سجده کن بر خاک پاک شلمچه

در اولين روز اسفند ماه سال 74، توفيق نصيبمان شد تا به همراه عده اي از خواهران بسيحي و مادران شهدا به زيات شهيدان در مناطق جنگي جنوب نائل شويم. شب بود. به خرمشهر رسيديم و در يکي از پايگاه هاي بسيج ساکن شديم قرار بود بعد از دعا و نماز و استراحت، صبح براي بازديد از جبهه هاي شرق شلمچه عازم شويم. 7 صبح بود و ما در راه شلمچه و راويان مشغول روايت گري، مي گفت:
پنجشنبه، 27 اسفند 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سجده کن بر خاک پاک شلمچه
سجده کن بر خاک پاک شلمچه
سجده کن بر خاک پاک شلمچه

نویسنده : طیبه کیانی
منبع : راسخون


در اولين روز اسفند ماه سال 74، توفيق نصيبمان شد تا به همراه عده اي از خواهران بسيحي و مادران شهدا به زيات شهيدان در مناطق جنگي جنوب نائل شويم.
شب بود. به خرمشهر رسيديم و در يکي از پايگاه هاي بسيج ساکن شديم قرار بود بعد از دعا و نماز و استراحت، صبح براي بازديد از جبهه هاي شرق شلمچه عازم شويم. 7 صبح بود و ما در راه شلمچه و راويان مشغول روايت گري، مي گفت:
کنار اين جاده، شهداي زيادي افتاده بودند. پسربچه ده، دوازده ساله اي بود که سگهاي محل، جسد او را تکه تکه کرده و مي خوردند اما کسي نبود تا شهدا را جمع آوري کند و آنها را دفن نمايد. مردم به جاي اسلحه با چوب و سنگ و سلاح سرد به استقبال عراقي ها آمده بودند و از خود و شهرشان دفاع مي کردند.
به شلمچه رسيديم. داخل اتوبوس نشسته بوديم و منتظر اذن مسئولان براي ورود به خاک پاک شلمچه. مادران و خواهران شهدا نگران بودند که مبادا توفيق زيارت را پيدا نکنند. اشک از چشمانشان سرازير بود. صداي زمزمه و ناله، فضاي داخل اتوبوس را پر کرده و راويان مشغول دلداري مادران شهدا بودند.
«مادران عزير؛ اگر شما در جبهه حضور نداشتيد در عوض حضرت زهرا (سلام الله عليها) در مکان مقدس جبهه ها حضور داشتند و هنگام شهادت فرزندانتان، سر عزيران شما را به دامن مي گرفتند. اين حسين زهرا بود که براي آنها آب مي آورد. مادران عزير، فراموش نکنيد که عزيزان شما به محض اينکه قدم به خاک پاک شلمچه گذاشتيد، به استقبالتان مي آيند؛ و آنها خود از چگونگي شهادتشان برايتان سخن مي گويند. اما ديدن اين شهدا چشم بصيرت مي خواهد، چون با چشم سر هرگز نخواهي آنها را ديد. براي شنيدن صداي آنها بايد گوش دلت آماده باشد تا صدايشان را بشنوي در غير اين صورت هرگز صدايي به گوشت نخواهد رسيد.
با شنيدن اين جملات صداي گريه مادران بلند و بلندتر مي شد. حال و هواي عجيبي به همه دست داده بود، مثل اين بود که صحنه کربلا واقعا زنده شده بود.
بياد لحظه اي که حضرت زينب (س) به اتفاق اسرا وارد صحراي کربلا شدند و کنار قتلگاه نيزه شکسته ها را کنار زدند تا جسد تيرباران شده ي برادر را پيدا کند، افتادم. آري امروز هم پيروان خط سرخ حسين يعني مادران و خواهران شهدا وارد صحراي کربلا شدند تا پيام آور خون شهدا باشند..
آري آمده بودند کنار قتلگاه شهدا، تا لباس، کلاه ها و کفش ها و جوراب ها و وسايل پوسيده ي فرزندان و برادران خود را کنار بزنند تا شايد اثري از بدن گم شده ي آنها پيدا کنند.
بالاخره اجازه ورود به خاک پاک شلمچه داده شد.
صحنه غمگيني بود. گويا هنوز بوي خون از جاي، جاي اين مکان مقدس به مشام مي رسيد. آن هم خون پاک و بي گناه هزاران شهيد خفته در خاک.
صلوات ها همراه با اشک هاي زائران دل سوخته ي شهدا، نثار روح پاک اين لاله هاي پرپر مي شد.
در بين راه گويا واقعا شهدا به استقبال آمده بودند، و با مادران سخن مي گفتند: آن دل سوختگان خفته در خاک پاک شلمچه از جدايي ها حکايت مي کردند. و چه زيبا آواي دلنشين آنها به گوش مي رسيد، که مي گفتند: مادر، خوش آمدي.
مادر، آمدي تا ببيني چگونه فرزند دلبندت به عشق حسين (ع) و امام شهدا در خاک غربت مسکن گزيد!
مادر، آمدي تا بگويم برايت شب حمله چگونه با خداي خود راز و نياز مي کردم!
مادر، آمدي تا ببيني کجا و چگونه با خون خود حناي شادي بسته بودم!
مادر، آمدي تا بپرسي چه کسي لحظه هاي آخر عمر سر مرا به دامن گرفت و جسم مجروح مرا از روي زمين برداشت!
مادر، آمدي تا جسم مجروح مرا در آغوش بگيري و لب هاي خشکيده مرا ببوسي?!
مادر، آمدي تا لب هاي خشکيده مرا که هنوز تشنه مانده است ، در اين صحراي سوزان با اشک چشمانت سيراب کني?!
مادر، آمدنت همچون نسيم بر کالبد خشکيده من دميد و مرا دوباره جان داد!
مادر، آمدي اما افسوس زماني آمدي که اثري حتي از استخوان هاي پوسيده ي فرزندت هم باقي نمانده است.
اما نگران نباش مادر، جسم من آغشته در خاک و خون شد تا اسلام زنده بماند.
مادر، جسم من فداي حسين زهرا شد تا فرداي قيامت تو پيش حضرت زهرا(س) سربلند و روسفيد باشي.
مادر، جسم من همانند خاک شد تا مهر نماز تو باشد.
مادر، جسم من با خاک يکي شد تا در قيامت شفاعت کننده باشد.
مادر، لباس هاي پوسيده مرا به جاي من در آغوش بگير و به ياد آور زماني را که برايم لباس دامادي تهيه مي کردي.
مادرم سنگرم را ببين و بياد آور زماني را که همگام با پدر تلاش مي کرديد برايم حجله شادي مهيا کنيد.
ولي افسوس که نمي دانستي حجله، سنگرم بود و نوعروس تفنگ من.
مادر، بر جسم خاک شده ي من نماز بخوان و همچون گذشته، آرام، آرام گريه کن و بگذار اشکهايت آرام آرام، بر جسم مجروحم بريزد.
مادر، سجده کن بر خاک پاک شلمچه و بدان که همگي از خاک آفريده شده ايم و روزي همگي به درون همين خاک خواهيم رفت و باز زماني از همين خاک برانگيخته خواهيم شد. تا مقابل پروردگار عالميان پاسخگوي اعمال و رفتار و گفتارمان باشيم. پس نگران نباش مادر از اين که امروز جسم مرا که با خاک يکي شده ، در آغوش مي گيري.
مادر با تو حرفهاي ناگفته بسيار دارم اما چه کنم که وقت تنگ است و خداحافظي نزديک چرا که تو چند لحظه اي مهمان من هستي.
آري، واقعا وقت کم بود و خداحافظي نزديک.
بعد از شلمچه، کربلاي ايران، به خط مقدم جبهه رسيديم. مرز ايران و عراق. همان جا که آن جان بر کفان از خاک پاک ايران پاسداري کردند.
زمين هاي اطراف همه مين گذاري و هنوز هم پاک سازي نشده بود. بنابراين توصيه مي شد که خيلي مراقب باشيم و از راهي که مشخص شده حرکت کنيم. همه با احتياط پشت سر راوي در حرکت بوديم.
در حين حرکت مي شنيديم که مي گفت: در اين مکان حدود چهارصد شهيد زير آتش مانده بودند که اخيراً آنها را از زير خاک بيرون آورده اند. اما از آنها چيزي جز يک پلاک و مقداري از وسايل پوسيده شده مثل لباس، کفش، کلاه، قمقمه، جوراب، پوتين و از اين قبيل چيزها باقي نمانده است، که همه ي آنها را در همين جا جمع کرده بودند و دور آن را با آجر ديوار نسبتاً کوتاهي کشيده بودند که بيننده را به ياد قبرستان بقيع مي انداخت. وقتي مادران و خواهران شهدا به اين صحنه رسيدند صداي ضجه و شيون آنها بلند شد. و صداي حسين، حسين آنها به آسمان رفت و با صداي بلند حضرت زهرا(س) را صدا مي زدند. آه چه غم انگيز بود.
مادري سر روي خاک گذاشته بود و خاک سنگر را روي سر خود مي ريخت. دگري کلاه شهدا را برداشته و گريه مي کرد. کسي ديگر کفشهاي پوسيده ي شهدا را مي بوسيد و ضجه مي زد. مادري مي گفت خدايا آيا اين کلاه از فرزند من است. آيا اين قمقمه ي خشکيده آبي داشت که بر لب فرزندم بريزد. خواهري خاک سنگر را مي بوئيد و مي گفت آيا اين خاک جسم پاک فرزند من است.
پس از گريه و زاري و وداع با شهداي مفقودالجسد، همه روي به سوي کربلا ايستاده و زيارت عاشورا تلاوت کرديم. همگي سلام به آقا امام حسين سرور و سالار شهيدان داديم. عده اي از خواهران کنار شهدا نماز خواندند. و بعد با چشمان اشکبار و نالان با اين عزيزان به خون خفته وداع کردند.
هنگام وداع با شهدا کسي به راحتي نمي توانست از آنها دل بکند و از آن خاک پاک که لاله هاي سرخي را در خود نهفته بود، خداحافظي کند و برود. اما بايد قبول مي کرديم که هر سلامي يک خداحافظي هم به دنبال دارد. چه بخواهي و چه نخواهي. وقت کم است.
بعد از ظهر روز بعد به سمت جبهه غرب شلمچه حرکت کرديم.
مسافت خيلي زياد بود. سنگرها به چشم مي خورد، گرد و خاک، فضاي ماشين را پر کرده بود. هوا بسيار گرم بود. اما از گرمي هوا و گرد و خاک داخل اتوبوس کسي دلگير نبود، چون همه عاشق بودند. همه در جستجوي معشوق مسافت را طي مي کردند. تا به غرب شلمچه رسيديم، جائي که سنگرهاي رزمندگان گوياي همه چيز بودند. مادران شهدا با اين سنگرها سخن مي گفتند. در عوض سنگرها هم خاموش نبودند. وقتي وارد سنگري شديم يادگاري هاي شهدا به چشم مي خورد. مثل اين که خوش آمد مي گفتند.
مادران در و ديوار سنگرها را مي بوسيدند و گريه مي کردند. مادري بالاي سنگري که منهدم شده بود رفت تا نظاره گر جايگاه فرزندش باشد. گويا تمام صحنه کربلا را از مقابل ديدگان خود مي گذراند. و به دنبال جنازه فرزند دلبندش مي گشت.
جايگاه شهدا در کنار سنگري بود که دور آنها را با چند بلوک، ديوار نسبتا کوتاهي کشيده بودند. (در بين مادران شهدا، مادري بود از شمال که از مفقودالاثرش خبري نداشت) بالاي سر اين شهدا ايستاده بود و گريه مي کرد. ناگهان خم شد و يکي از لباسها را در دست گرفت و شروع کرد با لباس درد و دل کردن. آن چنان با سوز دل گريه مي کرد که همه هاي، هاي گريه مي کردند از جدايي ها شکايت مي کرد و از فراق فرزندش مي گفت: مادر تا کي من چشم به راه تو بمانم، تا شايد از تو خبري بيابم. مادر چشم من به در سفيد شد. عمرم تمام شد اما خبري از تو ندارم. واقعا صحنه دلخراش و غم انگيزي بود.
پس از بازگشت، نماز را در مسجد جامع خرمشهر خوانديم و براي شنيدن سخنان يکي از خواهران رزمنده به حسينيه اي در خرمشهر رفتيم. پس از پايان جلسه، آن شب را استراحت کرديم و فرداي آن روز يعني روز سه شنبه عازم ديدن شهر خرمشهر و آبادان شديم. تا از خانه هاي سوخته و ويران شده بازديد نماييم. خانه هايي که همچون دل سوختگان گوياي مظلوميت و پيام رسان شهداي غرق به خون آن ديار بودند.
هنگامي که نظاره گر اين ويرانه هاي سوخته دل بوديم، با زبان بي زباني مي گفتند: به اين سادگي و با اين عجله از کنار ما گذر نکنيد. ما رازهاي نهفته ي بسياري از شهداي تکه تکه شده و زير آوار رفته و يا در آتش سوخته داريم.
بيا و دقايقي را کنار من بنشين و لحظه اي سر به ديوار من بگذار تا برايت از نا له هاي نوعروسان و ناله هاي مادران جوان مرده و ناله هاي پدران داغ ديده و ناله هاي جنين هاي بي گناه در اين فضاي سوخته بگويم.
بيا تا بگويم چگونه اين خانه ها را با آتش توپ خانه به آتش کشيدند. بيا تا بگويم در اين شهر چگونه نخل ها را سر بريدند.
بله، پس از بازديد از شهرهاي آبادان و خرمشهر رفتيم به طرف مرز فاو و کنار اسکله ايستاديم و همه با هم با صداي بلند يا زهرا مي گفتيم.
همه بياد شهداي گمنامي که در فاو، غريبانه شهيد شدند اشک مي ريختيم. و شهر فاو را تماشا مي کرديم. شهر فاو به خوبي نمايان بود. ماشين هاي عراقي رفت و آمد مي کردند. ما در اين سفر روحاني پس از بازديد از جبهه ها گلزار شهداي آبادان را نيز زيارت کرديم و فرداي آن روز، عازم هويزه و سوسنگرد شديم. در بين راه از شهداي مسجد هويزه نيز ديدن کرديم.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.