‏دادند.
هنوز عطر خوش مهربانی‏ها و دل‏سوزی‏های عاشقانه‏شان، حیاط ذهنمان را پر کرده است.

آقای رئیس جمهور

شانه‏های خسته کشاورزان و کارگران، چه خاطره گرمی از دست‏های مهربان تو دارند و بغض و لبخندی که با هم هر شهریور، به چهره شکسته‏شان می‏دود، از حوالی سایبان چند روز با تو بودنشان می‏آیند.
تنها چند روز مهلت داشتی و در همان لحظه‏های کوتاه چه وسعت سبزی از باور حکومت و خدمت بر جای نهادی!

سفر به خیر، آقای نخست‏وزیر!

باهنر! شاید آن روز هم خیلی خسته بودی؛ مثل هر روز دیگر کاری‏ات که خستگی، به چهره‏ات می‏دوید و واژه واژه دهانت، بویِ فداکاری می‏داد.
ولی آن روز، هشت شهریور را می‏گویم ـ شاید افزون بر خستگی، دلتنگ هم بودی که آن صندلی سوخته آن‏قدر سخت به انتظارت نشسته بود!
آه از این سفر ناگهانی! آه از این گل چیدن‏های دقیق!
این‏بار، به بازدید هیچ منطقه فقیرنشینی نمی‏روی! این‏بار، راهی رسیدگی به آرزوی ارغوانی‏ات هستی! سلام ما را به حسین علیه‏السلام برسان؛ سفر به خیر آقای نخست‏وزیر!
«تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همتی کن و بگو
ماهی‏ها، حوضشان بی‏آب است».
منبع:ماهنامه های ادبی




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
پایان‌های ناخوشایند: تأملی در سرنوشت بدعاقبتان و عوامل آن
پایان‌های ناخوشایند: تأملی در سرنوشت بدعاقبتان و عوامل آن
قدم به قدم در خانه تکانی و تمیزکاری آشپزخانه
قدم به قدم در خانه تکانی و تمیزکاری آشپزخانه
چرا صل علی سترکه ترند شد؟ به همراه فیلم
چرا صل علی سترکه ترند شد؟ به همراه فیلم
گزیده‌ای از جلسه ۲۸ دادگاه محاکمه منافقین
play_arrow
گزیده‌ای از جلسه ۲۸ دادگاه محاکمه منافقین
عراقچی: سواحل مکران به محور توسعه ملی تبدیل می‌شوند
play_arrow
عراقچی: سواحل مکران به محور توسعه ملی تبدیل می‌شوند
پدر امیر محمد خالقی: برخی می‌خواستند از خون فرزندم سوءاستفاده کنند
play_arrow
پدر امیر محمد خالقی: برخی می‌خواستند از خون فرزندم سوءاستفاده کنند
پشت پرده طرح ترامپ برای کوچ اجباری مردم غزه
پشت پرده طرح ترامپ برای کوچ اجباری مردم غزه
روایت معاون اول قوه قضائیه از مبانی دینی و حقوقی بیانات رهبر انقلاب درباره عدم مذاکره با آمریکا
play_arrow
روایت معاون اول قوه قضائیه از مبانی دینی و حقوقی بیانات رهبر انقلاب درباره عدم مذاکره با آمریکا
گل دیدنی هالک از روی ضربه کاشته
play_arrow
گل دیدنی هالک از روی ضربه کاشته
پاسخ فواد ایزدی به یک سوال: چرا از آمریکا به ایران آمدید؟ / FBI اذیتم می‌کرد!
play_arrow
پاسخ فواد ایزدی به یک سوال: چرا از آمریکا به ایران آمدید؟ / FBI اذیتم می‌کرد!
قیچی برگردان اسماعیل قلی‌زاده از جنس شاهکار!
play_arrow
قیچی برگردان اسماعیل قلی‌زاده از جنس شاهکار!
تقلید صدای حیرت‌انگیز توسط شرکت‌کننده مقابل میثاقی و خیابانی
play_arrow
تقلید صدای حیرت‌انگیز توسط شرکت‌کننده مقابل میثاقی و خیابانی
نمایی از قطار لاکچری در ماچو پیچو
play_arrow
نمایی از قطار لاکچری در ماچو پیچو
نقشه آمریکا برای ایران به روایت فواد ایزدی!
play_arrow
نقشه آمریکا برای ایران به روایت فواد ایزدی!
تحصن حامیان حزب‌الله در جاده فرودگاه بیروت
play_arrow
تحصن حامیان حزب‌الله در جاده فرودگاه بیروت