دل نوشته هایی برای سهراب (2)

آب‏ها گل شدند و تو ماندی و ماهی‏های خفه شده در باتلاق مدنیت مدرن.شاعر نقّاشی، نقاشیِ شاعر! از چه رو صدای ماندنی تو دیگر در کوچه‏های کاشان نمی‏پیچد؟ خنده زخمی‏ات دیگر به درخت‏های ابیار و نیاسر نمی‏افتد.حیاط امامزاده چقدر ساکت است! آهای خوابیده زیر: «به سراغ من اگر می‏آیید، نرم آهسته بیایید، مبادا که ترک دارد، چینی نازک تنهایی»! من به این می‏اندیشم که نسل کبوتران عاشق، باز هم بی تو وجود خواهد داشت؟
شنبه، 29 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نوشته هایی برای سهراب (2)
دل نوشته هایی برای سهراب (2)
دل نوشته هایی برای سهراب (2)





( به بهانه ی درگذشت سهراب سپهری )

لای این شب بوها

امیر مرزبان
کسی این جا نیست سهراب!
آب‏ها گل شدند و تو ماندی و ماهی‏های خفه شده در باتلاق مدنیت مدرن.
شاعر نقّاشی، نقاشیِ شاعر! از چه رو صدای ماندنی تو دیگر در کوچه‏های کاشان نمی‏پیچد؟
خنده زخمی‏ات دیگر به درخت‏های ابیار و نیاسر نمی‏افتد.
حیاط امامزاده چقدر ساکت است!
آهای خوابیده زیر: «به سراغ من اگر می‏آیید، نرم آهسته بیایید، مبادا که ترک دارد، چینی نازک تنهایی»! من به این می‏اندیشم که نسل کبوتران عاشق، باز هم بی تو وجود خواهد داشت؟
درخت‏هایی که تو روی بوم ساده کشیدی، دوباره گُل خواهند داد.
خواهرت برای بچه‏هایش قصه می‏گوید و بچه‏های او برای بچه‏های دیگر، که روزگاری در این روستای سبز، مردی می‏زیست که از دست‏هایش شکوفه جوانه می‏زد.
می‏دانی گاهی وقت‏هادلم می‏خواهد به آبی که در یک قدمی است، تن بسپارم و بروم گم شوم تا ته کوچه و از همه درخت‏ها، آدرس خانه دوست را بپرسم؟
خسته نباشی شاعر! نمازت قبول!
هندسه متوازن شانه‏هایت مرا به یاد آخرین انار پاییز می‏اندازد که نو برانه نبودن است.
آقای خسته که این جا خوابیده‏ای! می‏گویند: بعضی روزها امامزاده هوای بهشت می‏گیرد و تو در بهشت قدم می‏زنی با پرندگان و کلمات، می‏گویند وقتی در گلستانه بوی علف می‏پیچد، کودکان حثار، مردی بوم بر دوش می‏بینند که به کوه می‏رسد.
چقدر اتاق کوچک تو آبی بود!
چقدر به نور دست کشیده بودی!
زبان تو حتی نه آن قدر شعر بود که گم شوم در جذبه کلام و خودم نباشم و نه آن قدر حرف می‏زدی که با مردم کوچه وبازار اشتباهت بگیرم.
چیزی بین وهم و خیال و واقعیتی ملموس، لای این شب بوها بود.
مجال اگر می‏داد مرگ که خاطراتت را بگویی، می‏دیدیم اشراق گُل سرخ را و ترانه باران را.
از آب چشمه‏های دور می‏خوردیم و ظهر تابستان، سایه سار دست‏هایت، خنکمان می‏کرد.
هوا این جا گرفته است، سهراب! دلم می‏خواهد با تو در ابدیت قدم بزنم.
می‏خواهم دوباره کودک باشم، کوچک باشم؛ مثل یک ماهی، مثل یک کبوتر.
می‏خواهم با درختان ذکر بگویم؛ با بار اذان، با زمین، مستانه بچرخم، با قاصدک، مسافر دورها شوم.
می‏خواهم به هر چه نشدنی است، هر چه محال، برسم.
می‏خواهم شاعر باشم.
می‏خواهم نقش عشق بکشم.
هوای این جا گرفته است؛ روزنی نور می‏باید؛ کمکم می‏کنی؟
می‏خواهم این بار با تو سبزترین نماز زندگی ام را بخوانم.
***

از اهالی امروز بود

نزهت بادی
آن تلالوی آبی نگاهت را چه کردی؟
شاید به حوض کوچک خانه همسایه بخشیدی تا ماهی‏های سرخش بی دریا نمانند!
بوم نقاشی هزار رنگت را در رنگین کمان خیال کدام پسر بچه یتیم به جا گذاشتی؟
سبزی شعرهایت را در چند سمساری فروختی تا برای زن جذامی، گوشواره‏ای از خوشه انگور بخری؟
چقدر در دامان بی بی‏های زمین گیر شده در گوشه آسایشگاه‏های تبعیدی شان، گل شمعدانی ریختی؟
سر مزار چند عاشق، بید مجنون کاشتی؟
در همسفری با حلزون‏های خانه به دوش، تا کجای آوارگی و بی خانمانی کولی‏های سرگردان، ره سپردی؟
در پای کدامین سقا خانه برای شفای پیر مرد کور محله که فال حافظ می‏گرفت، شمع روشن کردی؟
با صدای ساز چند چوپان دلخسته، برای صدای بی‏جواب روستای گمشده در میان کوه‏های بی احساس گریستی؟
اشک چشمانت را در آب گل آلود کدام چشمه آمیختی تا کبوترها بتوانند پاکی خویش را در زلالی‏اش ببینند؟
کفش‏هایت در جستجوی کدام پسر بچه ماهیگیر پا برهنه، خود را به آب زد و از تو هم جلوتر رفت؟
چرا چمدانت که به اندازه تنهایی جا داشت، در فصل بهار و هم آغوشی گل و پرنده، برای همیشه بار سفر بست و ما برای خوردن یک سیب سرخ، پشت درهای بسته نگاهت تنها ماندیم؟
آیا شاعری دیگر، از همین آب و خاک برای تو خواهد سرود:
«که از اهالی امروز بود
و با تمام افق‏های باز نسبت داشت»
***

گذشتن از کاشان پیر

حمیده رضایی
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
واژه‏ای در قفس است»
نگاهت آهنگ آفتاب، دست‏هایت ادامه جویبارهای جاری، نفست پیچیده در طعم آبشارها و گندم زارها.
قلمت را در خاک دفن نکن.
بگذار رنگ بگیرد صفحات اشارتت!
بگذار آن چه در رگ‏هایت جریان دارد؛ شقایق‏های سوخته را به یاد بیاورد.
کشف و شهودت، کلمات را به رقص آورده است.
بیرون از حصار قوافی نفس می‏کشی.
کلمات، رام تو اند.
شعر می‏گویی و شعر می‏تراوی، تکّه‏ای از بهشت را در هوای پیرامونت نفس کشیده‏ای.
بی رنگ می‏کِشی لحظاتت را با نور، با شعور،
می‏سرایی و نقش می‏دهی با بال‏هایی از جنس پرواز، آسمانِ زیر پرت را.
خاک، آغوش گشوده توست، قلمت را در خاک‏ها جا نگذار؛بگذار عطر آهنگِ موزنِ شعرت، پیچد در صفحات تاریخ!
تو را به آن چه شعر، تو را به آن چه موزنی کلام، نگاهت را بر طاقچه‏های شعر جا گذاشته‏ای، دفترت را، قلمت را.
هر چه نهال، به بار نشسته است احساس سرشارت را. بی آن که زمان در سر پنجه‏های تقدیرت سوسو زنان تو را به فراموشی بسپارد.
ردّ گام‏هایت را تا مهتاب ادامه داده‏ای.
سیراب از ماه، نور می‏سرایی.
می‏لغزد قلم در دست‏هایت؛ تو را نه شعر، تو را نه نقش، تو را هیچ یک به رستاخیزی که چشم‏هایت انتظار می‏کشید، نرساند.
روحت که بی خودانه از کالبد بیرون تاخت تا آسمانی فرادست را تجربه کند.
نفس گرمت، آتش به جانِ هر چه کلمه زد؛ کلمه‏هایی گر گرفته.
جریانِ احساس تو اند که موج می‏زنند و بال می‏گسترند.
تو را به میهمانی آسمان‏ها خوانده‏اند. قلمت را در خاک دفن نکن.
***

شاعر کویر

امید مهدی نژاد
اهل کاشان بود، اما شهرش کاشان نبود. از شهری گمشده آمده بود؛ شهری که پنجره‏هایش رو به تجلّی باز می‏شد و کودکان ده ساله‏اش، با شاخه‏های معرفت بازی می‏کردند. شهری که مردمانش گل شبدر را هم در گلدان‏ها می‏کاشتند و در قفس، کرکس می‏پروردند و از بوی علف تازه سرمست می‏شدند.
شهری که در آن، انسان با طبیعت مهربان بود؛ همان قدر که طبیعت با انسان.
شهر سهراب گم شده بود.
اهل کویر بود؛ آن جا که آسمانش به زمین نزدیک است و می‏توان ستاره‏ها را از دامنش چید.
در کویر، هیچ چیز نیست؛ آدمی است و خودش، آدمی است و خدا... و در همین برهوت است که آدمی شاعر می‏شود. سهراب، شاعر کویر بود؛ کویری که در گوشه گوشه‏اش، باغ‏های گل سرخ محمّدی کاشته باشند.
سهراب، مسافر شرق بود؛ آن جا که رازهای اساطیری همچون واقعیّت‏های هر روزی در تجلّی اند، آن جا که آدم‏ها نور می‏آشامند و سیب می‏پراکنند، آن جا که آدمی تنهایی ازلی و ابدی اش را با تمام اعصاب روحانی‏اش لمس می‏کند، آن جا که سایه نارونی، تا ابدیّت جریان دارد.
سهراب، شاعر تنهایی‏های آدمی است؛ آدمی که عصر دود و آهن را تاب نمی‏آورد و تمنّای بازگشت به دامان مهرپرور مادر طبیعت دارد، آدمی که زمین را سبز می‏خواهد و آسمان را آبی و آفتاب را گرم و پُر مهر، در حال تابیدن.
سهراب شاعر بود، شاعرانه زیست و شعرش را نذر تنهایی آدمیان خسته از دود و دروغ کرد.
***

طرحی از غروب رنگ‏ها

سید علی اصغر موسوی
گویا رنگی از غروب بر نقاشی‏هایش دمیده‏اند!
این بار، شعر و شور، در حجم سبز نقاشی‏هایش دیده نمی‏شود؛ طرحی از خزان بر گلواژه‏های نگاهش نشسته‏است!
دیگر سجاده بر محراب سبز، چمن نمی‏گستراند!
دیگر نمی‏خواهد چهره تکثیر شده یار را در آیینه آب ببیند!
دیگر نمی‏خواهد پرهای بسته چلچله را به پرواز بخواند!
اینک، زمان عبور از آیینه زمان است؛ عبور از بلوری‏ترین قسمت زندگی، گذشتن از تنگنای خشت و خاک و پیوستن به آیینه افلاک:
«در پس گردونه خورشید، گردی می‏رود بالاتر از خاکستر
و صدای حوریان و مو پریشان‏ها می‏آمیزد
با غبار آبی گل‏های نیلوفر / باز شد درهای بیداری».
اینک، مجال پیوستن «شاعر» به شهر «شاعران» است؛ شهری که دیگر غصه «کفی آب و کمی نان» انعکاس دلواپسی‏های شاعر نیست!
آن‏جا تنها آیینه پیش رو، شهود است؛ شهود در لحظات بلورین احساس، شهود در تجلّی گاهان حضرت دوست.
مجال، مجال «آسمانی» شدن به جای «کاشانی» بودن است؛ شاهد شدن به جای «شاعر» بودن است، جاری شدن در سکوت وصل است، جاری شدن در آیینه شهود.
گویی خود نیز به پاس آسمانی شدن، قدم در وسعت خاک نهاده است!
دیگر از غروب شاعرانه خبری نبود.
«سهراب»، بدون نیازی به «نوشدارو»، به افق سلامت دست یازیده بود؛ افقی که جاودانگی عارفانه را همچون پنجره‏ای سمت آیینه، پیش رویش گشوده بود.
دیگر نیازی به هیچ «نوشدارویی»نبود؛ آن چه در ذهن «شعرهایش» گل می‏کرد، «سپید» بود!
آن چه در کوچه «طرح‏هایش» می‏شکفت، سپید بود؛ خانه‏سپید، کوچه سپید، جاده سپید....
.... و گاهواره‏ای که تمام زمزمه‏های کودکی‏اش را به لالایی سپرده بود؛ او بود و آغوش گرم آسمان!
اینک او رفته است و نجوایی که مثل عطر گلاب‏ها در فضا می‏پیچد.
دیباچه دل‏هامان از یادش لبریز و تغزّل‏های سپیدش، آرامش خیالمان باد!
***

پیِ آوازِ حقیقت

محمد کاظم بدر الدین
چه حجم سبزی از سرچشمه‏های رویش و منابعی از تماشا!
با تورّقِ دقیقه‏هایِ منثورِ «اتاق آبیِ» سهراب، گلگشت در باغستانِ نقاشی‏هایش و سفر در گستره معطر اشعارش،
رَوَند خلوت ظریف او را در می‏یابیم.
احتیاط کنیم؛ نرم و آهسته؛ مبادا که تَرَک بردارد...
این تنهایی زائیده یأس و پوچی نیست:
«یاد من باشد تنها هستم ماه بالای سرِ تنهایی است»
امیدوار است و مطمئن که فرازِ این خلوت، ماه است و روشنی.
سهراب با چمدانی که به اندازه پیراهن تنهایی‏اش جا داشت، به خلوتِ ابعاد زندگی رفت و در دور دست خویش، تنها، نشست و در رگِ این حرف خیمه زد: «وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.»
صحبت از سپهری، مجموعه‏ای از نگاه‏های تازه است. الفت گرفتن با او و مأنوس شدن با این مجموعه، ارمغان آور عادت زدایی است:
«غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.»
«چشم‏ها را باید شُست، جور دیگر باید دید»
همسو شدن با او یعنی یکسان نگری نسبت به پدیده‏های پیرامون که تمامی آفریده‏ها زیبا و خوشایند هستند: «اسب و کرکس ـ گل شبدر و لاله قرمز و...»
برای سهراب چیزی به اسم شرّ و پلیدی مطلق وجود ندارد. شب، سراسر تیرگی نیست:
«و نگوئیم که شب چیز بدی است.»
او حتّی مرگ را زیبایِ زنده‏ای می‏داند که ریحان می‏چیند و در سایه نشسته، نگاهمان می‏کند.
«و نترسیم از مرگ / مرگ پایان کبوتر نیست»
و چقدر شاعرانه عقیده روشن خویش را در متنِ روز مرّه گی جاری می‏کند که کوچیدن از این سرا، لازم است و کامل کننده:
«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‏گشت»
بیائیم سهراب وار خط بزنیم برداشتِ اشتباه پیشینیان را در این زمینه:
«پشت سر نیست فضایی زنده»
«زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.»
آری! سپهری در تب حرف، آب بصیرت نوشید و برای رسیدن به ملتقایِ درخت و خدا، پی آواز حقیقت دوید و در شب اصطکاک فلزات و سطوح سیمانیِ قَرن از باغ عرفان سرود و با پلک‏هایش، مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد و گفت:
«راه معراج اشیا چه صاف است!»
زلالی ات، صفا، در آب جمع است
شهود و نور در مهتاب جمع است
لطافت، عاطفه، اندیشه سبز
صفات فوق در سهراب جمع است.
نگاه از غیر دل برچید، باید
حقایق را همه فهمید باید
فدایِ پندِ زیبایِ تو سهراب
که گفتی: «جور دیگر دید، باید»
به کنکاشیِ یک دریاست، سهراب
دلش ابری‏تر از «نیما»ست، سهراب
نگو نه. لا اقل هر چند یک بار
به دیدارش بیا، تنهاست سهراب
***

یک سار پرید

باران رضایی
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه‏ای در قفس است.»
سهراب، واژه‏ای بود در قفس؛ واژه زلالی در تنگنای قفسِ زمانه خویش.
یک روزِ پاییزی، کاشان، لطافتِ حضورِ کودکی را در خود حس کرد و از آن پس، کوچه پس کوچه‏های شهر، پر از عطرِ بنفشه وحشی شد، پر از عطرِ لادن.
اندیشه سهراب، اندیشه‏ای ساده و پاک بود. در آرمانْ شهرِ سهراب، «پنجره‏ها رو به تجلّی باز بودند» و «دستِ هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی».
سهراب، گاه فیلسوف بود و گاه به سادگیِ یک کودک.
افسوس که سلول‏های سرطانی، رهایش نکرد.
سهراب رفت؛ بی آن که دستی، پنجره‏ای رو به آسمانِ ابری‏اش بگشاید، بی آن که حنجره روشنی صدایش کند «سهراب؟».
او که «از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کرده بود»، «حرفی از جنسِ زمان نشنید» و رفت...
«زندگی یعنی یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی»؟
***

لای این شب بو

نسرین رامادان
تو از سمت آبی دریاها آمده بودی و از شهری که پنجره‏هایش رو به تجلی باز بود. آمده بودی که با ما سخن از عشق بگویی و از خدایی که در این نزدیکی است؛ لای این شب بوها، پایِ آن کاج بلند!
دلت همیشه نگران تنهایی زاغچه بود. تو به بوئیدن یک بوته بابونه خشنود بودی و صدای نَفس باغچه را می‏شنیدی.
در نمازت ماه جریان داشت. طیف جریان داشت.
تو وضو با نَفس پنجره‏ها می‏گرفتی و روشنی را می‏چشیدی.
برایت زندگی بال و پری داشت با وسعت مرگ؛ پرشی داشت اندازه عشق! واژه‏ها را یک به یک در حوضچه احساست می‏شستی.
می‏گفتی: واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد. هر کجا می‏رفتی، سر هر دیواری میخکی می‏کاشتی. پای هر پنجره شعری می‏خواندی. آشتی می‏دادی، آشنا می‏کردی. در دلت چیزی بود مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح! دورها آوایی بود که تو را هی می‏خواند.
تو در پی آواز حقیقت بودی، می‏خواستی که کسی قهرمانان را در بیشه عشق بیدار کند. می‏خواستی کسی صدای رویش خاک را بشنود. اما مردان شهر تو اسطوره نداشتند. زن شهرت به سرشاری یک خوشه انگور نبود! و سر انجام ای مسافر دشت اندوه، قایقی ساختی و رفتی به سوی دریاها. تو گم شدی و دیگر هیچکس تو را ندید. رد پای نگاهت لا به لای انارستان‏ها پیدا بود.
و صدایت هنوز، در کوچه پس کوچه‏های خاطره می‏پیچید: انگار کسی آهسته می‏گفت:
«مرگ پایان کبوتر نیست. مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری! تا شقایق هست زندگی بایدکرد».
***

شاعر سپید

طیبه تقی زاده
«رودها جاری اند.
سارها می‏خوانند.
ماهی‏ها می‏رقصند»
پروانه‏های افتاده در آب، هنوز دست‏های تو را می‏طلبند.
در کوچه پس کوچه‏های کاشان، هنوز بوی طبیعت شعرهای تو به مشام می‏رسد.
«صدای پای آب» در جاری جریان رود، شفّاف و تند می‏گذرد.
تنهاترین شاعر سادگی‏ها!
تو در خلوت آفتاب چه دیدی که دست منبسط نور را مشتاقانه در دستان پر مهر خویش فشردی؟
کدام ذهن، واژه‏های تو را از عمق اشیای دور و برش بخواند.
پس از تو کدام چشم، «عکس ماه را بالای سر آبادی» با زیباترین واژگان عمیق نقّاشی کند؟
ای نقّاش واژه‏ها و ای شاعر نقّاشی!
زبان گنگ طبیعت، در نقّاشی واژگان تو و تصاویر شعر گونه تو بود که دهان باز می‏کرد و از زندگی می‏سرود.
چقدر زود مرغ مهاجر حسّ غریب شدی!
سهراب! هنوز لهجه سادگی ات، در روح جاری آب جریان دارد و مرگ تو هنوز در ذهن اقاقی‏ها جاری است.
ای شاعر سپید!
***

صدای پای سهراب

فاطمه حیدری
«اهل کاشان بود و پیشه‏اش نقاشی. قبله‏اش یک گل سرخ بود؛ جانمازش چشمه و مُهرش نور و وضو با تپش پنجره‏ها می‏گرفت و قامت می‏بست پی قد قامت موج. بعد از اذان باد در گلدسته سرو. و نجوا می‏کرد با خدایی که همین نزدیکی‏هاست.
مادری داشت، مهربان‏تر از برگ درخت.
می‏خواست قفسی نقاشی کند، رنگ بزند و آواز شقایق را در صدای چلچله‏ها تفسیر کند. می‏خواست نور و روشنی را بچشد، نیلوفر بکارد و سبد سبد گل سرخ را در یک سلام، نثار زمین کند. از قانون زمین آگاه بود. روی قانون چمن پا نگذاشت و گفت یادمان باشد کاری نکنیم که به قانون زمین بر بخورد.»
و گفت: «آسمان مال من است پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است».
گفت و نوشت و به تصویر کشید. زندگی را به توان ابدیت رساند. در ضربان دل‏ها ضرب کرد و صدای باران را روی پلک تر عشق و در طنین قلب شب، روی آواز انارستان‏ها، احساس کرد. مثل فتح یک قرن به دست یک شعر».
او سهراب بود
«او که نگذاشت زندگی بر لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
او که زندگی، بود و آب، ستاره و نبض رویش علف کشیدگی جاده بر خاک سرگردانی بادهای مسافر، زندگی، عشق و ایمانُ، نور را به تصویر کشید.
او که آب را گل نکرد و گفت آب را گل نکنیم.
واژه‏ها را شست؛ نگاهش را چرخاند و گفت: «به سراغ من اگر می‏آیید نرم و آهسته بیایید؛ مبادا که ترک بردارد. چینی نازک تنهایی من.»
و روشنی را همراه گل و آفتاب، در رستگاری اطلس‏ها جستجو کرد.
و نور را دید که در کاسه مس، چه نوازش‏ها می‏ریزد.
او سهراب بود...؛ سهرابی که پر شد از نور پشت لبخندی پنهان.
سهرابی که به یک سیب، به بوییدن یک بوته بابونه، خشنود بود. سهرابی که به یک آیینه، یک دلبستگی پاک، قناعت می‏کرد و زندگی را رسم خوشایندی می‏دانست که پرسشی دارد، اندازه عشق وزندگی را با تمام زیبایی‏هاش تفسیر می‏کرد.
حتی در شستن یک بشقاب، در لمس تنهایی ماه، در حس غریب یک مرغ مهاجر.
صبح‏ها وقتی خورشید طلوع می‏کرد، متولد می‏شد. پی آواز حقیقت می‏دوید... او سهراب بود.»
***

با کوله‏باری از کلمه و رنگ، شعر نو ساخت

مهدی خلیلیان
و چقدر ثانیه‏هایش پُر از یأس و ناامیدی بود که چنین می‏سرود:
«دیرگاهی است در این تنهایی
رنگِ خاموشی، در طرح لب است
بانگی از دور، مرا می‏خوانَد
لیک پاهایم در قیرِ شب است».
و آن‏قدر رفت و رفت... تا در فرجام، چنان آفتاب، در سپهر عشق دمید و به روشنایی رسید:
«داخل واژه صبح
صبح خواهد شد»
سهراب، با کوله‏باری از «کلمه» و «رنگ» آمد و «شعر نو» را به «زبان محاوره» پیوند زد.
بینشِ شاعرانه‏اش، برتر از حساسیت‏های زبانی‏اش بود؛ چنان‏که جوشش در او، بیشتر از صنعت و کوشش است. آری، از مولانا، نیما، اخوان و... تأثیرها پذیرفت، اما بسیار حرف‏ها گفت، که بر فراوانی از شاعران تأثیر نهاد و به سروده‏هاشان بسیار «وام» داد!

به تماشا سوگند

سهراب، نجیب، صمیمی و مهربان بود و استدلال‏های ساده‏اش، یادآور استدلال‏های توحیدیِ قرآن:
«چرا مَردُم نمی‏دانند
که لادن، اتفاقی نیست».
و باز می‏گفت:
«و نترسیم از مرگ
مرگ، پایان کبوتر نیست».
و با شعر او، می‏توان رفت به شهر پشت دریاها، تا «سوره تماشا»؛ که همچون نامش یادآور سوگندهای قرآن است:
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر، در ذهن...».
و آشکارا به نوع بیان قرآن، نزدیک می‏شود:
«سرِ هر کوه، رسولی دیدند
ابرِ انکار به دوش آوردند».
دیگران از «سراب» می‏گفتند و سهراب از «صدای پای آب»:
«و خدایی که در این نزدیکی‏ست
لایِ این شب بوها، پای آن کاجِ بلند».

خانه دوست کجاست؟

سهراب، هم‏صدا با آیینه و آب، ما را به کعبه می‏بَرَد؛ به محراب:
ـ «کعبه»ام مثل نسیم، می‏رود باغ به باغ؛ می‏رود شهر به شهر.
و سهراب، روزی خواهد آمد
و به ما خواهد گفت:
«تو اگر در تپشِ باغ، خدا را دیدی، همت کن
و بگو: ماهی‏ها، حوضشان بی‏آب است».
او به ما خواهد گفت:
«خانه دوست کجاست».
***

پیِ آواز حقیقت می‏گشت

معصومه داوودآبادی
«بزرگ بود / و از اهالی امروز بود / و لحن آب و زمین را چه خوب می‏فهمید / و با تمام افق‏های باز نسبت داشت».
از دریچه‏های روشن معرفت آمده و جانش، رشحه آفتابی شعر را، سلول به سلول، حس کرده بود. چشمانش را شسته بود و جور دیگر می‏دید.
دلش، راز مگوی آفرینش بود و نفس‏هایش، اتاق آبی عرفان را به تکرار می‏نشست.
از فراسوی افق‏های باز مهربانی می‏آمد.
صدای پای آب را می‏شنید و هم‏سفر بادهای هماره، به جست‏وجوی هیچستان می‏رفت. واژه‏ها، چینی نازک تنهایی‏اش را می‏شناختند. او در روح شکیبای درختان، زیسته بود و میان گل نیلوفر و قرن، پی‏آوار حقیقت می‏گشت.

به درختان حماسی پیوستی

سهراب! تو در مسیر نبض عناصر، زاده شدی؛ با انگشتانی که عشق می‏نوشت و خورشید می‏سرود.
یادت بود که در تنهایی، کاری نمی‏کردی که «به قانون زمین بر بخورد.» از فاصله‏ها آزرده می‏شدی و سیب سرخ زندگی را با مسافران زمین، قسمت می‏کردی.
مشتاق روشنایی و رویش، چترها را می‏بستی و زیر باران می‏رفتی. تو خیس لحظه‏های شاعرانه‏ات، به انسانیت می‏اندیشیدی و این‏چنین بود که چمدانت را برداشتی و به درختان حماسی پیوستی.
«باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد / بردارم / و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست».

پنجره‏های دلش را رو به حقیقت گشوده بود

... و نمازش را وقتی می‏خواند، که اذانش را باد، سرگلدسته سرو گفته بود.
بالشش، پُر آواز پَر چلچله‏ها بود و نیلوفر جانش، به سوی آبی‏ها، در پیچش و حرکت.
صدای پر مرغان اساطیر را در باد شنیده بود. یگانگی آفتاب و باران را دریافته بود و ایمانش، در نزدیکی سحر، وجودش را به دورها می‏خواند. با حس غریب مرغان مهاجر خو کرده بود، و در شهری پشت دریاها، پنجره‏های دلش را رو به حقیقت گشوده بود.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی می‏دید و در جست‏وجوی خانه دوست، ذهن سبز سپیدارها را در کوچه‏باغی که سبزتر از خواب خدا بود به ثمر نشسته بود.

پیام‏های کوتاه

ـ با یاد شاعر آبی‏ها و نیلوفرها، کوچه‏باغ آبی عرفان را قدم می‏زنیم و صدای پای آب را می‏شنویم.
ـ بزرگ می‏داریم یاد شاعر آب و گل سرخ را؛ او که در اندیشه شستن اندوه دلی، آب را گل نمی‏کرد، با سپیدارها مهربان بود و از زندگی می‏سرود.
***

شاعرِ نقاش

نزهت بادی
سهراب، شاعر دوره‏گردی بود که پابرهنه، به خواب‏های ساده و معصوم آیینه‏ها هجرت می‏کرد. عطر و رنگ گریزپای شعرهایش، از زندانی شدن در حصار عادات روزمره، می‏گریخت.
شاعر نقاش‏پیشه ما، طوری بر ساز کلمات می‏نواخت که نغمه‏هایش تا شبستان‏های دور ادبیات پرمی‏کشید و طوری بر صفحه هستی نقش می‏زد که نگاره‏هایش، خاطرات ازلی انسان نخستین را تداعی می‏کرد.
زمزمه آب قنات‏های مقدس، سادگی عمیق اقلیم‏های بدوی، خلوص دیواره‏های پرنقش معماری و روح ناب ایرانی، در جوهره کلماتش موج می‏زد.
روح روستایی و ناآرام سهراب، در چارچوب دیوارهای دلتنگ دخمه‏ای که شهرتش می‏نامند، همواره در تمنای بازگشت به طبیعت بکر و آزادی بود که در شعرهایش آرزو می‏کرد.

سفر به روشنایی

سهراب، می‏خواست چون انسان «پریروزهای بدوی» در «کوچه‏باغی که از خواب خدا سبزتر است» به «موسیقی اختران» از درون «سفالینه‏ها» گوش فرا دهد.
او می‏خواست کبوتر دست‏آموز اندیشه را از بام تکرارهای همیشگی بپراند تا به جاهای ناشناخته سفر کند و به بلوغ روشنایی دست یابد.
سهراب، جهان‏دیده‏ای بود که روحش، جز در خاک و آب آشنایی زادگاهش آرام و قرار نمی‏یافت. برای رسیدن به آن «رستگاری نزدیک» که «لای گل‏های حیاط» پرپر می‏زد، «لب آبی، گیوه‏ها را کند و نشست» و «زندگی را دزدید» تا «میان دو دیدار قسمت کند» و بعد دور شد «از این خاک غریب که در آن هیچ‏کسی نیست که در بیشه عشق، قهرمانان را بیدار کند».

او به سرْ وَقتِ خدا رفت

سهراب «رفت قدری در آفتاب بگردد» و «دور شود در اشاره‏های خوشایند» با «چمدانی که به اندازه تنهایی من جا دارد».
«او به سر وقت خدا رفت.» خدایی در همین نزدیکی‏ها، «لای شب‏بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب».
او که «دستش از سرود پرنده پر بود» زیر چراغ روشن باغ همسایه وصیت جاودانه‏اش را سرود که «شاعران وارث آب و خرد و روشنی‏اند».
اکنون او بی‏آنکه بیندیشد «ما میان پریشانی تلفظ درها، برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم» بر بالشی پُر از «آواز پر چلچله‏ها» خفته است، «زیر بارش شبنم، روی پل خواب».
طوری که هر بار «چینی نازک تنهایی» او، با فرو افتادن سیبی از درخت ترک برمی‏دارد.
***

زلال چون آب، سهراب

محمدکاظم بدرالدین
شبی که از ساعات روشن یکدلی سرشار است، به شعرهای سهراب نزدیک شده است و با دریا ارتباط برقرار کرده است. معمولاً در چنین شبی، می‏خواهی کنار بومِ ساکت خود، سفره دل را باز کنی. اما نه؛ سهراب، خودش همه چیز را برای تو می‏گوید؛ درونت را می‏سراید فقط باید شنونده خوبی باشی و نگاه کنی به ماهی‏هایِ تاقچه که به تشنگیِ عشق و شور، تُنگ را دور می‏زنند.
زلال می‏شوی و لطیف؛ وقتی طرحی از دریا، روبه‏روی شیرینیِ سهراب آذین بسته می‏شود. موج و زلالی از شعرهایش، یادگاری به جا می‏گذارد.

دقایقی در اتاق آبی سهراب

تکلیف همه چیزها، در شعر سهراب روشن است. اینکه چقدر می‏خواهیم با بهار بمانیم، چقدر بهاری شده‏ایم. صدای سهراب، هیچ‏گاه خاک نمی‏خورد؛ همیشه تازه‏تر از پیش تو را می‏خواند.
وقتی وارد اتاق آبی‏اش می‏شوی، می‏بینی عطوفت و مهربانی روی میزش چیده‏اند. اوراقی از مشق‏های جوانش، ما را به سرزمینی از برف و ستاره می‏برد. نَفَس‏های درخت را از متن دست‏نوشته‏هایش می‏شنویم. دست در دست سهراب، در هشت کتاب او، تفرّج می‏کنیم و پرثمرترین لحظه‏ها را می‏سازیم.
همیشه با پرندگانی نو می‏آیی که واژه‏های بهاری، به منقار دارند؛ با لذّت سبزی از درخت و موسیقی پر سرور، لابه‏لای شاخه‏هایش. حادثه‏های یکنواخت را دور می‏ریزی و پاکِ پاک، از شعر می‏گویی و نگاهِ نو. تو هیچ‏گاه از سرِ اتفاق، شاعر نبوده‏ای. جور دیگر دیدنت، از تو شاعری برای همیشه ساخت.
و ما اینک، پنجره‏ها دل‏هامان را می‏گشاییم روبه خورشید هشت کتابت. و تو صدای پای آب را به ما هدیه می‏دهی؛ یکسان‏نگری تو در روزگار تفاوت‏ها، یادبودِ فرخنده‏ای است.
***

سهراب؛ شاعر عارف

رزیتا نعمتی
سهراب سپهری، شاعر عارف مسلک کاشانی، دیرگاهی است که در حافظه شعر ایران‏زمین و در صمیم قلب‏ها نشسته است.
او در اشعارش، میان خود و خداوند ارتباطی برقرار کرده، طبیعت را بهتر می‏بیند و برای رسیدن به اوج شعر، خود را در مسیر عرفان قرار می‏دهد.
کشف و شهود در شعر سپهری، انسان را به مرحله عالی عرفان، نزدیک می‏کند.
بهترین شاهدی که می‏توان برای عرفان، در شعر سپهری آورد، شعرِ «نشانی» است که شرح یک سفر روحانی به سوی خانه دوست است و می‏توان آنجا را به جایگاه محبوب ازلی تعبیر کرد. در شعر نشانی، یک سالکِ تازه‏کار، می‏خواهد از لانه نور (که تجلیّات حق تعالی است)، چیزی بردارد و شاعر، آن را به اسم جوجه‏های لانه نور توصیف می‏کند.
رنگ آبی در اشعار سپهری، تجسم مفاهیم عرفانی است.
حجرالاسود او روشنی باغچه است؛ جانمازش چشمه و کعبه‏اش بر لب آب است.
سهراب می‏گوید برای برقراری ارتباط با معبود، بایستی اندیشه و تصویر و اسباب عبادت، در قلب انسان باشد تا در همه حال، حضور قلب داشته باشد و به هر سو می‏نگرد، محبوب واقعی را ببیند. «میوه کال خدا را آن روز می‏جویدم در خواب، آب بی‏فلسفه می‏خوردم، توت بی‏دانش می‏چیدم» همه اینها به ناآگاهی انسان در پاره‏ای از امور زندگی اشاره دارد و سهراب، آگاه شده بود.

شاعری مبتکر

رمز ماندگاریِ شعر سهراب این است که با تکیه بر سنت‏های پیشینیان، فرهنگ مرز و بوم خویش را به خوبی شناخته و شعرش ریشه در باورهای اعتقادی مردم دارد.
او شاعری است که با ذکاوت خود، به اصل جهان رسید و مبتکرانه، زبان جدیدی را در میان هم‏عصران خود، برگزید.
سهراب، وجود تشنه آدمی را که در تقلای بی‏پایان خود، سرگردان، در جهان هستی به دنبال گم‏شده‏ای می‏گردد، به سمتی راهنمایی می‏کند که زاییده تفکر بکر و خلاّق اوست.
روحش شاد و یادش همواره گرامی باد!
***

آرمان‏شهرت را در «هشت کتاب» نوشته‏ای

رقیه ندیری
به راه می‏افتی، تا رهسپار جاده معرفت شوی؛ با چمدانی که به اندازه پیراهن تنهایی‏ات جا دارد. مثل احساسی که فوران می‏کند، به راه می‏افتی. مقصدت، جایی است که درختان حماسی پیداست. در راه، راهبان پاک مسیحی، نگاهت را به پرده ارمیای نبی می‏کشاند و تو بلند بلند، کتاب جامعه می‏خوانی و گاه، روزنامه‏های جهان را مرور می‏کنی.
مرور می‏کنی: روشنی، من، گل، آب.
بر تاریکی جهان، پلک می‏بندی. منتظر می‏مانی تا بره روشنی بیاید و علف خستگی‏ات را بچرد. پلک بر هم می‏گذاری؛ در حالی که روستا را به تن کرده‏ای، بر بالشی از انجیل، آرام می‏گیری و در بستری از تورات، خواب بودا و عشق می‏بینی.
خواب می‏بینی صبح شده و تو در حرارت یک سیب، دست و رو می‏شویی. دقیقاً آرمان‏شهری را خواب می‏بینی که فضاهایش را در «هشت کتاب» منتشر کرده‏ای؛ شهری که تو کلیددار آنی و هر وقت اراده کنی، می‏توانی به دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفت بدهی و او را به تکامل برسانی.
می‏توانی دستور بدهی آب گل نشود و مردم، تو را بخوانند و تفسیرت کنند؛ بی‏آنکه ترک بردارد چینی نازک تنهایی‏ات؛ چرا که تو آواز چکاوک زندانی نیستی؛ تو نغمه پرشور آفرینشی، تو سهرابی.
***

حجم سبز

حمید باقریان
سهراب! در «حجم سبز» شعرهایت، می‏توان شکوفا شد. از آهنگ جویباری شعرهایت، «صدای پای آب» را می‏توان شنید.
شعرهای تو چون نسیمی، از کوچه‏های احساسم می‏گذرد. در آیینه شعرهایت، می‏توان سبزی و تازگی را به تماشا نشست.
در گلستانه شعرهایت، چه بوی علفی می‏آید! من در آبادی شعرهایت، پی‏چیزی می‏گردم، «پی‏خوابی شاید، پی‏نوری، ریگی، لبخندی».
شعرهای تو «کوچه‏باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق، به اندازه پرهای صداقت آبی است».
شعرهای تو شهری به وسعت احساس است «که در آن پنجره‏ها رو به تجلی باز است».
در حوضچه شعرهایت می‏توان «گردش ماهی‏ها، روشنی، من، گل، آب» را دید.
در هوای شعرهایت «ابری نیست، بادی نیست».
آسمان شعرهایت همیشه آبی و آفتابی، روشن و مهتابی است.

بیشه نور

سهراب! در شعرهایت، جریان دارد نور، جریان دارد طیف، جریان دارد عشق. در شعرهایت، حقیقت موج می‏زند.
در دل تو، چیزی است «مثل یک بیشه نور» که از آن به حقیقت می‏رسی.
چشم‏هایت را شستی، دنیا را جور دیگر دیدی؛ در «تپش باغ»، خدا را دیدی.
با اندیشه زلالت، «خانه دوست» را پیدا کردی، از این «خاک غریب» دور شدی. نه به آبی‏ها دل بستی، نه به دریا. به شهری سفر کردی که در آن «دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است» به شهری سفر کردی که در آن «عشق پیدا بود، موج پیدا بود».
سهراب! «گوش کن، دورترین مرغ جهان» تو را می‏خواند. «جاده صدا می‏زند از دور قدم‏های تو را».
... و تو رفتی «تا ته کوچه نور، تا هوای خنک استغنا»، رفتی از «پله مذهب بالا» تا رسیدی به خدا.
«تو مسلمانی، قبله‏ات یک گل سرخ / جانمازت چشمه / مهرت نور / دشت سجاده تو / تو وضو با تپش پنجره‏ها می‏گیری».
تو خدا را همه جا می‏بینی، زیر این آبی آرام بلند، پیش یک چشمه نور.
راستی! چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ باید امشب بروی.
و تو رفتی به «سر تپه معراج شقایق» تا «نسیم عطشی در بن برگ»
نرم و آهسته
به سراغت خواهم آمد.
منبع: سایت حوزه




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط