مترجم: احسان شاقاسمي
ما مثل کاستر (2) شده بوديم. ما در محاصره بوديم.
- گروهبان جي رايلي توضيح مي دهد که چرا در درگيري در ناصريه عراق در 23 مارس 2003 فرمان تسليم داده است. (3)
در همان آغاز حمله ي نظامي به عراق سناتور رابرت بيرد (4) به شکل تأثير برانگيزي پرسيد: « چه اتفاقي دارد براي اين کشور مي افتد؟ از کي تا به حال ما ملتي شده ايم که دوستان خودمان را فراموش يا خوار و خفيف مي کنيم؟ کي ما تصميم گرفتيم که نظم بين المللي را با اتخاذ دکتريني راديکال و با استفاده از زور وحشتناک نظامي برهم بزنيم؟ چگونه مي توانيم ديپلماسي را رها کنيم، در حالي که جهان خواهان ديپلماسي است؟ »
من به عنوان يک مورخ بايد به سناتور بيرد پاسخ بدهم که اين کارها از سال 1776 يا همان حدود شروع شد. بسياري از ضد امپرياليسم هاي آمريکايي معروف حرف هايي را شبيه آنچه سناتور بيرد گفت مطرح کرده اند. بي توجهي به تاريخ در بيشتر نقدهاي ضد امپرياليستي عليه سياست خارجي دولت بوش وجود دارد. پيوستگي امور، پنهان است و تغيير کوچکي بسيار بزرگ تر از آنچه بوده نشان داده شده است. از گور ويدال (5) تا منينگ مارابل (6) گرفته تا مايکل مور (7) « دموکراسي گم شده » نوعي ترجيع بند بوده است. ادوارد سعيد مي نويسد: « مردم آمريکا يا نمايندگانشان هرگز به دکترين پيش دستي نظامي رأي نداده اند . . . اين يک جنايت به ياد ماندني خواهد بود که واژگان مهمي مثل دموکراسي و آزادي ربوده شده و به عنوان صورتکي براي تاراج، کشورگشايي و حساب کشي از ديگران مورد استفاده واقع مي شوند. » سعيد مقاله ي خود را به درستي با « بوش مثل يک کابوي است » به پايان مي برد. (8)
اين نگاه در ميان منتقدان جنگ در سراسر جهان وجود دارد. هر چند کابوي بودن در جهان يک چيز بد دانسته مي شود اما اين استعاره براي بسياري از شهروندان آمريکايي مخصوصاً آن ها که اعقاب اولين گروه هاي مهاجران هستند و اکنون طبقه ي افسران مسلط در ارتش را تشکيل مي دهند يک استعاره ي منفي نيست. چند نسل از کودکان بازي کابوي ها و سرخ پوستان را با شادي بازي کرده اند؟
شايد اين واقعيت که من فرزند يک پدر کابوي و يک مادر سرخ پوست هستم نگاه خاصي به اين استعاره به من داده باشد که آن را بسيار بدشگون و ناموجه مي دانم. اين بار هم شايد تجربه دانشي را در درون خود به همراه دارد.
برآمدن برتري سفيد پوستان و امپرياليسم / سرمايه داري
آنها به آمريکا آمدند تا از حقيقت باز نگردند. (9)آيا پيراهنت پاک است؟
آيا پيراهنت همچون برف سپيد است؟
آيا آن را در خون بره شسته اي؟
همان طور که اين سرود مسيحي سنتي نشان مي دهد، سفيد بودن به عنوان يک ايدئولوژي پيچيده تر از اين است که تنها به رنگ پوست مربوط شود هر چند رنگ پوست در گذشته و اکنون مؤلفه ي مهم نژاد پرستي در ايالات متحده بوده است. خاستگاه هاي برتري سفيد پوستان به صورتي که امروز ديده و نهادي مي شود - و اين نهادي شدن انکار مي شود - در ايالات متحده ( و در نتيجه ي استعمارگري و امپرياليسم، در تمام جهان) را مي توان تا سفرهاي استعمارگرانه پروتستان هاي کالوينيست به ايرلند تعقيب کرد. اين ها مدل هايي براي استعمار نيمکره ي غربي بوده اند و دو جرياني هستند که در ساختار ژنتيکي جامعه آمريکا ادغام مي شوند.
صليبيان مسيحي قانون پاکي خون يا ليمپيزاد سانره (10) را به وجود آوردند و کميته ي تفتيش عقايد اسپانيا اين اختيار را پيدا کرد که اين پاکي را تعيين کند. صليبيان مسيحي مخصوصاً کاستيلي هايي که شبه جزيره ايبريا را تصرف و مسلمانان و يهوديان را تبعيد کردند دانه ي ايدئولوژي و نهادهاي استعمارگري مدرن و ابزارهاي لازم آن يعني ايدئولوژي نژاد پرستانه و توجيه نسل کشي را کاشتند. قانون پاکي خون احتمالاً مهم ترين کوله بار سفر 1492 کريستف کلمب با پرچم اسپانيا بود.
يک قرن بعد بريتانياي کبير به عنوان يک قدرت بزرگ استعماري عالمگير پديدار شد و بخش هايي از نظام کاستي اسپانيايي، مخصوصاً برده کردن افريقاييان براي انسان هاي برگزيده، کالوينيزم نو اورشليمي (11) و پاکديني افراطي (12) را در توجيه استعمارگري خود به کار گرفتند.
در شکل گيري اوليه ي ايالات متحده پاکديني افراطي و پروتستانيسم کالويني برتري سفيد پوستان را به عنوان يک ايدئولوژي سياسي - مذهبي ( قرار دادي با خدا ) که نيازمند ريختن خون سفيد براي پاک کردن جهان بود به خوبي شکل دادند. کالوينيست هاي اولستر - اسکاتس (13) و استعمار گران ايرلند شمالي بودند و اکثريت ساکنان سرزمين هاي غربي آپالاچيا/ آلگني (14) در آمريکاي شمالي انگليسي زبان (15) را تشکيل مي دادند. داستان خاستگاه آن ها تبديل به داستان خاستگاه ايالات متحده شد. اين داستان مي گفت که اين زائر / مهاجران مطابق اراده ي خداوند عمل مي کنند، به سرزمين موعود مي روند و در محاصره ي وحشيان قرار مي گيرند و کافران ( اول ايرلندي ها و اولستري ها و سپس بوميان آمريکاي شمالي ) را مي کشند. بدين ترتيب، قتل عام و حمام خون به راه انداختن سندي براي پاک و مقدس بودن يک ملت شد. همه ي بازماندگان کساني که آن جنايات را انجام دادند امروز اين سرزمين را به ارث برده اند.
صليبيان و پاکي خون
در قرن هشتم مسلمانان در همه جا به جز حاشيه ي شمالي شبه جزيره ايبريا به قدرت رسيدند و قرن ها حکومت کردند. البته در اواخر قرن پانزدهم آخرين دولت اسلامي تنها در گرانادا پايگاهي داشت که در محاصره ي ساحل جنوب شرقي و در ميان پادشاهي هاي مسيحي کاستيل و آراگون قرار داشت. طي آن هفتصد سال سلسله هاي پادشاهي چندي در شمال شبه جزيره به سرزمين مور حمله کردند و زمين ها و اموال آن ها را گرفتند. صليبيان اين فرايند را لارکونکوئيزيتا (16) يعني فتح دوباره (17) ناميدند. اين پروژه نظامي / مذهبي نهادها و اعمالي را مستقر کرد که بعداً به آمريکاي اسپانيايي منتقل شد. مخصوصاً انکوميندا (18) (يعني زمين و همه ي آدم هاي روي آن به فاتح تقديم مي شد و به او عنوان افتخار آميز هيدالگو (19) مي دادند ( در آمريکا مورد استفاده واقع شد. هنري کامن (20) مي گويد:فتح دوباره يعني توسعه ي آرام و نظام مند قدرت مسيحيان به همه ي سرزمين هايي که از قرن هشتم در اختيار مسلمانان بوده و بنابراين شامل جنگ ميان ارتش ها و مردم مسلمان و مسيحي نيز مي شد. البته آنچه فتح دوباره نابود کرد اين بود که همزيستي مسالمت آميز مذهبي و نژادي بود که به رغم وجود درگيري هاي نظامي دائمي، باعث شده بود که جامعه ي قرون وسطايي اسپانيا يک جامعه برجسته و متمايز شود. يک مورخ معاصر ادعا کرده زماني که مسيحيان به جنگ مورها رفتند نه به خاطر قوانين ( محمد [ صلي الله عليه و آله و سلم ] ) و نه به خاطر عقايد مذهبي خودشان بلکه، فقط و فقط به خاطر سرزمين هايي بود که مي توانستند اشغال کنند. (21)
پيش از تجاوز مسيحيان و تبعيد مورها از شبه جزيره ي ايبريا، مسيحيان، يهوديان و مسلمانان روا داري دو سويه ي خوبي با هم داشتند و بنابراين مسئله ي تضاد نژادي يا مذهبي وجود نداشت.
واتيکان نهاد اصلي تفتيش عقايد را در سال 1179 بنيان نهاد تا با بدعت هاي مسيحي مقابله کند. هدف اوليه ي اين کار اصلاً نژادي نبود. البته، در قرن چهاردهم اسپانيا شاهد افزايش بازپرسي هاي تفتيش عقايد کانوِرسوس،(22) يعني يهوديان مسيحي شده و مسلمانان تازه مسيحي شده در موريسکوس (23) بود. يهوديان و مسلماناني که از برگشتن از دين خود سر باز مي زدند در نهايت در پايان قرن پانزدهم به صورت دسته جمعي از شبه جزيره ايبريا تبعيد شدند ( گفته مي شود که در سال 1492 کلمب که در حال ترک ساحل به سمت سفر خود بود سوار کردن مردم بر کشتي هاي عازم تبعيد را مي ديد ).
تا پيش از اين زمان مفهوم زيست شناختي نژاد بر اساس « خون » به عنوان يک قانون يا تابو نه در اروپاي مسيحي و نه در هيچ جاي ديگر جهان ديده نشده است. (24) با قرباني شدن وظن به تغيير دين دادگان و موريسکويي ها در اسپانياي مسيحي، دکترين ليمپيزاد سانره يا « پاکي خون » محبوبيت يافت و باعث شد که « مسيحيان قديمي » از مزاياي قانوني و روان شناختي فزاينده اي برخوردار شوند. اين باعث شد که تفاوت هاي طبقاتي ميان اشراف صاحب زمين و کشاورزان فقير يا چوپانان تهيدست کم شود. در کتاب دن کيشوت از سروانتس، سانچو پنزاي فقير مي گويد « من يک مسيحي قديمي هستم، همين که يک کدخدا بشوم کافيست » و دن کيشوت پاسخ مي دهد « و خيلي هم بيش از کافي است ». لوپه دوگا (25) هم که هم عصر سروانتس بوده در کتاب خود به نام پريب ال فلز (26) مي نويسد « من يک انسانم، هر چند جايگاه پاييني دارم، اما خونم پاک است و چيزي از خون موري و يهودي در آن نيست. »(27)
آنچه در اواخر قرن پانزدهم و ابتداي قرن شانزدهم در اسپانيا شاهد آن بوديم اولين نمونه ي سطح بندي طبقاتي بر اساس تفاوت هاي خيالي زيست شناختي و نژادي است که همان خاستگاه برتري سفيد پوستان است که ايدئولوژي لازم پروژه هاي استعماري در افريقا و آمريکا را تشکيل مي داده است. در اينجا آغاز « رايش هزار ساله ي » سرمايه داري و استعمارگري مهاجران و ويژگي آن که کشاکش دائمي جنگ براي تسخير قلب ها و ذهن هاي مهاجران سفيد پوست کشاورز - و بعداً طبقه کارگر - را مي بينيم. ديويد استانارد (28)که يک مورخ است در کتاب هولوکاست آمريکايي (29) به جمله ي معروف الي ويسل (30) که گفته بود مسير آشويتس از اولين روزهاي مسيحي گري پايه ريزي شده بود، اين هشدار را افزود که مسير آشويتس راهي است که مستقيماً از قلب آمريکا مي گذرد. ايدئولوژي برتري سفيد پوستان در خنثي کردن تضاد طبقاتي زمين داران در برابر بي زمين ها و تقسيم زمين ها و اموال مصادره اي مورها، يهوديان، ايرلندي ها، بوميان آمريکا و افريقايي ها بسيار عالي عمل کرد. کامن (31)اين فرايند در قرون پانزدهم و شانزدهم اسپانيا را چنين توصيف مي کند:
موقعيتي که در آن بالاترين و پايين ترين طبقات مي توانستند بدون ترس از تمايز اجتماعي تحرک اجتماعي داشته باشند . . . مفاهيم شرافت، غرور و هيدالگو بودن مانند طبقه ي اشراف نخبه تبديل به بنياني براي کنش شدند . . . تا جايي که اين مفهوم از شرافت با فضائل اشراف زادگي مسيحي هاي قديمي همراه مي شد، احترام به شرافت به احترام به اشراف زادگان تبديل شد. . اشراف زادگان کاستيلي همچنان کارهاي خود را دقيقاً ادامه ي کارهاي پيشينيان مي دانستند. وظيفه ي آن ها جنگيدن بود، نه کار. هيد الگو بودن يه يک مرد اشراف زاده، هر چند در ميان اشراف زادگان پايين ترين جايگاه را هم داشت، اجازه نمي داد که کار يا تجارت کند . . . (32)
اسپانيايي « مسيحي قديمي » در هر وضعيت اقتصادي که بود اجازه داشت جهان بيني اشراف را داشته باشد. همان طور که يک مورخ اسپانيايي مي گويد،« مردم معمولي بالا را نگاه مي کنند و آرزوي صعود را در سر مي پرورانند. آن ها اجازه مي دهند که ايده آل هاي سلحشوري مثل شرف، وقار، افتخار و زندگي اشرافي آنان را بفريبد ». (33)
خاستگاه نسل کشي و پيوند آن با استعمارگري در اواخر قرن پانزدهم را مي توان در اسپانيا هم ديد. براي مسيحيان مشکوکي که احتمال مي رفت خون ناپاک داشته باشند دو نوع تنبيه ابداع شد: ريشه کن کردن از طريق سوزاندن، منزوي کردن اجتماعي و تعقيب بقيه.
ايرلند و تفتيش عقايد انگليسي
در اوايل قرن هفدهم، انگليسي ها شمال ايرلند را تصرف و اعلام کردند که دو هزار کيلومتر مربع آماده ي اسکان مهاجران است؛ مهاجراني که اين قرارداد شيطاني را بستند بيشتر از اسکاتلند غربي مي آمدند. انگلستان، پيشتر و لز و ايرلند شرقي و جنوبي را اشغال کرده بود اما هرگز در اين حد تلاش نکرده بود تا مردمي بومي را بيرون براند و مهاجران را در جاي آن ها « بکارد »(34) . سياست انگليسي ريشه کن کردن سرخ پوستان در آمريکاي شمالي با استعمار انگليسي در ايرلند شمالي هموار شد. به نظام اجتماعي باستاني ايرلند به شکلي نظام مند حمله شد، آهنگ ها و موسيقي سنتي آن ها ممنوع شد، همه ي گروه ها از هم پاشيده و بقيه به شدت سرکوب شدند. حتي تلاش شد ايرلندي ها را « ايرلندي هاي وحشي » کوچ نشين بنامند. (35) مهاجران کاشته شده، پروتستان هاي کالوينيست بودند که مي دانسنتد خداوند و براي رستگاري ( و صاحب شدن زمين هاي اولستر) آنان را آفريده است. ايرلندي هاي کاتوليک بومي مطمئناً لياقت رستگاري را نداشتند و حتي لايق شقاوت دائمي را نبودند.« کاشت » اولستر با قرن ها جنگ گاه و بيگاه در ايرلند همراه شد و به نوعي فرايند مهاجرت انجاميد. در قرن شانزدهم، سر همفري گيلبرت (36) فرماندار استان ايرلندي مانستر (37) دستور داد:
سر همه ي کساني که (هر که باشند) در جنگ کشته شده يا مرده اند بايد از تن جدا و به جايي که شب ها مي خوابيدند آورده شود و در کنار راهرو جلو خانه ي آن ها گذاشته شود تا هر کس به هر دليلي بخواهد وارد خانه ي آن ها شود مجبور شود از کنار سرهاي آن ها رد شود . . . هنگامي که مردم سر برادر، پدر، فرزند، خويشاوند و دوستان خود را مي بينند به شدت وحشت زده مي شوند. (38)
به کساني که سر ايرلندي ها را مي آوردند پاداش هاي سخاوت مندانه اي داده مي شد و بعداً اين جوايز براي گوش ها و پوست سر هم پرداخت مي شد. يک قرن بعد در آمريکاي شمالي سر و پوست سر به همين روش براي گرفتن پاداش آورده مي شد. بوميان آمريکا هم اين روش را از استعمارگران آموختند. اولين مستعمره ي انگليسي در آمريکاي شمالي در نيوفاوندلند (39) در تابستان 1583 و به وسيله ي سر همفري گيلبرت تأسيس شد.
در اواسط قرن نوزدهم برخي دانشمندان انگليسي که تحت تأثير داروينيسم اجتماعي (40) قرار داشتند اين نظريه را ارائه کردند که ايرلندي ها ( و صد البته همه ي رنگين پوستان ) از اعقاب ميمون ها هستند در حالي که انگلييسي ها از اعقاب انسان هايي هستند که خداوند از تصوير خويش ساخته است. بنابراين انگليسي ها « فرشته » و ايرلندي ها ( و بقيه ي استعمارشدگان ) گونه هاي پستي بودند که امروزه طرفداران برتري سفيد پوستان در آمريکا آن ها را مردم پست و توليدات فرايند تکامل مي خوانند. (41) اين همان ايدئولوژي کالوينيستي اولستر در قرن هفدهم باصورتکي جديد در قرن نوزدهم بود.
برتري سفيد پوستان، اسطوره ي خاستگاه آمريکا و امپرياليسم آمريکايي
دو پاراگراف از اعلاميه استقلال (42) که به ندرت نقل شده اند سؤالات غامضي در مورد ريشه هاي آنگلو - آمريکايي هاي تشکيل دهنده ي ايالات متحده ي آمريکا مطرح مي کند. اين صرفاً به معناي تأسيس يک جمهوري براي داراها ( که بيشترشان برده دار بودند ) و مردان سفيد پوست نبود بلکه مهم تر از آن يک دولت مهاجران استعمارگر و متجاوزان امپرياليست محسوب مي شد.او [ پادشاه جورج ] تلاش کرد تا جلو مردم اين ايالت ها را بگيرد؛ براي اين کار قوانيني را که خارجيان مي توانستند به وسيله ي آن تابعيت بگيرند حذف کرد، جلو کساني را که قصد مهاجرت داشتند گرفت و شرايط جديدي براي صاحب زمين شدن ايجاد کرد [ معاهده اي که جنگ فرانسه و سرخ پوستان را تمام کرد. سکونت مهاجران بريتانيايي در خط آلگني / آپالاچيا به سمت سرزمين سرخ پوستان را ممنوع کرد و به دهها هزار نفر از مهاجران که به صورت غير قانوني آنجا بودند و زمين مي خواستند دستور بازگشت داد. ]
او ياغيان داخلي را در ميان ما تحريک کرد و مرزنشينان ما، سرخ پوستان وحشي و بي رحمي را که تنها روش جنگي آن ها کشتن زن و مرد پير و جوان است تواني دوباره داد.
توماس جفرسون (43) پدر معنوي کشور نه تنها اين جملات را نوشت بلکه او معمار واقعي مصادره ي ساکنان بومي بود که بعدها سياست جکسوني (44) حذف سرخ پوستان نام گرفت.
آشتي ميان امپراتوري و آزادي يک دغدغه ي تاريخي مورخان و انديشمندان سياسي ايالات متحده است و در قرن بيست و يکم دوباره و اين بار به صورت گشوده مورد بحث واقع مي شود. توماس جفرسون ايالات متحده را « امپراتوري آزادي » ناميد. اندرو جکسون عبارت « توسعه حوزه ي آزادي » را ابداع کرد تا فرايندي را توصيف کند که در آن برده داري بر خلاف قوانين حاکم در مکزيک که با شورش برده داران و الحاق به ايالات متحده همراه بود، به ايالت تگزاس وارد شد. اصطلاح « آزادي » به يک خوش بيني براي توسعه ي قاره اي و جهاني بزرگ ترين قدرت برده دار جهان تبديل شد.
راحت مي توان امپرياليسم ايالات متحده را به اندرو جکسون منسوب کرد اما او تنها برنامه ي اصلي را اجرا کرد. او به عنوان يک ژنرال ارتش سه جنگ نسل کشي عليه موسکوگي ها (45) در جورجيا / فلورايد انجام داد و سپس به عنوان محبوب ترين رئيس جمهور در تبعيد تمامي بوميان شرق مي سي سي پي به سرزمين اوکلاهاما را سازمان داد.
هر چند برتري سفيد پوستان توجيه عملي و ايدئولوژي انگليسي براي دزدي سرزمين هاي بوميان آمريکا، و مخصوصاً توجيه به بردگي کشيدن افريقاييان بود، اما تلاش براي استقلال که سرانجام ايالات متحده آمريکا شد بيشتر مسئله دار است چرا که دموکراسي / برابري و برتري / سلطه / امپراتوري به راحتي با هم سازگار نيستند. در دهه ي 1820 که دوره ي دموکراسي جکسوني بود ريشه ي اسطوره ي ايالات متحده با جيمز فنيمور کوپر (46) به عنوان نويسنده ي آغازگر شکل گرفت. باز آفريني جيمز فنيمور کوپر از آمريکا در آخرين موهيکان ها (47) داستان رسمي خاستگاه ايالات متحده شده است. هرمان ملويل (48) کوپر را « داستان نويس ملي ما » خواند و البته او قهرمان بزرگ والت ويتمن (49) بود که آواز مردانگي و ابرنژاد امپراتوري آمريکا را خواند. ويتمن به عنوان هوادار دو آتشه ي جنگ 1848- 1846 آمريکا عليه مکزيک پيشنهاد داد شصت هزار نيروي آمريکايي به مکزيکو بروند تا رژِيم را در آنجا تغيير دهند و گفت: « . . . . تا ايالات متحده کارايي و ماندگاري اين رژيم را تضمين کند. اين باعث مي شود که سرمايه ها به آنجا بروند و راه براي صنعت کاران و تاجران باز شود و در نتيجه اين پايتخت مرده ي کشور جاني به خود بگيرد. »(50)
احساسات آتشين ويتمن ( او محبوب ترين نويسنده زمان خود بود و هنوز هم شاعران و مخصوصاً ترانه خوانان او را دوست دارند ) از اسطوره ي اصالت آمريکا پيروي مي کرد که در آن مرز نشينان جايگزين بوميان شده بود. درست به همان صورت که اسطوره ي اصالت افريقاييان در آفريقاي جنوبي عمل کرد.
در صورتي که آفريقاييان- آمريکايي ها، بوميان آمريکا، چيکانوها، پورتوريکويي ها و مهاجران غير اروپايي بتوانند ( و بخواهند ( ميهن پرستان آمريکايي باشند، آن ها را مانند کانورسوس ها مي پذيرند، همان طور که تفتيش عقايد اسپانيايي کساني را که بر خلاف خون « ناپاکشان » مسيحي شده بودند مي پذيرفتند. البته با وجود همه ي اينها، تنها مهاجران قديمي آمريکايي هاي واقعي هستند. ايدئولوژي برتري سفيد پوستان هسته ي سياست خارجي ايالات متحده از آغاز تا امروز را تشکيل مي داد. همان طور که سمير امين نشان مي دهد: « در کل اين دوره [ جنگ سرد ] تضاد شرق و غرب به صورت جنگي ميان سوسياليسم و سرمايه داري نشان داده شد، هر چند اين دوره هيچ چيزي جز تضاد ميان مرکز و پيرامون به راديکال ترين شکل آن نبود. »(51)
چرا تاريخ آغاز امپرياليسم آمريکايي را سال 1898 و انحراف از اهداف اوليه مي دانيم؟
برتري « آمريکايي ها » و امپرياليسم عوام گرايانه از محتواي داستان خاستگاه ايالات متحده و تعريف ميهن پرستي در آمريکاي امروز جدا نيست و در ابتداي خود، حتي پيش از بنيان گذاردن ايالات متحده و نه به عنوان يک انحراف يا اتفاق در پيشرفت دموکراسي آغاز شد بنيان گذاري ايالات متحده به معناي دو نيمه کردن امپراتوري بريتانيا بود نه يک جنبش ضد استعماري بود.خودِ اصطلاح « مرز » که براي تعريف حد ميان ملت هاي مستقل بوميان آمريکا و ايالات متحده به کار مي رود نشان دهنده ي وجود يک کشورخارجي در آن سوي خط علامت گذاري شده است. کشوري که بايد به آن حمله کرد، ساکنان آن را کنترل و بعد اخراج کرد و مهاجران را با حمايت ارتش به داخل آورد. هر چيزي که در صد و اندي سال اول به عنوان « جنبش مرزي » (52) مطرح شد همان امپرياليسم ساده و سر راست بود که با همه ي تعاريف امپرياليسم همخواني داشت.
در اين مرحله ي جديد امپرياليسم آمريکايي پس از 11 سپتامبر که با حمله، اشغال و حکومت بر عراق همراه شده، مفسران و مورخان از هر دو اردوگاه چپ و راست، و البته بيشتر ليبرال دموکرات ها روز به روز بيشتر به اين نتيجه مي رسند که آمريکا امپرياليست خوبي نيست و گاه و بيگاه به جنگ اسپانيا و آمريکا اشاره مي کنند. در واقع، آمريکا به صورت اتفاقي يا با خانه نشيني مانند سوئيسي هاي بانک دار و گاو پروري که سرمايه دار هستند نه امپرياليست، به نيرومندترين ماشين نظامي و قدرت مسلط کره ي زمين و تاريخ تبديل نشده است.
« خوب، که چه؟ » بسياري از دوستان ضد جنگ و هوادار عدالت اجتماعي مي گويند اين حقايق بر « مردم عادي » آشکار نيست. چه کسي دنبال اين چيزها مي رود؟ گذشته از اين، خود من هم شک دارم بيشتر دوستان چپ گرا خودشان براي پذيرفتن اينکه خاستگاه ايالات متحده اساساً امپرياليستي است و نه اينکه امپرياليسم انحرافي از مسير نيک انديشانه ي اوليه باشد، آمادگي داشته باشند. مردم پروپا گانداي حکومت براي توجيه تجاوز ايالات متحده را مي پذيرند اين خود نشان دهنده ي الگوي نظام عقايد براي اساس داستان خاستگاه است که به وسيله ي ما چپ گرايان نه به چالش کشيده شده و نه در موردش کنکاش شده است.
البته چپ گرايان و انديشمندان سوسيال دموکرات بسياري وجود دارند که اسطوره ي آغاز امپرياليسم از سال 1898 را به چالش مي کشند. مخصوصاً، مانتلي ريويو (53) هرگز از فهم تاريخ طولاني امپرياليسم ايالات متحده، مخصوصاً در آمريکاي لاتين غافل نشده است. همچنين، ويليام اپلمن ويليامز (54) و يک نسل از مورخان راديکال آمريکايي « امپراتوري به عنوان روشي براي زندگي » را که عنوان کتاب ويليامز (55) در سال 1980 و به صورت مجموعه ي مقالات چاپ شد نوشتند که فهرست جامعي از مداخلات بين قاره اي از روز اول تا زمان چاپ کتاب را همراه با شعر معروف تفنگداران دريايي آمريکا با عنوان « سواحل تريپولي »(56) را شامل مي شود. با مداخله در عراق بسياري از منتقدان ضد جنگ چنين سياهه هايي را گردآوري و تنظيم کردند.
توسعه ي ايالات متحده آمريکا از اين سوي دريا تا آن سوي دريا چيزي است که حتي مورخان بورژوازي هم آن را با اصطلاح شرم آور امپرياليسم آمريکايي ارزيابي مجدد کرده اند. وارن زيمرمن (57) در کتاب آخر خود در مورد اهداف آشکار امپرياليستي دولت تدي روزولت با نام اولين پيروزي بزرگ (58) مطالب خود را با واژگاني ارائه مي کند (59) که کمتر در ادبيات جريان اصلي يافته مي شوند:
آمريکايي ها دوست دارند وانمود کنند که گذشته ي امپرياليستي ندارند. با وجود اين آن ها تمايلات توسعه طلبانه اي را از زمان استعمارگري تاکنون نشان داده اند . . . توسعه به آن سوي مرزها اغلب به قيمت جان مکزيکي ها و سرخ پوستان يکي از ويژگي هاي بارز تاريخ آمريکا تا دوره ي جنگ هاي داخلي بود که آمريکا در اين زمان توانست به اندازه هاي قاره اي برسد.
جنگ استقلال آمريکا که آفريننده ي بيشتر اسطوره هاي بنيادين جمهوري بود، خود جنگي براي توسعه بود . . . توماس جفرسون حتي نقشه هاي بزرگ تري براي امپراتوري داشت. (60)
خود وارن زيمرمن چيزهايي در مورد بخش عملي امپرياليسم مي دانست. او آخرين فرستاده ي ايالات متحده پيش از جنگ هاي داخلي به يوگسلاوي بود. مطمئناً الان ديگر زمان آن رسيده که چپ گرايان اسطوره هاي سفيد مانيفست آمريکاي دموکراتيک را رها کنند.
نتيجه گيري
در اواسط دهه ي 1960 به عنوان يک دانشجوي تحصيلات تکميلي در رشته ي تاريخ آمريکاي لاتين در دانشگاه يو سي ال اي براي اولين بار با امپرياليسم آشنا شدم و بسيار خوش شانس بودم که به تحليل هاي مارکسيستي آن دسترسي پيدا کردم. البته، تا اوايل دهه ي 1970 که به عنوان کارشناس در دادگاه هاي بوميان آمريکا با موضوع قرار دادهاي ايالات متحده با سرخ پوستان شروع به کار کردم، نتوانستم سرشت واقعي پيشرفت امپرياليسم ايالات متحده را بشناسم. در آن زمان استادم هوارد آدامز (61) فقيد که مورخي مارکسيست و رهبر بوميان کانادا بود کتابي به من داد که تأثير عميقي بر من گذاشت. (62) اين کتاب کتاب پير ژاله (63) با نام امپرياليسم در قرن هفدهم (64) بود که هري مگداف مقدمه ي بسيار عالي اي براي آن نوشته بود. واژگان هشيار کننده ي هري امروز طنيني به مراتب بلندتر از سه دهه ي پيش دارد:بزرگ ترين مانع در راه روشنگري همان فراگيري منطقي جلوه دادن امپرياليسم است. گستره ي اين فراگيري را به آساني نمي توان درک کرد چرا که اين منطقي سازي بسيار عميقي است. ريشه هاي آن با روش هاي پذيرفته شده و رايج انديشيدن و هشياري بشر درهم تنيده اند. لذا در درون ميهن پرستي کاذب و نژاد پرستي و حتي زيبايي شناسي محيط فرهنگي اي قرار دارند که صدها سال طول کشيده تا ايجاد شود و در اين مدت فرهنگ هاي « خود برتربين » فکر کرده اند که حق دارند در فرهنگ هاي « پست » نفوذ کنند و بر آن مسلط شوند. اين ريشه در فرضيات پيچيده ي اقتصادهاي لبيرال و محافظه کار، جامعه شناسي، علوم سياسي، انسان شناسي، و تاريخ هم وجود دارد. به اين دلايل، شهروندان يک کشور امپرياليستي که مي خواهند امپرياليسم را درک کنند بايد در ابتدا خود را از شر شبکه ي بي انتهاي تارهايي آزاد کنند که آن ها را به طور عاطفي و فکري به شرايط امپرياليستي متصل کرده اند. (65)
من فکر مي کنم که امروز مهم ترين وظيفه ي يک جنبش ضد جنگ و عدالت اجتماعي در ايالات متحده اين است که بپذيرند شهروند يک امپراتوري هستند که بايد برچيده شود.
پينوشتها:
1. Roxanne Dunbar-Ortiz.
2. Custer ژنرال کاستر که در يک نبرد معروف با سرخ پوستان کشته شد. مترجم.
3. Peter Baker,"Wrong Turn in Nasiriyah Led to Soldiers Captur Maintenance Company Drove Into Waiting Anbush",Wachington Post,April 13, 2003.
4. Senator Robert Byrd.
5. Gove Vidal.
6. Manning Marable.
7. Michael M oore.
8. Edward Said,"Give Us Back Our Democracy: Americans Have Been Cheated and Lied To". (www. CounterPunch. org,4/21/03).
9. Perry Miller,Errand in the Wilderness (Cambridge: Harvard University Press,1956),114.
10. Iimpieza de sangre.
11. New Jerusalem Calvonism.
12. Puritanism.
13. Ulster-Scots Calvinists.
14. Appalachian/ Allegheny.
15. English North America.
16. La Reconquista.
17. Reconquest.
18. Encomienda.
19. Hidalgo.
20. Henry kamen.
21. Henry Kamen, The Spanish Inquisition (New York: New American Library, 1965),2.
22. Conversos.
23. Moriscos.
24. Norman Roth,Conversos,Inquisition,and the Expulsion of the Jews from Spain (Madison: University of Wisconsin Press, 1995), 229.
25. Lope de Vega.
26. Peribanez.
27. Soy un homber,/aunque de villana casta,/ limpio de sangre y jam / de hebrea o mora manchada.
28. David Stannard.
29. New York: Oxford University Press, 1992.
30. Elie Wiesel.
31. Kamen.
32. Kamen,Inquisition,117-11.
33. Claudio Sanchez Albornoz,Espana,un enimgma historico ( 2 vols. )(Buenos Aires, 1962),I, 677.
34. Plant.
35. Richard Slotkin, Regeneration through violence (Middletown,Connecticut: Wesleyan University Press, 1973), 42.
36. Sir Humphrey Gilbert.
37. Munster.
38. Francis Jennings, The Invasion of America (New York: W. W. Norton, 1975),168.
39. Newfoundland.
40. Social Darwinism.
41. L. Perry Curits,Jr,. ed,. Apes and Angels (Washangton D. C. : Smithsonian Institution, 1971).
42. Declaration of Independence.
43. Thamas Jefferson.
44. Jacksonian.
45. Muskogee.
46. James Fenimore Cooper.
47. The Last of the Mohicans.
48. Herman Melville.
49. Walt Whitman.
50. Walter A. McDougall,Promised Land,Crusader State (New York: Houghton Mifflin Co, 1997), 95.
51. Samir Amin,Empire of Chaos (New York: Monthly Review Press, 1992),9.
52. Movement of the Frontier.
53. Monthly Review.
54. William Appleman Williams.
55. New York: Oxford University Press.
56. The Shores of Tripoli.
57. Warren Zimmermann.
58. First Great Triumph.
59. New York: Farrar Straus and Geroux, 2002.
60. Zimmermann,First Great Triumph (New York: Farrar Straus and Giroux,2002),17.
61. Howard Adams.
62. Howard Adams,Prison of Grass (Toronto: Free Press, 1974).
63. New York: The Third Press, 1973.
64. Imperialism in the Seventies.
65. Pierre Jalee, Imperialism in the Seventies (New York: Third Press, 1973),xvii-xviii.
جان بلامي فاستر و ... { ديگران} ؛(1391) ، آفت آمريکايي، مترجم: احسان شاقاسمي، تهران: موسسه انتشارات اميرکيبر، چاپ اول