هاکلبري فين

در سال 1876 مارک تواين ماجراهاي تام ساير را منتشر ساخت و در همان سال نگارش کتابي تحت عنوان پسران ديگر را آغاز کرد. او ارزش چنداني براي اين کتاب اخير قائل نبود و گفت که اين کار را « بيشتر براي سرگرم شدن، و
چهارشنبه، 13 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هاکلبري فين
 هاکلبري فين

 

نويسنده: ليونل تريلينگ
مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه



 

در سال 1876 مارک تواين ماجراهاي تام ساير را منتشر ساخت و در همان سال نگارش کتابي تحت عنوان پسران ديگر را آغاز کرد. او ارزش چنداني براي اين کتاب اخير قائل نبود و گفت که اين کار را « بيشتر براي سرگرم شدن، و نه چيز ديگري، انجام داده است ». انگيزه اي براي انجام اين کار نداشت - او گفت: « اين اثر را همان قدر که ارزشش را دارد، دوست دارم و وقتي که تمام شود، احتمالاً آن را در گوشه اي خواهم انداخت يا خواهم سوزاند ». وي قبل از مشغول شدن به مدت چهار سال آن را در گوشه اي به حال خود رها کرد. در سال 1880 دوباره دست نويس را بيرون آورد و مدتي بعد مجدداً نوشتن را از سر گرفت، فقط به خاطر اينکه دوباره آن را کنار بگذارد. او به نظريه ي نگارش ناخودآگاه اعتقاد داشت و مي گفت که کتاب بايد خودش، خود را بنويسد؛ کتاب اتوبيوگرافي هاک فين از خلق خودش سر باز زد و او هم تمايلي نداشت که کتاب را به زور وادار به اين کار کند. اما در تابستان 1887 مارک تواين سرشار از نيروي ادبي شد، همان طور که براي هاولز نوشت، اين نيرو قوي تر از آنچه بود که در طول سال ها تجربه کرده بود. او تمام روز و هر روز کار مي کرد، و گاهي به قدري خودش را خسته مي کرد که مجبور مي شد يا يکي دو روز را در رختخواب مطالعه کند يا با يک جا نشستن و سيگار کشيدن انرژي اش را دوباره به دست بياورد. نمي توان تصور کرد که انگيزه ي اين خالق بزرگ ارتباطي با ديدار او از مي سي سي پي که در همان سال انجام شده بود، نداشته است - شايد نتيجه ي مستقيم آن بود - سفري که موضوع بخش دوم زندگي در مي سي سي پي را شکل مي دهد. دوران کودکي و نوجواني او در کنار اين رودخانه که او بسيار دوست مي داشت، و زماني شادترين و مهم ترين بخش زندگي اش بود، گذشته بود و بازگشتش به اين محل در ميانسالي، خاطراتش را زنده کرد و ايده ي هاکلبري فين را مجدداً تازه ساخت. اکنون بالأخره اين کتاب نه تنها آماده، که مشتاق به نوشتن خود بود. اما قصد نداشت که اسير دوزخ خودآگاه نويسنده شود. مارک تواين همواره سرشار از طرح هاي ادبي درجه ي دو بود و حالا، در چند هفته ي نخست تابستان، با هاکلبري فين که در انتظار براي کامل کردن خويش بود، او نيروي گرم و سرشارش را بر چند پروژه ي اندوهبارش متمايل ساخت، اين کامل شدن به او حس مفيد بودن رضايت باري داد که باعث شد در نهايت به سمت هاکلبري فين جذب شود.
وقتي بالاخره هاکلبري فين کامل شد و به چاپ رسيد و مورد علاقه ي خوانندگان قرار گرفت، مارک تواين تا حدودي از بهاي کتابي که به عنوان کاري پيش پا افتاده و کم ارزش شروع کرده بود، و به عنوان کار جنبي ادامه داده و ارزشي برايش قائل نشده بود، و با رها کردن در خطر نابودي قرار داده بود، آگاه شد. اين کتاب شاهکار تواين به شمار مي رود، و شايد خود او هم براي قبول اين حقيقت به زمان احتياج داشت، اما باز هم نتوانست آن را همان طور که هست برآورد کند؛ يعني يکي از بزرگ ترين کتاب هاي جهان و يکي از اسناد اصلي فرهنگ امريکا.
عظمت اين کتاب در چيست؟ اولاً از جهت قدرت بيان حقيقت. مارک تواين در صحبت از اين کيفيت، درباره ي کتاب قبلي خود گفته بود: « اين کتاب اصلاً کتاب پسرها نيست. تنها بزرگسالان آن را خواهند خواند. تنها براي بزرگسالان نوشته شده است ». اما اين گفته تنها يک گفته ي کليشه اي، و شيوه ي بيان مارک تواين است که با اندکي خشم قابل تشخيص و درجه اي از حقيقتي که فهميده بود، درآميخته است. اين گفته ديدگاه معمول تواين درباره ي کتاب پسرها يا خود پسرها نيست. خودش هم به خوبي مي داند که هيچ کس براي بيان حقيقت در مورد پسر بچه ها ارزش بيشتري قائل نمي شود. تمامي درخواست خودآگاه يک کودک از دنياي بزرگسالان حقيقت است؛ او ترجيح مي دهد باور کند که دنياي بزرگسالان در کار توطئه اي براي دروغ گفتن به او است، که البته اين باور به هيچ وجه بي پايه و اساس نيست. مارک تواين باور دارد که حس اخلاقي تام و هاک و تمام پسرها، دغدغه ي هميشگي شان را در مورد عدالت، که آن را بي طرفي مي نامند، برمي انگيزد. در همين زمان اين امر آن ها را به خاطر دفاع از خودشان دروغگويان ماهري مي سازد، هر چند دروغ گويي بزرگي را که ويژه ي بزرگسالان است، مرتکب نمي شوند: آن ها به خودشان دروغ نمي گويند. به همين دليل مارک تواين احساس کرد که تصوير کردن تام ساير در دوران بزرگسالي غيرممکن است، پسرها در دوران بلوغ « فقط مانند ساير مردان حقير آثار ادبي دروغ خواهند گفت و خواننده نخواهد توانست بيش از تحقيري صميمانه حس ديگري به او داشته باشد ».
مسلماً يک مؤلفه ي بزرگ کتاب هاکلبري فين، همچنين بزرگي کتاب تام ساير که در کنار او در مرتبه ي دوم قرار مي گيرد، اين است که اين اثر رأساً به عنوان کتابي براي پسرها به موفقيت دست يافته است. مي توان آن را اولين بار در ده سالگي و سپس هر سال مطالعه کرد، و هر سال به اندازه ي سال قبل برايمان تازگي دارد، تنها تا حدودي بر ارزش آن افزوده شده است. مطالعه ي اين کتاب در سن پايين مانند کاشتن يک نهال است، هر سال حلقه ي رشد جديد معنا بدان افزوده شده و اين کتاب هم مثل يک درخت احتمال کمي دارد که خسته کننده از آب دربيايد. به همين ترتيب، مي توان تصور کرد، که پسري آتني هم با اديسه بزرگ شود. تعداد معدودي کتاب وجود دارند که مي توانيم آن ها را همواره جوان بدانيم و به مدتي چنين طولاني عاشقشان باشيم.
حقيقتي که در هاکلبري فين به آن پرداخته مي شود، با حقيقت تام ساير تفاوت دارد. در واقع حقيت هاکلبري فين شديدتر، ظالمانه تر و پيچيده تر است، در حالي که حقيقت تام ساير مبتني بر درستکاري است، آنچه که درباره ي احساسات و اشياء مي گويد، اصلاً اشتباه نيست و همواره زيبا و کافي است. اما هاکلبري فين نيز اين نوع حقيقت را در کنار ميل شديد اخلاقي مي نشاند که مستقيماً به پرهيزگاري و تباهي قلب انسان مي پردازد.
شايد بهترين سرنخ براي عظمت هاکلبري فين توسط نويسنده اي به ما داده شده است، که فقط تا حدي که يک اهل ميسوري مي تواند با يک ميسوري ديگر متفاوت باشد، با مارک تواين فرق دارد. شعر خلاصي هاي خشکيده (1) سروده ي تي اس اليوت، که سومين شعر از چهار کوارتت او است، با تأمل در مورد مي سي سي پي شروع مي شود، که اليوت در دوران بچگي اش در سن لوئيس با آن آشنا بوده است:

چيز زيادي درباره ي خدايان نمي دانم؛ اما فکر مي کنم که اين رودخانه
خداي قادر قهوه اي است ...
و مديتيشن با سخن گفتن درباره ي اين خدا ادامه مي يابد،
خدايي که ساکنان شهرها او را فراموش کرده اند، خدايي هر چند سنگدل،
فصل ها و غضب هايش را ويرانگر، نگه مي دارد تا آنچه را که انسان ها خواسته اند فراموش کنند، به يادشان بياورد
بي نصيب از احترام، و نامنتظر، براي پرستش کنندگان ماشين،
اما خود منتظر، ناظر، و منتظر است.

هاکلبري فين کتاب بزرگي است، زيرا درباره ي خدا - به عبارت ديگر، درباره ي قدرتي است که به نظر مي رسد ذهن و اراده اي از خود دارد، که در نظر آنان که اهل تصورات اخلاقي هستند، تشکيل دهنده ي ايده ي اخلاقي بزرگي است.
هاک خودش خدمتگزار خداي رودخانه است، و به آگاه بودن از طبيعت الهي آن بسيار نزديک مي شود. دنيايي که او در آن زندگي مي کند کاملاً متناسب و در سازگاري با خدا است، زيرا سرشار از حضور و معاني اي است که از طريق علائم طبيعي و نيز تابوها و طالع هاي ماوراءالطبيعه منتقل مي شوند: ديدن ماه از پس شانه ي چپ، تکاندن روميزي پس از غروب آفتاب، دست زدن به پوست مار براي هاک از زمينه هاي اخلاقي و زيبايي شناختي شيوه هاي آزار رساندن به ارواح مبهم و همه جا گير هستند، در تقابل با تنها شکل مذهبي اي که مي شناسد و مي توان گفت زندگي کاملاً اخلاقي اش تقريباً نشأت گرفته از عشق او به اين رودخانه است. او در ستايش دائمي قدرت و فريبايي مي سي سي پي است. البته، او مي تواند همواره خودش را بهتر از آنچه مي داند بيان کند، اما از اين استعداد در کلام، هيچ چيزي بهتر و قابل مقايسه با واکنشش نسبت به خدايش بيرون نمي آيد، پس از هر يورش به سوي زندگي اجتماعي ساحل، با آرامش و شکرگزاري به رودخانه بازمي گردد؛ و در هر بازگشت، صريح و منظم مانند گروه کر در يک تراژدي يوناني، سرود شکرگزاري براي خداي زيبايي، راز و قدرت، و نيز عظمت اصيل او که در تقابل با کوچکي انسان ها قرار دارد، سر مي دهد.
اين خدا عموماً مهربان است و خالق روزهاي بلند و آفتابي و شب هاي دراز است، اما همانند هر خداي ديگري، او نيز مي تواند خطرناک و فريبنده باشد. او خالق مهي که گمراه مي کند و پژواک و فاصله هاي نادرست که انسان را گيج مي کنند است. کرانه هاي شني او مي توانند کشتي ها را به گل بنشانند و موانع پنهانش کشتي هاي بزرگ بخار را درهم بکوبند. او مي تواند زمين را از زير پاهاي انسان بروبد و خانه اش را هم با خود ببرد. حس خطر رودخانه اين کتاب را از احساساتي گري و حماقت اخلاقي که در اغلب آثاري که زندگي طبيعي را با زندگي اجتماعي مقايسه مي کنند وجود دارد، نجات داده است.
اين رودخانه خود به تنهايي، صرفاً الهي است؛ و اخلاقي و نيکو نيست. اما به نظر مي رسد طبيعتش کساني که آن را دوست دارند و سعي مي کنند خود را با روش هايش تطبيق دهند، مي نوازد، و بايد در نظر داشته باشيم که نمي توان تضادي مطلق بين اين رودخانه و جامعه ي انساني قائل شد، مارک تواين نيز به چنين چيزي قائل نيست. براي هاک بيشتر فريبندگي زندگي اين رودخانه به خاطر انسان ها است: يعني کلک، کلبه ي سرخپوستي و جيم. او از خانم واتسون و بيوه ي داگلاس و پدر بي رحمش به خاطر آزادي کاملاً فردي فرار نکرده است، بلکه به خاطر اين مي گريزد که پدر واقعي اش را در جيم مي يابد، همان طور که استفن ديدالوس در اوليس اثر جيمز جويس، پدر واقعي اش را در لئوپولد بلوم مي يابد. (2) اين پسر و آن برده ي سياه يک خانواده را تشکيل مي دهند، اجتماع اوليه و اين اجتماع قديسان است.
صفات اخلاقي شديد و پيچيده ي هاک احتمالاً با خواندن اول معلوم نمي شود، زيرا ممکن است خواننده اين صفات اخلاقي را با برآورد با خودش، و باليدن نسبت به لذت جويي و تنبلي اش، برتري اعتراف شده اش براي تنها بودن و تنفرش از تمدن، درک کند. البته اين حقيقت است که او تا گردن درگير تمدن است. گريزش از جامعه چيزي نيست جز شيوه ي خاص او براي رسيدن به آنچه آرزوهاي ايدئال خود در جامعه مي ناميم. مسئوليت، جوهر شخصيتش است، و شايد به جا باشد که اشاره کنيم که الگوي شخصيت هاک، دوست دوران کودکي مارک تواين به نام تام بلنکنشيپ، همان کاري را کرد که هاک انجام داد و « از اين قلمرو رخت بر بست »، فقط براي اينکه بعدتر به يک رئيس دادگاه در مونتانا، يعني « شهروند خوب و مورد احترام » تبديل شود.

در واقع هاک از تمام توانايي هاي لازم براي خوشبختي ساده که خود ادعا مي کند دارد، برخوردار است، اما شرايط و طبيعت اخلاقي خودش او را به بي خيال ترين پسر آن حوالي تبديل مي کند، او هميشه از وضعيت ناگوار ديگران « سخت در رنج است ». او حس عميقي از غمگين بودن زندگي انسان دارد، و اگرچه تنهايي را دوست دارد، اما کلمات « تنها » و « تنهايي » هميشه به شکلي ناگزير با او هستند. توجه به اين احساس خاص او در اوايل داستان گفته مي شود: « خوب، وقتي من و تام به بالاي تپه رسيديم از بالا به دهکده نگاه کرديم و توانستيم سه يا چهار روشنايي سوسو زن را ببينيم که شايد بالاي خانه هايي قرار گرفته بودند که يکي از اعضاي خانه شان مريض بود؛ اما ستاره هايي که بالاي سر ما چشمک مي زدند خيلي خوب بودند؛ پايين دهکده رودخانه قرار داشت که يک کيلومتر پهنا داشت، و عظيم و ترسناک بود ». تشخيص چراغ ها به عنوان چراغ مراقبان بيماران، شخصيت هاک را نشان مي دهد.

همدردي هاک سريع و آني است. وقتي تماشاچيان سيرک به مرد سياهي که سعي مي کند بر اسب سوار شود، مي خندند، هاک فقط غمگين است: « اين به نظر من خنده دار نبود ...؛ مي ترسيدم بلايي سرش بيايد ». وقتي جنايتکاران را در کشتي شکسته زنداني مي کند، به اولين چيزي که مي انديشد، اين است که چگونه کسي را براي نجات آن ها بفرستد، زيرا فکر مي کند « چنين تنبيهي چقدر وحشتناک است، حتي براي جنايتکاران که اين طور در يک جا حبس شوند. به خودم مي گويم، اگر چه هيچ دليلي ندارد، اما ممکن است من هم روزي يک جنايتکار شوم، و آن موقع احساسم نسبت به چنين مجازاتي چه خواهد بود ». اما دلسوزي هاک سانتي مانتاليستي نيست. وقتي بالأخره متوجه مي شود که اين جنايتکاران درست بشو نيستند، هيچ تمايلي نسبت به ترحم نادرست ندارد. « نسبت به اين گروه جنايتکار کمي احساس ناراحتي داشتم، اما زياد نه، براي اينکه اگر آن ها مي توانند اين تنبيه را تحمل کنند پس من هم مي توانم ». هاک واقعاً اراده ي خوبي دارد و هيچ نيازي نيست با فکر کردن به عاقبت کارها، خودش را عذاب دهد.
هاک حتي کمترين ملاحظه اي در مورد اينکه دلسوزي و شفقتش صرف افرادي که احتمالاً خطرناک و شرور هستند بشود، ندارد. او ناشناس سفر مي کند، واقعيت را درباره ي خودش نمي گويد و يک دروغ را دو بار تکرار نمي کند، براي اينکه به هيچ کس اعتماد ندارد و حتي وقتي لازم نيست، باز هم دروغ مي گويد. او مي داند که بهترين روش براي دور نگاه داشتن انسان ها از جيم اين است که از آنها تقاضا کند به قايق بيايند و به خانواده اش که در تب آبله مي سوزند، کمک کنند. و اگر قبلاً از ضعف و حماقت و ترسو بودن انسان ها آگاه نبوده، خيلي زود اين را فهميده است، زيرا تمام کساني که با او برخورد داشته اند اين موضوع را به او ياد داده اند، دشمني خانواده هاي گرينجرفورد و شپردسان، حمله ي دوک و کينگ به قايق، جنايت خانواده ي باگ، گروه شکنجه گران، و حرف هاي کلنل شربرن. هر چند اين آگاهي عميق و تلخ او درباره ي تباهي انسان هرگز مانع از دوستي اش با انسان ها نمي شود.
هيچ گونه غرور و تکبري او را از درستکاري باز نمي دارد. او مي داند چه وضعيتي دارد و بدان احترام مي گذارد - او واقعاً شخص قابل احترام و متمايل به شبيه شدن به « مردم درستکار » - اما ساده و بي تکلف است. هرگز جايگاهي نداشته، همواره فرودست از همه ي فرودست ها بوده، و ثروت قابل توجهي را که در ماجراهاي تام ساير به دست آورده به نظرش واقعي نمي آيد. وقتي دوک پيشنهاد پذيرش او و جيم را در دستگاه شخصي خود مي دهد، فقط مي گويد: « خوب، اين کاري ساده بود و به همين دليل ما انجامش داديم ». دوک و کينگ به اقسام روش هاي ممکن به او آزار مي رسانند، از او سوء استفاده و او را استثمار مي کنند، با اين حال وقتي مي شنود که آن ها از سوي يک گروه خلاف کار مورد تهديد هستند، واکنش طبيعي اش هشدار دادن به آن ها است. و وقتي نمي تواند به هدفش برسد و اين دو مرد قيرمالي شده و پراندود مي شوند و به نرده بسته مي شوند، با خود مي انديشد: « خوب، از ديدن اين صحنه حالم به هم خورد؛ براي اين افراد پست و رقت انگيز بيچاره متأسفم، به نظر مي رسد ديگر هيچ احساس بدي نسبت به آن ها در دنيا نخواهم داشت ».
و اگر هاک و جيم روي کلک در واقع اجتماع قديسان را تشکيل مي دهند، به اين دليل است که ذره اي غرور بينشان نيست. هر چند اين موضوع کاملاً حقيقت ندارد، زيرا تنها اختلافي که يک بار براي هميشه ميانشان پيش مي آيد، از مسئله ي غرور نشأت گرفته است. اين زماني پيش مي آيد که مه، جيم و هاک را از يکديگر جدا کرده است، جيم با تصور مرگ هاک به سوگواري مي پردازد، و سپس خسته و ملول به خواب مي رود. وقتي بيدار مي شود و مي بيند هاک برگشته، بسيار شاد و خوشحال مي شود؛ اما هاک او را متقاعد مي کند که اين فقط تصور او بوده و هيچ مه و جدايي و تعقيب و به هم رسيدن دوباره اي وجود نداشته، و سپس به جيم اجازه مي دهد « تفسير » خود را از خوابي که حالا باور کرده که ديده، با جزئيات تعريف کند. سپس شوخي او آشکار مي شود و زير نور در حال افزايش سپيده دم هاک به برگ ها و پاروي شکسته ي درون قايق اشاره مي کند.
جيم به آشغال ها، سپس به من و دوباره به آشغال ها نگاه کرد. به قدري اين رؤيا را در سرش پرورانده بود که نمي توانست آن را فراموش کند و حقايق را به جاي اولش بازگرداند. اما وقتي در ذهنش همه چيز را مرتب کرد، بدون لبخند به من نگاه کرد و گفت: « پس اينا واس چيه؟ مي خواسم بت بگم که وختي همه جا رو دونبالت گشم و انقده صدات زده، بعدش خوابم برد، دلم شيکسسه بود چون گمت کرده بودم، و نمدونستم چه بلايي سرت اومده، بعد بيدار شدم و ديدم ورگشتي، بغض گلومو گيريفت و اشکم در اومد، مي خواستم زانو بزنم و پاتو ببوسم، و اينقذه خوشال بودم که نگو. اونوخ تو همش تو فکر اين بودي که چطور مي توني خرم کني، که چطور به جيم دروغ بگي. اين حقه ي کثيف و آشغالي بود، آشغال همون چيزيه که مردم صب به صب از خونشون بيرون ميذارن چون از داشتنش شرمنده ن ».
سپس به آرامي برخاست و بدون اينکه چيزي بگويد، به طرف کلبه رفت.
غرور برگرفته از احساسات انساني يکي از معدود غرورهايي تلقي مي شود که شأن درستي دارد و انسان را متأثر مي سازد، و در اين رده بندي، در هاک نشان ضعيفي از غرور مرتبه نمايان است، اما احساسش درباره ي موقعيتش به عنوان يک انسان سفيدپوست، در کل از بين مي رود: « پانزده دقيقه طول کشيد تا راضي شدم بروم و خودم را در برابر اين سياه پوست کوچک کنم؛ اما اين کار را کردم، و متأسف نيستم زيرا از اين به بعد باز هم، اين را مي کنم ».
اين اتفاق شروع آزمايش اخلاقي و پيشرفتي است که شخصيتي چنين اخلاقي مانند هاک ناچاراً بايد متحمل شود. و وقتي هاک، با پديد آمدن اين تأثير، برخلاف قوانين اخلاقي اي که هميشه به آن ها پايبند بوده، به فرار جيم از بردگي کمک مي کند، به شخصيتي قهرمان مبدل مي شود. شدت اين تلاش نشان مي دهد که او چقدر عميقاً درگير جامعه اي است که آن را نمي پذيرد. البته درخشش هزل گونه ي اين حادثه در راه حل مشکل توسط هاک است که نه از راه انجام « کار درست » بلکه انجام « کار نادرست » عملي مي شود. او فقط بايد با وجدانش مشورت کند، وجدان پسري جنوبي در ميانه ي قرن اخير است و به او مي گويد بايد جيم را به صاحبانش برگرداند. و به محض اينکه طبق وجدانش تصميم مي گيرد به جيم تصميمش را اطلاع دهد، سرشار از احساسات صميمانه و لذت بخش پرهيزگاري وجدانش مي شود. « چرا، تعجب آور است، براي اولين بار در زندگي ام احساس خوبي دارم و حس مي کنم همه ي تقصيرهايي که در تمام زندگي با من بودند از بين رفتند، و حالا مي دانم که مي توانم دعا کنم ». و بالأخره متوجه مي شود که نمي تواند تصميمش را تحميل کند و بايد آسودگي قلب پاکش را فدا و به فرار جيم کمک کند، به خاطر اينکه هنوز هم دليل درستي براي اعتقاد به برده داري پيدا نکرده است، او عقيده دارد که از طرفداران لغو قوانين که از برافتادن برده داري دفاع مي کنند، متنفر است. وقتي از او مي پرسند که آيا انفجار ديگر بخار کشتي به کسي هم صدمه زده است يا خير، پاسخ مي دهد: « نچ، فقط يه کاکاسيا کشته شد »، و البته او هيچ نکته ي اشتباهي در اين اظهارنظر نمي بيند که کسي بگويد: « خوب، شانس آورديم، چون گاهي مردم آسيب مي بينند ». ايده ها و ايدئال ها هيچ کمکي به او در اين بحران اخلاقي اش نمي کنند. او ديگر بردگي را بيشتر از ازدواج تريسترام و لانسلوت تحقير نمي کند؛ او به شکلي عمدي و به اندازه ي هر عاشق ممنوع داستان هاي عشقي، گناهکار است و لعنت شدن به خاطر از خودگذشتگي فردي را مي پذيرد، هرگز در عدالت تنبيهي که متحمل شده ترديد ندارد.
هاکلبري فين چندين بار از کتابخانه ها و مدرسه هاي معيني به دليل تخريب به اصطلاح اخلاقيات اخراج شده است. مقامات آنجا بر دروغ گويي، سرقت هاي جزئي، توهين به مسئوليت پذيري و مذهب، زبان بد و گرامر بد که در کتاب بارها تکرار مي شود، انگشت گذاشته بودند. ما به اين وسواس هاي افراطي مي خنديم، هر چند در حقيقت داستان هاکلبري فين کتابي واقعاً حاوي بدآموزي است - کسي که از روي تفکر، منطق اخلاقي انتقادي هاک را مطالعه کند، نمي تواند به تمامي و بدون ترديد و کنايه فرضيات اخلاقي قابل احترامي که او با آن ها زندگي مي کند را بپذيرد و نيز نمي تواند به عقيده ي هاک مبني بر اينکه اوامر روشن و صريح خرد اخلاقي چيزي جز باورهاي آن دوره و آن مکان نيستند، يقين بياورد.
مسلماً نبايد از معاني اخلاقي ضمني اين رودخانه ي بزرگ در هاکلبري فين غافل شد، اما مي توان اين استلزامات اخلاقي را به عنوان چيزي صرفاً مرتبط با رفتار فردي و شخصي درک کرد. و از آنجايي که جزئيات فردي مقداري ثابت محسوب مي شوند، تمايل پيدا خواهيم کرد که اين کتاب را قابل استفاده براي انسان در تمام دوره ها و مکان ها بدانيم، و آن را به عنوان کتابي « جهاني » مورد ستايش قرار دهيم. و همين طور هم هست؛ اما همانند بسياري از کتاب هاي ديگري که اين صفت را برايشان به کار مي بريم، اين کتاب نيز محلي و خاص است. ارجاع اخلاقي اين کتاب به ايالات متحده در دوران پس از جنگ داخلي است. زماني که، به تعبير اليوت، رودخانه ي مي سي سي پي، توسط « شهرنشين » ها فراموش شده بود.

جنگ داخلي و توسعه ي راه آهن به روزگاري که اين رودخانه شاهراه اصلي کشور بود پايان دادند. هيچ تقابلي نمي توانست تأثيرگذارتر از تقابل ميان نيروي حيات بخش نخست زندگي بر اساس رودخانه در بخش اول زندگي روي مي سي سي پي، و يادبودهاي غم زده ي بخش دوم آن باشد. و جنگي که روزگار غني مي سي سي پي را به پايان برد تغييري در زندگي در امريکا به وجود آورد که براي بسياري، شامل زوال ارزش هاي اخلاقي امريکا بود.البته نگاه کردن به گذشته و بهتر و معصوم تر دانستن آن نسبت به زمان حال، عادت انسان است. هر چند در اين مورد به نظر مي رسد اساسي عيني براي اين قضاوت وجود دارد. ما نمي توانيم تصديق و گواهي کساني چون هنري آدامز، والت ويتمن، ويليام دين هاولز، و خود مارک تواين را ناديده بگيريم، اين تفاوت در رويکرد عموم نسبت به چيزهايي که اکنون مورد پذيرش ما و مورد احترام در آرمان ملي هستند، ايجاد شد. و همه ي اين تغييرات که از چشم افرادي که نام برديم پنهان نماند، با احساسات جديد در مورد پول در ارتباط بود. به گفته ي مارک تواين پيش از آن « مردمي وجود داشتند که در آرزوي پول بودند »، و اکنون « به زانو افتاده و پول را مي پرستند ». انجيل جديد يک فرمان بيشتر نداشت « پول به دست بياوريد ». براي به دست آوردن پول شتاب کنيد و مقدار زيادي از آن را جمع آوري کنيد. سعي کنيد اين مقدار به شکل حيرت آوري زياد باشد، اين پول را از راه غيرشرافتمندانه به دست بياوريد، البته اگر مي توانيد، و آن را از راه شرافتمندانه حاصل کنيد، البته اگر مجبور هستيد. (3)

با پايان جنگ داخلي، کاپيتاليسم برقرار شد. تأثير آرام بخش مرزها به پايان خود مي رسيد و مردم امريکا به طور فزاينده اي به « شهرنشينان » و « ستايش کنندگان ماشين » تبديل مي شدند. مارک تواين خودش بخش جالب توجهي از اين شمول نوين شد. هيچ کس بيشتر از او ماشين را ستايش نکرد، او خودش را با وقف کردن خود به ماشين چاپ پيگ (4)، که اميدوار بود درآمدي حتي بيشتر از درآمدي که از نوشته هايش به دست مي آورد، نصيب او کند، خراب کرد و ستايش عصر ماشين را در اثر خود با عنوان يک يانکي اهل کانکتيکات در دربار شاه آرتور (5) تصنيف کرد. او صميمانه به اشخاص برجسته بنگاه بازرگاني امريکايي پيوست. هرچند در عين حال از روش نوين زندگي بيزاري مي جست و خاطرات تلخ تحقيرش را، با توضيح اخلاق فرومايه يا سليقه ي بد کساني که اين آرمان را شکل مي دادند و سرنوشت ملت را هدايت مي کردند، حفظ کرد.
مارک تواين درباره ي تام ساير گفت که اين « صرفاً تسبيح و تمجيدي است که در قالب نثر بيان شده است که به آن حال و هواي دنيوي مي دهد ». ممکن است اين، و حتي مستدل تر، درباره ي هاکلبري فين نيز گفته باشد، که تسبيح و تمجيدي براي امريکاي کهن تر است که براي هميشه از دست رفته، امريکايي که نقايص ملي بزرگي داشته، که سرشار از خشونت و حتي بي رحمي بوده است، اما هنوز حس واقعيتش را حفظ کرده بود، زيرا هنور اسير پول نشده، و پدري براي توهم و دروغ هاي غايي نشده بود. در برابر الهه ي پول، الهه ي رودخانه قرار دارد، که تظاهراتش صامت و بي صدا هستند، پرتو خورشيد، فضا، زمان بدون ازدحام، سکون، و خطر. اين رودخانه زماني که فايده کاربردي اش گذشت خيلي زود فراموش شد، اما همان طور که در شعر اليوت بيان مي شود: « اين رودخانه درون ما است ... ».
هاکلبري فين از نظر فرم و سبک تقريباً اثري بي نقص است. در تمام مدت تنها يک انتقاد به اين اثر وارد شده و آن اينکه جزئياتي که در داستان تام ساير آمده است، در اين داستان مفروض گرفته شده، و به تفصيل بسيار در بازي فرار جيم نقش داشته است. مسلماً اين حادثه بسيار طولاني است - در پيش نويس اصل بسيار طولاني تر بوده است - و مسلماً، مانند هر حادثه ي فرعي ديگري، حوادث رودخانه را کم رنگ مي کند. هرچند استعداد خاصي در اين کار هست، همانند ابتکاري که در نسخه ي ترکي بورژواي نجيب زاده اثر مولير انجام شده، و به اثر سمت و سوي ديگري داده است. اين را بيشتر مي شود گسترش ماشيني يک ايده به شمار آورد، هرچند ابزارهاي خاصي براي بازگرداندن هاک به گمنامي اش - از دست دادن نقش قهرمان، بودن در پس زمينه که خود او ترجيح مي دهد - لازم است، زيرا او در همه کار ميانه رو است و نمي تواند توجه و زرق و برقي که نثار قهرمان در انتهاي کتاب ديده مي شود را تحمل کند. براي اين هدف هيچ چيز بهتر از ذهن تام ساير با ملزومات اديبانه اش، ميل رمانتيک براي تجربه کردن و ايفاي نقش قهرمان و طرح ريزي ابتکاري زندگي براي نيل به اين هدف نيست.
فرم اين کتاب بر اساس ساده ترين فرم رمان، رمان به اصطلاح پيکارسک، يا رمان جاده اي، که حوادثش را در مسير سفر قهرمان مي چيند، بنا شده است. اما، همان طور که پاسکال مي گويد، « رودخانه جاده هايي هستند که حرکت مي کنند » و حرکت جاده در حيات مرموزش، از سادگي بدوي فرم فاصله مي گيرد: جاده خودش بزرگ ترين شخصيت يک رمان جاده اي به شمار مي رود، و جدا شدن قهرمان از رودخانه و بازگشتش به آن، الگوي قابل توجه و معناداري را مي سازد. سادگي خطي رمان پيکارسک توسط برخورداري داستان از يک نظم دراماتيک و صريح تغيير مي يابد: اين رمان داراي ابتدا، وسط، انتها و تعليق است.
در مورد سبک اين کتاب نيز نبايد تمجيدي کمتر از عنصر تعيين کننده در ادبيات امريکايي را به کار برد. نثر هاکلبري فين، شرافت گفتار محاوره اي امريکايي را در نثر مکتوب ايجاد کرد. اين امر کاري با اداي سخن يا دستور زبان ندارد. و به سادگي و آزادي در استفاده از زبان مربوط مي شود. در کل بيشتر با ساختار جمله سروکار دارد که ساده، مستقيم و روان است و ريتم کلمات و طرز بيان صدا را حفظ مي کند.
از نظر شيوه ي زباني، ادبيات امريکايي مشکل خاصي داشت. اين کشور نوپا دوست داشت چنين تصور کند که نشان محصول حقيقتاً ادبي، طمطراق و شکوهي است که نمي تواند در گفتار متداول يافت شود. بنابراين شکاف بزرگي بين زبان بومي و زبان ادبي، مي توان گفت حتي بيشتر از ادبيات انگليسي در همان زمان، ايجاد کرد. همين علت حلقه ي مفقوده اي است که اکنون و حتي در زمان خود در آثار بهترين نويسندگان مان در نيمه ي نخست قرن اخير احساس مي شود. نويسندگان انگليسي که در همين موقعيت قرار داشته اند، هرگز به دام مبالغه ي بلاغي که متداول آثار کوپرو پو، و بيش از آن ملويل و هاثورن بود، نيفتاده اند.
در عين حال که زبان ادبيات به شکل جاه طلبانه اي بلند مرتبه، و بنابراين همواره در معرض خطر دروغ پردازي بود، خواننده ي امريکايي شديداً علاقه مند به واقعيت هاي کلام روزمره بود. در واقع، هيچ شکلي از ادبيات تاکنون نتوانسته بود اين قدر ما را، به حد زبان روزمره ي خودمان، با مقولات کلامي درگير کند. « گويش محلي » که حتي در آثار نويسندگان جدي ما هم راه يافته است، فصل مشترک پذيرفته شده در نوشته هاي فکاهي عامه پسند بود. هيچ چيزي در زندگي اجتماعي به اندازه ي اشکال مختلفي که گفتار مي تواند به خود بگيرد، قابل توجه به نظر نمي رسيد، مثل لهجه (6) ايرلندي هاي مهاجر يا تلفظ هاي نادرست آلماني ها « گفتار عصا قورت داده ي » انگليسي ها، دقت مشهور بوستوني ها، صداي تودماغي کشاورزان يانکي، و کشيده حرف زدن اهالي پايک کانتي. البته مارک تواين اين علاقه را در سنت طنز کشف کرد، و هيچ کس نتوانست به اين خوبي با آن بازي کند. اگرچه امروزه تقليد دقيق گويش هاي طنزآميز امريکايي قرن نوزدهم به اندازه ي کافي کسل کننده به نظر مي رسند، اما تنوع بامزه ي گفتار در هاکلبري فين، که مارک تواين به آن مي بالد، هنوز بخشي از سرزندگي و نمک اين کتاب به شمار مي رود.
جدا از آگاهي مارک تواين نسبت به گفتار واقعي امريکايي، او توانست به نثري کلاسيک شکل بدهد. اين صفت براي نثر او، ممکن است عجيب به نظر برسد، اما لياقت اين صفت را دارد. اين نثر صرف نظر از غلط هاي املايي و اشکالات دستوري، به نظر مي رسد که برخوردار از نوعي جنبش به واسطه ي حد اعلاي سادگي، صراحت، وضوح و وقار است. اين ويژگي ها به هيچ وجه تصادفي نيستند. مارک تواين، که بسيار مطالعه مي کرد، علاقه شديدي به مشکلات سبک داشت؛ نشانه ي اين حساسيت شديد ادبي را مي توان در جاي جاي نثر هاکلبري فين مشاهده کرد.
اين همان نثري است که ارنست همينگوي در ذهن داشت، زماني که گفت: « تمام ادبيات امريکاي مدرن نشأت گرفته از کتاب هاکلبري فين مارک تواين است ». نثر خود همينگوي نيز به طور مستقيم و آگاهانه ريشه در اين کتاب دارد؛ به همين ترتيب است نثر دو نويسنده ي مدرن، گرترود استاين و شروود اندرسن، که اغلب تحت تأثير سبک اوليه ي همينگوي بودند ( گرچه هيچ يک نتوانستند به خلوص الگوي خود پايبند بمانند )؛ و نيز بهترين نمونه هاي نثر ويليام فاکنر، که مانند نثر خود مارک تواين، سنت محاوره اي را با سنت ادبي تقويت مي کند. در واقع، مي توان گفت که تقريباً هر نويسنده ي معاصر امريکايي که آگاهانه به مشکلات احتمالي نثر مي پردازد، بايد مستقيم و غيرمستقيم، تأثير مارک تواين را احساس کرده باشد. او استاد سبکي است که از بي تحرکي صفات چاپ شده مي گريزد، در گوش ما با بي واسطگي آواي شنيداري، آوايي که حاکي از حقيقتي بي تزوير است، نجوا مي کند.

پي‌نوشت‌:

1. The Dry Salvages.
2. در شب زنده داري فينگان اثر جويس، مارک تواين و هاکلبري فين مرتباً ظاهر مي شوند. البته تم رودخانه ها در اين کتاب غالب است، و نام هاک براي هدف جويس مناسب است، زيرا فين يکي از نام هاي متعدد قهرمانش است. عشق مارک تواين و استعدادش در زبان محاوره اي دليل ديگري براي علاقه جويس نسبت به او به شمار مي رود.
3. Mark Twain in Eruption, ويراسته ي برنار دي ووتو، ص 77.
4. Paige.
5. A Connecticut Yankee in King Arthur’s Court.
6. brogue.

منبع مقاله :
تريلينگ، ليونل؛ (1390)، تخيلات ليبرالي (مقالاتي درباره ي ادبيات و جامعه)، ترجمه ي مؤسسه خط ممتد انديشه، تهران، مؤسسه انتشارات اميرکبير، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.