يک شب يک روز(قسمت سوم وچهارم)تحريک رئيس جمهور

به پليس امنيت خبر مي رسد که قرار است تا 24 ساعت آينده مهم ترين کانديداي رياست جمهوري. مستعان پور ترور شود. در ستاد اين کانديدا تلفن تهديد آميز يک خبرگار درباره رسوايي خانوادگي اش او را نگران مي کند. پويان و گروهي از پليس امنيت مامور مي شود جلوي ترور را بگيرند. عسل ، دختر جوان پويان مخفيانه از خانه خارج شده و باعث نگراني پويان و همسرش مي شود. آنها سعي مي کنند عسل را پيدا کنند. از طرفي خبر مي رسد يک جاسوس در تيم عمليات وجود دارد و پويان
پنجشنبه، 29 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يک شب يک روز(قسمت سوم وچهارم)تحريک رئيس جمهور
يک شب يک روز(قسمت سوم وچهارم)تحريک رئيس جمهور
يک شب يک روز(قسمت سوم وچهارم)تحريک رئيس جمهور





ماجراي هيجان انگيز ترور يک نامزد رياست جمهوري در سال 1400

خلاصه قسمت اول و دوم:

به پليس امنيت خبر مي رسد که قرار است تا 24 ساعت آينده مهم ترين کانديداي رياست جمهوري. مستعان پور ترور شود. در ستاد اين کانديدا تلفن تهديد آميز يک خبرگار درباره رسوايي خانوادگي اش او را نگران مي کند. پويان و گروهي از پليس امنيت مامور مي شود جلوي ترور را بگيرند. عسل ، دختر جوان پويان مخفيانه از خانه خارج شده و باعث نگراني پويان و همسرش مي شود. آنها سعي مي کنند عسل را پيدا کنند. از طرفي خبر مي رسد يک جاسوس در تيم عمليات وجود دارد و پويان فلشي به دست مي آورد که حاوي اطلاعاتي در مورد اين جاسوس است . پويان متوجه مي شود که اين اطلاعات با نام کاربري خانم اطمينان يکي از کارشناسان رايانه دخيل در عمليات که براي کمک به پليس آمده، کپي شده است.

داستان يک تجربه

داستان «يک شب، يک روز» بر اساس سري اول سريال 24، يکي از پر بيننده ترين سريال هاي تلويزيوني جهان در سال هاي اخير نوشته شده است. داستان، 24 قسمت دارد و در هر قسمت اتفاقاتي که در يک ساعت براي شخصيت هاي داستان مي افتد روايت مي شود.
اجراي پروژه اقتباس از اين سريال بر خلاف ظاهرش انرژي زيادي از تيم نويسنده کار گرفت. بومي سازي داستان اولين مرحله و سخت ترين مرحله توليد داستان «يک شب، يک روز بود» اين که فضاي داستان، حوادث و همين طور ارتباط شخصيت ها با هم شکل ايراني به خود بگيرد. قدم بعدي پيدا کردن شکل روايت داستان بود. از آن جايي که اين داستان قصه ها و شخصيت هاي متعددي دارد، توصيف مکان ها و زمان ها به شکلي که هم تصوير ذهني کاملي براي خواننده ايجاد کند و هم مانعي براي روايت داستان نباشد، کارسختي بود. بعد از امتحان کردن نمونه هاي مختلف به ترکيبي از سبک فيلمنامه و قصه مکتوب رسيديم که به نظر مي رسد براي اين داستان مناسب است آخرين مرحله تصوير سازي داستان بود. چندين سبک مختلف امتحان خودشان را پس دادند و رد شدند که البته هر کدام وقت و انرژي بسياري برد و چند هفته چاپ داستان را عقب انداخت (طوري که حالا ديگر همگي با سر در فضاي پر التهاب انتخابات فرو رفته ايم)، سرانجام پاسخ آن را در روش نسبتاً تازه اي پيدا کرديم که هم به خواننده در دنبال کردن قصه ها کمک مي کند و هم از نظر بصري براي صفحات مجله مناسب است؛ بازسازي صحنه هاي داستان، عکاسي و سپس استفاده از عکس ها براي توليد تصاوير داستاني.
وقايعي که مي خوانيد از ساعت 2 تا 4 نيمه شب، آخرين روز تبليغات انتخاباتي مستعان پور کانديداي انتخابات سال 1400اتفاق مي افتد.

ميدان ونک، ساعت دو بامداد

سروان پويان از چراغ قرمز عبور کرد. در خيابان هيچ ماشيني ديده نمي شد. پويان کنار ورودي اورژانس ايستاد. بلافاصله تيم پزشکي با برانکارد به طرف ماشين حرکت کردند. پويان برگشت و به پيکر سرگرد شرافت روي صندلي عقب نگاه کرد. سرگرد شرافت بيهوش بود. تکه پارچه هايي که پويان به زخم شکمش بسته بود، از رنگ خون تيره شده بود. سروان پويان دنبال برانکارد راه افتاد. پزشک اورژانس از سمت ديگر راهرو به طرفشان آمد. پويان توضيح داد: «2تاگلوله به شکمش خورده». وقتي پويان از اتاق معاينه خارج شد، با سرهنگ احمدي تماس گرفت. سرهنگ احمدي هنوز در دفترش بود. پويان خودش را معرفي کرد. سرهنگ احمدي پرسيد: «چي شده جناب سروان؟».
پويان گفت: «سرگرد شرافت زخمي شده».
-چطوري؟ الان حالش چطوره؟
-توي يه عمليات مخفيانه تير خورد. اون يه سري اطلاعات داشت. همين الان بردنش اتاق عمل. دکتر مي گه حالش وخيمه. مي ترسم اينجا هم دنبالش بيان.
-من براش مراقب مي ذارم، نگران نباشين. توکل به خدا. شما کارتون رو ادامه بدين.
پويان قبل از اينکه پشت ماشين بنشيند، دوباره به صندلي عقب نگاه کرد. حالا فقط يک لکه بزرگ خون روي صندلي مانده بود.

مرکز خريد تيراژه، همان وقت

اعظم-همسر پويان- با حالتي عصبي از پرايد آلبالويي رنگ دور شد و براي چندمين بار شماره پويان را گرفت. سيمين -مادرمرجان- روي صندلي جلوي پرايد نشسته بود و داشت کاغذهاي توي داشبورد را زير و رو مي کرد. پويان گوشي را برداشت. اعظم با عصبانيت گفت: «هيچ معلومه کجايي؟ 20 بار زنگ زدم، گوشي ات خاموش بود».
پويان پرسيد «خبري شده؟».
اعظم جواب داد: «من با عسل حرف زدم».
پويان نفس راحتي کشيد و گفت: «خدارو شکر. کجا بود؟».
«خونه دوستش».
-پس داري مي ري دنبالش؟
-نه، نگفت کجاس. من نمي دونم خونه کدوم دوستشه.
-چي؟ يعني چه؟
-صداش به نظر عجيب اومد. به من گفت منو دوست داره. اصلاً شبيه خود عسل نبود.
پويان کمي فکر کردو جواب داد: «براي اينکه مي دونه گير افتاده. مي خواد گولت بزنه که تنبيه اش نکني».
اعظم گفت: «راست مي گي. حق با توئه. تو چطوري؟».
-من خوبم. هنوز با مادر مرجان هستي؟
-الان قراره منو برسونه خونه.
-فکر نمي کني که بايد دم ماشين منتظر شون بموني؟ تنها بودنشون اين وقت شب خيلي خطرناکه.
اعظم با سيمين صحبت کرد. صداي پچ پچ نامفهومشان به گوش پويان رسيد. اعظم به پويان گفت: «باشه. ما همين جا منتظرشون مي مونيم».
پويان نفس راحتي کشيد و گفت: «ممنونم».

مخفيگاه کامبيز، ساعت دو و پنج دقيقه بامداد

ليندا و هومن کنار هم ايستاده بودند. ليندا رنگش پريده بود. با اشاره کامبيز مردان مسلح از آنها فاصله گرفتند. کامبيز به ليندا اشاره کرد. ليندا به طرف کامبيز آمد. کامبيز آرام گرفت: «گندش را درآوردين. مايه قراري با هم داشتيم. تو قرار بود که مدارک هويتي خبرنگاررو به دست ما برسوني و صد ميليون تومنت را بگيري. حالا اين مرتيکه مي خواد پول را دو برابرش کنه».
ليندا گفت:«هومن تازه کاره. دقيقاً نمي دونه چي به چي. بذار من براش توضيح بدم».
کامبيز با عصبانيت گفت: «تقصير اون نيست. تقصير توئه نبايد يه تازه کار رو وارد اين کار مي کردي».
هومن که جمله آخر کامبيز را شنيده بود، جلو آمد و گفت: «چي؟ يه تازه کاري بهتون نشون بدم...».
ليندا با عصبانيت به طرف هومن رفت. هومن دست او را گرفت و گفت: «من فقط دارم سعي مي کنم ازشون بيشتر پول بگيرم».
کامبيز داد زد: «پول بيشتري در کار نيست».
ليندا به کامبيز رو کرد و گفت: «کامبيز بذارش به عهده من».
کامبيز گفت: باهاش حرف بزن به اش بگو من کي هستم».
-ولي قرارمون سر جاشه، نه؟
-کار تو بکن لعنتي!

ستاد انتخاباتي مستعان پور، همان وقت

آرزو کياني گوشي تلفن را روي ميز گذاشت. به طرف سر کار قرباني که گوشه اتاق ايستاده بود، برگشت و گفت: «از روزي که مستعان پور براي رياست جمهوري کانديد شد، هر روز يکي زنگ مي زنه و تهديد مي کنه که ترورش مي کنن. تهديد امروزي با بقيه چه فرقي داره».
قرباني جواب داد: «من اطلاعات دقيق ندارم ولي مي دونم وقتي به سازمان ما خبر مي دن، يعني که موضوع جديه».
حامد -برادر مستعان پور- سراسيمه از راه رسيد. به فرازي رو کرد و گفت: «من همه جارو گشتم. تو پارگينگم ديدم. نيست که نيست».
آرزو کياني به حامد رو کرد و گفت: « من الان بانگهباني حرف زدم. مستعان پور با ماشين شخصي شون يک ربع ساعت پيش رفته».

شهرک راه آهن، ساعت دو و ده دقيقه بامداد

شاهرخ با ديدن تابلوي شهرک راه آهن راهنماي ماشين را زد. تلفن همراه شاهرخ زنگ خورد. کامبيز بي مقدمه پرسيد: اوضاع روبراهه؟».
شاهرخ جواب داد: «رديف رديفه؛ فقط منتظر توييم».
کامبيز گفت: «يه کم دير مي رسم. منتظر بمونين».
شاهرخ ماشين را نگه داشت و يک سيگار براي خودش روشن کرد. سحر با نگراني به مرجان نگاه کرد. مرجان داشت ناله مي کرد. عسل دست مرجان را گرفت و سعي کرد دوستش را آرام کند. سحر به طرف شاهرخ رفت و گفت: «مرجان خيلي درد داره. فکر کنم دستشو شکستي».
شاهرخ کبريتش را پرت کرد و گفت: «به درک».
عسل با عصبانيت رو به سحر کرد و گفت: «پس معلومه که شاهرخ رئيسته و هر کاري که بگه ، تو انجام مي دي».
شاهرخ به جاي سحر جواب داد: «آره من رئيسم. خب که چي؟»
سحر کمي فکر کرد و از شاهرخ پرسيد: «مواد داري؟».
شاهرخ گفت: «آخه الان وقت بست زدنه؟».
شاهرخ داشبورد ماشين را باز کرد و سرنگ و مواد را به طرف سحر دراز کرد و خودش از ماشين پياده شد. سحر با سرنگ آماده تزريق در عقب ماشين را باز کرد. عسل پرسيد: «مي خواي چي کارش کني؟».
سحر گفت: «مي خواي دردش آروم بشه يا نه؟».
سحر مواد را به مرجان تزريق کرد. اخم هاي مرجان کم کم باز شد و لبخند گنگي روي صورتش نقش بست.

اداره پليس امنيت، ساعت دو و پانزده دقيقه بامداد

سروان پويان از در فرعي وارد اداره شد. قبل از اينکه به دفترش نزديک شود، کنار در پنهان شد و به تلفن همراه سميرا زنگ زد. سميرا اطمينان پرسيد: «شما کجايين سروان؟».
پويان جواب داد: «دارم مي رسم. مي خوام يه کپي از اسم مسافرهاي خارجي رو از جعفر بگيري و بذاري روي ميزم».
-حتماً.
-در ضمن توي اتاقم بمون. مي خوام باهات صحبت کنم.
سميرا اطمينان فهرست را از جعفر گرفت و به طرف اتاق سروان پويان رفت. پويان که پشت ديوار پنهان شده بود، با رفتن سميرا به طرف آقاي کاظمي رفت. پويان اثر انگشت تير انداز را اسکن کرد؛ بعد روي صندلي کناري کاظمي نشست و گفت: «اين اثر انگشت تير اندازه. لطفاً بفرستين اداره تشخيص هويت و تا هويتش معلوم شد، به من خبر بدين. کسي رو فرستادين که به کشته شده ها رسيدگي کنه؟».
-بله، الان رسيدن اونجا. از اونايي که ما مي شناسيم، کسي کشته شده؟».
-سرگرد شرافت بدجور زخمي شده. الان تو اتاق عمله.
کاظمي نفسش را حبس کرد. گوشي تلفن از دستش رها شد و درست زير پاي پويان افتاد. پويان با تعجب به طرف کاظمي برگشت. رنگ کاظمي پريده بود. پويان پرسيد: «خيلي باهاش نزديک بودي؟».
کاظمي من و من کرد و گفت: «آخه اينا چه ربطي به ترور مستعان پور داره؟».
-اين چيزيه که ما بايد بفهميم. ازت مي خوام که بري سر يه کار ديگه. اينجا من فقط به تو مي تونم اعتماد کنم.
-منظورت چيه؟
-سرگرد قبل از اينکه زخمي بشه، گفت که ما يه جاسوس داخل سازمان داريم؛ گفت فقط به تو اعتماد کنم.
سروان پويان فلشي را که از سرگرد شرافت گرفته بود، از جيبش در آورد و به طرف کاظمي دراز کرد و گفت: «اين اطلاعات مربوط به ترور مستعان پوره که تو ماشين درباره اش باهات صحبت کردم. چقدر طول مي کشه اطلاعاتش رو بيرون بياري؟».
کاظمي جواب داد: «بستگي به رمزگذاري داره. ممکنه چند ساعتي طول بکشه».
-برنامه هاي صبح مستعان پور از ساعت 6شروع مي شه. من مي خوام اين اطلاعات قبل از شروع برنامه هاش روي ميزم باشه. يه چيز ديگه هم هست؛ من مي خوام مطمئن بشم که اين اطلاعات رو خانم اطمينان کپي کرده.
-براي چي؟
پويان از جايش بلند شد تا به طرف اتاقش برود. 2 -3 قدم دورتر ايستاد و به چهره کاظمي نگاه کرد و گفت: «براي اينکه اگه اين طور باشه يعني اون جاسوسه».
کاظمي گفت: «من بايد يه بار ديگه چک کنم. بهت خبرشو مي دم».
پويان گفت: «درباره اين فلش با کسي حرف نزن. تا وقتي که نفهميم کي جاسوسه، به هيچ کس نمي تونيم اعتماد کنيم».
سميرا اطمينان گوشه اتاق ايستاده بود و داشت از پنجره به بيرون نگاه مي کرد. با صداي باز شدن در به طرف سروان پويان برگشت و پرسيد: «چي شده؟».
پويان پشت ميزش نشست و جواب داد: «من يه قرار با سرگرد شرافت داشتم. اين فهرست مسافرهاست؟ چيزي تونستي از توش گير بياري؟».
سميرا گفت: «دارم تصاوير دوربين هاي فرودگاه را با نرم افزار پردازش تصوير پيشرفته مي گردم. ببينم کسي که جسدش پيدا شده، تو فرودگاه بوده يا نه. فکر مي کنم يه سر نخي پيدا کردم. حالا وقتي اسمشو پيدا کردم، به تو خبر مي دم. شما راجع به چه موضوعي مي خواستين با من صحبت کنين؟».
-به نظر تو ممکنه ما اينجا توي اداره يه جاسوس داشته باشيم؟
-هر چيزي ممکنه. چيزي پيدا کردين؟
نه، نه هنوز.
اطمينان کمي به جلو خم شد و گفت: «اگه اطلاعات خاصي پيدا کردي من شايد بتونم کمکت کنم تا زودتر به اسم طرف برسي».
پويان فوري جواب داد: «نه فعلاً نه، فقط داشتم بلند بلند فکر مي کردم، همين برگرد سر کارت».
تلفن روي ميز زنگ زد. سميرا اطمينان از اتاق خارج شد و در را بست.
پويان تلفن را برداشت. کاظمي از آن طرف تلفن گفت: «من دوباره چک کردم. اطلاعات قطعاً با نام کاربري سميرا اطمينان کپي شده».
-ديگه؟
-از اداره تشخيص هويت درباره اثر انگشتي که براشون فرستادي زنگ زدن.
-خب، چي پيدا کردن؟
-اثر انگشت رو توي پروندهاشون پيدا کردن ولي اطلاعات مربوط به اش از روي سيستمشون پاک شده.

مخفيگاه کامبيز، ساعت دو و بيست و پنج دقيقه بامداد

ليندا در محوطه مخفيگاه ايستاده بود. هومن کمي آن طرف تر داشت قدم مي زد. کامبيز داخل مقر فرماندهي اش رفته بود. وقتي برگشت هنوز داشت با تلفن حرف مي زد. کامبيز به ليندا رو کرد و گفت:«تا وقتي که من تلفنمو تموم کنم فرصت داري که قانعش کني».
کامبيز از ليندا فاصله گرفت. ليندا به طرف هومن رفت و پرسيد:«کارتو کجا گذاشتي؟».
هومن لبخندي به ليندا زد و گفت: «نمي خوام چيزي رو ازت مخفي کنم ولي اين جوري خيلي براي ما بهتر مي شه».
-مي خواي جفتمونوبه کشتن بدي؟
-اينها تو رو استخدام کردن که يه آدمو بکشي. تشکيلاتشون رو ببين. صد ميليون تومن ديگه براي اين آدما مهم نيست.
-اشتباه مي کني. پول تنها چيزيه که براي اين آدما مهمه.
-بذار اين کار و بکنيم. مي دوني که نمي تونه به ما صدمه بزنه. صد ميليون براي تو، صد ميليون هم براي من. به نظرت هوس انگيز نيست؟
ليندا مردد شد. هومن دوباره به ليندا لبخند زد. ليندا دو دل ماند. کمي فکر کرد و گفت: «باشه، از روش تو استفاده مي کنيم».
هومن دست هايش را به هم ماليد و گفت: «خيلي عاليه، بذار به اش بگم».
ليندا گفت: «نه من باهاش حرف مي زنم. من زبونشو بهتر مي فهمم».

شهرک راه آهن، همان موقع

بيرون ماشين شاهرخ پاکت سيگارش را به طرف سحر دراز کرد. سحر يک سيگار برداشت. نگاهي به مرجان و عسل انداخت و سرش را بر گرداند.سر مرجان روي شانه عسل بود. مرجان چشم هايش را به زحمت باز کرد و گفت: «چي شده؟ من کجام؟».
عسل پرسيد: «هيچي يادت نمي ياد؟».
-چرا، يادمه سحر چند قرص به ام داد. سحر کجاست؟
-شاهرخ دستتو شکست، يادت نمياد؟
مرجان با تعجب به دستش نگاه کرد. سعي کرد که تکانش بدهد و نتوانست. گفت: «آخ-چه بلايي سرم اومده؟».
عسل نيم نگاهي به بيرون ماشين انداخت و گفت:«ببين اينا مارو دزديدن بايد فرار کنيم. مي توني راه بري؟».
مرجان جواب داد: «فکر کنم بتونم».
-آماده باش. وقتي گفتم بريم مي دويم.
شاهرخ از جيبش فندکي در آورد و روشنش کرد. باد شعله فندک را خاموش کرد. سحر از کنار ماشين فاصله گرفت و رو به روي شاهرخ ايستاد تا براي روشن کردن فندک کمک کند. سحر اولين پک را که به سيگار زد چشمش به جاي خالي 2 دختر افتاد. سيگارش را پرت کرد و گفت: «در رفتن شاهرخ! در رفتن».

اداره پليس امنيت، دفتر سروان پويان، ساعت دو و نيم بامداد

پويان آرنج هايش را روي ميز گذاشت و با دست چشم هايش را ماليد. صداي در اتاق را که شنيد سرش را بلند کرد و گفت: «بفرماييد». با ديدن کاظمي اضافه کرد: «بيا تو و درو ببند».
کاظمي با عجله گفت: يعني خانم اطمينان جاسوسه؟
پويان گفت: «من چيزي نمي گم. من مي خوام مطمئن بشم».
-مي خواي تا وقتي که مطمئن بشيم من دسترسي ها شو به اطلاعات سيستم ها ببندم.
-ببين چيزي که براي من الان مهمه اينه که اطلاعات روي اون فلش رمز گشايي بشه. شايد يه توضيحي براي اين موضوع وجود داشته باشه.
-ولي من باز هم فکر مي کنم که حداقل بايد دسترسيش رو محدود کنم. نکنه به خاطر اينکه همسر دوست قديميته نمي توني جاسوس بودنش رو قبول کني؟
پويان گفت: «امير بهترين دوست من بود. توي جبهه چند بار جون منو نجات داد. سميرا همسر اون بوده. امير توي وصيتنامه اش از ما خواسته بود....»
پويان کمي به فکر فرو رفت و گفت: «حق با توئه. دسترسيشو محدود کن».
کاظمي گفت: «الان داره رو چي کار مي کنه؟».
-روي تصاوير مسافرها.
-خوبه.شايد به اين زودي متوجه نشه که دسترسيش به اطلاعات سيستم هاي ما محدود شده.

شهرک راه آهن، ساعت دو و سي و پنج دقيقه

عسل و مرجان داخل يک کوچه فرعي پيچيدند. داخل کوچه پيرمردي بود که به نظر معتاد مي رسيد. پيرمرد کنار آتش کوچکي کز کرده بود. عسل و مرجان به طرف پيرمرد دويدند. از انتهاي ديگر کوچه صداي پايي شنيدند و کنار ديوار پناه گرفتند. شاهرخ به داخل کوچه دويد و پيرمرد را ديد شاهرخ با صداي بلند گفت: «هي پيري! اين دورو برا 2تا دختر نديدي؟».
پير مرد بدون اينکه چيزي بگويد کمي تکان خورد. شاهرخ کمي به پيرمرد نگاه کرد و مسيري را که آمده بود برگشت. ابتداي کوچه تلفن همراهش زنگ خورد. کامبيز بود که پرسيد: «اوضاع چطوره؟».
شاهرخ سعي کرد نفس نفس زدنش را پنهان کند. به کامبيز گفت: «همه چي روبراهه. کي ميرسي؟».
-نقشه عوض شده. يه جاي ديگه همديگه رو مي بينيم.
-کجا؟
صداي شاهرخ دور شد. عسل و مرجان دوباره به طرف پيرمرد رفتند.
عسل گفت: «آقا مي شه به ما کمک کنين؟»
مرجان نگاهي به پيرمرد انداخت و به عسل گفت: «ولش کن. فکر نمي کنم اصلاًصدامونو بشنوه. بايد از اينجا بريم».

پارکينگ پارک پرديسان، ساعت دو و چهل دقيقه بامداد

مستعان پور داخل پارکينگ خالي پارک پرديسان پيچيد و ماشينش را نگه داشت. براي لحظه اي به برج ميلاد که روبرويش مي درخشيد نگاه کرد و از ماشينش پياده شد. يک پژو 206نقره اي داخل پارکينگ پيچيد و کنار ماشين مستعان پور ايستاد. داد فر از ماشينش پياده شد و به طرف مستعان پور ايستاد. داد فر از ماشينش پياده شد و به طرف مستعان پور آمد. دادفر بي مقدمه پرسيد: «خب، اين چه موضوعي بود که بايد نصفه شبي به من مي گفتين؟ اونم اينجا».
مستعان پور جواب داد: «نمي خواستم کسي از اين موضوع بو ببره. سهراب بلوري- همون خبرنگاره- 2 ساعت پيش به من زنگ زد. مي گه که اطلاعات جديدي داره».
-چه اطلاعاتي؟ تو رو خدا! نصفه شب منو بيدار کردي که چي؟
-درباره عبديه؛ همون مردي که چند سال برادرم حامد باهاش درگير شد. مي گه که توي اون درگيري حامد به عبدي چاقو زده.
-بلوري مي گه حامد به عبدي چاقو زده. ظاهراً عبدي توي جريان درگيري چاقو مي خوره و کليه شو از دست مي ده. حالا اون يکي کليه اش هم عفونت کرده و داره مي ميره. بلوري مي گه مي خواد برادر منو متهم به قتل کنه.
دادفر با عصبانيت گفت: «مزخرف مي گه. بايد ساکتش کنيم».
مستعان پور جواب داد: «نه، نمي خوام ساکتش کنيم؛ مي خوام بدونم قضيه درسته يا نه».
-اون صبر کرده تا روز قبل از انتخابات که اين جنجال رو راه بندازه براي اينکه شما وقت نداشته باشين جلوشو بگيرين. بذارين من تا تموم شدن انتخابات، بلوري رو ساکت نگه اش دارم، بعداً به اين مساله رسيدگي مي کنيم.
-ما بايد بفهميم اين شايعه از کجا در اومده.
-خيلي خب، بذارين من بفهمم اين مساله از کجا آب مي خوره. من سياست هاي شما رو مي شناسم. به هيچ قيمتي حاضر نيستين از حقيقت چشم پوشي کنين. من به همين خاطر به تون احترام مي ذارم ولي الان وقتش نيست که خودتون رو درگير اين ماجرا کنين. بسپرينش به من، حلش مي کنم.
-من به شون اجازه نمي دم درباره برادرم دروغ پخش کنن.
دادفر از ماشين پياده شد و سوار ماشين خودش شد. شيشه را پايين داد و گفت: «من به اين موضوع رسيدگي مي کنم. خيالتون راحت باشه».

اداره پليس امنيت، دفتر پويان

پويان استکان چاي خالي را کنار زد، گوشي تلفن را برداشت، يک شماره داخلي گرفت و گفت: «خانم اطمينان، لطفاً بياين اتاق من».
سميرا اطمينان در زد وارد اتاق شد. پويان از جايش بلند شد و در را با صداي بلندي بست. سميرا اطمينان از صداي بسته شدن در از جا پريد. با تعجب به طرف سروان پويان برگشت و به چهره گرفته اش نگاه کرد. پويان به تندي گفت: «بشين.چقدر ديگه مي خواي اين بازي رو ادامه بدي؟».
سميرا اطمينان که به نظر متعجب مي رسيد، پرسيد: «چه بازي اي رو؟».
-بذار حرف هاي اضافي را فاکتور بگيريم. تو از روي سيستم هاي ما اطلاعات سري رو کپي کردي و از اداره بيرون فرستادي. داري براي کي کار مي کني و اون فلش قرار بوده به دست کي برسه؟
-کدوم فلش؟ راجع به چي حرف مي زني؟
-خودتو به اون راه نزن؟
-سروان پويان، اصلاً متوجه هستين که دارين چه تهمتي به من مي زنين؟
پويان يک قدم به سميرا نزديک تر شد و گفت: «بگو براي کي کار مي کني!؟».
اطمينان جواب داد: «من براي شما کار مي کنم».
-هر کي که اطلاعات اون فلش رو کپي کرده با ترور مستعان پور مربوطه. اين اطلاعات با اسم کاربري تو کپي شده.
-اصلاً مهم نيست که با چه اسمي کپي شده.من اين کارو نکردم.باورم نمي شه که شما به اين راحتي به من تهمت بزنين.
-چطور تونستي به ما خيانت کني؟
-من شکايت مي کنم. حق ندارين اين جوري به من توهين کنين.
پويان دوباره پرسيد: «براي کي کار مي کني؟». سميرا اطمينان نگاهي به پويان کرد و بدون اينکه جواب بدهد، صورتش را بر گرداند.

مخفيگاه کامبيز، ساعت دو و چهل و پنج دقيقه

کامبيز از مقر فرماندهي اش بيرون آمد و به طرف ليندا و هومن رفت. يک پاکت بزرگ را به طرف ليندا دراز کرد. هومن ليندا را کنار زد و پاکت را از کامبيز گرفت. پاکت را باز کرد و يک دسته يورو از داخل پاکت بيرون آورد. هومن گفت: «اينکه يوروئه! من گفتم...».
کامبيز جواب داد: «به درک که تو چي گفتي.من الان همينو دارم. خوب حالا بگو کارت شناسايي کجاست».
-بايد بريم بياريمش. کسي ديگه اي هم نبايد بياد، فقط خودمون سه تا.
-براي چي من بايد به تو اطمينان کنم؟
-براي اينکه تو اون کارت رو مي خواي. کنار در مخفيگاه، جاويد ايستاده بود ليندا به جاويد نگاه کرد و دوباره از شباهت زيادش به خبر نگاري که کشته بود تعجب کرد. کامبيز هنگام خارج شدن آرام به جاويد چيزي گفت. جاويد هم سرش را به علامت تأييد تکان داد.

شهرک راه آهن ساعت دو و پنجاه دقيقه

يک ماشين با چراغ هاي روشن کنار خيابان بود. صداي موسيقي تند و بلندي از داخل ماشين به گوش مي رسيد. مرد جواني از ماشين پياده شد و با تلفن همراهش شماره گرفت. عسل و مرجان از يکي از کوچه ها به مرد نگاه کردند.
عسل گفت: «بايد ازش کمک بگيريم. موبايل داره».
عسل و مرجان به طرف مرد رفتند. مرد با ديدن آنها خنده اي کرد و گفت: «به به! شما اين وقت شب اينجا چي کار مي کنين؟».
عسل گفت: «بايد به ما کمک کنين مارو دزديدن».
مرد خنده کريهي کرد و گفت: «آخي، نازي... خوب جايي اومدي. من خود سوپر منم».
مرد به طرف عسل رفت و سعي کرد که دستش را بگيرد. عسل خودش را کنار کشيد و با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد گفت: « نمي خواد ناز کني. اين وقت شب معلومه براي چي داري اينجا پرسه مي زني».
اين بار مرد به طرف مرجان رفت و دستش را گرفت. مرجان دستش را کنار کشيد و از درد فرياد کشيد. عسل به طرف مرجان رفت تا کمکش کند قبل از اينکه عسل کاري کند پيرمرد ولگردي که قبلاً ديده بودند با يک چوب بزرگ به مرد جوان حمله ور شد. مرد جا خورد؛ دست مرجان را ول کرد و تلفن همراهش از دستش افتاد. مرد جوان با پيرمرد در گير شد. پيرمرد با صداي خفه اي گفت: «موبايلش روبردارين و فرار کنين!يالا!».
عسل تلفن مرد را برداشت و همراه مرجان از صحنه درگيري دور شدند. شاهرخ و سحر از يکي از کوچه ها دوان دوان به صحنه درگيري رسيدند و دور شدن عسل و مرجان را ديدند. شاهرخ گفت: «زود باش داريم مي رسيم».

اداره پليس امنيت، ساعت دو و پنجاه و سه دقيقه بامداد

جعفر ثابتي به طرف ميز کاظمي رفت و گفت: «ببينم شايعه ها درسته؟».
کاظمي جواب داد: «کدوم شايعه ها؟».
-اينکه سر گرد شرافت تير خورده؟
-متاسفانه درسته.
-مي توني بفهمي ماجرا چي بوده؟
کاظمي بدون اينکه سرش را از روي مونيتورش بلند کند گفت: «الان وقت ندارم. علي از من يه کار ديگه خواسته».
ثابتي پرسيد: «چه کاري».
-هيچي بابا. چرا به کارهاي خودتي نمي رسي؟
-چه کاريه که نمي توني به من بگي؟
تلفن روي ميز کاظمي زنگ خورد. کاظمي تلفن را برداشت. پويان از آن طرف خط گفت: «همين الان بيا اتاق من! فلش رو هم با خودت بيار!».
کاظمي از جايش بلند شد. جعفر ثابتي پرسيد:«قضيه چيه؟».
کاظمي جواب داد: «من بايد برم پيش علي».
ثابتي گفت: باشه نگو. خودم ته و تو شو در مي آرم.

بيرون مخفيگاه کامبيز، همان موقع

هومن، ليندا و کامبيز با سمند ازمخفيگاه دور شدند و به زمين بايري در آن نزديکي رفتند. هر سه از ماشين پياده شدند. هومن به طرف يک ماشين قراضه رفت و خاک را کنار زد و کارت شناسايي را به طرف کامبيز دراز کرد. کامبيز گفت: «ممنون».
صداي تيري شنيده شد. هومن فريادي زد و روي زمين افتاد و از زانويش خون جاري شد. جاويد که با تفنگ دوربين دار ازفاصله دور هومن را نشانه گرفته بود تفنگش را دوباره پر کرد و دوباره نشانه گرفت. نشانگر قرمز و ليزري تفنگ روي پيشاني هومن قرار گرفت. کامبيز رو به ليندا کرد و گفت: «پول ها رو بده!». ليندا به نشانگر قرمز نگاه کرد، بعد خم شد و پاکت پول را به دست کامبيز داد. کامبيز پاکت را گرفت، بي سيم را روشن کرد و به جاويد گفت: «ممنون جاويد. فعلاً باهات کاري ندارم».
نقطه قرمز روي پيشاني هومن محو شد. صداي ماشين کامبيز که دور شد ليندا کنار هومن روي زمين زانو زد.
*اداره پليس امنيت، ساعت دو و پنجاه و پنج دقيقه
کاظمي در اتاق را باز کرد و وارد شد، فلش را روي ميز پويان گذاشت و گفت: اطلاعات روي اين فلش با اسم کاربري خانم اطمينان کپي شده؛ ساعت يازده و نيم صبح روز دهم دي ماه 87».
اطمينان پرسيد: «گفتي چه تاريخي؟».
کاظمي جواب داد: «دهم دي ماه».
اطمينان به سروان پويان رو کرد وگفت: «سروان پويان! دهم دي ماه شما رو ياد چيز خاصي نمي اندازه؟».
پويان به فکر فرو رفت. رو به کاظمي گفت: «ممنون. شما مي تونين برين». کاظمي از اتاق بيرون رفت و در را بست. پويان گفت: «سالگرد مرگ امير، همسر توئه. من واعظم تمام روز همراهت بوديم. بهشت زهرا و مراسم ياد بود... يکي بايد اسم کاربري و اسم رمز شما رو هک کرده باشه. واقعاً متاسفم...».
اطمينان نگاهي به پويان کرد و گفت: «چطور تونستين به من شک کنين سروان پويان؟ واقعاً که...».
اطمينان از اتاق بيرون رفت.
بيرون اتاق از کنار ميز جعفر ثابتي عبور کرد. جعفر ثابتي تلفن را برداشت و با اداره کل تماس گرفت؛ «من ثابتي هستم از پليس امنيت. سروان پويان داره برخلاف قوانين کار مي کنه و بايد از وظايفش بر کنار بشه».

شهرک راه آهن، دو و پنجاه و هشت دقيقه

عسل و مرجان پشت چند سطل زباله پنهان شدند. مرجان دستش را روي پهلويش گذاشت. عسل شماره مادرش را گرفت. اعظم با اولين زنگ، گوشي را برداشت.
عسل: «مامان ما رو دزديدن».
اعظم: «چي داري مي گي؟ تو که گفتي مهموني هستين».
عسل : مجبورم کردن اون حرفارو بزنم».
اعظم: «کجايي؟».
عسل: «ازدستشون در رفتيم. مامان زود بيا».
اعظم: «کجايي؟».
صداي پايي شنيده شد. مرجان بلند شد و به انتهاي کوچه نگاه کرد و زمزمه کرد: «شاهرخه!بجنب...».
عسل: شهرک راه آهن!
اعظم: «کجا؟».
عسل کمي بلندتر گفت: «شهرک راه آهن!».
شاهرخ با شنيدن صداي عسل برگشت و به آنها نزديک شد. عسل تلفن را قطع کرد و همراه با مرجان شروع به دويدن به طرف خيابان کردند. ماشيني با سرعت زياد سر رسيد و قبل از اينکه بتواند خودشان را کنار بکشند به مرجان زد. مرجان به کنار جاده پرتاب شد و بي حرکت ماند. عسل شوکه کنار پيکر مرجان زانو زد و اسمش را صدا کرد. همان موقع شاهرخ و سحر رسيدند. از 2 طرف، دست هاي عسل را گرفتند و او را کشان کشان با خودشان بردند. گوشي تلفن از جيب عسل پرت شد و زير پاي شاهرخ خرد شد. عسل فرياد زد و سعي کرد کمک بگيرد. با دور شدن آنها مرجان چشمش را به زحمت باز کرد وسرفه کرد.

اداره پليس امنيت

از کنار 2 رديف ميزها و کامپيوترهاي اداره رد شد و به نزديک اتاق پويان رسيد.
ازلاي در نگاهي به پويان کرد که داشت با کامپيوترش کار مي کرد. به طرف راهرو پيچيد. اولين در را هل داد وکنار آينه دستشويي ايستاد. شماره سرهنگ احمدي را گرفت. دو دول بود که کليد برقراري تماس را فشار بدهد يا نه. از صداي زنگ تلفنش از جا پريد. گوشي را برداشت کامبيز پرسيد: «کارا چطور پيش مي ره؟.
من و من کنان گفت: «من ديگه نيستم. دست از سرم بردار».
کامبيز: «حالا معلوم مي شه هستي يا نيستي. صداي پسرتو گوش کن!».
صداي کودکي شنيده شد که گريه کنان مي گفت: «کمکم کنين».

شهرک راه آهن، ساعت سه بامداد

شاهرخ و سحر، عسل را کشان کشان با خودشان بردند. سحر در عقب ماشين را باز کرد و شاهرخ، عسل را هل داد داخل. سحر کنار عسل نشست. عسل گفت: «ما بايد برگرديم».
شاهرخ پشت فرمان ماشين نشست و جواب داد: دليلي نداره برگرديم. دختره مرده!
عسل گفت: «معلوم نيست. شايد زنده باشه».
سحر کمي به طرف جلو خم شد و به شاهرخ گفت: «شاهرخ سخت نگير! بيا بريم يه سر بزنيم».
شاهرخ با عصبانيت نگاهي به سحر کرد و گفت: «تصميمت رو بگير سحر که مي خواي طرف من باشي يا طرف اين دختره!».
شاهرخ ماشين را روشن کرد و راه افتاد. عسل سرش را بر گرداند و ازشيشه عقب به بيرون نگاه کرد. يک قطره اشک از روي گونه هايش سر خورد و عسل با دستش آن را پاک کرد.

اداره پليس امنيت، ساعت سه و سه دقيقه بامداد

سميرا اطمينان از اتاق سروان پويان خارج شد. صورتش ازخشم سرخ شده بود. پويان دنبالش رفت. نرسيده به انتهاي راهرو جلويش را گرفت و گفت: «خانم اطمينان، مي دونم ناراحتي ولي صبر کن».
اطمينان ايستاد وگفت: «معلومه که ناراحتم. چه انتظاري داشتي؟».
-من خيلي متاسفم. ولي به اتفاقات امشب نگاه کن. من به اين خاطر از اداره بيرون رفتم که سرگرد شرافت با من تماس گرفت. توي يه ساختمون نيمه کاره با يه خبر چين قرار داشت. اون به من گفت که مدرک داره».
-اون مدرکم تو رو رسوند به اسم من، نه؟ تو اصلاً يه لحظه هم شک نکردي؟ اصلاً فکر نکردي؟
-گوش کن خانم اطمينان! سرگرد شرافت امشب بدجور زخمي شد. ممکنه جون سالم به در نبره.
اطمينان جا خورد و پرسيد: «چي ؟ مطمئني؟».
-بله، من کنارش بودم. اون مدرکي داشت که مي تونست ثابت کنه يکي از آدمهاي ما توي موضوع ترور مستعان پور دست داره.
-کي؟
-من هنوز نمي دونم. قبل از اينکه سرگرد زخمي بشه به من يه فلش داد. کاظمي داره روش کار مي کنه تا رمزش رو باز کنه. من اميدوارم که بشه از طريق اون فلش فهميد که جاسوس کيه؟
تو به کاظمي اعتماد داري؟
-سرگرد شرافت به کاظمي اعتماد داشت. منم به تو اعتماد دارم که معنيش اينه که ما سه تا بايد با هم کار کنيم. ازاين لحظه به بعد بايد فکر کنيم که به کس ديگره اي نمي تونيم اعتماد کنيم.
-مي فهمم.
-بروبه کاظمي کمک کن که رمز کارت رو باز کنه؛ شايد بتوني با استفاده از نرم افزارهاي جديد يه راهي پيدا کني. من بايد يه تلفن بزنم.

ستاد تبليغاتي مستعان پور، ساعت سه و پنج دقيقه بامداد

مستعان پور در اتاق را باز کرد و وارد شد. قبل از اينکه پشت ميز بنشيند صداي در به گوش رسيد. فرازي دررا باز کرد و گفت: «سرکار قرباني مي خواد فوري با شما صحبت کنه. مي گه فوريه. راستي تو کجا بودي؟»
-رفته بودم يه دوري بزنم و بيام. مگه چي شده؟
-ببينم تو هنوز از موضوع خبر نداري؟ کسي در مورد تهديد به ترور باهات حرف نزده؟
-پس اين همه برو و بيا فقط به خاطر يه تهديد ساده س؟ فکر کردم يه موضوع جديه!

اداره پليس امنيت، همان موقع

سروان پويان از اتاقش خارج شد و در را بست. به طرف انتهاي اتاق راه افتاد و کنار کامپيوتر کاظمي ايستاد. سميرا اطمينان آرام گفت: «ما يه چيزايي از توي فلش پيدا کرديم. کد گذاريش خيلي پيچيده س ولي ما از يه نرم افزار کمکي استفاده کرديم. به کاظمي پيشنهاد کردم که فايل رو به اجزاي مختلف تقسيم کنه و اونجوري روش کار کنه. تونستيم يه بخش از فايل رو باز کنيم و به متناي داخلش دسترسي پيدا کنيم».
کاظمي اضافه کرد: «يه بخش کامل که نه؛ فقط يه قستي از يه بخش. يه آدرسه. توي جاده کرج. نزديک ايران خودرو».
پويان با تعجب گفت: «فقط همين؟ فقط يه آدرس؟ اين آدرس چه ربطي به مستعان پور داره؟».
کاظمي جواب داد: «هيچ توضيحي همراه آدرس نيست».
-بابرنامه فرداي مستعان پور چکش کنين.
-من اين کار و انجام دادم. اصلاً قرار نيست که اون نزديکيابره. اين آدرس هيچ ربطي به مستعان پور نداره.
-چقدر طول مي کشه تا بتوني بقيه قسمتاي فايل رو رمز گشايي کني؟ چند دقيقه يا چند ساعت؟
-فکر کنم چند ساعت.
-ما چند ساعت وقت نداريم. خودم مي رم آدرسو چک مي کنم.
کاظمي آدرس را روي يک تکه کاغذ نوشت و به پويان داد. پويان کاغذ را در دستش گرفت و نگاهي به آن انداخت بعد پرسيد: «نيروي کمکي نمي خواي؟.
پويان گفت: «اگه لازم شد تماس مي گيرم».
سميرا اطمينان به مونيتور کاظمي نگاه کرد و با تعجب گفت: «سيستم داره پيغام خطا مي ده. چه اتفاقي افتاده؟».
کاظمي گوشي تلفن را برداشت و گفت: «تلفن هم قطعه. چي شده؟».
پويان نگاهي به طرف در کرد و تقي پيروز را ديد که همراه افرادش به بخش کامپيوتر نزديک مي شدند.پويان به کاظمي گفت: «من بايد برم. فلش رو قايم کن». پويان از کنار کامپيوترها به سرعت گذشت و در راهرو کنار اتاقش ناپديد شد. کاظمي فلش را از کامپيوتر جدا کرد و در جيب شلوارش گذاشت. فايل هاي مربوط به رمزگشايي را بست و تصاوير مسافرها را باز کرد و هر دو به عکس ها خيره شدند. تقي پيروز به ميز کاظمي نزديک شد و گفت: «اين آقايون از طرف بخش تحقيقات داخلي اداره مرکزي اومدن. براي چند دقيقه دسترسي هاتون به سيستم ها و تلفن ها قطعه. در ضمن هيچ کس نبايد از اين اداره خارج بشه».
کاظمي گفت: «ما داريم سعي مي کنيم که جلوي ترور يه کانديداي رياست جمهوري رو بگيريم. به جاي کمک کردن به ما اين کارو انجام مي دين؟».
-يکي از افراد رده بالاي ما امروز زخمي شده. خودت مي دوني که روال کار اينه که تا وقتي اين موضوع روشن بشه نبايد کسي از اداره خارج بشه.

اداره پليس امنيت، ساعت سه و نه دقيقه بامداد

ماموري که کنار در ايستاده بود با شنيدن صداي پايي در راهرو دستش را روي اسلحه اش قرار داد. با ديدن پويان دستش راهمانجا نگه داشت اما اسلحه را در نياورد. مامور گفت: «اجازه خروج ندارين قربان».
پويان پرسيد: «چي شده؟».
-از طرف بخش تحقيقات آدم فرستادن؛ گفتن تا تموم شدن تحقيقشون کسي از اداره خارج نشه.
من بايد برم؛ ضروريه.
-جناب سروان براي من مسؤوليت داره.
-ببين تو الان چهار سال که داري اينجا با من کار مي کني. به من اعتماد داري يا نه؟
مامور من و من کنان گفت: «بله ولي...».
پويان گفت: «من بهت دستور مي دم. بهشون بگو که من مجبورت کردم که بذاري برم».
-بايد رفتنتون رو گزارش کنم.
-فقط پنج دقيقه به من وقت بده.

اداره پليس امنيت، ساعت سه و دوازده دقيقه بامداد

پيروز همه افراد را دور هم جمع کرد و با صداي بلند گفت: «فکر مي کنم از شرايط خاصي که پيش اومده خبر دارين. لازمه که داخل ساختمان بمونين. تمام ارتباطاتتون کنترل مي شه. تماس هاي غير قابل کنترل قطع مي شه».
کاظمي به طرف ميزش برگشت. وسط راه چشمش به جعفر ثابتي افتاد. جعفر ثابتي پوز خندي بر لب داشت. کاظمي با عصبانيت به طرف او رفت و گفت: «تو بهشون خبر دادي نه؟»
ثابتي جواب داد: «يکي بايد اين کارو مي کرد. سروان پويان از کنترل خارج شده. امروز صبح سرگرد شرافت تير خورده . دو نفر ديگه کشته شدن و پويان اونجا بوده و هيچ توضيحي هم نداره».
-منظورت اينه که پويان مقصره؟ يعني باورت مي شه؟
-راستش ديگه نمي دونم چي رو بايد باور کنم.
پيروز با صداي بلند از وسط سالن گفت: «حالا دوباره دسترسي همه به سيستم برقرار مي شه. لطفاً سرکارتون برگردين. کاظمي تو بيا اينجا».
کاظمي چشم غره اي به ثابتي رفت و به طرف پيروز برگشت. پيروز پرسيد: «پويان کجا رفته؟».
-نمي دونم.
يکي از افراد به طرف پيروز آمد و چيزي گفت. پيروز با عصبانيت به طرف راهرو رفت.

ستاد انتخاباتي مستعان پور، ساعت سه و هجده دقيقه بامداد

سرکار قرباني وارد اتاق شد و با اشاره مستعان پور، آرزو کياني و فرازي از اتاق بيرون رفتند. قرباني بي مقدمه گفت: «مي خواستم بهتون بگم که اين تهديد به ترور خيلي جديه».
مستعان پور جواب داد: «همه تهديد مي شن، اصلاً تو کانديداهاي انتخاباتي کسي رو مي شناسي که تهديد به ترور نشده باشه؟»
-اين يکي فرق داره آقاي مستعان پور.
-کي پشت اين قضيه اس؟
-ما هنوز نمي دونيم.
-هر وقت فهميدين اون وقت بياين سراغ من.
قرباني يک قدم به مستعان پور نزديک تر شد وگفت: «اين قدر مي دونيم که آدمهاي جدي پشت اين قضيه هستن و مي خوان که شما امروز کشته بشين. اين اخبار از يه خبر چين معتبر که توي يک باند خلافکار بين المللي نفوذيه به دست اومده؛ تا حالا هر خبري آورده درست بوده. بايد برنامه هاي روزتون رو عوض کنين».
مستعان پور جواب داد: «امروز روز قبل از انتخاباته.من نمي خوام توي ستادم قايم بشم».
-مي فهمم ولي مي شه بعضي برنامه ها رو حذف کرد؛ مثل مصاحبه با خبرنگارها سر صبحانه.
-خبرنگار خارجي؟
-پدر من رو در آوردن، آخرش از طرف سفارتشون با من تماس گرفتن تا راضي شدم.
قرباني دستي به سرش کشيد و گفت: «چند تا نيرو مي ذارم تا حداقل خارجي هاي تو جلسه رو کاملاً کنترل کنند، شايد از خارج تير انداز آورده باشن».
قرباني گفت: «اين طوري همه رو مي ترسونين. اونا همين جوري هم به اندازه کافي پشت سر ايراني ها حرف در مي آرن».
-ما فقط داريم سعي مي کنيم شما رو زنده نگه داريم.
-منم دارم سعي مي کنم که توي انتخابات پيروز بشم.
قرباني سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد.

شهرک راه آهن، ساعت سه و بيست دقيقه بامداد

شاهرخ با سرعت در خيابان هاي خالي به راه افتاد. سحر عقب نشسته بود و عسل را نگه داشته بود. عسل ملتمسانه گفت: بايد برگرديم. بايد برگرديم سراغ مرجان».
شاهرخ بدون اينکه سرعت رانندگيش را کم کند، گفت: «سحر بهش بگو دهنش رو ببنده و الا خودم اين کارو مي کنم».
سحر گفت: «به احتمال زياد مرجان مرده. دليلي نداره که برگرديم».
عسل جواب داد: «ولي اگه زنده باشه به کمک احتياج داره. چرا تو هميشه هر کاري که اون مي گه انجام مي دي؟ چرا براي خودت فکر نمي کني؟»
-بي خيال شو.
-نمي تونم، مرجان دوست منه.
با متوقف شدن ناگهاني ماشين هر دو دختر با تعجب به شاهرخ نگاه کردند. شاهرخ لحظه اي کنار خيابان ايستاد و بعد دور زد و به طرف شهرک راه آهن برگشت. سحر پرسيد: «چه کار داري مي کني:»
شاهرخ جواب داد: «فکر مي کنم حق با اين دختره اس. اگه اون يکي زنده باشه مي تونه مارو شناسايي کنه. بايد برگرديم و خدمتش برسيم».
عسل جا خورد و گفت: «چي گفتي؟ مي خواي مرجانو بکشي؟»
شاهرخ نوار چسب پهني را از داخل داشبورد ماشين در آورد و انداخت عقب ماشين. رو به سحر کرد و گفت: «سحر اينو خفه اش کن».
سحر يک تکه از نوار چسب را روي دهان عسل چسباند. عسل جابه جا شد و صداي فرياد خفه و نامفهومي از خودش در آورد بعد سرش را برگرداند و اشک هايش راه افتاد.

نزديک شهرک راه آهن، ساعت سه و بيست ودو دقيقه بامداد

سيمين و اعظم نزديک شهرک راه آهن بودند. اعظم لب هايش را با نگراني گاز گرفت. سيمين پايش را بيشتر روي پدال گاز فشار داد. ماشين پليسي که مشغول گشت شبانه بود. متوجه سرعت بالاي ماشين سيمين شد. آژيرش را روشن کرد ودنبال ماشين راه افتاد. کمي بعد، پشت ماشين سيمين رسيد. سيمين مجبور شد که ماشين را کنار بزند. اعظم برگشت و به ماشين پليس نگاه کرد. ماشين پليس، پشت ماشين سيمين ايستاد و پليس از ماشين پياده شد. سيمين شيشه ماشين را پايين زد و منتظر پليس ماند. پليس کنار ماشين آمد و گفت: «خانم اصلاً متوجه هستين که چقدر سرعت داشتين؟ گواهينامه و مدارک ماشين لطفاً!»
سيمين جواب داد: «جناب سروان ببخشيد. اصلاً حواسم به سرعت نبود».
پليس گفت: «مدارک لطفاً!»
اعظم سرش را کمي جلو آورد و گفت: «خواهش مي کنم جناب سروان. من خانم سروان پويان هستم، از پليس امنيت. لطفاً به ما کمک کنين. ما بايد به دخترامون کمک کنيم. دوستم قبلاً به 110 زنگ زده. ازشون بپرسين. ما بايد بريم دنبالشون. دختر من همين الان از شهرک راه آهن تلفن کرد».
سيمين مدارک ماشين را به طرف پليس دراز کرد. پليس مدارک ماشين را گرفت و به آرامي به طرف ماشين خودش حرکت کرد. سيمين از ماشين پياده شد و به طرف ماشين پليس رفت. سيمين گفت: «خواهش مي کنم. نمي شه يه کمي عجله کنين؟»
پليس جواب داد: «دوستتون خواست که من با 110 تماس بگيرم. منم ميخوام همين کارو بکنم».
-سرکار تو رو خدا. بچه هاي ما تو درسر افتادن و ما بايد حتماً بريم پيششون. اين يه بارو ببخشيد.
-حالا توچه دردسري افتادن؟
-دخترهاي اين دوره زمونه رو که مي شناسين. بي خبر گذاشتن رفتن مهموني. حالا بايد بريم بياريمشون.
اعظم که از سؤال و جواب هايي که مي شنيد متعجب شده بود، پريد جلو گفت: «چي داري مي گي. دختر من زنگ زده ومي گه دزديدنش».
سيمين دست اعظم را گرفت و رويش را به سمت ماشين برگرداند و چشمکي به اعظم زد وبلند بلند طوري که مأمور پليس بشنود شروع به صحبت کرد: «آره قبلش هم زنگ زده گفته تو يه پارتيه. به که چي؟ حتماً اکسي چيزي زده خيالاتي شده. تو برو تو ماشين من الان مي آم».
اعظم با نگاه ناباورانه اي داخل ماشين برگشت. سيمين به پليس رو کرد و گفت: «سرکار حال دوستم خيلي بده، ببخشيدش. دفعه اوله که دخترش اين جوري گذاشتش سرکار».
پليس گفت: «مواظب دوستتون باشيد. من فقط هفت تومان جريمه تون کردم ولي بايد بيست تومان مي نوشتم».
سيمين جواب داد: «ممنون جناب سرکار. خدا از برادري کمتون نکنه».

اداره پليس امنيت، ساعت سه و بيست وهشت دقيقه بامداد

تقي پيروز از کنار ميز سميرا اطمينان گذشت و نگاهي به او انداخت. به طرف ثابتي رفت و پرسيد: «اين اينجا چي کار مي کنه؟».
ثابتي جواب داد: «متخصص نرم افزارهاي جديده. سرگرد شرافت احضارشون کرده. اجازش هم صادر شده».
-اون اصلاً نبايد اينجا باشه. ردش کن بره. تيم فني خودمون کجان؟
-ماموريت هستن. براي تکميل آموزششون رفتن آلمان. فعلاً اون تنها کسيه که مي تونه با اين نرم افزارهاي جديد کار کنه.
-پس به محض اينکه کارش تموم شد بفرستش بره.
-چشم قربان.
پيروز به طرف ميز کاظمي رفت و گفت: «امشب سرگرد شرافت تير خورده و زخمي شده. توي يه ساختمون متروکه. دو تا جسد هم اونجا بوده. تو در مورد اين موضوع چي مي دوني؟».
کاظمي جواب داد: «هيچي قربان».
-به من دروغ نگو. پويان کجاست؟ داره چي کار مي کنه؟
-من نمي دونم.
-داري اشتباه ناجوري مي کني. پويان خلاف قانون رفتار کرده. اگه خبري داري بايدبه من بگي.
-تو داري اشتباه مي کني. به جاي اينکه بذاري به موضوع ترور مستعان پور رسيدگي کنيم افتادي دنبال پويان.
-مواظب حرف زدنت باش کاظمي. زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد.

جاده کرج، ماشين پويان، ساعت سه و سي دقيقه بامداد

سروان پويان در حال رانندگي با تلفن همراه اعظم تماس گرفت. اعظم جواب نداد. پويان تلفن همراهش را توي جيبش گذاشت و به کاغذ آدرس دوباره نگاه کرد. به نظر مي آمد که آنجا يک انبار قديمي باشد. پويان از ماشين پياده شد. در انبار قديمي را با يک زنجير بسته بودند. سروان پويان متوجه يک ورودي فرعي در کنار در اصلي شد. در را به آرامي باز کرد و وارد شد. مردي پشت به پويان فندک زد. پويان اسلحه اش را از غلاف در آورد، نشانه گرفت و داد زد: «تکون نخور، پليس!».
مرد شروع کرد به دويدن. موقع دويدن برگشت وبه سروان پويان شليک کرد. پويان پشت چند بشکه پناه گرفت. يک افسر پليس که مشغول گشت زني بود، از شنيدن صداي تيراندازي به طرف انبار آمد. افسر پليس،پويان را در حال دويدن ديد و فرياد زد: «ايست! پليس».
پويان ايستاد، به طرف پليس برگشت وگفت: «من خودم پليسم».
پليس به پويان نزديک شد و گفت: «اسلحه تو بذار زمين، کارت شناسايت کو؟». پويان اسلحه اش را روي زمين گذاشت و کارتش را به طرف پليس دراز کرد. پليس کارت را گرفت و نگاهي به آن انداخت. به پويان گفت: «پليس امنيت ديگه چيه؟ مگه پليس امنيت هم داريم؟».
پويان نگاهي به برچسب اسم روي سينه پليس انداخت و گفت: «سرکار صالح، من در حال انجام ماموريتم و اون مرد يک مظنونه. بايد بگيرمش. همين حالا تصميمتو بگير؛ يا به من شليک کن يا کمکم کن که بگيرمش».
سرکار صالح با دودلي کارت شناسايي را به پويان پس داد و گفت: «باشه، کمکت مي کنم».
پويان اسلحه را از روي زمين برداشت وهر دو با هم به طرفي که مرد ناپديد شده بود دويدند. موقع دويدن پويان به صالح گفت: «به اش شليک نکن. من اين مردو زنده لازم دارم. چراغ قوه ات رو بده به من». سرکار صالح چراغ قوه را به طرف پويان پرتاب کرد. در انتهاي انبار يک راهروي طولاني بود که به يک راه پله مي رسيد. قبل از اينکه به راه پله برسند، تلفن همراه پويان زنگ خورد. با زنگ خوردن تلفنف مرد از انتهاي راهرو بيرون پريد و به طرف پويان و سرکار صالح تير اندازي کرد. پويان وصالح در دو طرف راهرو پناه گرفتند. پويان تلفنش را نگاه کرد.اسم اعظم روي صفحه چشمک مي زد. پويان تلفن را به سرعت خاموش کرد و به جيبش برگرداند.

شهرک راه آهن، ساعت سه و سي و يک دقيقه بامداد

شاهرخ به آرامي به خيابان محل تصادف پيچيد. بدن بي پناه مرجان روي کف آسفالت افتاده بود و حرکت نمي کرد. سحر نگاهي به عسل کرد که داشت صداهاي نامفهومي در مي آورد. شاهرخ ماشين را کنار نکشيد. همان طور مستقيم به طرف بدن مرجان حرکت کرد. سحر متوجه شد که شاهرخ چه قصدي دارد. براي اينکه منصرفش کند گفت: «شايد مرده باشه، ولش کن».
شاهرخ جواب داد: «بايد مطمئن بشيم».
-پس بذار بياريمش توي ماشين.
-نه. من وقت ندارم.
-شاهرخ مگه قرار نبود که کسي صدمه نبينه؟
-خفه شو بذار کارمو بکنم.
صداي آژير آمبولانس سکوت شب را شکست و آمبولانس از چهارراه به طرف محل تصادف پيچيد. شاهرخ با ديدن آمبولانس سرعتش را کم کرد و دور زد. از آينه نگاهي کرد و با عصبانيت گفت: «گندش بزنن!لعنتي!».

ستاد انتخاباتي مستعان پور، ساعت سه و چهل دقيقه بامداد

مستعان پور متن سخنراني صبحش را نگاه کرد و زير دو جمله را خط کشيد. با شنيدن صداي تلفن، متن سخنراني را روي ميز گذاشت و گوشي تلفن را برداشت.دادفر گف: «فهميدم طرف کيه».
مستعان پور پرسيد: «کيه؟».
-همون عبديه. اون خبرنگار بلوري مي خواد از اون براي شهادت دادن عليه حامد استفاده کنه.
-براي چي بعد از هفت سال اين موضوع رو علم کرده؟
-براي اينکه شما داريد رئيس جمهور مي شين.
-بيشتر تحقيق کن و دوباره با من تماس بگير.
تقه اي به در خورد و فرازي با دو فنجان قهوه وارد شد. مستعان پور گوشي تلفن را سرجايش گذاشت و به فرازي نگاه کرد. فرازي يکي از فنجان ها را روي ميز جلوي مستعان پور گذاشت و گفت: «برات قهوه آوردم که خواب از سرت بپره».
مستعان پورفنجان را به طرف خودش کشيد و گفت: «قربون دستت!».
-چه خبره شده؟ خيلي مشکوک به نظر مياي. در اتاقت رو بستي و هي داري با تلفن حرف مي زني.
-اينطوريام نيست. يکي دو تا تماس ضروري بود.
-چي شده؟ راستشو بگو. من مشاورتم مثلاً.
مستعان پور فنجان قهوه اش را بلند کرد ويک جرعه خورد. اخم هايش در هم رفت و گفت: «چه تلخه!».
فرازي روي صندلي نشست و گفت: «طفره نرو. جريان چيه؟».
-يکي دو ساعت قبل سهراب بلوري زنگ زد. گفت که در اون جريان چاقو کشي که حامد درگيرش بود... حامد به عبدي چاقو زده.
-حامد به کسي چاقو نزده بود. بعد از رفتن حامد اون مرتيکه با يه عده ديگه درگير شده. پرونده اش توي .... .
-من کاري ندارم که توي پرونده اش چي هست يا چي نيست. من از دادفر خواستم که در اين مورد تحقيق کنه. اون فهميده که بلوري شاهد داره.
-کي هست؟
مستعان پور فنجان خالي را روي ميز گذاشت و گفت: «خود عبدي همون مرديه که حامد باهاش درگير شده».
فرازي جواب داد: «اينا همه اش چرنده. تو که باور نمي کني که برادرت يه چاقو کش باشه».
-نه معلومه که نه... ولي... .
-همه ش مزخرفه. اگه بلوري جرات کنه در اين مورد حرف بزنه، به خاطر دروغ پراکني دادگاهيش مي کنيم.
-دروغ... اگه دروغ نباشه چي؟

شهرک راه آهن، سه و چهل و شش دقيقه بامداد

سيمين داخل ماشين برگشت و به راه افتاد. اعظم داشت ناخنش را مي جويد. اعظم با ديدن سيمين با عصبانيت گفت: «چرا نذاشتي به اون پليسه راستش رو بگم؟».
سيمين ماشين را روشن کرد و گفت: «که مارو ببره کلانتري و فرم پرکنيم و شکايت کنيم و تا صبح معطل بشيم؟ شايد تا اون موقع بلايي که نبايد، سر بچه ها اومده باشه».
-اما اونا پليسند. کارشون همينه. اگه اون هايي که دزديدنشون اسلحه داشتن چي؟
-اگه اين قدر ناشين که مي ذارن دخترا به ما تلفن بزنن مطمئن باش اسلحه هم ندارن. الان فقط مساله زمان مطرحه. من که قبلاً به 110 زنگ زدم. اونا خودشون دنبالش هستن.
سيمين به ماشيني که با سرعت سرسام آوري از شان سبقت گرفت، زير لب بدو بيراه گفت. اعظم تلفن همراهش را از جيبش در آورد و دوباره شماره پويان را گرفت و با شنيدن پيغام خاموش بودن گوشي اخم کرد.

انبار قديمي در جاده کرج، ساعت سه و پنجاه و دقيقه

پويان و صالح به طبقه دوم انبار رسيدند. رو به روي راه پله، يک در ورودي بود. در انتهاي راهرو در ديگري به چشم مي خورد. پويان آهسته به در روبه رو اشاره کرد و به صالح گفت: «تو از اين در برو من از اين يکي مي رم. دور مي زنم و از روبروش در ميام». صالح با اشاره سرتاييد کرد. پويان در را فشار داد و در سالن تاريک ناپديد شد. به محض اينکه سرکار صالح در انتهاي راهرو را باز کرد صدايي شنيد. سرش را به طرف صدا برگرداند و متوجه مردي که از سمت مقابلش بيرون آمد، نشد. مرد به دست صالح لگد زد و اسلحه روي زمين پرت شد. صالح با مرد گلاويز شد. قبل از اينکه بتواند خودش را از دست مرد رها کند، مرد چاقويش را روي گردن صالح گذاشت و فرياد زد: «زود باش بيا اينجا. دوستتو گرفتم. بيا بيرون تا شاهرگشو نزدم».
صالح گفت: «نه اين کارونکن. اون جفتمونو مي کشه».
مرد داد زد: «بيا بيرون اسلحه ت رو هم بنداز زمين».
سروان پويان از پشت يکي از دستگاه هاي گوشه انبار بيرون آمد و اسلحه اش را روي زمين گذاشت. هر دو دستش را بالا گرفت و گفت: «خيلي خب... آروم باش». با صداي آژير پليس مرد دستپاچه شد. پويان از يک لحظه حواس پرتي مرد استفاده کرد وخودش را به رويش انداخت و سعي کرد چاقو را از دستش خارج کند. صالح که هنوز وحشت ته چشمانش بودبا دست گردنش را ماليد.

بيرون شهر، سه و پنجاه دقيقه بامداد

شاهرخ ماشين را پشت يک پاترول چهار در سفيد رنگ متوقف کرد و پياده شد. کامبيز از پشت پاترول پايين آمد. به ماشين شاهرخ نگاه کرد وگفت: «اون يکي دختره کو؟»
شاهرخ جواب داد: «داشت درد سر درست مي کرد. سرشو کرديم زير آب».
-جسدشو چي کار کردي؟
-هيچ کس نمي تونه پيداش کنه. خيالت راحت باشه.
-اين يکي مسخره بازي در نياورده؟
-نه اصلاً...
سحر در ماشين را باز کرد و بازوي عسل را گرفت. عسل دستش را پس کشيد اما نتوانست بازويش را آزاد کند. کامبيز نگاهي به سحر کرد. سحر عسل را به طرف کامبيز هل داد. کامبيز به عسل گفت: «تو از اينجا به بعد با من مياي. اگه دختر خوبي باشي و با ما همکاري کني يکي دو روز ديگه بر مي گردي خونه. اگه دختر بدي باشي مي کشمت. فهميدي؟». عسل سرش را تکان داد. سحر برگشت عقب و به عسل نگاه کرد. شاهرخ به سحر نگاه کرد و اين پا و آن پا شد.

اداره پليس امنيت، ساعت سه و پنجاه و شش دقيقه بامداد

تقي پيروز تماس تلفني اش را تمام کرد و با صداي بلند گفت: «سروان پويان پيدا شده. طرف جاده کرجه. پليس محلي پيداش کرده». سميرا اطمينان از پشت ميز بلند شد و گفت: «حالش خوبه؟».
تقي پيروز بدون اينکه جوابي به او بده به طرف افرادش برگشت و گفت: «تحقيقات فعلاً منتفيه. راه بيفتين بريم سراغ پويان».

انبار قديمي در جاده کرج، ساعت سه و پنجاه و هشت دقيقه بامداد

افسر گشت به طرف پويان آمد و دستش را به طرف او دراز کرد و گفت: «ممنون از کمکتون».
پويان با مرد دست داد و گفت: «خواهش مي کنم. من بايد اين مرد و با خودم ببرم اداره پليس امنيت و ازش بازجويي کنم».
-ببخشيد جناب سروان. اون بايد بره بازداشتگاه. اگه پليس امنيت باهاش کار داره بايد دستور رسمي از مقامات بالا بيارين.
-اين مورد خاص و سريه.
-متاسفم. قانون ما اينه. کاري از دست من بر نمياد.
-مي تونم يه دقيقه باهاش تنها حرف بزنم؟
افسر قبول کرد و پويان به طرف مرد رفت. مرد، عقب يکي از بنزهاي پليس نشسته بود و دست هايش را با دستبند بسته بودند. دو سربازي که مراقبش بودند با اشاره پويان چند قدمي عقب رفتند. پويان رو به مرد کرد وگفت: «بيا پايين».
مرداز ماشين پياده شد و رو به روي پويان ايستاد. پويان در زير نور کمرنگ چراغ هاي خيابان نگاهي به صورت سبزه مرد انداخت. مرد جوان بود. به نظر نمي آمد بيست و پنج،شش سال بيشتر داشته باشد. پويان به مرد گفت: «همين الان به من بگو کي هستي... شايد بتونم کمکت کنم».
مرد با صدايي که فقط پويان مي توانست بشنود گفت: «نذار منو ببرن. اگه منو ببرن کشته مي شم».
-دليلي نداره که پليس بخواد تو رو بکشه.
-پليس نه... اون مرد...گوش کن سروان پويان! تو بايد به من کمک کني.
-تو اسم منو از کجا مي دوني؟
-چيزاي ديگه اي هم مي دونم. اگه مي خواي دوباره دختر تو ببيني بايد منو از اينجا ببري بيرون.
پويان عصباني شد و فرياد زد: «تو در مورد دختر من چي مي دوني؟»
مرد فقط پوزخند زد. پويان اسلحه اش در آورد و به مرد حمله کرد. با اشاره افسر، سربازها پويان را عقب کشيدند. مرد را دوباره سوار ماشين کردند. ماشين که راه افتاد پويان دستش را پس کشيد. سوار ماشينش شد و دنبال ماشين پليس راه افتاد.
منبع:مجله همشهري جوان، شماره 215




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
معنی اسم دایان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دایان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم احتشام و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم احتشام و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم ابوتراب و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم ابوتراب و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
شهرستان گراش کجاست؟ از پیش شماره این شهر تا مناطق گردشگری و مشاهیر آن
شهرستان گراش کجاست؟ از پیش شماره این شهر تا مناطق گردشگری و مشاهیر آن
نامه رهبر انقلاب به دانشجویان حامی مردم فلسطین در دانشگاه‌های آمریکا
play_arrow
نامه رهبر انقلاب به دانشجویان حامی مردم فلسطین در دانشگاه‌های آمریکا
شهرستان فراهان کجاست؟ از پیش شماره این شهر تا مناطق گردشگری و مشاهیر آن
شهرستان فراهان کجاست؟ از پیش شماره این شهر تا مناطق گردشگری و مشاهیر آن
همه نگاه‌ها به رفح
play_arrow
همه نگاه‌ها به رفح
حرفهای مادران شهدا برای شهید جمهور
play_arrow
حرفهای مادران شهدا برای شهید جمهور
در چند نقطه کشور رای‌گیری انجام خواهد شد؟
play_arrow
در چند نقطه کشور رای‌گیری انجام خواهد شد؟
همبستگی متفاوت فوتبالیست‌های شیلی با مردم غزه
play_arrow
همبستگی متفاوت فوتبالیست‌های شیلی با مردم غزه
واکنش کاربران فضای مجازی به جنایت صهیونیست‌ها در رفح
play_arrow
واکنش کاربران فضای مجازی به جنایت صهیونیست‌ها در رفح
شرایط و ضوابط ثبت‌نام داوطلبان در انتخابات ریاست جمهوری
play_arrow
شرایط و ضوابط ثبت‌نام داوطلبان در انتخابات ریاست جمهوری
حمایت دانشجوی انگلیسی از فلسطین در پخش زنده
play_arrow
حمایت دانشجوی انگلیسی از فلسطین در پخش زنده
این گل المپیاکوس را قهرمان لیگ کنفرانس اروپا کرد
play_arrow
این گل المپیاکوس را قهرمان لیگ کنفرانس اروپا کرد
نماینده پارلمان فرانسه: مردم در رفح زنده زنده می‌سوزند
play_arrow
نماینده پارلمان فرانسه: مردم در رفح زنده زنده می‌سوزند