فاشيسم‌ و ساختارهايش

معمولاص كلمه‌ فاشيسم‌ ذهن‌ انسان‌ قرن‌ بيست‌ و يكمي‌ را متوجه‌ بنيتوموسوليني‌ مي‌كند همچنان‌ كه‌ ناسيونال‌ سوسياليسم‌ خواننده‌ را به‌ ياد آدولف‌ هيتلر مي‌اندازد ولي‌ بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ اين‌ تفكر و جنبش‌ نه‌ تنها قبل‌ از اين‌ دو فرد به‌ عنوان‌ پايه‌هاي‌ فكري‌ وجود داشته‌، بلكه‌ امروز هم‌ اين‌ تفكر فراسوي‌ عقايد و شخصيت‌ اين‌ دو گام‌ بر مي‌دارد. نام‌ فاشيسم‌ توسط‌ موسوليني‌ از كلمه‌ «فاشيو» )سمبل‌ لژيونرهاي‌ رومي‌ كه‌ از
يکشنبه، 22 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فاشيسم‌ و ساختارهايش
فاشيسم‌ و ساختارهايش
فاشيسم‌ و ساختارهايش

نويسنده: داوود نادمي‌



تاريخچه‌ فاشيسم‌

معمولاص كلمه‌ فاشيسم‌ ذهن‌ انسان‌ قرن‌ بيست‌ و يكمي‌ را متوجه‌ بنيتوموسوليني‌ مي‌كند همچنان‌ كه‌ ناسيونال‌ سوسياليسم‌ خواننده‌ را به‌ ياد آدولف‌ هيتلر مي‌اندازد ولي‌ بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ اين‌ تفكر و جنبش‌ نه‌ تنها قبل‌ از اين‌ دو فرد به‌ عنوان‌ پايه‌هاي‌ فكري‌ وجود داشته‌، بلكه‌ امروز هم‌ اين‌ تفكر فراسوي‌ عقايد و شخصيت‌ اين‌ دو گام‌ بر مي‌دارد. نام‌ فاشيسم‌ توسط‌ موسوليني‌ از كلمه‌ «فاشيو» )سمبل‌ لژيونرهاي‌ رومي‌ كه‌ از يك‌ دسته‌ تركه‌ چوب‌ كه‌ تبري‌ را در خود محكم‌ داشت‌ و هنگام‌ جنگ‌ همراه‌ سپاه‌ حمل‌ مي‌شد( انتخاب‌ شده‌ بود. نطفه‌ اين‌ فكر در سال‌ 1917 همراه‌ با روند تكامل‌ و پيروزي‌ كمونيسم‌ در روسيه‌ در ذهن‌ موسوليني‌ شكل‌ گرفت‌ و در سال‌ 1922 ميلادي‌ توسط‌ او به‌ بار نشست‌. قبل‌ از مطرح‌ كردن‌ اين‌ انديشه‌ و نظام‌ بايدبه‌ اين‌ مساله‌ توجه‌ داشت‌ كه‌ اولاص فاشيسم‌ و تفكر فاشيستي‌ وسيع‌تر از آن‌ است‌ كه‌ فقط‌ به‌ دوران‌ حكومت‌ موسوليني‌ در ايتاليا )سال‌هاي‌ 1922 تا 1945 ميلادي‌( يا حكومت‌ هيتلر )سال‌هاي‌ 1933 تا 1945 ميلادي‌( محدود شود.ولي‌ اين‌ نظام‌ فقط‌ در آلمان‌ هيتلري‌ و ايتالياي‌ دوران‌ موسوليني‌ به‌ نوعي‌ واقعيت‌ دوران‌ ساز نمود پيدا كرد. پس‌ الگوي‌ فاشيستي‌ و ساخت‌ اين‌ دو رژيم‌ را بايد در تاريخ‌ متوجه‌ اين‌ دو حكومت‌ كرد. دوم‌ اينكه‌ مكاتب‌ سياسي‌ قرن‌ 20 معمولاص از فلاسفه‌ گذشته‌ )عهد يونان‌ باستان‌ تا به‌ امروز( در سير تكامل‌ خود به‌ نحوي‌ از انحا تاؤير گرفته‌ يا اينكه‌ در يك‌ روند تكاملي‌ به‌ صورت‌ فلسفه‌يي‌ نو ولي‌ برپايه‌هاي‌ عقايد و فلاسفه‌ گذشته‌ در طول‌ مدت‌ نسبتاص زياد و در سير فراز و نشيب‌ حيات‌ انسان‌ها به‌ وجود آمده‌ است‌أ مانند دموكراسي‌ و ليبراليسم‌. ولي‌ فاشيسم‌ برخلاف‌ آنها به‌ يكباره‌ از درون‌ تضادهاي‌ جامعه‌ اواخر قرن‌ نوزدهم‌ و بويژه‌ اوايل‌ قرن‌ بيستم‌ ميلادي‌ و بنا بر ضرورت‌ آن‌ زمان‌ اروپا )عدم‌ كارايي‌ ليبراليسم‌ از يك‌ طرف‌ و رشد كمونيسم‌ و وحشتي‌ كه‌ سرمايه‌داري‌ از آن‌ داشت‌( از طرف‌ ديگر به‌ عنوان‌ يك‌ جنبش‌ و دولت‌ فراگير كه‌ بتواند ضعف‌هاي‌ ليبراليسم‌ و خطرات‌ كمونيسم‌ را برطرف‌ كند، در ايتاليا و سپس‌ آلمان‌ جايگاه‌ اصلي‌ خود را پيدا كرد. از طرف‌ ديگر چون‌ اين‌ جنبش‌ از هر نظريه‌ و مكتبي‌ از قديم‌ تا جديد كه‌ در جهت‌ توجيه‌ اهداف‌ خود ضروري‌ مي‌دانسته‌، استفاده‌ برده‌، پس‌ مي‌توان‌ آن‌ را به‌ نوعي‌ يك‌ نظريه‌ التقاطي‌ نيز دانست‌. به‌ عبارت‌ ديگر اگر مكاتب‌ سياسي‌ شناخته‌ شده‌ در طول‌ زمان‌ به‌ پالايش‌ خود پرداخته‌ و سعي‌ كرده‌اند تا به‌ انتقادات‌ و كمبودها پاسخ‌ دهند، مكتب‌ فاشيسم‌ فاقد چنين‌ مشخصاتي‌ است‌ و همواره‌ در برابر تضادهاي‌ دروني‌ خود، سكوت‌ اختيار كرده‌ و سعي‌ كرده‌ با حالتي‌ اسرارآميز و تصوف‌ با خردستيزي‌ مخصوص‌ به‌ خود، از كنار انتقادات‌ و كمبودهاي‌ خويش‌ بگذرد. به‌ همين‌ جهت‌ رهبران‌ اين‌ نظام‌ )موسوليني‌ و هيتلر( نظامي‌ را پايه‌ريزي‌ كردند كه‌ در مخيله‌ هيچ‌ انديشمند صاحبنامي‌ نقش‌ نبسته‌ بود. بنابراين‌ لازم‌ است‌ قبل‌ از اينكه‌ وارد بحث‌ اصلي‌ اين‌ دو نظام‌ در محدوده‌ زماني‌ قبل‌ و در حين‌ جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ شويم‌ اين‌ نوع‌ تفكر را از نظر تاريخي‌ مورد بررسي‌ قرار دهيم‌.البته‌ هر خشونت‌ جناح‌ راستي‌ كه‌ با نظام‌ ديكتاتوري‌ شرايط‌ طبقاتي‌ و سنت‌هاي‌ تاريخي‌ ظاهري‌ مشابه‌ با فاشيسم‌ دارند را نبايد به‌ اين‌ نوع‌ نظام‌ تعميم‌ داد. فاشيسم‌ در حقيقت‌ تولد نظام‌ و قاعده‌يي‌ بود كه‌ بعد از تحولات‌ جنگ‌ جهاني‌ اول‌ و پس‌ از سال‌ 1919 ميلادي‌ در مقابل‌ رشد فزاينده‌ نظام‌ سوسياليستي‌، جايگاهي‌ مناسب‌ يافت‌. در همين‌ رابطه‌ ارنست‌ نولته‌ )مورخ‌ ماربورگي‌( آلمان‌ فاشيسم‌ را به‌ عنوان‌ شاخه‌ افراطي‌ دستگاه‌ توتاليتاريسم‌ و به‌ عنوان‌ شاخه‌ افراطي‌ دستگاه‌ توتاليتاريسم‌ و به‌ عنوان‌ يك‌ معضل‌ اروپايي‌ قرن‌ بيستم‌ يا بهتر است‌ بگوييم‌ پديده‌ بين‌ دو جنگ‌ يعني‌ حادؤه‌ قرن‌ بيستم‌ مي‌داند. او عقيده‌ دارد كه‌ ضعف‌هاي‌ نظام‌ ليبرال‌ و هرج‌ و مرج‌ اقتصادي‌ كه‌ در بطن‌ آن‌ نهفته‌ است‌ و انقلاب‌ روسيه‌ از يك‌ طرف‌ و بحران‌هاي‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ ناشي‌ از جنگ‌ جهاني‌ اول‌ پايه‌هاي‌ نظام‌ فاشيسم‌ را مستحكم‌ نموده‌ و جاذبه‌هاي‌ كاذب‌ خود را به‌ عنوان‌ تنها چاره‌ مشكلات‌ موجود ارايه‌ كرد. اين‌ نظام‌ موفق‌ شد به‌سرعت‌ از حمايت‌ طبقه‌ ؤروتمند سنتي‌ نيز برخوردار شده‌ و خود را به‌ عنوان‌ نجات‌ دهنده‌ نظام‌ ليبرال‌ بورژوازي‌ در برابر تهديدات‌ كمونيسم‌ روسي‌ كه‌ خطري‌ جدي‌ براي‌ نظام‌ ليبرال‌ سرمايه‌داري‌ محسوب‌ مي‌شد،معرفي‌ كند. نكته‌ جالب‌ اين‌ كه‌ فاشيسم‌ پس‌ از به‌ دست‌ آوردن‌ قدرت‌ نه‌ تنها جنبش‌هاي‌ سوسياليستي‌ كمونيستي‌ و مذهبي‌ را سركوب‌ كرد بلكه‌ نظام‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ اروپايي‌ را به‌ عنوان‌ افيون‌ بي‌نظمي‌ از ميان‌ برداشت‌. بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ جنبش‌ هاي‌ فاشيستي‌ ابتدا از بحران‌هايي‌ كه‌ خرده‌ بورژوازي‌ و عناصر روستايي‌ كوچك‌ را تهديد مي‌كرد سود جسته‌ است‌. ايتاليا از سال‌ 1919 ميلادي‌ اين‌ مطلب‌ را مورد توجه‌ و تجزيه‌ و تحليل‌ قرار داده‌ بود زيرا خرده‌ بورژوازي‌ از نظر رواني‌ و ذهني‌ اگر چه‌ ميل‌ گسترش‌ به‌ سوي‌ كلان‌ بورژوازي‌ را دارد ولي‌ از تمايلات‌ پرولتاريايي‌ بويژه‌ در دوران‌ بحران‌هاي‌ اقتصادي‌ و خطراتي‌ كه‌ تهديدش‌ مي‌كند بي‌تاؤير نيست‌.
در سال‌ 1923 ميلادي‌ لوييجي‌ سالراتورلي‌ در يكي‌ از نشريات‌ ناسيونال‌ فاشيسم‌ ، فاشيسم‌ ايتاليا را به‌ عنوان‌ مبارزه‌ طبقاتي‌ خرده‌ بورژوازي‌ ترسيم‌ نمود. دوچهره‌ بودن‌ فاشيسم‌ يادآور ژانوس‌ دوچهره‌ است‌ زيرا دشمن‌ ستيزي‌ فاشيسم‌ با سوسياليسم‌ و همزمان‌ با كاپيتاليسم‌ جاذبه‌ و يگانگي‌ خاصي‌ را در آن‌ به‌ وجود مي‌آورد. فاشيسم‌ دو نظام‌ دشمن‌ را كه‌ در حقيقت‌ مي‌توانند متمم‌ هم‌ باشند در برابر يكديگرقرار داد و در عين‌ حال‌ با نشان‌ دادن‌ كمبودهاي‌ هر يك‌ از آن‌ دو از تضادهاي‌ پنهان‌ خرده‌ بورژوازي‌ با پرولتاريا و سرمايه‌داري‌ بزرگ‌ سود مي‌جويد، اگرچه‌ خرده‌ بورژوازي‌ را به‌ عنوان‌ قسمتي‌ از پيكره‌ ملت‌ مي‌پذيرد. در نظام‌ فاشيستي‌ خرده‌ بورژوازي‌ همواره‌ حلقه‌يي‌ ضعيف‌ ولي‌ جزيي‌ ملت‌ محسوب‌ شده‌ است‌.بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ فاشيسم‌ هيچگاه‌ در خدمت‌ سرمايه‌داري‌ نبوده‌ و تبليغات‌ فاشيسم‌ براساس‌ نخبه‌ گرايي‌ استوار بوده‌ است‌. يكي‌ از مهمترين‌ مسائلي‌ كه‌ فاشيسم‌ با آن‌ روبرو بوده‌ تقسيم‌ بندي‌ قدرت‌ بين‌ دولت‌ و حزب‌ و رابطه‌يي‌ كه‌ اين‌ دو با يكديگر بايد داشته‌ باشند بوده‌ است‌.حزب‌ در نظام‌ فاشيسم‌ ابزار دست‌ رهبري‌ كننده‌ دولت‌ است‌ به‌ همين‌ علت‌ قدرت‌ در حال‌ افول‌ ايتاليا نمي‌توانست‌ در برابر نهاد حزبي‌ فاشيسم‌ زياد طاقت‌ بياورد، نتيجه‌ اينكه‌ دولت‌ ايتاليا و حزب‌ فاشيسم‌ در اصل‌ در هم‌ ادغام‌ شدند كه‌ رضايت‌ موسوليني‌ را در پي‌ داشت‌. آدلف‌ هيتلر در آلمان‌ از بحران‌هاي‌ اقتصادي‌ سال‌هاي‌ 1921 تا 1923 ميلادي‌ نتوانست‌ آن‌ طور كه‌ مي‌خواست‌ بهره‌برداري‌ كند ولي‌ از بحران‌ معروف‌ اكتبر سال‌ 1929 ميلادي‌ از روند فقير تر شدن‌ خرده‌ بورژوازي‌ آلمان‌ و به‌ تنگ‌ آمدن‌ قشرهاي‌ فقير توانست‌ طرفداران‌ بسياري‌ به‌ دست‌ آورد به‌ طوري‌ كه‌ تعداد كرسي‌هاي‌ حزب‌ ناسيونال‌ سوسياليست‌ در پارلمان‌ از 12 كرسي‌ به‌ 107 كرسي‌ افزايش‌ يافت‌ و اين‌ پيروزي‌ در حقيقت‌ شروع‌ به‌ قدرت‌ رسيدن‌ هيتلر بود. در آلمان‌ همين‌ حزب‌ توانست‌ دولت‌ و پارلمان‌ را بتدريج‌ در خود حل‌ كند و از آن‌ پيكره‌ واحد، قدرت‌ متمركز شده‌يي‌ به‌ رهبري‌ هيتلر ساخت‌.در اين‌ زمان‌ آلمان‌ از نظر صنعتي‌ از ايتاليا پيشرفته‌تر بود به‌ همين‌ جهت‌ توده‌هاي‌ فقير به‌ خرده‌ بورژوازي‌ بيش‌ از پرولتاريا گرايش‌ داشته‌ و هيتلر از اين‌ امر بيشترين‌ بهره‌برداري‌ را كرد. درآلمان‌ سرمايه‌داري‌ بزرگ‌ و از وحشت‌ جناح‌ چپ‌ و سوسياليسم‌ از كمك‌هاي‌ مادي‌ و مالي‌ به‌ هيتلر به‌ عنوان‌ خرده‌ بورژوازي‌ تازه‌ به‌ دوران‌ رسيده‌ دريغ‌ نكردند زيرا بر اين‌ اعتقاد بودند كه‌ پس‌ از برطرف‌ كردن‌ خطر سوسياليسم‌ براحتي‌ بتوانند از مشكلاتي‌ كه‌ احتمالاص فاشيسم‌ براي‌ نظام‌ سرمايه‌داري‌ آلمان‌ به‌ وجود مي‌آورد، رها شوند. در حالي‌كه‌ نازيسم‌ آلمان‌ پايه‌هاي‌ خود را در تفكر توده‌يي‌ مستحكم‌ مي‌ساخت‌ و در اين‌ رابطه‌ هرچه‌ برقدرت‌ حزب‌ ناسيونال‌ سوسياليسم‌ به‌ رهبري‌ هيتلر افزوده‌ مي‌شد به‌ همان‌ مقدار دولت‌ و پارلمان‌ آلمان‌ نه‌ تنها ضعيف‌تر بلكه‌ در حزب‌ حل‌ مي‌شد بطوري‌ كه‌ تقريباص مبارزه‌ با آن‌ حداقل‌ در كوتاه‌ مدت‌ غيرممكن‌ مي‌نماياند. زيرا اساس‌ قدرت‌ نازيسم‌ بر فريب‌ عوام‌ بنياد گذارده‌ شده‌ بود. اصولاص بايد توجه‌ داشت‌ آبشخور فاشيسم‌ در درجه‌ اول‌ از بحران‌هايي‌ است‌ كه‌ نظام‌هاي‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ با آن‌ مواجه‌ مي‌شدند. نظريه‌پرداز حزب‌ ناسيونال‌ دموكراسي‌ آلمان‌ )ارنست‌ آنريش‌( مي‌گويد: «بحران‌هايي‌ كه‌ وجود ما را عميقاص در خود گرفته‌ و به‌ مخاطره‌ در آورده‌ و نيز در حال‌ رشد و تهديد هم‌ هست‌ جامعه‌ ما را از داخل‌ و خارج‌ در بر گرفته‌ است‌.»

ساختار فاشيسم‌

ساختار و استخوان‌بندي‌ فاشيسم‌ و ناسيونال‌ سوسياليسم‌ برشش‌ مفهوم‌ كه‌ از داخل‌ به‌ هم‌ پيوند خورده‌ و ساختماني‌ واحد را مي‌سازند، استوار است‌.مفاهيم‌ شش‌ گانه‌ عبارتند از: خردستيزي‌، داروينيسم‌ اجتماعي‌، ملت‌گرايي‌، دولت‌ يكه‌ تاز يا فراگير، اصل‌ رهبري‌، نژاد پرستي‌.به‌ هرحال‌ براي‌ درك‌ بهتر فاشيسم‌ بايستي‌ هر يك‌ از مفاهيم‌ شش‌گانه‌ ساختاري‌ اين‌ جنبش‌ را ابتدا بطور جداگانه‌ مورد بحث‌ و بررسي‌ قرار داد و در نهايت‌ به‌ صورت‌ يك‌ كل‌ منسجم‌ آن‌ را در نظر گرفت‌.

خردستيزي‌

جالب‌ترين‌ و فني‌ترين‌ مفهوم‌ از مفاهيم‌ شش‌گانه‌ همانا خردستيزي‌ است‌. زيرا از زمان‌ ارسطو انسان‌ها را خردگرا و تفاوت‌ او را با حيوان‌ در همين‌ اصل‌ دانسته‌اند. اگرچه‌ در هزاره‌ قرون‌ وسطا، كليسا خلاف‌ آن‌ را تبليغ‌ مي‌كرد، يعني‌ اگرچه‌ انسان‌ را موجودي‌ ذي‌شعور بر مي‌شمرد اما رستگاري‌ او را در پيروي‌ از آموزه‌هاي‌ كليساي‌ روم‌ و دوري‌ از تعقل‌ و اؤبات‌ عقلي‌ مي‌دانست‌. فاشيسم‌ پايه‌ آموزش‌هاي‌ خود را براصل‌ نابخردي‌ توده‌ها و استدلالاتي‌ براساس‌ خردگريزي‌ بنا نهاد. فاشيسم‌ به‌ نقش‌ خرد در مسائل‌ جوامع‌ بشري‌ بي‌اعتماد بوده‌ و بيشتر به‌ عناصر احساسي‌، عاطفي‌ و غيرعقلي‌ تاكيد مي‌ورزد. به‌ همين‌ علت‌ اين‌ جنبش‌ و نحله‌ فكري‌ قبل‌ از اينكه‌ روشنفكرانه‌ باشد، بيشتر ارتجاعي‌ و جزمي‌ است‌. در نتيجه‌ رژيم‌هاي‌ فاشيستي‌ تابوهاي‌ تقديس‌ شده‌ و خواسته‌هاي‌ منع‌ شده‌ را به‌ عنوان‌ كمال‌ مطلوب‌ فرد و جامعه‌ در اذهان‌ عمومي‌ نشر داده‌ و سمبل‌سازي‌ مي‌نمايند. اين‌ تابو در زمان‌ آلمان‌ هيتلري‌ «نژادپاك‌ آلماني‌ آريايي‌» و در ايتالياي‌ موسوليني‌ «ملت‌ سرافراز رومي‌ ايتاليايي‌» قلمداد شده‌ و ضمن‌ مقدس‌ شمردن‌ اين‌ عوامل‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ انتقاد يا وجود كمبود در مخيله‌ شهروندان‌ فاشيست‌ را بر نمي‌تابيد. فاشيسم‌ براساس‌ تعليمات‌ هگل‌ براين‌ فرض‌ استوار است‌ كه‌ افراد انساني‌ جزيي‌ از يك‌ كل‌ )ملتي‌ خاص‌( هستند، به‌ عبارت‌ ديگر مقصود اين‌ است‌ كه‌ هر فرد انسان‌ متاؤر ديده‌ها و تجربه‌هاي‌ خود از جامعه‌يي‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ دارد. فرد از محدوده‌ خانواده‌ و آموزش‌هاي‌ آن‌ وارد محدوده‌يي‌ بزرگتر يعني‌ جامعه‌ مدني‌ مي‌شود. در اين‌ رابطه‌ فرد در اعتقادهاي‌ معيني‌ با ديگر افراد جامعه‌ شريك‌ شده‌ و ناخودآگاه‌ با گذشته‌، حال‌ و آينده‌ جامعه‌ خود اشتراكات‌ زيادي‌ پيدا مي‌كند. به‌ كلام‌ بهتر سنت‌ها و آموزش‌هاي‌ جامعه‌ و ايده‌آل‌هاي‌ آينده‌ او را به‌ گونه‌يي‌ سطحي‌ ولي‌ متعصب‌ به‌ جامعه‌ و حكومت‌ بار مي‌آورد كه‌ شناخت‌ آگاهانه‌ آن‌ تقريباص غيرممكن‌ است‌. زيرا كه‌ نيرويي‌ غيرقابل‌ لمس‌ در ماوراي‌ طبيعت‌ انسان‌ وجود دارد كه‌ پيروان‌ فاشيسم‌ آن‌ را اراده‌ مي‌نامند و معتقدند كه‌ همين‌ نيروي‌ اراده‌ بدون‌ هدف‌ و برنامه‌ريزي‌ خاص‌ دايماص و به‌ طور مستقر و تابي‌ نهايت‌ در حال‌ ساختن‌ و ويران‌ كردن‌ هستند و براحتي‌ مي‌توان‌ احساسات‌ توده‌ را دامن‌ زده‌ و به‌ حركت‌ وا داشت‌. در همين‌ رابطه‌ است‌ كه‌ نظريه‌هايي‌ مربوط‌ به‌ نژاد، خون‌، سرزمين‌، ملت‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ از زواياي‌ خوف‌پذير و وحشت‌ آفرين‌ آدمي‌ سرچشمه‌ گرفته‌ و احساسات‌ او را بشدت‌ تحريك‌ مي‌كند. اين‌ عوامل‌ غرور انسان‌ هاي‌ آرزومند به‌ عظمت‌ و شكوه‌ گذشته‌ را بويژه‌ اگر جريحه‌دار شده‌ باشد بشدت‌ متاؤر كرده‌ و آنها را آماده‌ مي‌سازد تا از هر روند خلاف‌ اميال‌ خود نفرت‌ داشته‌ باشند، پس‌ خويشتنداري‌ كرده‌ و با نااميدي‌، اميد به‌ آينده‌ را مي‌بندند. بنابراين‌ به‌ آساني‌ تحت‌ تاؤير كساني‌ قرار مي‌گيرند كه‌ اين‌ نفرت‌ها، ترس‌ها و نااميدي‌ها را شناسايي‌ كرده‌ و با تبليغات‌ روانشناسانه‌ مرهمي‌ برغرور شكسته‌ شده‌ و رانده‌ شده‌ آنان‌ از جامعه‌ گذارده‌ و حتي‌ به‌ آنها دامن‌ زده‌ و كينه‌ آنان‌ را از اعماق‌ وجودشان‌ به‌ سطح‌ و حيطه‌ عمل‌ مي‌آورند. فاشيسم‌ از اين‌ روش‌ كه‌ براساس‌ خردگريزي‌ استوار است‌ و بشدت‌ از احساسات‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد در اصل‌ پست‌ترين‌ سطوح‌ از نيازهاي‌ انساني‌ بويژه‌ زماني‌ كه‌ نااميد و پر از كينه‌اند مانند بيكاران‌، جنگجويان‌ پس‌ از جنگ‌ و رانده‌ شدگان‌ از جامعه‌ به‌ هر عنواني‌ را شناسايي‌ كرده‌ و اساس‌ جنبش‌ و بهره‌وري‌ خود را برآن‌ استوار مي‌كند. «رودلف‌ هس‌» معاون‌ هيتلر كه‌ با او در زندان‌ لاندسبرگ‌ در جنوب‌ باواريا آشنا شد مانند خود او پركينه‌ از گذشته‌ و حال‌ ولي‌ مملو از آرزوهاي‌ بزرگ‌ در آينده‌ بود و با اشتياق‌ زياد به‌ تحرير كتاب‌ «نبرد من‌» كه‌ هيتلر ديكته‌ مي‌كرد، پرداخت‌.

ملت‌گرايي‌

اگرچه‌ شعار ملت‌ گرايي‌ در ناسيونال‌ سوسياليسم‌ به‌ وضوح‌ ديده‌ مي‌شود ولي‌ ملت‌ و ملت‌گرايي‌ نزد فاشيست‌ها بيش‌ از نازي‌ها اهميت‌ دارد زيرا نازيسم‌ برنژاد تاكيد دارد و پس‌ از آن‌ برملت‌. از نظر فاشيست‌ها فرد مهم‌ترين‌ عامل‌ و البته‌ جزيي‌ از ملت‌ محسوب‌ مي‌شود پس‌ ملت‌ چيزي‌ غير از تشكيل‌ افراد نيست‌. همچنان‌كه‌ ملت‌ فرد را در برگرفته‌ و تكامل‌ مي‌بخشد. يك‌ فرد فاشيست‌ بايد طوري‌ بيانديشد كه‌ نتواند وجود خود را خارج‌ از ملت‌ تصور كند و فرد احساس‌ وفاداري‌ كامل‌ به‌ ملت‌ را دارد و با آرامش‌ خاطر خود را وقف‌ پيشرفت‌ و عظمت‌ ملت‌ مي‌كند. ناسيوناليسم‌ يا ملي‌گرايي‌ در حقيقت‌ چيزي‌ نيست‌ جز احساس‌ مالكيت‌ و به‌ عبارت‌ بهتر شركت‌ و مشاركت‌ در يك‌ مالكيت‌ عمومي‌ كه‌ ظرف‌ آن‌ كشور و مظروف‌ ملت‌ است‌، اما در ناسيونال‌ سوسياليزم‌، نژاد جاي‌ ملت‌ را مي‌گيرد و ملت‌ بعد از نژاد جايگاهي‌ والا دارد. از نظر هيتلر، نژاد مهمترين‌ عامل‌ شكل‌گيري‌ يك‌ ملت‌ است‌. به‌ زعم‌ او نژاد باعث‌ طبقه‌بندي‌ ملت‌ها مي‌شود. نژادهاي‌ ضعيف‌ جذب‌ نژادهاي‌ قوي‌ مي‌شوند. طبيعت‌نژاد قوي‌ طوري‌ است‌ كه‌ نژاد ضعيف‌ را زير سلطه‌ خود مي‌گيرد. در اين‌ رابطه‌ بود كه‌ هيتلر بارها تاكيد مي‌كرد كه‌ رايش‌ سوم‌ حداقل‌ هزار سال‌ دوام‌ خواهد داشت‌. او نتيجه‌ مي‌گرفت‌ كه‌ دولت‌، «مطلق‌» و افراد، «نسبي‌» هستند پس‌ وفاداري‌ به‌ دولت‌ جزء مهمي‌ از حيات‌ فرد را تشكيل‌ مي‌دهد. از نظر او دولت‌ حامل‌ فرهنگ‌ و مالك‌ روح‌ مردم‌ و ملت‌ است‌. دولت‌ از ديدگاه‌ فاشيسم‌، گذشته‌، حال‌ و آينده‌ است‌. پس‌ موضوع‌ وفاداري‌ يا خيانت‌ محدود به‌ زمان‌ معيني‌ نخواهد بود و جبران‌ خيانت‌ غيرممكن‌ است‌ زيرا برضد نسل‌هاي‌ گذشته‌ و حال‌ و آينده‌ انجام‌ گرفته‌ است‌. از نظر موسوليني‌ دولت‌ در حكم‌ كالبد فيزيكي‌ روح‌ ملت‌ است‌ و دولت‌ فاشيسم‌ ايده‌آل‌هاي‌ آرماني‌ سوسياليسم‌ را فراچنگ‌ مي‌آورد و خواست‌هاي‌ ملت‌ را ضمن‌ تشخيا و تفسير، به‌ حقيقت‌ مي‌رساند. پس‌ دولت‌ بايد كاملاص مقتدر و نيرومند باشد تا نيروي‌ لازم‌ را براي‌ حفظ‌ و ارتباط‌ نيازهاي‌ ملت‌ داشته‌ باشد و بايد با اصل‌ رهبري‌ كاملاص درآميزش‌ باشد بطوري‌ كه‌ تفكيك‌ اين‌ دو از يكديگر ميسر نباشد. البته‌ توصيفي‌ كه‌ از جامعه‌ فاشيستي‌ رفت‌ كمال‌ مطلوب‌ يك‌ شهروند فاشيست‌ است‌، ولي‌ مشكل‌ بتوان‌ تصور كرد كه‌ همه‌ شهروندان‌ دولت‌ فاشيستي‌ بتوانند خود را با الگوي‌ مزبور كاملاص وفق‌ دهند اگرچه‌ نبايد عنصر خردستيزي‌ و گريز از آن‌ را فراموش‌ كرد. زيرا تلفيق‌ خردگريزي‌ و ملت‌گرايي‌ چنانچه‌ با ابزارهاي‌ دستگاه‌ رهبري‌ و حكومتي‌ بطور آگاهانه‌ مورد استفاده‌ قرار گيرد تا حدودي‌ مي‌تواند شهروندان‌ را در اين‌ مسير حداقل‌ براي‌ مدتي‌ راهبري‌ كرده‌ و نظم‌ دهد.

دولت‌ فراگير و يكه‌تاز

دولت‌ در نظام‌ فاشيستي‌ از نظر معنايي‌ با مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ در ديگر نظام‌هاي‌ سياسي‌ متفاوت‌ است‌. فاشيسم‌ در چارچوب‌ نظام‌ استبداد فراگيرمعنايي‌ به‌ مراتب‌ گسترده‌تر از مفهومي‌ كه‌ در نظام‌هاي‌ ليبرال‌، دموكراتيك‌ و حتي‌ استبدادي‌ موجود است‌ دارد. موسوليني‌ جامعه‌ را در پناه‌ دولت‌ ممكن‌ مي‌دانست‌ و اصلاص جامعه‌يي‌ بدون‌ دولت‌ را متصور نبوده‌ است‌. هيتلر دولت‌ را سازماني‌ مي‌دانست‌ كه‌ نژاد برتر «آريايي‌ آلماني‌» را سامان‌ داده‌ و در جايگاه‌ خود قرار مي‌دهد. هيتلر بارها گفته‌ بود كه‌ ملت‌ آلمان‌ حاصل‌ قدرت‌ است‌ و نه‌ دولت‌. يعني‌ دولت‌ به‌ خودي‌ خود هدف‌ نيست‌ بلكه‌ اين‌ ملت‌ است‌ كه‌ واقعيت‌ دارد و از درون‌ جامعه‌ حاكمان‌ نخبه‌ توده‌ را حفظ‌ كرده‌ و توسعه‌ مي‌دهد. در اينجا كاملاص روشن‌ است‌ كه‌ اهرم‌ فرمان‌ راندن‌ بردولت‌ همانا حزب‌ است‌ كه‌ به‌ دست‌ رهبر به‌ حركت‌ در مي‌آيد و معني‌ ملت‌ بدون‌ حزب‌، رهبري‌ و پيشوا هيچ‌گونه‌ معنا و مفهومي‌ نخواهد داشت‌. از نظر موسوليني‌ دولت‌ مانند جامعه‌ مفهومي‌ ارگانيك‌ دارد يعني‌ اينكه‌ هميشه‌ وجود داشته‌ و خواهد داشت‌ و در تمام‌ نسل‌ها جريان‌ پيدا مي‌كند يعني‌ مانند يك‌ موجود زنده‌ بايد توسعه‌ يابد. چون‌ دولت‌ وجودي‌ معنوي‌ دارد پس‌ فرد فقط‌ در اجتماع‌ معنوي‌ يعني‌ در چارچوب‌ دولت‌ است‌ كه‌ مي‌تواند به‌ غايت‌ خود برسد. بنابراين‌ نبايد در موقعيتي‌ قرار گيرد كه‌ بتواند از دولت‌ انتقاد كند. دولت‌ ناظم‌ جامعه‌ جهت‌ نيل‌ به‌ حكومت‌ مطلق‌ و در نتيجه‌ به‌ آرمان‌هاي‌ واقعي‌ فرد و جامعه‌ جامه‌ عمل‌ مي‌پوشاند، حيات‌ ملت‌ وابسته‌ به‌ دولت‌ است‌، پس‌ شايسته‌ نهايت‌ وفاداري‌ و فروتني‌ است‌.
اصل‌ راهبري‌: انتخاب‌ اصلح‌ در درون‌ يك‌ نوع‌، منجر به‌ برتري‌ يك‌ يا تعدادي‌ از آن‌ نوع‌ خاص‌ در درون‌ خود مي‌شود. داروينيسم‌ اجتماعي‌ آن‌ را درباره‌ انسان‌ به‌ كار گرفته‌ و معتقد بود كه‌ در درون‌ نژاد برتر هم‌ يك‌ يا چند نفر ابرمرد از ديگران‌ متمايز مي‌شوند.
هيتلر در اين‌ باره‌ مي‌گويد: «قانون‌ طبيعي‌ حكم‌ مي‌كند يك‌ فرد كه‌ از همه‌ قوي‌تر است‌ قدم‌ پيش‌ گذارده‌ و ملت‌ خود را از مشكلاتي‌ كه‌ او را در ورطه‌ نابودي‌ مي‌برد، نجات‌ دهد. اگرچه‌ تا مدتي‌ توده‌ قدرت‌ درك‌ اين‌ را ندارد كه‌ اين‌ مرد همان‌ كسي‌ است‌ كه‌ با قيام‌ براي‌ رهبري‌ او رهايي‌ خود را به‌ دست‌ مي‌آورد. اصولا هميشه‌ كارهاي‌ بزرگ‌ به‌ دست‌ يك‌ مرد انجام‌ گرفته‌ است‌.» بدين‌ ترتيب‌ فاشيسم‌ از نظريه‌پردازان‌ اليتيسم‌ يا همان‌ نخبه‌گرايي‌ مانند نيچه‌، موسكا، پاره‌تو، ميشلز و بسياري‌ ديگر ظاهرا كمك‌ گرفته‌ و قسمت‌هايي‌ از نظرات‌ آنان‌ را به‌ ميل‌ خود دستچين‌ كرده‌ و حتي‌ با تغييراتي‌ در آنها مورد استفاده‌ قرار داده‌ است‌. اگرچه‌ فاشيسم‌ از نظريه‌هايي‌ كمك‌ گرفته‌ كه‌ قبلا توسط‌ متفكراني‌ ارايه‌ شده‌اند ولي‌ بايد اين‌ حقيقت‌ را پذيرفت‌ كه‌ توانسته‌ است‌ اين‌ نظرات‌ را به‌ مرحله‌ عمل‌ درآورده‌ و حتي‌ با امكانات‌ جديد تطبيق‌ دهد. اين‌ نخبه‌گرايي‌ سلسله‌ مراتب‌ و هرمي‌ را تشكيل‌ مي‌دهد كه‌ در پايه‌ هرم‌، توده‌ و در سطوح‌ بالايي‌ هرم‌ رهبران‌ قرار دارند، همچنان‌كه‌ در راس‌ هرم‌ رهبر مطلق‌ قرار مي‌گيرد. رهبر مطلق‌ به‌ حكم‌ قانون‌ طبيعي‌، خردمندترين‌ و قدرتمندترين‌ فرد در جامعه‌ است‌. او به‌ حكم‌ طبيعت‌ خطاناپذير و تنها مرجع‌ تشخيص دهنده‌ سعادت‌ فرد و جامعه‌ است‌. بايد بي‌چون‌ و چرا از او اطاعت‌ كرد. فقط‌ اوست‌ كه‌ مي‌تواند خير و صلاح‌ را از شر واقعي‌ تشخيا دهد. در حقيقت‌ اراده‌ رهبر، اراده‌ اجتماع‌ است‌ و اگر حزبي‌ هم‌ وجود داشته‌ باشد به‌ منزله‌ اهرم‌ و مكانيسم‌ اراده‌ او عمل‌ مي‌كند. وظيفه‌ اصلي‌ حزب‌، آموزش‌ مردم‌ با افكار فاشيستي‌ است‌ و بايد مردم‌ را براي‌ انتصاب‌ در مقامات‌ مهم‌ و مسوول‌ مملكتي‌ و اجتماعي‌، تربيت‌ و دستچين‌ كند. اين‌ فقط‌ رهبر است‌ كه‌ مي‌تواند نيازهاي‌ واقعي‌ مردم‌ را از هوسهاي‌ زودگذر تشخيا داده‌ و حتي‌ تفسير كند. راهبر در نظام‌ فاشيستي‌ حالتي‌ تقديس‌ شده‌ مي‌يابد كه‌ در وهم‌ نگنجد و برخلاف‌ دموكراسي‌ در برابر توده‌ پاسخگو نباشد.

نژادپرستي‌

نژادپرستي‌ خصيصه‌يي‌ است‌ كه‌ بيش‌ از ديگر تفاوت‌ها، نازيسم‌ را از فاشيسم‌ متمايز مي‌سازد. آدولف‌ هيتلر در فصل‌ دهم‌ جلد اول‌ كتاب‌ «نبرد من‌» كه‌ از طولاني‌ترين‌ فصل‌هاي‌ كتاب‌ هم‌ به‌ شمار مي‌رود، به‌ مساله‌ «ملل‌ و نژاد» پرداخته‌ است‌. بسياري‌ از محققان‌ انسان‌شناسي‌ و جامعه‌شناسي‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيده‌اند كه‌ يكي‌ از تضادها و ناهمگوني‌هاي‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ از اختلاف‌ نژادها و رنگها است‌. برخي‌ از نژادها موفق‌ شده‌اند جامعه‌ و حكومتي‌ منظم‌تر به‌ وجود بياورند و در اين‌ رابطه‌ بر ديگر نژادها كه‌ از نظر آنان‌ پست‌ترند، حكومت‌ كنند و اين‌ حقيقت‌ يادآور نظريه‌ نخبه‌گرايي‌ است‌ كه‌ گروهي‌ اندك‌ بر توده‌ مردم‌ حكومت‌ مي‌كنند. هيتلر نژادها را در يك‌ طيف‌ ارزشي‌ طبقه‌بندي‌ مي‌كند و در اين‌ طبقه‌ بندي‌ در نقطه‌ مقابل‌ نژاد آريا، قوم‌ يهود را قرار مي‌دهد كه‌ به‌ فكر جان‌ و مال‌ و منافع‌ خود است‌. او معتقد است‌ كه‌ يهود قومي‌ است‌ كه‌ در طول‌ هزاران‌ سال‌ هميشه‌ منافع‌ شخصي‌ و فردي‌ خود را به‌ منافع‌ جمعي‌ و اجتماعي‌ ترجيح‌ داده‌ و به‌ همين‌ علت‌ هيچ‌گاه‌ ملتي‌ استوار و پيشرو نبوده‌ است‌. به‌ نظرهيتلر تمامي‌ پيشرف‌هاي‌ بشري‌ و خلاقيت‌هاي‌ انساني‌ از ابتدا تا انتها در طول‌ تاريخ‌ فقط‌ توسط‌ نژاد آريايي‌ به‌ وجود آمده‌ و خواهد آمد. او اين‌ نژاد را نژادي‌ عالي‌ مي‌داند و معتقد است‌ جوامعي‌ كه‌ متعلق‌ به‌ اين‌ نژاد هستند، همواره‌ به‌ فكر منافع‌ اجتماع‌ خود بوده‌ و منافع‌ و خواست‌هاي‌ شخصي‌ را در اين‌ راه‌ فدا مي‌كنند و به‌ اين‌ ترتيب‌ منشا خلاقيت‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ جهاني‌ شده‌اند. اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ چهره‌هايي‌ مثل‌ آتيلا و بسياري‌ ديگر از اين‌ قبيل‌ با وجود تمام‌ هوش‌ و زيركي‌شان‌ و اينكه‌ براي‌ مدتي‌ هم‌ بر دنيا حكومت‌ كردند ولي‌ نه‌ تنها فرهنگ‌ و تمدني‌ از خود بر جا نگذاشتند بلكه‌ فرهنگ‌هاي‌ غني‌ را نيز ويران‌ كردند. از نظر نازيسم‌ نژاد، خون‌ و خاك‌ هر سه‌ مقدس‌اند و در حفظ‌ آن‌ از دستبرد ديگر نژادها بايد نهايت‌ سعي‌ و كوشش‌ را كرد تا پاك‌ و خالا باقي‌ بمانند. بنابراين‌ مهمترين‌ وجه‌ تمايز نازيسم‌ از فاشيسم‌ اصرار بي‌حد و حصر آن‌ در ارزش‌ نژاد است‌ كه‌ نازيسم‌ را به‌ نژادپرستي‌ افراطي‌ كشانده‌ است‌. در اين‌ رابطه‌ فاشيسم‌ ايتاليا بر ملت‌گرايي‌ افراطي‌ يعني‌ برتري‌ ملت‌ ايتاليا نسبت‌ به‌ ديگر ملت‌ها تاكيد مي‌كند و نه‌ به‌ تفاوت‌ آنها. فاشيسم‌ ساير ايدئولوژي‌ها را نمي‌پذيرد و رقابت‌ ديگر ملل‌ را هم‌ نمي‌تواند تحمل‌ كند. فاشيسم‌ جهت‌ پيشبرد و اؤبات‌ عظمت‌ ملت‌ خود «استدلال‌» را به‌ كار نمي‌گيرد بلكه‌ «قدرت‌» را در اين‌ راه‌ به‌ كار مي‌گ
يرد. از نظر موسوليني‌ دولت‌ در جامعه‌ فاشيستي‌ غايتي‌ است‌ كه‌ ملت‌ را به‌ اهداف‌ خود مي‌رساند ولي‌ هيتلر دولت‌ را نه‌ يك‌ غايت‌ بلكه‌ وسيله‌يي‌ جهت‌ نيل‌ به‌ اهداف‌ نژادي‌ مي‌دانست‌. پس‌ فاشيسم‌ غايت‌ را ملت‌ و نازيسم‌ غايت‌ را نژاد و ملت‌ را پس‌ از آن‌ قرار مي‌دهد.

نظام‌ اقتصادي‌ و اجتماعي‌ فاشيسم‌

فاشيسم‌ در چارچوب‌ يك‌ نظام‌ توتاليتر نه‌ تنها در مسائل‌ سياسي‌ سختگير است‌ بلكه‌ در مسائل‌ فرهنگي‌ و اجتماعي‌ نيز نظارت‌ كامل‌ داشته‌ و در صورت‌ لزوم‌ مداخله‌ مي‌كند. مشاغل‌ سياسي‌ براساس‌ پاك‌نژادي‌ و شناخت‌ كامل‌ و عضويت‌ در حزب‌ معين‌ مي‌شود. حزب‌ وظيفه‌ دارد تا كارايي‌ و لياقت‌ افراد را براي‌ كارهاي‌ مهم‌ تشخيا داده‌ و انتخاب‌ كند. ازدواج‌ها بشدت‌ كنترل‌ مي‌شود تا پاكي‌ خود همچنان‌ حفظ‌ شود اگرچه‌ هيتلر به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيده‌ بود كه‌ خون‌ آلماني‌ها به‌ مقدار زياد در طول‌ زمان‌ خلوص‌ خود را از دست‌ داده‌ و به‌ كمك‌ ازدواج‌هاي‌ صحيح‌ وكساني‌ كه‌ هنوز خون‌ پاك‌ و خالا را حفظ‌ كرده‌اند، مي‌توان‌ آن‌ را دوباره‌ نجات‌ داد. مهمترين‌ وظيفه‌ زن‌ در اجتماع‌ فاشيستي‌، خانه‌داري‌ و تربيت‌ فرزند است‌ تا هم‌ كشور بخوبي‌ اداره‌ شود و هم‌ اينكه‌ جنگجوياني‌ لايق‌ براي‌ تصرفات‌ آينده‌ تربيت‌ شوند.در نظام‌ فاشيستي‌ اگرچه‌ زن‌ حق‌ راي‌ دارد اما چون‌ نمي‌تواند اسلحه‌ حمله‌ كرده‌ و در جنگ‌ مانند مردان‌ شركت‌ كند بدين‌ جهت‌ از حقوق‌ كامل‌ شهروندي‌ برخوردار نبوده‌ و با توجه‌ به‌ اينكه‌ حق‌ راي‌ دادن‌ هم‌ در اين‌ اجتماع‌ به‌ راهبر ختم‌ مي‌شود پس‌ امتياز خاصي‌ به‌ شمار نمي‌رفت‌.
همان‌ طور كه‌ در جامعه‌ فاشيستي‌، توده‌ بايد از نخبه‌ و نهايتا نخبه‌ مطلق‌ )راهبر عالي‌( اطاعت‌ كند، اعضاي‌ خانواده‌ )زن‌ و فرزندان‌( نيز بايد مطيع‌ پدر باشند. زنان‌ را از مشاغل‌ حساس‌ و حزبي‌ نيز محروم‌ مي‌كنند. حتي‌ تا حد امكان‌ در مشاغل‌ پايين‌تر نيز از مردان‌ استفاده‌ مي‌شود تا بدين‌ ترتيب‌ زنان‌ به‌ كار مهمتر يعني‌ خانه‌داري‌ و بچه‌داري‌ بهتر برسند. اين‌ عمل‌ را واتيكان‌ هم‌ تاييد مي‌كرد. در حالي‌ كه‌ فاشيسم‌ به‌ جلب‌ حمايت‌ سرمايه‌داران‌ مي‌پردازد و از دموكراسي‌ و سوسياليسم‌ بيزار بوده‌ و به‌ حكومت‌ نخبگان‌ معتقد است‌، دارايي‌ و ؤروت‌ در نهايت‌، عمومي‌ و همگاني‌ به‌ حساب‌ مي‌آيد، پس‌ فرد نمي‌تواند و اجازه‌ ندارد آن‌ را تباه‌ كند بلكه‌ با مسووليت‌ در برابر جامعه‌ و حكومت‌ به‌ بهترين‌ وجهي‌ بايد از ؤروت‌ و سرمايه‌ خود بهره‌ ببرد. دولت‌ هم‌ از چنين‌ سرمايه‌ و دارايي‌ مطلوب‌ نظام‌ حمايت‌ مي‌كند. اقتصاد كشور به‌ وسيله‌ سنديكاهاي‌ كارگري‌ تحت‌ نظارت‌ عاليه‌ دولت‌ كه‌ در حقيقت‌ در برگيرنده‌ كارگران‌ و كارفرمايان‌ بود، اداره‌ مي‌شد. در آلمان‌ نقش‌ سنديكاهاي‌ كارگري‌ كمرنگ‌تر از ايتاليا بود و هيتلر اتحاد ملي‌ و اتحاد كارگران‌ و كارفرمايان‌ را جهت‌ رسيدن‌ به‌ خودكفايي‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ جايگزين‌ سنديكاهاي‌ نوع‌ ايتالي
ايي‌ آن‌ كرده‌ بود. به‌ هرحال‌ اگرچه‌ مالكيت‌ خصوصي‌ در چارچوب‌ نظام‌ حمايت‌ مي‌شد ولي‌ دولت‌ همواره‌ بر اقتصاد، نظارت‌ عاليه‌ داشته‌ و در اين‌ رابطه‌ اعتصابات‌ كارگري‌ را اكيدا ممنوع‌ كرده‌ بود زيرا خواست‌هاي‌ مشروع‌ كارگران‌ قبلا توسط‌ دستگاه‌ راهبري‌ تشخيا داده‌ مي‌شد و همگوني‌ كارگران‌ را با كارفرمايان‌ در جهت‌ اهداف‌ ملي‌ همراه‌ مي‌ساخت‌. پس‌ اعتصابات‌ فقط‌ به‌ مملكت‌ و ملت‌ و در نهايت‌ به‌ خود كارگر صدمه‌ مي‌زد. اصولانازيسم‌ نه‌ برابري‌ توده‌ و از بين‌ بردن‌ طبقه‌ بلكه‌ به‌ اتحاد طبقات‌ و وحدت‌ ملي‌ اعتقاد داشت‌.فاشيسم‌ به‌ عنوان‌ ملت‌گرايي‌ افراطي‌ تاكنون‌ در دو نوع‌ جامعه‌ جايگاه‌ پيدا كرده‌ است‌أ اول‌ جوامعي‌ كه‌ از نطر صنعت‌ بسيار پيشرفته‌ بوده‌ و طبقه‌ بورژوازي‌ بزرگ‌ و حتي‌ متوسط‌ را ازيك‌ بحران‌ اقتصادي‌ و نهايتا تسلط‌ يك‌ رژيم‌ كمونيستي‌ و سوسياليستي‌ چپ‌ ترسانده‌ بود مانند آلمان‌ در دهه‌ سي‌از قرن‌ بيستم‌ ميلادي‌ و ديگري‌ جوامع‌ سنتي‌ كه‌ طبقه‌ فئودال‌ كشاورزي‌ را از به‌ وجود آمدن‌ دموكراسي‌ به‌ شكل‌ كشورهاي‌ صنعتي‌ پيشرفته‌ اروپا به‌ وحشت‌ انداخته‌ بود )مانند اسپانيا و پرتغال‌).
ايتاليا از هردو عوارض‌ رنج‌ مي‌برد يعني‌ شمال‌ آن‌ مشكلات‌ آلمان‌ را يافته‌ بود و در جنوب‌ از كاستي‌هاي‌ اسپانيا برخوردار بود. پس‌ از پايان‌ جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ و خستگي‌ طرفين‌ درگير در جنگ‌ چنين‌ به‌ نظر مي‌رسيدكه‌ اروپاييان‌ و حتي‌ امريكايي‌ها از اين‌ نظريه‌ يك‌ بعدي‌ و خود مدار و غير انساني‌ درس‌ آموخته‌ و فاشيسم‌ را به‌ موزه‌ تاريخ‌ سپرده‌ باشند. در حالي‌ كه‌ به‌ وضوح‌ ديده‌ مي‌ شود كه‌ فاشيسم‌ و نازيسم‌ در تمامي‌ اين‌ مدت‌ مانند شبحي‌ خود را در زير خاكسترهاي‌ سوخته‌ خود پنهان‌ كرده‌ و در تمامي‌ اين‌ مدت‌ سعي‌ كرده‌ تا مشاغل‌ مهم‌ نظامي‌ و اقتصادي‌ را نيز به‌ دست‌ آورد. دهه‌ 60 ميلادي‌ در بسياري‌ از كشورهاي‌ صنعتي‌ غرب‌ و بويژه‌ امريكا و آلمان‌ به‌ دهه‌ توسعه‌ و رشد سريع‌ اقتصادي‌ معروف‌ شده‌ بود.
در حالي‌ كه‌ دهه‌هاي‌ بعدي‌ دوران‌ ركود و بيكاري‌ همراه‌ با تورم‌ نسبي‌ بوده‌ است‌ و اين‌ همان‌ شرايط‌ و آؤاري‌ است‌ كه‌ بعد از ركود بزرگ‌ سال‌ 1929 ميلادي‌ در غرب‌ براي‌ تبليغات‌ فاشيسم‌ آماده‌ شده‌ بود.
بيكاري‌ جوانان‌ اروپايي‌ كه‌ ناشي‌ از ركود اقتصادي‌ دهه‌هاي‌ آخرين‌ قرن‌ بيستم‌ است‌ آنان‌ را براي‌ هرگونه‌ تبليغاتي‌ كه‌ از اين‌ معضلات‌ آزاد سازد، آماده‌ مي‌ساخت‌.
تبليغات‌ نژادي‌، ملي‌گرايي‌ و حتي‌ سابقه‌ مذهبي‌، سنتي‌ و ديگر مشتركات‌، منبع‌ تغذيه‌ بسيار خوبي‌ براي‌ اين‌ گروهك‌ها بوده‌ بطوري‌ كه‌ بر پاكسازي‌ نژادي‌ و يگانگي‌ ملي‌ جهت‌ دستيابي‌ به‌ رفع‌ تمامي‌ مشكلات‌ كنوني‌ از آن‌ بهره‌ گرفته‌ و اصرار مي‌ورزند. اگرچه‌ مسلم‌ است‌ كه‌ براي‌ موفقيت‌ چنين‌ جنبش‌هايي‌ علاوه‌ بر نارضايتي‌ عموم‌ و عدم‌ وجود نظم‌ و آرامش‌ مطلوب‌ نياز به‌ تحرك‌ احساسات‌ و عواطف‌ توده‌ نيز هستيم‌. اينگونه‌ شرايط‌ مانند مهاجرت‌ خارجيان‌ و اشتغال‌ به‌ كارهاي‌ گوناگون‌ معمولا يدي‌ و ايجاد بي‌نظمي‌ نسبي‌ در جامعه‌ كه‌ تا حدودي‌ منبعث‌ از سنت‌هاي‌ گوناگون‌ ملل‌ مختلفه‌ است‌ باعث‌ رونق‌ تبليغات‌ گروه‌هاي‌ نئونازي‌ مي‌شود. اينگونه‌ شرايط‌ در برخي‌ از كشورها از جمله‌ امريكا و اغلب‌ كشورهاي‌ اروپايي‌ وجود دارد و چنانچه‌ رهبراني‌ ناطق‌ و عوامفريب‌ در موقعيت‌ خود قرار گيرند، امكان‌ توسعه‌ چنين‌ جنبش‌هايي‌ مجددا دور از ذهن‌ نيست‌. بعد از جنگ‌ جهاني‌ دوم‌، خسارت‌ مالي‌ و جاني‌ كه‌ از آن‌ به‌ جا ماند و از همه‌ مهمتر ترس‌ از تجديد سازمان‌ فاشيسم‌ و گسترش‌ كمونيسم‌ به‌ عنوان‌ شاخه‌ چپ‌ نظام‌ توتاليتاريسم‌ بويژه‌ از اين‌ نظر كه‌ اتحاد جماهير شوري‌ همواره‌ با كشورهاي‌ سرمايه‌داري‌ ليبرال‌ از جنگ‌ پيروز بيرون‌ آمده‌ و كمونيسم‌ روسي‌ با سرعتي‌ فزاينده‌ و غيرقابل‌ تصور غرب‌ به‌ گسترش‌ خود در اروپا و آسيا و آفريقا و حتي‌ محدوده‌ حياط‌ خلوت‌ امريكا )حوزه‌ كارائيب‌ و امريكاي‌ جنوبي‌( پرداخته‌ بود، اين‌ روند نظريه‌پردازان‌ و متخصصين‌ علم‌ سياست‌ را واداشت‌ تا با تجزيه‌ و تحليل‌ دقيق‌تر تولد، حيات‌ و مرگ‌ اين‌ پديده‌ نوظهور را در قرن‌ بيستم‌ بهتر شناسايي‌ كرده‌ و عناصر تشكيل‌ دهنده‌ و منابع‌ تغذيه‌ و رشد آن‌ را شناسايي‌ كنند.
معروفترين‌ نظريه‌پرداز اين‌ معضل‌، سياست‌شناس‌ معروف‌ «كارل‌ فريدريش‌» و ديگري‌ «ارنست‌ نولته‌» تاريخ‌نگار معروف‌ آلمان‌ است‌. به‌ هر حال‌ فاشيسم‌ پديده‌يي‌ نوظهور است‌ كه‌ از درون‌ مشكلات‌ دو جنگ‌ جهاني‌ ظهور كرد و به‌ رغم‌ نام‌هاي‌ گوناگون‌ مانند جمهوريخواهان‌، نئوفاشيسم‌ و... به‌ حيات‌ و رشد خود ادامه‌ داده‌.
امروزه‌ در سال‌هاي‌ آغازين‌ و دهه‌ نخست‌ قرن‌ بيستم‌ هنوز ملي‌گرايي‌ پرقدرت‌ترين‌ نيروي‌ سياسي‌ در جهان‌ است‌. مشخصه‌ اصلي‌ قرن‌ بيستم‌ نه‌ قدرت‌ طبقات‌ و مبارزات‌ طبقاتي‌ بوده‌ و نه‌ رقابت‌ عقايد و ايدئولوژي‌ها، بلكه‌ مبارزه‌ ملت‌ها بوده‌ است‌.
منبع:اعتماد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط