دل نوشته هایی برای سهراب (2)
( به بهانه ی درگذشت سهراب سپهری )
کسی این جا نیست سهراب!
آبها گل شدند و تو ماندی و ماهیهای خفه شده در باتلاق مدنیت مدرن.
شاعر نقّاشی، نقاشیِ شاعر! از چه رو صدای ماندنی تو دیگر در کوچههای کاشان نمیپیچد؟
خنده زخمیات دیگر به درختهای ابیار و نیاسر نمیافتد.
حیاط امامزاده چقدر ساکت است!
آهای خوابیده زیر: «به سراغ من اگر میآیید، نرم آهسته بیایید، مبادا که ترک دارد، چینی نازک تنهایی»! من به این میاندیشم که نسل کبوتران عاشق، باز هم بی تو وجود خواهد داشت؟
درختهایی که تو روی بوم ساده کشیدی، دوباره گُل خواهند داد.
خواهرت برای بچههایش قصه میگوید و بچههای او برای بچههای دیگر، که روزگاری در این روستای سبز، مردی میزیست که از دستهایش شکوفه جوانه میزد.
میدانی گاهی وقتهادلم میخواهد به آبی که در یک قدمی است، تن بسپارم و بروم گم شوم تا ته کوچه و از همه درختها، آدرس خانه دوست را بپرسم؟
خسته نباشی شاعر! نمازت قبول!
هندسه متوازن شانههایت مرا به یاد آخرین انار پاییز میاندازد که نو برانه نبودن است.
آقای خسته که این جا خوابیدهای! میگویند: بعضی روزها امامزاده هوای بهشت میگیرد و تو در بهشت قدم میزنی با پرندگان و کلمات، میگویند وقتی در گلستانه بوی علف میپیچد، کودکان حثار، مردی بوم بر دوش میبینند که به کوه میرسد.
چقدر اتاق کوچک تو آبی بود!
چقدر به نور دست کشیده بودی!
زبان تو حتی نه آن قدر شعر بود که گم شوم در جذبه کلام و خودم نباشم و نه آن قدر حرف میزدی که با مردم کوچه وبازار اشتباهت بگیرم.
چیزی بین وهم و خیال و واقعیتی ملموس، لای این شب بوها بود.
مجال اگر میداد مرگ که خاطراتت را بگویی، میدیدیم اشراق گُل سرخ را و ترانه باران را.
از آب چشمههای دور میخوردیم و ظهر تابستان، سایه سار دستهایت، خنکمان میکرد.
هوا این جا گرفته است، سهراب! دلم میخواهد با تو در ابدیت قدم بزنم.
میخواهم دوباره کودک باشم، کوچک باشم؛ مثل یک ماهی، مثل یک کبوتر.
میخواهم با درختان ذکر بگویم؛ با بار اذان، با زمین، مستانه بچرخم، با قاصدک، مسافر دورها شوم.
میخواهم به هر چه نشدنی است، هر چه محال، برسم.
میخواهم شاعر باشم.
میخواهم نقش عشق بکشم.
هوای این جا گرفته است؛ روزنی نور میباید؛ کمکم میکنی؟
میخواهم این بار با تو سبزترین نماز زندگی ام را بخوانم.
***
آن تلالوی آبی نگاهت را چه کردی؟
شاید به حوض کوچک خانه همسایه بخشیدی تا ماهیهای سرخش بی دریا نمانند!
بوم نقاشی هزار رنگت را در رنگین کمان خیال کدام پسر بچه یتیم به جا گذاشتی؟
سبزی شعرهایت را در چند سمساری فروختی تا برای زن جذامی، گوشوارهای از خوشه انگور بخری؟
چقدر در دامان بی بیهای زمین گیر شده در گوشه آسایشگاههای تبعیدی شان، گل شمعدانی ریختی؟
سر مزار چند عاشق، بید مجنون کاشتی؟
در همسفری با حلزونهای خانه به دوش، تا کجای آوارگی و بی خانمانی کولیهای سرگردان، ره سپردی؟
در پای کدامین سقا خانه برای شفای پیر مرد کور محله که فال حافظ میگرفت، شمع روشن کردی؟
با صدای ساز چند چوپان دلخسته، برای صدای بیجواب روستای گمشده در میان کوههای بی احساس گریستی؟
اشک چشمانت را در آب گل آلود کدام چشمه آمیختی تا کبوترها بتوانند پاکی خویش را در زلالیاش ببینند؟
کفشهایت در جستجوی کدام پسر بچه ماهیگیر پا برهنه، خود را به آب زد و از تو هم جلوتر رفت؟
چرا چمدانت که به اندازه تنهایی جا داشت، در فصل بهار و هم آغوشی گل و پرنده، برای همیشه بار سفر بست و ما برای خوردن یک سیب سرخ، پشت درهای بسته نگاهت تنها ماندیم؟
آیا شاعری دیگر، از همین آب و خاک برای تو خواهد سرود:
«که از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت»
***
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
واژهای در قفس است»
نگاهت آهنگ آفتاب، دستهایت ادامه جویبارهای جاری، نفست پیچیده در طعم آبشارها و گندم زارها.
قلمت را در خاک دفن نکن.
بگذار رنگ بگیرد صفحات اشارتت!
بگذار آن چه در رگهایت جریان دارد؛ شقایقهای سوخته را به یاد بیاورد.
کشف و شهودت، کلمات را به رقص آورده است.
بیرون از حصار قوافی نفس میکشی.
کلمات، رام تو اند.
شعر میگویی و شعر میتراوی، تکّهای از بهشت را در هوای پیرامونت نفس کشیدهای.
بی رنگ میکِشی لحظاتت را با نور، با شعور،
میسرایی و نقش میدهی با بالهایی از جنس پرواز، آسمانِ زیر پرت را.
خاک، آغوش گشوده توست، قلمت را در خاکها جا نگذار؛بگذار عطر آهنگِ موزنِ شعرت، پیچد در صفحات تاریخ!
تو را به آن چه شعر، تو را به آن چه موزنی کلام، نگاهت را بر طاقچههای شعر جا گذاشتهای، دفترت را، قلمت را.
هر چه نهال، به بار نشسته است احساس سرشارت را. بی آن که زمان در سر پنجههای تقدیرت سوسو زنان تو را به فراموشی بسپارد.
ردّ گامهایت را تا مهتاب ادامه دادهای.
سیراب از ماه، نور میسرایی.
میلغزد قلم در دستهایت؛ تو را نه شعر، تو را نه نقش، تو را هیچ یک به رستاخیزی که چشمهایت انتظار میکشید، نرساند.
روحت که بی خودانه از کالبد بیرون تاخت تا آسمانی فرادست را تجربه کند.
نفس گرمت، آتش به جانِ هر چه کلمه زد؛ کلمههایی گر گرفته.
جریانِ احساس تو اند که موج میزنند و بال میگسترند.
تو را به میهمانی آسمانها خواندهاند. قلمت را در خاک دفن نکن.
***
اهل کاشان بود، اما شهرش کاشان نبود. از شهری گمشده آمده بود؛ شهری که پنجرههایش رو به تجلّی باز میشد و کودکان ده سالهاش، با شاخههای معرفت بازی میکردند. شهری که مردمانش گل شبدر را هم در گلدانها میکاشتند و در قفس، کرکس میپروردند و از بوی علف تازه سرمست میشدند.
شهری که در آن، انسان با طبیعت مهربان بود؛ همان قدر که طبیعت با انسان.
شهر سهراب گم شده بود.
اهل کویر بود؛ آن جا که آسمانش به زمین نزدیک است و میتوان ستارهها را از دامنش چید.
در کویر، هیچ چیز نیست؛ آدمی است و خودش، آدمی است و خدا... و در همین برهوت است که آدمی شاعر میشود. سهراب، شاعر کویر بود؛ کویری که در گوشه گوشهاش، باغهای گل سرخ محمّدی کاشته باشند.
سهراب، مسافر شرق بود؛ آن جا که رازهای اساطیری همچون واقعیّتهای هر روزی در تجلّی اند، آن جا که آدمها نور میآشامند و سیب میپراکنند، آن جا که آدمی تنهایی ازلی و ابدی اش را با تمام اعصاب روحانیاش لمس میکند، آن جا که سایه نارونی، تا ابدیّت جریان دارد.
سهراب، شاعر تنهاییهای آدمی است؛ آدمی که عصر دود و آهن را تاب نمیآورد و تمنّای بازگشت به دامان مهرپرور مادر طبیعت دارد، آدمی که زمین را سبز میخواهد و آسمان را آبی و آفتاب را گرم و پُر مهر، در حال تابیدن.
سهراب شاعر بود، شاعرانه زیست و شعرش را نذر تنهایی آدمیان خسته از دود و دروغ کرد.
***
گویا رنگی از غروب بر نقاشیهایش دمیدهاند!
این بار، شعر و شور، در حجم سبز نقاشیهایش دیده نمیشود؛ طرحی از خزان بر گلواژههای نگاهش نشستهاست!
دیگر سجاده بر محراب سبز، چمن نمیگستراند!
دیگر نمیخواهد چهره تکثیر شده یار را در آیینه آب ببیند!
دیگر نمیخواهد پرهای بسته چلچله را به پرواز بخواند!
اینک، زمان عبور از آیینه زمان است؛ عبور از بلوریترین قسمت زندگی، گذشتن از تنگنای خشت و خاک و پیوستن به آیینه افلاک:
«در پس گردونه خورشید، گردی میرود بالاتر از خاکستر
و صدای حوریان و مو پریشانها میآمیزد
با غبار آبی گلهای نیلوفر / باز شد درهای بیداری».
اینک، مجال پیوستن «شاعر» به شهر «شاعران» است؛ شهری که دیگر غصه «کفی آب و کمی نان» انعکاس دلواپسیهای شاعر نیست!
آنجا تنها آیینه پیش رو، شهود است؛ شهود در لحظات بلورین احساس، شهود در تجلّی گاهان حضرت دوست.
مجال، مجال «آسمانی» شدن به جای «کاشانی» بودن است؛ شاهد شدن به جای «شاعر» بودن است، جاری شدن در سکوت وصل است، جاری شدن در آیینه شهود.
گویی خود نیز به پاس آسمانی شدن، قدم در وسعت خاک نهاده است!
دیگر از غروب شاعرانه خبری نبود.
«سهراب»، بدون نیازی به «نوشدارو»، به افق سلامت دست یازیده بود؛ افقی که جاودانگی عارفانه را همچون پنجرهای سمت آیینه، پیش رویش گشوده بود.
دیگر نیازی به هیچ «نوشدارویی»نبود؛ آن چه در ذهن «شعرهایش» گل میکرد، «سپید» بود!
آن چه در کوچه «طرحهایش» میشکفت، سپید بود؛ خانهسپید، کوچه سپید، جاده سپید....
.... و گاهوارهای که تمام زمزمههای کودکیاش را به لالایی سپرده بود؛ او بود و آغوش گرم آسمان!
اینک او رفته است و نجوایی که مثل عطر گلابها در فضا میپیچد.
دیباچه دلهامان از یادش لبریز و تغزّلهای سپیدش، آرامش خیالمان باد!
***
چه حجم سبزی از سرچشمههای رویش و منابعی از تماشا!
با تورّقِ دقیقههایِ منثورِ «اتاق آبیِ» سهراب، گلگشت در باغستانِ نقاشیهایش و سفر در گستره معطر اشعارش،
رَوَند خلوت ظریف او را در مییابیم.
احتیاط کنیم؛ نرم و آهسته؛ مبادا که تَرَک بردارد...
این تنهایی زائیده یأس و پوچی نیست:
«یاد من باشد تنها هستم ماه بالای سرِ تنهایی است»
امیدوار است و مطمئن که فرازِ این خلوت، ماه است و روشنی.
سهراب با چمدانی که به اندازه پیراهن تنهاییاش جا داشت، به خلوتِ ابعاد زندگی رفت و در دور دست خویش، تنها، نشست و در رگِ این حرف خیمه زد: «وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.»
صحبت از سپهری، مجموعهای از نگاههای تازه است. الفت گرفتن با او و مأنوس شدن با این مجموعه، ارمغان آور عادت زدایی است:
«غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.»
«چشمها را باید شُست، جور دیگر باید دید»
همسو شدن با او یعنی یکسان نگری نسبت به پدیدههای پیرامون که تمامی آفریدهها زیبا و خوشایند هستند: «اسب و کرکس ـ گل شبدر و لاله قرمز و...»
برای سهراب چیزی به اسم شرّ و پلیدی مطلق وجود ندارد. شب، سراسر تیرگی نیست:
«و نگوئیم که شب چیز بدی است.»
او حتّی مرگ را زیبایِ زندهای میداند که ریحان میچیند و در سایه نشسته، نگاهمان میکند.
«و نترسیم از مرگ / مرگ پایان کبوتر نیست»
و چقدر شاعرانه عقیده روشن خویش را در متنِ روز مرّه گی جاری میکند که کوچیدن از این سرا، لازم است و کامل کننده:
«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت»
بیائیم سهراب وار خط بزنیم برداشتِ اشتباه پیشینیان را در این زمینه:
«پشت سر نیست فضایی زنده»
«زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.»
آری! سپهری در تب حرف، آب بصیرت نوشید و برای رسیدن به ملتقایِ درخت و خدا، پی آواز حقیقت دوید و در شب اصطکاک فلزات و سطوح سیمانیِ قَرن از باغ عرفان سرود و با پلکهایش، مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد و گفت:
«راه معراج اشیا چه صاف است!»
زلالی ات، صفا، در آب جمع است
شهود و نور در مهتاب جمع است
لطافت، عاطفه، اندیشه سبز
صفات فوق در سهراب جمع است.
نگاه از غیر دل برچید، باید
حقایق را همه فهمید باید
فدایِ پندِ زیبایِ تو سهراب
که گفتی: «جور دیگر دید، باید»
به کنکاشیِ یک دریاست، سهراب
دلش ابریتر از «نیما»ست، سهراب
نگو نه. لا اقل هر چند یک بار
به دیدارش بیا، تنهاست سهراب
***
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است.»
سهراب، واژهای بود در قفس؛ واژه زلالی در تنگنای قفسِ زمانه خویش.
یک روزِ پاییزی، کاشان، لطافتِ حضورِ کودکی را در خود حس کرد و از آن پس، کوچه پس کوچههای شهر، پر از عطرِ بنفشه وحشی شد، پر از عطرِ لادن.
اندیشه سهراب، اندیشهای ساده و پاک بود. در آرمانْ شهرِ سهراب، «پنجرهها رو به تجلّی باز بودند» و «دستِ هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی».
سهراب، گاه فیلسوف بود و گاه به سادگیِ یک کودک.
افسوس که سلولهای سرطانی، رهایش نکرد.
سهراب رفت؛ بی آن که دستی، پنجرهای رو به آسمانِ ابریاش بگشاید، بی آن که حنجره روشنی صدایش کند «سهراب؟».
او که «از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کرده بود»، «حرفی از جنسِ زمان نشنید» و رفت...
«زندگی یعنی یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی»؟
***
تو از سمت آبی دریاها آمده بودی و از شهری که پنجرههایش رو به تجلی باز بود. آمده بودی که با ما سخن از عشق بگویی و از خدایی که در این نزدیکی است؛ لای این شب بوها، پایِ آن کاج بلند!
دلت همیشه نگران تنهایی زاغچه بود. تو به بوئیدن یک بوته بابونه خشنود بودی و صدای نَفس باغچه را میشنیدی.
در نمازت ماه جریان داشت. طیف جریان داشت.
تو وضو با نَفس پنجرهها میگرفتی و روشنی را میچشیدی.
برایت زندگی بال و پری داشت با وسعت مرگ؛ پرشی داشت اندازه عشق! واژهها را یک به یک در حوضچه احساست میشستی.
میگفتی: واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد. هر کجا میرفتی، سر هر دیواری میخکی میکاشتی. پای هر پنجره شعری میخواندی. آشتی میدادی، آشنا میکردی. در دلت چیزی بود مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح! دورها آوایی بود که تو را هی میخواند.
تو در پی آواز حقیقت بودی، میخواستی که کسی قهرمانان را در بیشه عشق بیدار کند. میخواستی کسی صدای رویش خاک را بشنود. اما مردان شهر تو اسطوره نداشتند. زن شهرت به سرشاری یک خوشه انگور نبود! و سر انجام ای مسافر دشت اندوه، قایقی ساختی و رفتی به سوی دریاها. تو گم شدی و دیگر هیچکس تو را ندید. رد پای نگاهت لا به لای انارستانها پیدا بود.
و صدایت هنوز، در کوچه پس کوچههای خاطره میپیچید: انگار کسی آهسته میگفت:
«مرگ پایان کبوتر نیست. مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری! تا شقایق هست زندگی بایدکرد».
***
«رودها جاری اند.
سارها میخوانند.
ماهیها میرقصند»
پروانههای افتاده در آب، هنوز دستهای تو را میطلبند.
در کوچه پس کوچههای کاشان، هنوز بوی طبیعت شعرهای تو به مشام میرسد.
«صدای پای آب» در جاری جریان رود، شفّاف و تند میگذرد.
تنهاترین شاعر سادگیها!
تو در خلوت آفتاب چه دیدی که دست منبسط نور را مشتاقانه در دستان پر مهر خویش فشردی؟
کدام ذهن، واژههای تو را از عمق اشیای دور و برش بخواند.
پس از تو کدام چشم، «عکس ماه را بالای سر آبادی» با زیباترین واژگان عمیق نقّاشی کند؟
ای نقّاش واژهها و ای شاعر نقّاشی!
زبان گنگ طبیعت، در نقّاشی واژگان تو و تصاویر شعر گونه تو بود که دهان باز میکرد و از زندگی میسرود.
چقدر زود مرغ مهاجر حسّ غریب شدی!
سهراب! هنوز لهجه سادگی ات، در روح جاری آب جریان دارد و مرگ تو هنوز در ذهن اقاقیها جاری است.
ای شاعر سپید!
***
«اهل کاشان بود و پیشهاش نقاشی. قبلهاش یک گل سرخ بود؛ جانمازش چشمه و مُهرش نور و وضو با تپش پنجرهها میگرفت و قامت میبست پی قد قامت موج. بعد از اذان باد در گلدسته سرو. و نجوا میکرد با خدایی که همین نزدیکیهاست.
مادری داشت، مهربانتر از برگ درخت.
میخواست قفسی نقاشی کند، رنگ بزند و آواز شقایق را در صدای چلچلهها تفسیر کند. میخواست نور و روشنی را بچشد، نیلوفر بکارد و سبد سبد گل سرخ را در یک سلام، نثار زمین کند. از قانون زمین آگاه بود. روی قانون چمن پا نگذاشت و گفت یادمان باشد کاری نکنیم که به قانون زمین بر بخورد.»
و گفت: «آسمان مال من است پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است».
گفت و نوشت و به تصویر کشید. زندگی را به توان ابدیت رساند. در ضربان دلها ضرب کرد و صدای باران را روی پلک تر عشق و در طنین قلب شب، روی آواز انارستانها، احساس کرد. مثل فتح یک قرن به دست یک شعر».
او سهراب بود
«او که نگذاشت زندگی بر لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
او که زندگی، بود و آب، ستاره و نبض رویش علف کشیدگی جاده بر خاک سرگردانی بادهای مسافر، زندگی، عشق و ایمانُ، نور را به تصویر کشید.
او که آب را گل نکرد و گفت آب را گل نکنیم.
واژهها را شست؛ نگاهش را چرخاند و گفت: «به سراغ من اگر میآیید نرم و آهسته بیایید؛ مبادا که ترک بردارد. چینی نازک تنهایی من.»
و روشنی را همراه گل و آفتاب، در رستگاری اطلسها جستجو کرد.
و نور را دید که در کاسه مس، چه نوازشها میریزد.
او سهراب بود...؛ سهرابی که پر شد از نور پشت لبخندی پنهان.
سهرابی که به یک سیب، به بوییدن یک بوته بابونه، خشنود بود. سهرابی که به یک آیینه، یک دلبستگی پاک، قناعت میکرد و زندگی را رسم خوشایندی میدانست که پرسشی دارد، اندازه عشق وزندگی را با تمام زیباییهاش تفسیر میکرد.
حتی در شستن یک بشقاب، در لمس تنهایی ماه، در حس غریب یک مرغ مهاجر.
صبحها وقتی خورشید طلوع میکرد، متولد میشد. پی آواز حقیقت میدوید... او سهراب بود.»
***
و چقدر ثانیههایش پُر از یأس و ناامیدی بود که چنین میسرود:
«دیرگاهی است در این تنهایی
رنگِ خاموشی، در طرح لب است
بانگی از دور، مرا میخوانَد
لیک پاهایم در قیرِ شب است».
و آنقدر رفت و رفت... تا در فرجام، چنان آفتاب، در سپهر عشق دمید و به روشنایی رسید:
«داخل واژه صبح
صبح خواهد شد»
سهراب، با کولهباری از «کلمه» و «رنگ» آمد و «شعر نو» را به «زبان محاوره» پیوند زد.
بینشِ شاعرانهاش، برتر از حساسیتهای زبانیاش بود؛ چنانکه جوشش در او، بیشتر از صنعت و کوشش است. آری، از مولانا، نیما، اخوان و... تأثیرها پذیرفت، اما بسیار حرفها گفت، که بر فراوانی از شاعران تأثیر نهاد و به سرودههاشان بسیار «وام» داد!
«چرا مَردُم نمیدانند
که لادن، اتفاقی نیست».
و باز میگفت:
«و نترسیم از مرگ
مرگ، پایان کبوتر نیست».
و با شعر او، میتوان رفت به شهر پشت دریاها، تا «سوره تماشا»؛ که همچون نامش یادآور سوگندهای قرآن است:
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر، در ذهن...».
و آشکارا به نوع بیان قرآن، نزدیک میشود:
«سرِ هر کوه، رسولی دیدند
ابرِ انکار به دوش آوردند».
دیگران از «سراب» میگفتند و سهراب از «صدای پای آب»:
«و خدایی که در این نزدیکیست
لایِ این شب بوها، پای آن کاجِ بلند».
ـ «کعبه»ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ؛ میرود شهر به شهر.
و سهراب، روزی خواهد آمد
و به ما خواهد گفت:
«تو اگر در تپشِ باغ، خدا را دیدی، همت کن
و بگو: ماهیها، حوضشان بیآب است».
او به ما خواهد گفت:
«خانه دوست کجاست».
***
«بزرگ بود / و از اهالی امروز بود / و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید / و با تمام افقهای باز نسبت داشت».
از دریچههای روشن معرفت آمده و جانش، رشحه آفتابی شعر را، سلول به سلول، حس کرده بود. چشمانش را شسته بود و جور دیگر میدید.
دلش، راز مگوی آفرینش بود و نفسهایش، اتاق آبی عرفان را به تکرار مینشست.
از فراسوی افقهای باز مهربانی میآمد.
صدای پای آب را میشنید و همسفر بادهای هماره، به جستوجوی هیچستان میرفت. واژهها، چینی نازک تنهاییاش را میشناختند. او در روح شکیبای درختان، زیسته بود و میان گل نیلوفر و قرن، پیآوار حقیقت میگشت.
یادت بود که در تنهایی، کاری نمیکردی که «به قانون زمین بر بخورد.» از فاصلهها آزرده میشدی و سیب سرخ زندگی را با مسافران زمین، قسمت میکردی.
مشتاق روشنایی و رویش، چترها را میبستی و زیر باران میرفتی. تو خیس لحظههای شاعرانهات، به انسانیت میاندیشیدی و اینچنین بود که چمدانت را برداشتی و به درختان حماسی پیوستی.
«باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد / بردارم / و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست».
بالشش، پُر آواز پَر چلچلهها بود و نیلوفر جانش، به سوی آبیها، در پیچش و حرکت.
صدای پر مرغان اساطیر را در باد شنیده بود. یگانگی آفتاب و باران را دریافته بود و ایمانش، در نزدیکی سحر، وجودش را به دورها میخواند. با حس غریب مرغان مهاجر خو کرده بود، و در شهری پشت دریاها، پنجرههای دلش را رو به حقیقت گشوده بود.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی میدید و در جستوجوی خانه دوست، ذهن سبز سپیدارها را در کوچهباغی که سبزتر از خواب خدا بود به ثمر نشسته بود.
ـ بزرگ میداریم یاد شاعر آب و گل سرخ را؛ او که در اندیشه شستن اندوه دلی، آب را گل نمیکرد، با سپیدارها مهربان بود و از زندگی میسرود.
***
سهراب، شاعر دورهگردی بود که پابرهنه، به خوابهای ساده و معصوم آیینهها هجرت میکرد. عطر و رنگ گریزپای شعرهایش، از زندانی شدن در حصار عادات روزمره، میگریخت.
شاعر نقاشپیشه ما، طوری بر ساز کلمات مینواخت که نغمههایش تا شبستانهای دور ادبیات پرمیکشید و طوری بر صفحه هستی نقش میزد که نگارههایش، خاطرات ازلی انسان نخستین را تداعی میکرد.
زمزمه آب قناتهای مقدس، سادگی عمیق اقلیمهای بدوی، خلوص دیوارههای پرنقش معماری و روح ناب ایرانی، در جوهره کلماتش موج میزد.
روح روستایی و ناآرام سهراب، در چارچوب دیوارهای دلتنگ دخمهای که شهرتش مینامند، همواره در تمنای بازگشت به طبیعت بکر و آزادی بود که در شعرهایش آرزو میکرد.
او میخواست کبوتر دستآموز اندیشه را از بام تکرارهای همیشگی بپراند تا به جاهای ناشناخته سفر کند و به بلوغ روشنایی دست یابد.
سهراب، جهاندیدهای بود که روحش، جز در خاک و آب آشنایی زادگاهش آرام و قرار نمییافت. برای رسیدن به آن «رستگاری نزدیک» که «لای گلهای حیاط» پرپر میزد، «لب آبی، گیوهها را کند و نشست» و «زندگی را دزدید» تا «میان دو دیدار قسمت کند» و بعد دور شد «از این خاک غریب که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق، قهرمانان را بیدار کند».
«او به سر وقت خدا رفت.» خدایی در همین نزدیکیها، «لای شببوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب».
او که «دستش از سرود پرنده پر بود» زیر چراغ روشن باغ همسایه وصیت جاودانهاش را سرود که «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند».
اکنون او بیآنکه بیندیشد «ما میان پریشانی تلفظ درها، برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم» بر بالشی پُر از «آواز پر چلچلهها» خفته است، «زیر بارش شبنم، روی پل خواب».
طوری که هر بار «چینی نازک تنهایی» او، با فرو افتادن سیبی از درخت ترک برمیدارد.
***
شبی که از ساعات روشن یکدلی سرشار است، به شعرهای سهراب نزدیک شده است و با دریا ارتباط برقرار کرده است. معمولاً در چنین شبی، میخواهی کنار بومِ ساکت خود، سفره دل را باز کنی. اما نه؛ سهراب، خودش همه چیز را برای تو میگوید؛ درونت را میسراید فقط باید شنونده خوبی باشی و نگاه کنی به ماهیهایِ تاقچه که به تشنگیِ عشق و شور، تُنگ را دور میزنند.
زلال میشوی و لطیف؛ وقتی طرحی از دریا، روبهروی شیرینیِ سهراب آذین بسته میشود. موج و زلالی از شعرهایش، یادگاری به جا میگذارد.
وقتی وارد اتاق آبیاش میشوی، میبینی عطوفت و مهربانی روی میزش چیدهاند. اوراقی از مشقهای جوانش، ما را به سرزمینی از برف و ستاره میبرد. نَفَسهای درخت را از متن دستنوشتههایش میشنویم. دست در دست سهراب، در هشت کتاب او، تفرّج میکنیم و پرثمرترین لحظهها را میسازیم.
همیشه با پرندگانی نو میآیی که واژههای بهاری، به منقار دارند؛ با لذّت سبزی از درخت و موسیقی پر سرور، لابهلای شاخههایش. حادثههای یکنواخت را دور میریزی و پاکِ پاک، از شعر میگویی و نگاهِ نو. تو هیچگاه از سرِ اتفاق، شاعر نبودهای. جور دیگر دیدنت، از تو شاعری برای همیشه ساخت.
و ما اینک، پنجرهها دلهامان را میگشاییم روبه خورشید هشت کتابت. و تو صدای پای آب را به ما هدیه میدهی؛ یکساننگری تو در روزگار تفاوتها، یادبودِ فرخندهای است.
***
سهراب سپهری، شاعر عارف مسلک کاشانی، دیرگاهی است که در حافظه شعر ایرانزمین و در صمیم قلبها نشسته است.
او در اشعارش، میان خود و خداوند ارتباطی برقرار کرده، طبیعت را بهتر میبیند و برای رسیدن به اوج شعر، خود را در مسیر عرفان قرار میدهد.
کشف و شهود در شعر سپهری، انسان را به مرحله عالی عرفان، نزدیک میکند.
بهترین شاهدی که میتوان برای عرفان، در شعر سپهری آورد، شعرِ «نشانی» است که شرح یک سفر روحانی به سوی خانه دوست است و میتوان آنجا را به جایگاه محبوب ازلی تعبیر کرد. در شعر نشانی، یک سالکِ تازهکار، میخواهد از لانه نور (که تجلیّات حق تعالی است)، چیزی بردارد و شاعر، آن را به اسم جوجههای لانه نور توصیف میکند.
رنگ آبی در اشعار سپهری، تجسم مفاهیم عرفانی است.
حجرالاسود او روشنی باغچه است؛ جانمازش چشمه و کعبهاش بر لب آب است.
سهراب میگوید برای برقراری ارتباط با معبود، بایستی اندیشه و تصویر و اسباب عبادت، در قلب انسان باشد تا در همه حال، حضور قلب داشته باشد و به هر سو مینگرد، محبوب واقعی را ببیند. «میوه کال خدا را آن روز میجویدم در خواب، آب بیفلسفه میخوردم، توت بیدانش میچیدم» همه اینها به ناآگاهی انسان در پارهای از امور زندگی اشاره دارد و سهراب، آگاه شده بود.
او شاعری است که با ذکاوت خود، به اصل جهان رسید و مبتکرانه، زبان جدیدی را در میان همعصران خود، برگزید.
سهراب، وجود تشنه آدمی را که در تقلای بیپایان خود، سرگردان، در جهان هستی به دنبال گمشدهای میگردد، به سمتی راهنمایی میکند که زاییده تفکر بکر و خلاّق اوست.
روحش شاد و یادش همواره گرامی باد!
***
به راه میافتی، تا رهسپار جاده معرفت شوی؛ با چمدانی که به اندازه پیراهن تنهاییات جا دارد. مثل احساسی که فوران میکند، به راه میافتی. مقصدت، جایی است که درختان حماسی پیداست. در راه، راهبان پاک مسیحی، نگاهت را به پرده ارمیای نبی میکشاند و تو بلند بلند، کتاب جامعه میخوانی و گاه، روزنامههای جهان را مرور میکنی.
مرور میکنی: روشنی، من، گل، آب.
بر تاریکی جهان، پلک میبندی. منتظر میمانی تا بره روشنی بیاید و علف خستگیات را بچرد. پلک بر هم میگذاری؛ در حالی که روستا را به تن کردهای، بر بالشی از انجیل، آرام میگیری و در بستری از تورات، خواب بودا و عشق میبینی.
خواب میبینی صبح شده و تو در حرارت یک سیب، دست و رو میشویی. دقیقاً آرمانشهری را خواب میبینی که فضاهایش را در «هشت کتاب» منتشر کردهای؛ شهری که تو کلیددار آنی و هر وقت اراده کنی، میتوانی به دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفت بدهی و او را به تکامل برسانی.
میتوانی دستور بدهی آب گل نشود و مردم، تو را بخوانند و تفسیرت کنند؛ بیآنکه ترک بردارد چینی نازک تنهاییات؛ چرا که تو آواز چکاوک زندانی نیستی؛ تو نغمه پرشور آفرینشی، تو سهرابی.
***
سهراب! در «حجم سبز» شعرهایت، میتوان شکوفا شد. از آهنگ جویباری شعرهایت، «صدای پای آب» را میتوان شنید.
شعرهای تو چون نسیمی، از کوچههای احساسم میگذرد. در آیینه شعرهایت، میتوان سبزی و تازگی را به تماشا نشست.
در گلستانه شعرهایت، چه بوی علفی میآید! من در آبادی شعرهایت، پیچیزی میگردم، «پیخوابی شاید، پینوری، ریگی، لبخندی».
شعرهای تو «کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق، به اندازه پرهای صداقت آبی است».
شعرهای تو شهری به وسعت احساس است «که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است».
در حوضچه شعرهایت میتوان «گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب» را دید.
در هوای شعرهایت «ابری نیست، بادی نیست».
آسمان شعرهایت همیشه آبی و آفتابی، روشن و مهتابی است.
در دل تو، چیزی است «مثل یک بیشه نور» که از آن به حقیقت میرسی.
چشمهایت را شستی، دنیا را جور دیگر دیدی؛ در «تپش باغ»، خدا را دیدی.
با اندیشه زلالت، «خانه دوست» را پیدا کردی، از این «خاک غریب» دور شدی. نه به آبیها دل بستی، نه به دریا. به شهری سفر کردی که در آن «دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است» به شهری سفر کردی که در آن «عشق پیدا بود، موج پیدا بود».
سهراب! «گوش کن، دورترین مرغ جهان» تو را میخواند. «جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را».
... و تو رفتی «تا ته کوچه نور، تا هوای خنک استغنا»، رفتی از «پله مذهب بالا» تا رسیدی به خدا.
«تو مسلمانی، قبلهات یک گل سرخ / جانمازت چشمه / مهرت نور / دشت سجاده تو / تو وضو با تپش پنجرهها میگیری».
تو خدا را همه جا میبینی، زیر این آبی آرام بلند، پیش یک چشمه نور.
راستی! چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ باید امشب بروی.
و تو رفتی به «سر تپه معراج شقایق» تا «نسیم عطشی در بن برگ»
نرم و آهسته
به سراغت خواهم آمد.
منبع: سایت حوزه
/خ
لای این شب بوها
کسی این جا نیست سهراب!
آبها گل شدند و تو ماندی و ماهیهای خفه شده در باتلاق مدنیت مدرن.
شاعر نقّاشی، نقاشیِ شاعر! از چه رو صدای ماندنی تو دیگر در کوچههای کاشان نمیپیچد؟
خنده زخمیات دیگر به درختهای ابیار و نیاسر نمیافتد.
حیاط امامزاده چقدر ساکت است!
آهای خوابیده زیر: «به سراغ من اگر میآیید، نرم آهسته بیایید، مبادا که ترک دارد، چینی نازک تنهایی»! من به این میاندیشم که نسل کبوتران عاشق، باز هم بی تو وجود خواهد داشت؟
درختهایی که تو روی بوم ساده کشیدی، دوباره گُل خواهند داد.
خواهرت برای بچههایش قصه میگوید و بچههای او برای بچههای دیگر، که روزگاری در این روستای سبز، مردی میزیست که از دستهایش شکوفه جوانه میزد.
میدانی گاهی وقتهادلم میخواهد به آبی که در یک قدمی است، تن بسپارم و بروم گم شوم تا ته کوچه و از همه درختها، آدرس خانه دوست را بپرسم؟
خسته نباشی شاعر! نمازت قبول!
هندسه متوازن شانههایت مرا به یاد آخرین انار پاییز میاندازد که نو برانه نبودن است.
آقای خسته که این جا خوابیدهای! میگویند: بعضی روزها امامزاده هوای بهشت میگیرد و تو در بهشت قدم میزنی با پرندگان و کلمات، میگویند وقتی در گلستانه بوی علف میپیچد، کودکان حثار، مردی بوم بر دوش میبینند که به کوه میرسد.
چقدر اتاق کوچک تو آبی بود!
چقدر به نور دست کشیده بودی!
زبان تو حتی نه آن قدر شعر بود که گم شوم در جذبه کلام و خودم نباشم و نه آن قدر حرف میزدی که با مردم کوچه وبازار اشتباهت بگیرم.
چیزی بین وهم و خیال و واقعیتی ملموس، لای این شب بوها بود.
مجال اگر میداد مرگ که خاطراتت را بگویی، میدیدیم اشراق گُل سرخ را و ترانه باران را.
از آب چشمههای دور میخوردیم و ظهر تابستان، سایه سار دستهایت، خنکمان میکرد.
هوا این جا گرفته است، سهراب! دلم میخواهد با تو در ابدیت قدم بزنم.
میخواهم دوباره کودک باشم، کوچک باشم؛ مثل یک ماهی، مثل یک کبوتر.
میخواهم با درختان ذکر بگویم؛ با بار اذان، با زمین، مستانه بچرخم، با قاصدک، مسافر دورها شوم.
میخواهم به هر چه نشدنی است، هر چه محال، برسم.
میخواهم شاعر باشم.
میخواهم نقش عشق بکشم.
هوای این جا گرفته است؛ روزنی نور میباید؛ کمکم میکنی؟
میخواهم این بار با تو سبزترین نماز زندگی ام را بخوانم.
***
از اهالی امروز بود
آن تلالوی آبی نگاهت را چه کردی؟
شاید به حوض کوچک خانه همسایه بخشیدی تا ماهیهای سرخش بی دریا نمانند!
بوم نقاشی هزار رنگت را در رنگین کمان خیال کدام پسر بچه یتیم به جا گذاشتی؟
سبزی شعرهایت را در چند سمساری فروختی تا برای زن جذامی، گوشوارهای از خوشه انگور بخری؟
چقدر در دامان بی بیهای زمین گیر شده در گوشه آسایشگاههای تبعیدی شان، گل شمعدانی ریختی؟
سر مزار چند عاشق، بید مجنون کاشتی؟
در همسفری با حلزونهای خانه به دوش، تا کجای آوارگی و بی خانمانی کولیهای سرگردان، ره سپردی؟
در پای کدامین سقا خانه برای شفای پیر مرد کور محله که فال حافظ میگرفت، شمع روشن کردی؟
با صدای ساز چند چوپان دلخسته، برای صدای بیجواب روستای گمشده در میان کوههای بی احساس گریستی؟
اشک چشمانت را در آب گل آلود کدام چشمه آمیختی تا کبوترها بتوانند پاکی خویش را در زلالیاش ببینند؟
کفشهایت در جستجوی کدام پسر بچه ماهیگیر پا برهنه، خود را به آب زد و از تو هم جلوتر رفت؟
چرا چمدانت که به اندازه تنهایی جا داشت، در فصل بهار و هم آغوشی گل و پرنده، برای همیشه بار سفر بست و ما برای خوردن یک سیب سرخ، پشت درهای بسته نگاهت تنها ماندیم؟
آیا شاعری دیگر، از همین آب و خاک برای تو خواهد سرود:
«که از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت»
***
گذشتن از کاشان پیر
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
واژهای در قفس است»
نگاهت آهنگ آفتاب، دستهایت ادامه جویبارهای جاری، نفست پیچیده در طعم آبشارها و گندم زارها.
قلمت را در خاک دفن نکن.
بگذار رنگ بگیرد صفحات اشارتت!
بگذار آن چه در رگهایت جریان دارد؛ شقایقهای سوخته را به یاد بیاورد.
کشف و شهودت، کلمات را به رقص آورده است.
بیرون از حصار قوافی نفس میکشی.
کلمات، رام تو اند.
شعر میگویی و شعر میتراوی، تکّهای از بهشت را در هوای پیرامونت نفس کشیدهای.
بی رنگ میکِشی لحظاتت را با نور، با شعور،
میسرایی و نقش میدهی با بالهایی از جنس پرواز، آسمانِ زیر پرت را.
خاک، آغوش گشوده توست، قلمت را در خاکها جا نگذار؛بگذار عطر آهنگِ موزنِ شعرت، پیچد در صفحات تاریخ!
تو را به آن چه شعر، تو را به آن چه موزنی کلام، نگاهت را بر طاقچههای شعر جا گذاشتهای، دفترت را، قلمت را.
هر چه نهال، به بار نشسته است احساس سرشارت را. بی آن که زمان در سر پنجههای تقدیرت سوسو زنان تو را به فراموشی بسپارد.
ردّ گامهایت را تا مهتاب ادامه دادهای.
سیراب از ماه، نور میسرایی.
میلغزد قلم در دستهایت؛ تو را نه شعر، تو را نه نقش، تو را هیچ یک به رستاخیزی که چشمهایت انتظار میکشید، نرساند.
روحت که بی خودانه از کالبد بیرون تاخت تا آسمانی فرادست را تجربه کند.
نفس گرمت، آتش به جانِ هر چه کلمه زد؛ کلمههایی گر گرفته.
جریانِ احساس تو اند که موج میزنند و بال میگسترند.
تو را به میهمانی آسمانها خواندهاند. قلمت را در خاک دفن نکن.
***
شاعر کویر
اهل کاشان بود، اما شهرش کاشان نبود. از شهری گمشده آمده بود؛ شهری که پنجرههایش رو به تجلّی باز میشد و کودکان ده سالهاش، با شاخههای معرفت بازی میکردند. شهری که مردمانش گل شبدر را هم در گلدانها میکاشتند و در قفس، کرکس میپروردند و از بوی علف تازه سرمست میشدند.
شهری که در آن، انسان با طبیعت مهربان بود؛ همان قدر که طبیعت با انسان.
شهر سهراب گم شده بود.
اهل کویر بود؛ آن جا که آسمانش به زمین نزدیک است و میتوان ستارهها را از دامنش چید.
در کویر، هیچ چیز نیست؛ آدمی است و خودش، آدمی است و خدا... و در همین برهوت است که آدمی شاعر میشود. سهراب، شاعر کویر بود؛ کویری که در گوشه گوشهاش، باغهای گل سرخ محمّدی کاشته باشند.
سهراب، مسافر شرق بود؛ آن جا که رازهای اساطیری همچون واقعیّتهای هر روزی در تجلّی اند، آن جا که آدمها نور میآشامند و سیب میپراکنند، آن جا که آدمی تنهایی ازلی و ابدی اش را با تمام اعصاب روحانیاش لمس میکند، آن جا که سایه نارونی، تا ابدیّت جریان دارد.
سهراب، شاعر تنهاییهای آدمی است؛ آدمی که عصر دود و آهن را تاب نمیآورد و تمنّای بازگشت به دامان مهرپرور مادر طبیعت دارد، آدمی که زمین را سبز میخواهد و آسمان را آبی و آفتاب را گرم و پُر مهر، در حال تابیدن.
سهراب شاعر بود، شاعرانه زیست و شعرش را نذر تنهایی آدمیان خسته از دود و دروغ کرد.
***
طرحی از غروب رنگها
گویا رنگی از غروب بر نقاشیهایش دمیدهاند!
این بار، شعر و شور، در حجم سبز نقاشیهایش دیده نمیشود؛ طرحی از خزان بر گلواژههای نگاهش نشستهاست!
دیگر سجاده بر محراب سبز، چمن نمیگستراند!
دیگر نمیخواهد چهره تکثیر شده یار را در آیینه آب ببیند!
دیگر نمیخواهد پرهای بسته چلچله را به پرواز بخواند!
اینک، زمان عبور از آیینه زمان است؛ عبور از بلوریترین قسمت زندگی، گذشتن از تنگنای خشت و خاک و پیوستن به آیینه افلاک:
«در پس گردونه خورشید، گردی میرود بالاتر از خاکستر
و صدای حوریان و مو پریشانها میآمیزد
با غبار آبی گلهای نیلوفر / باز شد درهای بیداری».
اینک، مجال پیوستن «شاعر» به شهر «شاعران» است؛ شهری که دیگر غصه «کفی آب و کمی نان» انعکاس دلواپسیهای شاعر نیست!
آنجا تنها آیینه پیش رو، شهود است؛ شهود در لحظات بلورین احساس، شهود در تجلّی گاهان حضرت دوست.
مجال، مجال «آسمانی» شدن به جای «کاشانی» بودن است؛ شاهد شدن به جای «شاعر» بودن است، جاری شدن در سکوت وصل است، جاری شدن در آیینه شهود.
گویی خود نیز به پاس آسمانی شدن، قدم در وسعت خاک نهاده است!
دیگر از غروب شاعرانه خبری نبود.
«سهراب»، بدون نیازی به «نوشدارو»، به افق سلامت دست یازیده بود؛ افقی که جاودانگی عارفانه را همچون پنجرهای سمت آیینه، پیش رویش گشوده بود.
دیگر نیازی به هیچ «نوشدارویی»نبود؛ آن چه در ذهن «شعرهایش» گل میکرد، «سپید» بود!
آن چه در کوچه «طرحهایش» میشکفت، سپید بود؛ خانهسپید، کوچه سپید، جاده سپید....
.... و گاهوارهای که تمام زمزمههای کودکیاش را به لالایی سپرده بود؛ او بود و آغوش گرم آسمان!
اینک او رفته است و نجوایی که مثل عطر گلابها در فضا میپیچد.
دیباچه دلهامان از یادش لبریز و تغزّلهای سپیدش، آرامش خیالمان باد!
***
پیِ آوازِ حقیقت
چه حجم سبزی از سرچشمههای رویش و منابعی از تماشا!
با تورّقِ دقیقههایِ منثورِ «اتاق آبیِ» سهراب، گلگشت در باغستانِ نقاشیهایش و سفر در گستره معطر اشعارش،
رَوَند خلوت ظریف او را در مییابیم.
احتیاط کنیم؛ نرم و آهسته؛ مبادا که تَرَک بردارد...
این تنهایی زائیده یأس و پوچی نیست:
«یاد من باشد تنها هستم ماه بالای سرِ تنهایی است»
امیدوار است و مطمئن که فرازِ این خلوت، ماه است و روشنی.
سهراب با چمدانی که به اندازه پیراهن تنهاییاش جا داشت، به خلوتِ ابعاد زندگی رفت و در دور دست خویش، تنها، نشست و در رگِ این حرف خیمه زد: «وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.»
صحبت از سپهری، مجموعهای از نگاههای تازه است. الفت گرفتن با او و مأنوس شدن با این مجموعه، ارمغان آور عادت زدایی است:
«غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.»
«چشمها را باید شُست، جور دیگر باید دید»
همسو شدن با او یعنی یکسان نگری نسبت به پدیدههای پیرامون که تمامی آفریدهها زیبا و خوشایند هستند: «اسب و کرکس ـ گل شبدر و لاله قرمز و...»
برای سهراب چیزی به اسم شرّ و پلیدی مطلق وجود ندارد. شب، سراسر تیرگی نیست:
«و نگوئیم که شب چیز بدی است.»
او حتّی مرگ را زیبایِ زندهای میداند که ریحان میچیند و در سایه نشسته، نگاهمان میکند.
«و نترسیم از مرگ / مرگ پایان کبوتر نیست»
و چقدر شاعرانه عقیده روشن خویش را در متنِ روز مرّه گی جاری میکند که کوچیدن از این سرا، لازم است و کامل کننده:
«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت»
بیائیم سهراب وار خط بزنیم برداشتِ اشتباه پیشینیان را در این زمینه:
«پشت سر نیست فضایی زنده»
«زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.»
آری! سپهری در تب حرف، آب بصیرت نوشید و برای رسیدن به ملتقایِ درخت و خدا، پی آواز حقیقت دوید و در شب اصطکاک فلزات و سطوح سیمانیِ قَرن از باغ عرفان سرود و با پلکهایش، مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد و گفت:
«راه معراج اشیا چه صاف است!»
زلالی ات، صفا، در آب جمع است
شهود و نور در مهتاب جمع است
لطافت، عاطفه، اندیشه سبز
صفات فوق در سهراب جمع است.
نگاه از غیر دل برچید، باید
حقایق را همه فهمید باید
فدایِ پندِ زیبایِ تو سهراب
که گفتی: «جور دیگر دید، باید»
به کنکاشیِ یک دریاست، سهراب
دلش ابریتر از «نیما»ست، سهراب
نگو نه. لا اقل هر چند یک بار
به دیدارش بیا، تنهاست سهراب
***
یک سار پرید
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است.»
سهراب، واژهای بود در قفس؛ واژه زلالی در تنگنای قفسِ زمانه خویش.
یک روزِ پاییزی، کاشان، لطافتِ حضورِ کودکی را در خود حس کرد و از آن پس، کوچه پس کوچههای شهر، پر از عطرِ بنفشه وحشی شد، پر از عطرِ لادن.
اندیشه سهراب، اندیشهای ساده و پاک بود. در آرمانْ شهرِ سهراب، «پنجرهها رو به تجلّی باز بودند» و «دستِ هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی».
سهراب، گاه فیلسوف بود و گاه به سادگیِ یک کودک.
افسوس که سلولهای سرطانی، رهایش نکرد.
سهراب رفت؛ بی آن که دستی، پنجرهای رو به آسمانِ ابریاش بگشاید، بی آن که حنجره روشنی صدایش کند «سهراب؟».
او که «از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کرده بود»، «حرفی از جنسِ زمان نشنید» و رفت...
«زندگی یعنی یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی»؟
***
لای این شب بو
تو از سمت آبی دریاها آمده بودی و از شهری که پنجرههایش رو به تجلی باز بود. آمده بودی که با ما سخن از عشق بگویی و از خدایی که در این نزدیکی است؛ لای این شب بوها، پایِ آن کاج بلند!
دلت همیشه نگران تنهایی زاغچه بود. تو به بوئیدن یک بوته بابونه خشنود بودی و صدای نَفس باغچه را میشنیدی.
در نمازت ماه جریان داشت. طیف جریان داشت.
تو وضو با نَفس پنجرهها میگرفتی و روشنی را میچشیدی.
برایت زندگی بال و پری داشت با وسعت مرگ؛ پرشی داشت اندازه عشق! واژهها را یک به یک در حوضچه احساست میشستی.
میگفتی: واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد. هر کجا میرفتی، سر هر دیواری میخکی میکاشتی. پای هر پنجره شعری میخواندی. آشتی میدادی، آشنا میکردی. در دلت چیزی بود مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح! دورها آوایی بود که تو را هی میخواند.
تو در پی آواز حقیقت بودی، میخواستی که کسی قهرمانان را در بیشه عشق بیدار کند. میخواستی کسی صدای رویش خاک را بشنود. اما مردان شهر تو اسطوره نداشتند. زن شهرت به سرشاری یک خوشه انگور نبود! و سر انجام ای مسافر دشت اندوه، قایقی ساختی و رفتی به سوی دریاها. تو گم شدی و دیگر هیچکس تو را ندید. رد پای نگاهت لا به لای انارستانها پیدا بود.
و صدایت هنوز، در کوچه پس کوچههای خاطره میپیچید: انگار کسی آهسته میگفت:
«مرگ پایان کبوتر نیست. مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری! تا شقایق هست زندگی بایدکرد».
***
شاعر سپید
«رودها جاری اند.
سارها میخوانند.
ماهیها میرقصند»
پروانههای افتاده در آب، هنوز دستهای تو را میطلبند.
در کوچه پس کوچههای کاشان، هنوز بوی طبیعت شعرهای تو به مشام میرسد.
«صدای پای آب» در جاری جریان رود، شفّاف و تند میگذرد.
تنهاترین شاعر سادگیها!
تو در خلوت آفتاب چه دیدی که دست منبسط نور را مشتاقانه در دستان پر مهر خویش فشردی؟
کدام ذهن، واژههای تو را از عمق اشیای دور و برش بخواند.
پس از تو کدام چشم، «عکس ماه را بالای سر آبادی» با زیباترین واژگان عمیق نقّاشی کند؟
ای نقّاش واژهها و ای شاعر نقّاشی!
زبان گنگ طبیعت، در نقّاشی واژگان تو و تصاویر شعر گونه تو بود که دهان باز میکرد و از زندگی میسرود.
چقدر زود مرغ مهاجر حسّ غریب شدی!
سهراب! هنوز لهجه سادگی ات، در روح جاری آب جریان دارد و مرگ تو هنوز در ذهن اقاقیها جاری است.
ای شاعر سپید!
***
صدای پای سهراب
«اهل کاشان بود و پیشهاش نقاشی. قبلهاش یک گل سرخ بود؛ جانمازش چشمه و مُهرش نور و وضو با تپش پنجرهها میگرفت و قامت میبست پی قد قامت موج. بعد از اذان باد در گلدسته سرو. و نجوا میکرد با خدایی که همین نزدیکیهاست.
مادری داشت، مهربانتر از برگ درخت.
میخواست قفسی نقاشی کند، رنگ بزند و آواز شقایق را در صدای چلچلهها تفسیر کند. میخواست نور و روشنی را بچشد، نیلوفر بکارد و سبد سبد گل سرخ را در یک سلام، نثار زمین کند. از قانون زمین آگاه بود. روی قانون چمن پا نگذاشت و گفت یادمان باشد کاری نکنیم که به قانون زمین بر بخورد.»
و گفت: «آسمان مال من است پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است».
گفت و نوشت و به تصویر کشید. زندگی را به توان ابدیت رساند. در ضربان دلها ضرب کرد و صدای باران را روی پلک تر عشق و در طنین قلب شب، روی آواز انارستانها، احساس کرد. مثل فتح یک قرن به دست یک شعر».
او سهراب بود
«او که نگذاشت زندگی بر لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
او که زندگی، بود و آب، ستاره و نبض رویش علف کشیدگی جاده بر خاک سرگردانی بادهای مسافر، زندگی، عشق و ایمانُ، نور را به تصویر کشید.
او که آب را گل نکرد و گفت آب را گل نکنیم.
واژهها را شست؛ نگاهش را چرخاند و گفت: «به سراغ من اگر میآیید نرم و آهسته بیایید؛ مبادا که ترک بردارد. چینی نازک تنهایی من.»
و روشنی را همراه گل و آفتاب، در رستگاری اطلسها جستجو کرد.
و نور را دید که در کاسه مس، چه نوازشها میریزد.
او سهراب بود...؛ سهرابی که پر شد از نور پشت لبخندی پنهان.
سهرابی که به یک سیب، به بوییدن یک بوته بابونه، خشنود بود. سهرابی که به یک آیینه، یک دلبستگی پاک، قناعت میکرد و زندگی را رسم خوشایندی میدانست که پرسشی دارد، اندازه عشق وزندگی را با تمام زیباییهاش تفسیر میکرد.
حتی در شستن یک بشقاب، در لمس تنهایی ماه، در حس غریب یک مرغ مهاجر.
صبحها وقتی خورشید طلوع میکرد، متولد میشد. پی آواز حقیقت میدوید... او سهراب بود.»
***
با کولهباری از کلمه و رنگ، شعر نو ساخت
و چقدر ثانیههایش پُر از یأس و ناامیدی بود که چنین میسرود:
«دیرگاهی است در این تنهایی
رنگِ خاموشی، در طرح لب است
بانگی از دور، مرا میخوانَد
لیک پاهایم در قیرِ شب است».
و آنقدر رفت و رفت... تا در فرجام، چنان آفتاب، در سپهر عشق دمید و به روشنایی رسید:
«داخل واژه صبح
صبح خواهد شد»
سهراب، با کولهباری از «کلمه» و «رنگ» آمد و «شعر نو» را به «زبان محاوره» پیوند زد.
بینشِ شاعرانهاش، برتر از حساسیتهای زبانیاش بود؛ چنانکه جوشش در او، بیشتر از صنعت و کوشش است. آری، از مولانا، نیما، اخوان و... تأثیرها پذیرفت، اما بسیار حرفها گفت، که بر فراوانی از شاعران تأثیر نهاد و به سرودههاشان بسیار «وام» داد!
به تماشا سوگند
«چرا مَردُم نمیدانند
که لادن، اتفاقی نیست».
و باز میگفت:
«و نترسیم از مرگ
مرگ، پایان کبوتر نیست».
و با شعر او، میتوان رفت به شهر پشت دریاها، تا «سوره تماشا»؛ که همچون نامش یادآور سوگندهای قرآن است:
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر، در ذهن...».
و آشکارا به نوع بیان قرآن، نزدیک میشود:
«سرِ هر کوه، رسولی دیدند
ابرِ انکار به دوش آوردند».
دیگران از «سراب» میگفتند و سهراب از «صدای پای آب»:
«و خدایی که در این نزدیکیست
لایِ این شب بوها، پای آن کاجِ بلند».
خانه دوست کجاست؟
ـ «کعبه»ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ؛ میرود شهر به شهر.
و سهراب، روزی خواهد آمد
و به ما خواهد گفت:
«تو اگر در تپشِ باغ، خدا را دیدی، همت کن
و بگو: ماهیها، حوضشان بیآب است».
او به ما خواهد گفت:
«خانه دوست کجاست».
***
پیِ آواز حقیقت میگشت
«بزرگ بود / و از اهالی امروز بود / و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید / و با تمام افقهای باز نسبت داشت».
از دریچههای روشن معرفت آمده و جانش، رشحه آفتابی شعر را، سلول به سلول، حس کرده بود. چشمانش را شسته بود و جور دیگر میدید.
دلش، راز مگوی آفرینش بود و نفسهایش، اتاق آبی عرفان را به تکرار مینشست.
از فراسوی افقهای باز مهربانی میآمد.
صدای پای آب را میشنید و همسفر بادهای هماره، به جستوجوی هیچستان میرفت. واژهها، چینی نازک تنهاییاش را میشناختند. او در روح شکیبای درختان، زیسته بود و میان گل نیلوفر و قرن، پیآوار حقیقت میگشت.
به درختان حماسی پیوستی
یادت بود که در تنهایی، کاری نمیکردی که «به قانون زمین بر بخورد.» از فاصلهها آزرده میشدی و سیب سرخ زندگی را با مسافران زمین، قسمت میکردی.
مشتاق روشنایی و رویش، چترها را میبستی و زیر باران میرفتی. تو خیس لحظههای شاعرانهات، به انسانیت میاندیشیدی و اینچنین بود که چمدانت را برداشتی و به درختان حماسی پیوستی.
«باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد / بردارم / و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست».
پنجرههای دلش را رو به حقیقت گشوده بود
بالشش، پُر آواز پَر چلچلهها بود و نیلوفر جانش، به سوی آبیها، در پیچش و حرکت.
صدای پر مرغان اساطیر را در باد شنیده بود. یگانگی آفتاب و باران را دریافته بود و ایمانش، در نزدیکی سحر، وجودش را به دورها میخواند. با حس غریب مرغان مهاجر خو کرده بود، و در شهری پشت دریاها، پنجرههای دلش را رو به حقیقت گشوده بود.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی میدید و در جستوجوی خانه دوست، ذهن سبز سپیدارها را در کوچهباغی که سبزتر از خواب خدا بود به ثمر نشسته بود.
پیامهای کوتاه
ـ بزرگ میداریم یاد شاعر آب و گل سرخ را؛ او که در اندیشه شستن اندوه دلی، آب را گل نمیکرد، با سپیدارها مهربان بود و از زندگی میسرود.
***
شاعرِ نقاش
سهراب، شاعر دورهگردی بود که پابرهنه، به خوابهای ساده و معصوم آیینهها هجرت میکرد. عطر و رنگ گریزپای شعرهایش، از زندانی شدن در حصار عادات روزمره، میگریخت.
شاعر نقاشپیشه ما، طوری بر ساز کلمات مینواخت که نغمههایش تا شبستانهای دور ادبیات پرمیکشید و طوری بر صفحه هستی نقش میزد که نگارههایش، خاطرات ازلی انسان نخستین را تداعی میکرد.
زمزمه آب قناتهای مقدس، سادگی عمیق اقلیمهای بدوی، خلوص دیوارههای پرنقش معماری و روح ناب ایرانی، در جوهره کلماتش موج میزد.
روح روستایی و ناآرام سهراب، در چارچوب دیوارهای دلتنگ دخمهای که شهرتش مینامند، همواره در تمنای بازگشت به طبیعت بکر و آزادی بود که در شعرهایش آرزو میکرد.
سفر به روشنایی
او میخواست کبوتر دستآموز اندیشه را از بام تکرارهای همیشگی بپراند تا به جاهای ناشناخته سفر کند و به بلوغ روشنایی دست یابد.
سهراب، جهاندیدهای بود که روحش، جز در خاک و آب آشنایی زادگاهش آرام و قرار نمییافت. برای رسیدن به آن «رستگاری نزدیک» که «لای گلهای حیاط» پرپر میزد، «لب آبی، گیوهها را کند و نشست» و «زندگی را دزدید» تا «میان دو دیدار قسمت کند» و بعد دور شد «از این خاک غریب که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق، قهرمانان را بیدار کند».
او به سرْ وَقتِ خدا رفت
«او به سر وقت خدا رفت.» خدایی در همین نزدیکیها، «لای شببوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب».
او که «دستش از سرود پرنده پر بود» زیر چراغ روشن باغ همسایه وصیت جاودانهاش را سرود که «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند».
اکنون او بیآنکه بیندیشد «ما میان پریشانی تلفظ درها، برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم» بر بالشی پُر از «آواز پر چلچلهها» خفته است، «زیر بارش شبنم، روی پل خواب».
طوری که هر بار «چینی نازک تنهایی» او، با فرو افتادن سیبی از درخت ترک برمیدارد.
***
زلال چون آب، سهراب
شبی که از ساعات روشن یکدلی سرشار است، به شعرهای سهراب نزدیک شده است و با دریا ارتباط برقرار کرده است. معمولاً در چنین شبی، میخواهی کنار بومِ ساکت خود، سفره دل را باز کنی. اما نه؛ سهراب، خودش همه چیز را برای تو میگوید؛ درونت را میسراید فقط باید شنونده خوبی باشی و نگاه کنی به ماهیهایِ تاقچه که به تشنگیِ عشق و شور، تُنگ را دور میزنند.
زلال میشوی و لطیف؛ وقتی طرحی از دریا، روبهروی شیرینیِ سهراب آذین بسته میشود. موج و زلالی از شعرهایش، یادگاری به جا میگذارد.
دقایقی در اتاق آبی سهراب
وقتی وارد اتاق آبیاش میشوی، میبینی عطوفت و مهربانی روی میزش چیدهاند. اوراقی از مشقهای جوانش، ما را به سرزمینی از برف و ستاره میبرد. نَفَسهای درخت را از متن دستنوشتههایش میشنویم. دست در دست سهراب، در هشت کتاب او، تفرّج میکنیم و پرثمرترین لحظهها را میسازیم.
همیشه با پرندگانی نو میآیی که واژههای بهاری، به منقار دارند؛ با لذّت سبزی از درخت و موسیقی پر سرور، لابهلای شاخههایش. حادثههای یکنواخت را دور میریزی و پاکِ پاک، از شعر میگویی و نگاهِ نو. تو هیچگاه از سرِ اتفاق، شاعر نبودهای. جور دیگر دیدنت، از تو شاعری برای همیشه ساخت.
و ما اینک، پنجرهها دلهامان را میگشاییم روبه خورشید هشت کتابت. و تو صدای پای آب را به ما هدیه میدهی؛ یکساننگری تو در روزگار تفاوتها، یادبودِ فرخندهای است.
***
سهراب؛ شاعر عارف
سهراب سپهری، شاعر عارف مسلک کاشانی، دیرگاهی است که در حافظه شعر ایرانزمین و در صمیم قلبها نشسته است.
او در اشعارش، میان خود و خداوند ارتباطی برقرار کرده، طبیعت را بهتر میبیند و برای رسیدن به اوج شعر، خود را در مسیر عرفان قرار میدهد.
کشف و شهود در شعر سپهری، انسان را به مرحله عالی عرفان، نزدیک میکند.
بهترین شاهدی که میتوان برای عرفان، در شعر سپهری آورد، شعرِ «نشانی» است که شرح یک سفر روحانی به سوی خانه دوست است و میتوان آنجا را به جایگاه محبوب ازلی تعبیر کرد. در شعر نشانی، یک سالکِ تازهکار، میخواهد از لانه نور (که تجلیّات حق تعالی است)، چیزی بردارد و شاعر، آن را به اسم جوجههای لانه نور توصیف میکند.
رنگ آبی در اشعار سپهری، تجسم مفاهیم عرفانی است.
حجرالاسود او روشنی باغچه است؛ جانمازش چشمه و کعبهاش بر لب آب است.
سهراب میگوید برای برقراری ارتباط با معبود، بایستی اندیشه و تصویر و اسباب عبادت، در قلب انسان باشد تا در همه حال، حضور قلب داشته باشد و به هر سو مینگرد، محبوب واقعی را ببیند. «میوه کال خدا را آن روز میجویدم در خواب، آب بیفلسفه میخوردم، توت بیدانش میچیدم» همه اینها به ناآگاهی انسان در پارهای از امور زندگی اشاره دارد و سهراب، آگاه شده بود.
شاعری مبتکر
او شاعری است که با ذکاوت خود، به اصل جهان رسید و مبتکرانه، زبان جدیدی را در میان همعصران خود، برگزید.
سهراب، وجود تشنه آدمی را که در تقلای بیپایان خود، سرگردان، در جهان هستی به دنبال گمشدهای میگردد، به سمتی راهنمایی میکند که زاییده تفکر بکر و خلاّق اوست.
روحش شاد و یادش همواره گرامی باد!
***
آرمانشهرت را در «هشت کتاب» نوشتهای
به راه میافتی، تا رهسپار جاده معرفت شوی؛ با چمدانی که به اندازه پیراهن تنهاییات جا دارد. مثل احساسی که فوران میکند، به راه میافتی. مقصدت، جایی است که درختان حماسی پیداست. در راه، راهبان پاک مسیحی، نگاهت را به پرده ارمیای نبی میکشاند و تو بلند بلند، کتاب جامعه میخوانی و گاه، روزنامههای جهان را مرور میکنی.
مرور میکنی: روشنی، من، گل، آب.
بر تاریکی جهان، پلک میبندی. منتظر میمانی تا بره روشنی بیاید و علف خستگیات را بچرد. پلک بر هم میگذاری؛ در حالی که روستا را به تن کردهای، بر بالشی از انجیل، آرام میگیری و در بستری از تورات، خواب بودا و عشق میبینی.
خواب میبینی صبح شده و تو در حرارت یک سیب، دست و رو میشویی. دقیقاً آرمانشهری را خواب میبینی که فضاهایش را در «هشت کتاب» منتشر کردهای؛ شهری که تو کلیددار آنی و هر وقت اراده کنی، میتوانی به دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفت بدهی و او را به تکامل برسانی.
میتوانی دستور بدهی آب گل نشود و مردم، تو را بخوانند و تفسیرت کنند؛ بیآنکه ترک بردارد چینی نازک تنهاییات؛ چرا که تو آواز چکاوک زندانی نیستی؛ تو نغمه پرشور آفرینشی، تو سهرابی.
***
حجم سبز
سهراب! در «حجم سبز» شعرهایت، میتوان شکوفا شد. از آهنگ جویباری شعرهایت، «صدای پای آب» را میتوان شنید.
شعرهای تو چون نسیمی، از کوچههای احساسم میگذرد. در آیینه شعرهایت، میتوان سبزی و تازگی را به تماشا نشست.
در گلستانه شعرهایت، چه بوی علفی میآید! من در آبادی شعرهایت، پیچیزی میگردم، «پیخوابی شاید، پینوری، ریگی، لبخندی».
شعرهای تو «کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق، به اندازه پرهای صداقت آبی است».
شعرهای تو شهری به وسعت احساس است «که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است».
در حوضچه شعرهایت میتوان «گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب» را دید.
در هوای شعرهایت «ابری نیست، بادی نیست».
آسمان شعرهایت همیشه آبی و آفتابی، روشن و مهتابی است.
بیشه نور
در دل تو، چیزی است «مثل یک بیشه نور» که از آن به حقیقت میرسی.
چشمهایت را شستی، دنیا را جور دیگر دیدی؛ در «تپش باغ»، خدا را دیدی.
با اندیشه زلالت، «خانه دوست» را پیدا کردی، از این «خاک غریب» دور شدی. نه به آبیها دل بستی، نه به دریا. به شهری سفر کردی که در آن «دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است» به شهری سفر کردی که در آن «عشق پیدا بود، موج پیدا بود».
سهراب! «گوش کن، دورترین مرغ جهان» تو را میخواند. «جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را».
... و تو رفتی «تا ته کوچه نور، تا هوای خنک استغنا»، رفتی از «پله مذهب بالا» تا رسیدی به خدا.
«تو مسلمانی، قبلهات یک گل سرخ / جانمازت چشمه / مهرت نور / دشت سجاده تو / تو وضو با تپش پنجرهها میگیری».
تو خدا را همه جا میبینی، زیر این آبی آرام بلند، پیش یک چشمه نور.
راستی! چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ باید امشب بروی.
و تو رفتی به «سر تپه معراج شقایق» تا «نسیم عطشی در بن برگ»
نرم و آهسته
به سراغت خواهم آمد.
منبع: سایت حوزه
/خ