يار امام کو؟

زمانه ي عجيبي بود. دوران نزديک انتخابات. قربانش بروم مملکت ما هم شده بود مهد دموکراسي و مردم سالاري و اين چنين بود که با نزديک شدن به انتخابات مجلس شوراي اسلامي، آدم هاي سياسي يادشان مي افتاد که که جنگي هم در کار است و جوانان اين مرز و بوم دارند از سرزمين و اعتقاداتشان دفاع مي کنند. بعد بعضي حضرات سرشان را مي انداختند پايين و راست شکم مي آمدند جبهه تا به قول خودشان سهم کوچکي در اين حماسه شور آفرين داشته باشند. بخورد سرشان! چون اين
شنبه، 21 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يار امام کو؟
يار امام کو؟
يار امام کو؟

نويسنده: داود اميريان




زمانه ي عجيبي بود. دوران نزديک انتخابات. قربانش بروم مملکت ما هم شده بود مهد دموکراسي و مردم سالاري و اين چنين بود که با نزديک شدن به انتخابات مجلس شوراي اسلامي، آدم هاي سياسي يادشان مي افتاد که که جنگي هم در کار است و جوانان اين مرز و بوم دارند از سرزمين و اعتقاداتشان دفاع مي کنند. بعد بعضي حضرات سرشان را مي انداختند پايين و راست شکم مي آمدند جبهه تا به قول خودشان سهم کوچکي در اين حماسه شور آفرين داشته باشند. بخورد سرشان! چون اين حماسه فقط تا 100 کيلومتري يا فوق فوقش تا 50 کيلومتري خط مقدم در جريان بود.
بله مي گفتم. آقايان سياسي با آمدن به پايگاه ها و اردوگاه ها، تبليغ خوبي براي خودشان دست و پا مي کردند و کلي عکس يادگاري مي گرفتند تا در پوسترهاي کوچک و بزرگشان به کمک شان بيايد و رأي جمع کنند. يک کاميون لباس و غذا هم مي آوردند و توقع داشتند ما از سرو کولشان بالا رفته و قربان صدقه شان برويم و آنها پدرانه دستي بر سر و گوشمان بکشند و عکس بيندازند و بعد پدرانه نصيحتمان کنند که خوب بجنگيد و پدر نابه کار دشمن را در بياوريد و ما دو قبضه هواي شما را پشت جبهه ها داريم! اما همين که خرشان از پل مراد انتخابات مي گذشت و رأي مي آوردند همه چيز را فراموش مي کردند تا دوره بعد و انتخابات ديگر.
بچه رزمنده ها هيچ کدام دل خوشي از اين قماش جماعت نداشتند، اما مثل اين که اين آدمي که داشت مي آمد، تومني دوزار با ديگران فرق داشت. احمدي، مسئول تبليغات لشکر، دم به ساعت سفارش مي کرد که اين آدم انسان وارسته و درست و حسابي است و احترامش واجب و مهم تر از همه سن و سالي دارد و احترام بزرگترها هم از اظهر من الشمس است و بر همه واجب!
آن روز احمدي پس از کمي مقدمه چيني و تعريف از خصوصيات اخلاقي نيک و کار درست نداشته حقير و قرباني صدقه رفتن به هيکل زهوار در رفته از صد جا و تير و ترکش خورده ام، مسئوليت و همراهي و حفاظت از حاج آقا را به من سپرد. اولش کلي بهانه راست و دروغ سر هم کردم تا بتوانم دودره کنم. اما احمدي يک گوشش در و گوش ديگرش دروازه شد و تره به حرفهايم خرد نکرد و سرانجام بنده با افتخار تمام شدم همراه و محافظ و در اصل، راهنماي حاج آقا در لشکر!
خيلي حالم گرفته شد. اما همين که حاج آقا را ديدم و کمي با او آشنا شدم، ديدم نه بابا، اين بار بدشانسي نياورده ام که هيچ، حتي مقدار متنابهي شانس هم آورده ام. چرا؟ الان مي گويم.
حاج آقا روحاني تپل مپل بامزه بود که لهجه غليظ آذري اش به مدد حرفها و حکايت هاي شيرين اش حسابي بچه ها را به خنده مي انداخت. با آن صورت خوش ترکيب و ريش جو گندمي و عمامه مشکي، عباي قهوه اي و نعلين براق و شکم جلو آمده در مدت کوتاهي محبوبيت غريبي بين بچه هاي لشکر پيدا کرد. همه براي بردن او به گردان يا واحدشان سر و دست مي شکستند. و معلوم است که من هم ملازم و پارکابي حاج آقا بودم و هر جا که او مي رفت من هم حضور داشتم. از حق نگذريم خيلي هم خوش مي گذشت. به احترام حاج آقا من هم احترام مي ديدم و حسابي خوش مي گذراندم.
در هر مقر و سنگر، حاج آقا با اصرار بچه ها کارش را شروع مي کرد. احکام و فرايض مذهبي را با مثال هاي خوشمزه اش چنان درهم مي آميخت که همه روده بر مي شدند. يک بار احاديث و سفارش پيامبر و ائمه (ع) درباره ي حفظ سلامتي و ورزش را باز گو مي کرد که يک دفعه کريم که از بچه هاي هفت خط لشکر بود مزه پراند که: حاج آقا شما که اين حرف ها را مي زنيد خودتون هم مرد عمل هستيد؟
از خجالت، صورتم آتش گرفت. داشتم آب مي شدم. دور و بري ها به کريم چشم غره رفتند و به او توپيدند که خجالت بکش، اين چه سؤالي بود که پرسيدي؟
اما حاج آقا لبخند زنان گفت: اتفاقا سؤال خوبي پرسيدند. حالا براي اين که ثابت کنم خودم هم به حرف هايم عمل مي کنم، حاضرم با شما مسابقه شنو رفتن بدم!
کل جماعت با شور و اشتياق از اين دوئل مردان استقبال کردند. کريم که لبخند گل و گشادي به صورت داشت و به پيروزي و قدرت بدني اش مي نازيد جلو آمد و گفت: حالا ما يه چيزي گفتيم حاج آقا. مسابقه هم نمي خواد، شما برنده! حاج آقا عبا و عمامه اش را دست من داد و خنديد و گفت: چهل تا بهت ارفاق مي دم. خوبه!
جمعيت از خوشحالي نعره کشيدند و خنده روي صورت کريم ماسيد. چهل تا! کريم که بهش برخورده بود، آستين هايش را بالا زد و روي زمين خيز رفت. حاج آقا دستانش را ستون کرد و بعد با سوت داور، شنو شروع شد. يک، دو، سه، چهار، پنج ... .
حاج آقا؛ بزنم به تخته مثل پهلوانان باستاني کار شنو مي رفت و هر چند دقيقه قيقاج هم مي رفت. خستگي هم که انگار نه انگار مي شناسد. اما کريم کم کم داشت کم مي آورد و دستانش هر بار که خم مي شد و بدنش بالا و پايين مي آمد، مي لرزيد. جماعت هم هماهنگ با هم شمارش مي کردند: چهل و يک، چهل و دو!
کريم سرخ شده بود. عرق از چانه اش سرازير شده و روي زمين شره مي رفت. بدنش رسما مي لرزيد. اما حاج آقا مثل شير به کارش ادامه مي داد.
- هشتاد و پنج، هشتاد و شش ...
حالا کريم با مکافات و هر ده - بيست ثانيه به زور نزديک زمين مي شد و بعد با هزار مکافات دستانش را راست مي کرد.
اما حاج آقا که تازه گرم شده بود تا صد تا شنو رفت و بعد در برابر چشمان متحير و ناباور ما روي جفت دستانش بالانس زد و چند متري با همان وضعيت جلو رفت و بعد يک پشتک زد و روي جفت پاهايش ايستاد. خندان و شاد. بچه ها هم هيجان زده ريختند سرش و روي دست بلندش کردند و چنان صلوات بلندي براي سلامتي اش فرستادند که کم مانده بود گوشم کر شود! و اينگونه بود که محبوبيت حاج آقا صد چندان شد و اين ماجرا در کل لشکر پيچيد. حالا ديگر وقت حاج آقا تا يک ماه بعد هم پر شده بود. ظهر و مغرب، اين مقر و آن اردوگاه دعوت داشتيم و همه با تک تک سلول شان حرف هاي حاج آقا را به گوش جان مي خريدند. کار به جايي رسيد که از خط مقدم پيغام رسيد: اي بي انصاف ها، چرا ما از حضور حاج آقا بي فيض بمانيم! الان و بلا حاج آقا قدم رنجه کند و بيايد اينجا ...
حاج آقا هم اصرار مي کرد که برود و در سنگرهاي خط مقدم حضور داشته باشد. ديگر چاره اي نبود. کفش و کلاه کرديم و يک دست لباس رزم تن حاج آقا کرديم و علي از تو مدد! رفتيم خط مقدم و انصافا با رسيدن به خط مقدم، حاج آقا حسابي مايه گذاشت و کلي طرفدار هم در خط مقدم پيدا کرد. از حق نگذريم از توپ و خمپاره و گلوله و انفجار، خم به ابرو نمي آورد و نمي ترسيد شب ها هم صاف مي رفت روي خاکريز و بلندگو به دست و عربي براي عراقي ها سخنراني مي کرد و آنها را هم بي فيض نمي گذاشت. گر چه آن نامردها وسط حرف هاي حاج آقا جني مي شدند و باران تير و خمپاره را به سوي حاج آقا سرازير مي کردند.
گذشت تا اينکه يک روز رفتيم به يک سنگر بزرگ. شب ميلاد حضرت صاحب (ع) بود و جشني کوچک در آن سنگر بر پا شده بود. رزمندگان هم دم گرفته بودند که صل علي محمد، يار امام خوش آمد!
بيرون سنگر، اوضاع آرام بود. از دور دست ها بعضي وقت ها صداي شليک گلوله يا تير و انفجار مي آمد، اما خبري از آتش ديوانه وار دشمن نبود. خوشحال بوديم که خطري حاج آقا را تهديد نمي کند. حاج آقا نشسته بود کنار منبع آب و وضو مي گرفت. بلند شد و عمامه اش را ازم گرفت و سرش گذاشت. صداي رزمندگان از داخل سنگر مي آمد که دم گرفته بودند: صل علي محمد، يار امام خوش آمد!
حاج آقا مثل هميشه و با اصرار، اول مرا به داخل سنگر فرستاد. بچه ها بلند شدند و صداها بالا گرفت: صل علي محمد، يار امام خوش آمد!
ناگهان صوت وحشتناک خمپاره آمد و بعد بمب! يک انفجار مهيب و هجوم گرد و غبار تو سنگر. چشم چشم را نمي ديد. همه روي سر و کله هم افتاده بوديم. چند لحظه بعد که اوضاع آرام شد و گرد و غبار نشست، ناگهان يکي فرياد زد: پس حاج آقا کو؟
پا برهنه از سنگر دويدم بيرون. از ترس، کم مانده بود سکته کنم. فقط نعلين حاج آقا آنجا بود. خيلي خوشگل و مرتب در کنار هم جف شده بود. اما از صاحبش خبري نبود.
همه مات و حيران به هم نگاه مي کردند. آنهايي که توي سنگر بودند، دم گرفتند که: صل علي محمد، يار امام کو؟ نمي دانستم بخندم يا گريه کنم؟ هر جا را گشتيم هيچ اثري از حاج آقا پيدا نکرديم. انگار که دستي از غيب آمده و او را از زمين کنده و برده بود. انگار که نسيمي خوش بود که مدت ها بر جان و بدن ما دميده و بعد، همان طور که بي خبر آمده بود، بي خبر رفت. حاج آقا نعلين به پا به جبهه آمد و پا برهنه رفت پيش رفقاي شهيدش. نعلين هايش هنوز روي طاقچه ي خانمان است و من وقتي دلم براي صاحبش تنگ مي شود، نگاهي به آن مي اندازم. بعد مي خندم و با خود مي گويم: صل علي محمد يار امام کجا رفت؟
منبع: ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط