1- مقدمه
واژه ي ديالکتيک ( Dialektike ) در زبان يوناني از فعل Dialegesthai( ) منشعب شده است. کلمه ي اخير بمعني « بحث کردن، به نوبت صحبت کردن و با يکديگر گفتگو کردن » است. خود اين کلمه مرکب از پيشوند Dia و فعل Legin مي باشد. پيشوند Dia معاني گوناگوني از قبيل « با هم، سراسر، از راه و بسبب » دارد. فعل Legin به معانيي از قبيل « صحبت کردن، سخن گفتن، گردآوردن، برگزيدن و دسته بندي کردن » مي باشد. از طرفي فعل Legin ريشه ي کلمه (Logos ) ( ) است و خود Logos بمعناي « کلمه، سخن، بيان، عقل و ... » مي باشد. از طرف ديگر فعل Dialegesthai ريشه ي ديالوگ Dialogue( ) است.در نظام فکري افلاطون روش ديالکتيکي بدين صورت است که عقل در محاورات اوليه بنام سقراط وارد عرصه ي گفتگو شده و سعي دارد که با برشمردن امور جزئي و پراکنده به امر کلي و ايده آنان دست يابد، تا بر اساس آن، به تعريف امور دست زده و سپس با اين تعريف توافق شده، گفتگو و ديالوگ ميان خود و طرفين را به انجام برساند. طرفين در اين ديالوگ، ضمن کشف ايده ي امور بطور ضمني به نقايص عالم حس پي مي برند و اين آگاهي، طرفين را معترف به جهل و ناتواني خود نسبت به شناخت حقيقي امور مي کند. اذعان به اين نقص در واقع آغاز تربيت اخلاقي نيز محسوب مي شود؛ بعبارت ديگر هدف اصلي سقراط از آشکار کردن نقصها و تضادها، صرفاً تعليم منطقي و فلسفي نيست، بلکه هدف او بيشتر به اخلاق و تربيت معطوف است، از اينرو در اينجا ديالکتيک که همان ظهور تناقض ها و ضعف هاي طرفين است، نه تنها بخش نظري، بلکه بخش عملي عقل و تمام شخصيت مخاطب را نشانه مي رود.
در محاورات دوره ي مياني، تحولي در معناي ديالکتيک رخ داد که با اوصافي که از سقراط تاريخي مي دانيم، مغايرت دارد. در اين محاورات ديالکتيک بعنوان عاليترين روش فلسفي معرفي شده که والاترين فنون انساني است. « ديالکتيک سرآمد و رأس همه علوم است. » (3) « ديالکتيک تنها به خود هستي که هميشه با خود برابر است، توجه دارد. » (4) موضوع ديالکتيک در نزد افلاطون جستجوي ذات لايتغير است؛ اين جستجو از عالم متغير حسي آغاز و بمراتب رياضي، اخلاقي، عقلي و در نهايت به شهود مثال خير که مبدأ هستي و شناخت ساير امور است، مي رسد. در طول مسير رسيدن به مثال خير، همه ي دانشها که معطوف بمراتب مادون مرتبه ي مثال خير هستند، بعنوان ابزار و پله هاي صعود ديالکتيسين بحساب مي آيند. افلاطون در رساله ي اوتيدم فقره ي 290 در اين باره مي گويد: « همه ي دانشها و هنرها فقط طعمه به چنگ مي آورند و آن را به اهل ديالکتيک که راه بکار بردن آن را مي دانند، تحويل مي دهند. » در مسير عروج بسوي مبدأ عالم است حقيقت ديالکتيک در وجود فيلسوف تحقق يافت و او لياقت آن را پيدا مي کند که با وجودي آغشته به معرفت و شهود به ميان مردم آمده و به رتق و فتق امور ايشان اقدام نمايد و در پرتو علم و معرفت خويش که از منبع و مثال خير تغذيه مي شود، به خود اجازه مي دهد که براي سر و سامان دادن به زندگي مردم و امور شهر و کشورش به فکر تربيت حاکم حکيم و حاکم کردن او باشد.
2- ديالکتيک در محاورات اوليه
اگر سير فکري افلاطون را همراه با محققان به سه دوره اوليه، مياني و پاياني تقسيم کنيم، اين تقسيم بندي با نحوه حضور سقراط بعنوان روح فلسفه افلاطون، همخواني دارد.حضور و روش وي در اين محاورات به « صورت ديالکتيک » يا گفت و شنود است، بدين صورت که وي با کسي داخل گفتگو مي شد و مي کوشيد، تا از او افکارش را درباره ي موضوعي بيرون بکشد؛ مثلاً او خود اعتراف مي کرد که نمي داند، شجاعت واقعاً چيست؟ و از شخص ديگر مي پرسيد که آيا او در اين موضوع هيچ آگاهيي دارد يا نه؟ در اين حين او مباحثه را به جهتي مي کشاند تا آن شخص کلمه « شجاعت » را بکار ببرد، آنگاه از او درباره ي چيستي « شجاعات » مي پرسيد و در عين حال خود نيز اعتراف مي کرد که چيزي در اين باره نمي داند، وقتي طرف تعريفي را ارائه مي داد، سقراط به او مي فهمانيد که يکي دو اشکال کوچک هست که دوست دارد، روشن شود و بهمين ترتيب سؤالات را ادامه داده و بطرف مقابل اجازه مي داد تا تمام چيزهايي را که درباره موضوع مي داند، ارائه دهد و خود جريان گفتگو را در اختيار مي گرفت و بحث همچنان ادامه مي يافت که با موفقيت همراه بود و يا بي نتيجه پايان مي يافت. (5)
وي در محاورات اوليه که موضوعشان اخلاقي و تربيتي است؛ منحصراً فيلسوفي است اخلاقي و نظريه يي ارائه نمي کند و تظاهر به درک عوامانه از فلسفه داشته و ناقد سياست رايج در آتن است، شيوه تحقيق وي نقض کننده است، زيرا او نظريه هاي ارائه شده توسط خود و ديگران را در نهايت با استدلالهاي نقض کننده رد و يا بلاتکليف وامي گذارد. (6)
3- ماهيت روش سقراط
« روش سقراط از سوي محققان در دوره جديد به نام « النخوس » (7) تعبير شده است. فعل هم ريشه ي آن ( Elenchein ) است و بيانگر عملي است که در حال انجام گرفتن است. (8) اين فعل بمعني « دقيق بررسي کردن »، « استنطاق کردن » و « ابطال کردن » است. » (9) نيت سقراط از بکار بردن اين روش آگاهاندن مخاطبان بميزان توانايي شان در شناخت امور و در نهايت ناتواني آنها در دريافت معرفت حقيقي است، از اين رو بحث همواره بي نتيجه پايان مي يافت، چرا که اگر گفتگو به نتيجه يي مي رسيد، ممکن بود اين شائبه در ذهن دو طرف خطور کند که نتيجه ي مطلوب حاصل شده و آنها در اين موقعيت احساس دانايي کرده و دست از ادامه گفتگو بردارند. بهمين دليل گفتگوها در محاورات اوليه کاملاً گشوده مي ماند، تا مخاطب همواره در حالت تعليق و سرگرداني بسر برده و در اين ورطه ي سرگرداني خوب پخته شود، احساس خستگي کرده و در نهايت بضعف خويش اعتراف کند. ديالکتيک در اين مرحله در خدمت آگاهاندن و اعتراف افراد به جهل خويش است.سقراط با پيش کشيدن مباحث متنوع و آوردن مثالهاي بسيار، نفوس و اذهان مخاطبان خويش را که برحسب طبقات معرفتي- وجودي افلاطون بسبب انس با محسوسات ثبات و قرار نداشته و دچار آشفتگي است، آشفته تر مي ساخت. ببيان ديگر سقراط با کثرت سؤالها و سرگرداني ناشي از آن به نبرد با کثرت و سرگرداني حاکم بر ذهن و روح مخاطب مي رود و هدف نهايي وي نشان دادن توانايي فرد در وادي حس و کثرات ناشي از آنهاست که از اين طريق زمينه ي ظهور « مفهوم کلي » را مهيا کند، مفهومي که حکم نجات دهنده ي سقراط و مخاطبش را از آشفتگي بازار پرهياهوي حس بازي مي کرد؛ بعبارت ديگر اگر مرتبه ي حس را به سراب تشبيه کنيم، اميد بدست آوردن نتيجه در آن کاري بيهوده است و تلاشهاي فرد در اين وادي هنگامي مي تواند بثمر برسد که او از اين رفت و آمدهاي بي حاصل خود درصدد تغيير مسير برآيد و به ماهيت ابتر اين وادي پي ببرد. سقراط نيز در اين مرحله با خسته کردن طرف مقابل، در اين نيت است که او را از اين مرتبه و مقام، از حيث وجودي جدا سازد. از آنجايي که براي وادي سراب مقصدي وجود ندارد، تا روشي براي رسيدن به آن اختيار شود، سقراط در اينجا روش خاصي را بکار نمي برد، چون درصدد اثبات امري نيست، جز اثبات جهل و ناداني افراد دخيل در گفتگو.
بررسي مفهوم « جهل » از حيث هستي شناسي و معرفت شناسي مي تواند ما را تا حدودي با دلايل سقراط در اتخاذ روش تخريبي و ابطالي در محاورات اوليه آشنا سازد. « جهل » در طبقه بندي مفاهيم در نظام افلاطوني در طبقه « مفاهيم عدمي » قرار مي گيرد؛ يعني از نبود امري در خارج حکايت دارد. در حالي که شناخت و معرفت حقيقي بايد از يک واقعيت خارجي خبر دهد، خود شناخت نيز مشروط به « حکم » است، يعني تا حکمي صورت نگيرد خبري و آگاهيي واقع نمي شود و تا آگاهي و خبري در ميان نباشد، شناختي منعقد نمي شود. پس حکم از امري وجودي خبر مي دهد؛ يعني در فرايند حکم که در عقل صورت مي گيرد، بايد يک فرايند واقعي و وجودي وقوع يابد و از آنجايي که وجود خارجي با « وحدت و تشخّص » همراه است، از اينرو عقل نيز براي حکايت گري از چنين وجود واحدي در خارج بايد در فرايند حکم با ارتباط دادن موضوع و محمول ( که دو امر مجزا هستند ) با فعل ربط به « وحدت » آنها حکم کند. بعبارت ديگر؛ عقل بايد با نشان دادن ربط وجودي در فرايند حکم، عين ربط بودن وجودي را در خارج نيست به امري واقعي ديگري نشان دهد، از اينرو اگر عقل بخواهد از واقعيت خارجي حکايت کند بايد کار خويش را بر روي مفاهيمي انجام دهد که شأن وجودي و حکايتگري از خارج داشته تا آنها بتوانند، پلي باشند براي عقل، تا او بواسطه ي حکم به خارج راه يافته و از آن خبر دهد. بنابراين، عقل با مفاهيم عدمي که حکايت از امري خارجي ندارند، نمي تواند حکمي صادر کند که شأن حکايتگري از خارج داشته باشد. اگر ارتباطي بين مفاهيم عدمي صورت مي گيرد، از عدم انجام فعلي و نبود پيوندي وجودي در خارج حکايت دارد.
از اينرو، سقراط در محاورت اوليه با دو امر سر وکار دارد؛ يکي مفاهيم عدمي موجود در ذهن مخاطب و غرور بيهوده ي دانايي که در واقع سرابي بيش نيست و از طرف ديگر با هستي سيلان حسي که شأن ثابت نداشته و حکم عقلي و مفهومي بر روي آن منعقد نمي شود. پس او ناچار به اتخاذ روش ابطال و تخريبي است تا بنا و بستر پايه هاي معرفت را در مراحل بعد مهيا کند. او در اين موقعيت يک ابطال گر است نه اثبات گرا. بنابراين، روش او روش بي روشي است. (10) البته اتخاذ اين روش بدين معنا نيست که او به قانوني و يا تعريفي در گفتگوهايش دست نيابد، اين تلقي از روش سقراط صحيح نمي باشد، زيرا او در طي اين محاورات بايستي پايه هاي يک نظام فلسفي را از زير آوار جهل مخاطب خويش بدر آورد، از اينرو ما با انواع روشها و معرفتها سروکار داريم، اما راه رسيدن به آنها از روش خاصي پيروي نمي کند.
4- نسبت شعر و امکان « کسب معرفت » با ديالکتيک
اين ويژگي اخير روش سقراط به جنبه ي شعري تفکر افلاطون باز مي گردد، زيرا افلاطون در محاورات خويش:چون شاعري انديشه ها را بمرحله امکان برمي کشد، و اين امر به او اجازه مي دهد که عقيده ي خود را معلق بگذارد. فهميدن ديالوگ فلسفي اين نيست که جنبه ي هنري بي طرفانه ي آن دريافته شود، بلکه اين است که خواننده در درون خود احساس کند که تکليف تحقق بخشيدن در خود خويش را بايد براستي جدي تلقي نمايد، زيرا ديالوگ، ابلاغ نامستقيم حقيقت در شکل فلسفي تفکر است. (11)
نيچه درباره ي نسبت ديالکتيک و شعر مي گويد:
انديشه هاي ديالکتيکي براي فيلسوفان همانقدر اهميت دارد که شعر براي شاعر، اگر فيلسوف براي متقاعد کردن ديگران متشبث به مباحثه و مناظره ي استدلالي مي شود، به اين علت است که مي خواهد شيفتگي خود را تحت اختيار درآورد و تداومش را حفظ نمايد. درست همانگونه که کلمات و اشعار براي يک درام نويس وسيله يي نيمه رسا براي بيان آنچه ديده و تجربه کرده است، مي باشد. براي فيلسوف نيز ديالکتيک و موشکافيها و مناظره هاي استدلالي بمنظور تخطئه ي مخالفانش و نيز نتيجه گيريهاي ناشي از آن، تنها طريقه يي است که مي تواند آنچه را که ديده و دريافته است به ديگران تفهيم نمايد، اما اين طريقه نيز متأسفانه نمي تواند گوياي کاملاً دقيقي از درک فيلسوف باشد. (12)
از سوي ديگر، مي توان کار سقراط را در اين مرحله همچون کانت در نقادي عقل محض دانست؛ يعني تحقيق در شرايط و امکان کسب معرفت در فرايند گفتگو و تعيين ميزان و حدود توانايي افراد در اين باب. اما سقراط برخلاف کانت در صدد حد زدن به فاعل شناسا براي تعيين حدود فعاليتش بدين معنا که اگر از اين حدود پاي فراتر گذارد، دچار توهم و تناقض مي شود، نيست. بلکه سقراط مي خواهد نشان دهد اگر فاعل شناسا در حدود حسي و حتي عقل خويش در جا زند؛ نسبت به معرفت حقيقي عالم و ارتباط اجزاء مختلف آن، دچار توهم و تناقض مي شود، از اين رو فاعل شناسا بايد با گذر از مرتبه ي حس و حتي عقل، حدود واقعي خويش را شناخته و به تواناييهاي شگرف خويش پي ببرد. کانت گذر کردن عقل از حدود حس و فاهمه و وارد شدن او در وادي مابعدالطبيعه را رهزن عقل در شناخت مي دانست؛ در حالي که در نظر افلاطون و سقراط ماندن فاعل شناسا در اين مراتب، رهزن او در امر تحصيل معرفت حقيقي است.
5- روش مامايي (13) سقراط در گفتگو
در محاورات اوليه چون مخاطب سقراط هنوز خام است و در سر غرور دانايي دارد، او براي از بين بردن چنين حالتي، طرف خويش را با پرسش و پاسخهاي متوالي، به محک تجربه گذارده، و در نهايت با همين عمل ادعاي طرف را بنحو ضمني باطل مي کند. او در ادامه ي روند کار و براي آنکه طرف مقابل را از خود نرنجاند و همراهي او را استمرار بخشد، با اعتراف به ناداني خود و اينکه او نيز بيشتر از طرف مقابل، مطلبي نمي داند همدردي خود را نسبت به او اظهار کرده، تا فرد مقابل از حيث رواني دچار جبهه گيري نشده و به ادامه گفتگو و طلب معرفت مشتاق شود، از اين رو بسته به موضوع مورد بحث و ميزان دانايي و اشتياق طرف براي ادامه راه، فضاهاي متفاوتي بر جو کلي ديالوگ حاکم است.سقراط در رساله ي ثئاي تتوس عنوان مي کند که رسيدن به تعريف واحد در امر شناسايي نافرجام است. (14) اما در عين حال مي افزايد که او از تلاش در اين راه خسته نشده و هميشه بدنبال تحقق و کشف آن بوده است. در اثناي بحث چون در مخاطب خويش طلب مغفرت را مي بيند، به او تذکر مي دهد که تو درد زاييدن داري، اين سخن سقراط حاکي از آن است که ثئاي تتوس چيزهايي از موضوع دانسته و براي بارور کردن آنها نيازمند بحث بيشتري با افراد داناست. سقراط براي اينکه روش خود را براي او روشن سازد، نام مادر خود « فارينه » را مي برد و او را « ماما » خطاب مي کند. او در اين لفظ اشاراتي غيرمستقيم به روش خود کرده و وجوه تشابه و تفاوت روش مامايي با روش خويش را اينگونه بيان مي کند: (15)
اينطور نيست که زنان گاه کودک حقيقي بزايند و گاه کودک خيالي و نيز وظيفه ي ماما اين نيست که کودک حقيقي را از کودک خيالي و دروغين بازشناسد. ولي سقراط بزرگترين امتياز خود را در اين مي داند که هنگامي که مردي در شرف زاييدن است، مي داند که کودکي ناقص يا دروغين خواهد زاييد يا فرزندي کامل و راستين. (16)
او اين کار خود را در تربيت افراد، از طريق تذکر آنها به داشتن نطفه ي طلب معرفت و نيز پرورش آن در نفسشان، وظيفه الهي خود دانسته و مي گويد:
خداوند مرا مأمور کرده که به زاييدن ديگران ياري رسانم. (17)
سقراط در ابتداي محاوره روش خود را تشريح و در اثناي محاوره عملاً آن را بکار مي گيرد. او در پايان گفتگو به ثئاي تتوس مي گويد: « آيا هنوز در مورد شناسايي آبستن است و درد زايش دارد، يا هر چه داشته، زاييده و خلاص شده است. » مخاطب که تحت تأثير روش سقراط قرار گرفته، اعتراف مي کند که اين روش، او را بر آن داشته تا بيش از آنچه مي داند بر زبان آورد. سقراط دوباره بر الهي بودن هنر خود تأکيد کرده و اميدوار است که اگر ثئاي تتوس مجدداً آبستن شد فرزندان بهتري بدنيا آورد و اگر هم نتواند باردار شود، همين تذکر او را کافي خواهد بود که او نسبت بميزان دانايي و ناداني خويش آگاه است. (18)
سقراط در اين تمثيل با پيش کشيدن مثال « ماما » و اشاره غيرمستقيم بعمل باردار شدن و درد زايمان مخاطب خويش را که با محسوسات انس دارد، متوجه حساس بودن کار طلب معرفت، مي سازد. چرا که در طول مدت بارداري، مواظبت و مراقبت شرط زنده ماندن جنين است و اين وظيفه خطير نيز متوجه خود زائو ( طالب معرفت ) است و کار ماما تنها نظارت و معاونت است، ماما همراه هميشگي زائو نيست، از اينرو کار عمده بايد بوسيله ي خود زائو انجام گيرد. سقراط براي اينکه او را متوجه اين نکته کند، در فقراتي ديگر، رساله ي خود را در ظاهر عقيم معرفي مي کند که فرد در فرايند طلب معرفت به « خود اتکائي و اعتماد بنفس » رسيده و در هنگامي که ماما نيست، از خود و کودک نو رسيده مواظبت کرده و از عهده ي پرورش او برآيد.
در تبيين مطالب فوق بايد گفت که نکته اصلي در اين تمثيل « درد زايماني » است که بلافاصله و مستقيماً فرد طالب معرفت را متوجه خود مي کند و اينکه او در هنگام طلب معرفت با دو چيز مواجه است؛ يکي خود او ( مادر ) و ديگري معرفت او ( جنين )؛ در اينجا مخاطب بطور همزمان در دو مقام « متکلم و مخاطب » قرار گرفته و با خود به گفتگو و حديث نفس مي پردازد. ببيان ديگر فرد مجبور است که در فرايند گفتگو و کسب معرفت در دادگاه شناخت هم داور باشد و هم متهم. در اين موقعيت بين قواي نفساني او نبردي در مي گيرد که حاصل اين نبرد ظهور معرفت است و اين معرفت چون در درون خود او ظهور يافته، همان جنين نورسيده بوده و محصول در خود فرو رفتن و « خودشناسي » خود اوست. فرد در اين موقعيت باردار بوده و آبستن معرفت است. به تعبير ديگر فرد در هنگام تأمل و خودشناسي، در کار توليد معرفت بوده و حجابهاي ميان لايه هاي وجود خود را کنار زده و با حقيقت وجود خويش بنحو عريان روبرو مي شود. هر چه اين تأمل عميقتر باشد فرد حقيقت عريان خويش را در آغوش خود محکمتر فشرده و از لذت بيشتري برخوردار خواهد شد و قطعاً فرزند حاصله از اين معاشقه و معانقه ي وجودي فرزندي سالم و قوي خواهد بود که انس و صميميت والدينش را براي هميشه با خود خواهد داشت.
6- ديالوگ و رهايي از پندار
در ميانه ي گفتگو و ديالوگ است که تناقضهاي طرفين در پاسخهايشان ظاهر مي شود، از اين رو در برابر سفسطه که دشمن حقيقت است، کافي نيست که انسان بر ادعاي خود استوار بماند و پافشاري کند، بلکه تسلط و داشتن هنر آشکارسازي تناقضها در اين موقعيت مي تواند ياري رسان باشد. هنر ديالکتيک که هنر عيان ساختن تناقض هاست و هنر پاک ساختن است، سبب مي شود که از راه رد ادعاها، آدمي به ناداني خويش آگاه شود و با اين روش راه را براي پيشرفت باز مي کند. کسي که گمان مي برد که مي داند، آماده نيست چيزي بياموزد. ولي اگر از کسي که گمان مي برد که مي داند و درست داوري مي کند، سؤالهايي بکنند، در پاسخ، گاه چنين مي گويد و گاه چنان. ديالکتيک تناقضهايي را که در پاسخهاي اوست در کنار هم نهاده و از اين راه آشکار مي سازد که پندارهاي متزلزلي که در يک زمان و درباره ي يک موضوع بيان کرده است با يکديگر متناقضند. بدين طريق صاحبان پندار از بزرگترين و متحجرترين خيال باطلي که درباره ي خود دارند، آزاد مي شوند و اين آزادي چندان زيباست که دل انگيزتر از آن در تصور نمي گنجد و نيز براي کسي که آن را به چنگ مي آورد اطمينان بخشتر از هر آزادي ديگريست. (19)در محاوره ي سوفيست مانند ديگر جاها، سقراط که نماينده ي لوگوس و عقل کلي است و با ديده ي وجودي اين عقل، امور را با هم نگريسته و به نسبتهاي ميان آنها آگاه است و مباحث را از طريق اشتراکات و اختلافات امور پيگيري مي کند، جايش را به بيگانه مي دهد و بحث ميان بيگانه و ته ئه تتوس درباره هنر سوفيستي جريان مي يابد. بحث بدينجا مي رسد که قانونگذاري هنري است که روح را از ترسويي و لجام گسيختگي و ظلم مي رهاند و در ادامه مي افزايد که براي رهاندن روح از ناداني، هنر آموزش برترين هنر بشمار مي آيد. خود اين هنر نيز براساس ناداني به انواعي تقسيم مي شود و بزرگترين نوع ناداني که با مجموع ديگر نادانيها برابر است؛ آن ناداني است که آدمي چيزي را که نمي داند، گمان کند که مي داند. همه ي عيبها و ناکامي هاي روح ناشي از اين نوع است که آن را « ابلهي » مي نامند و « تربيت » آن آموزشي است که مسئول رفع اين بيماري روحي است . (20)
7 - گفتگو و ظهور قواعد و معيارهاي اخلاقي
يکي ديگر از برکات گفتگو ظهور معيار و قواعد اخلاقي در ميانه گفتگوست، زيرا فرد دخيل در ديالوگ، براي آنکه از مدعاي خويش دفاع کند، بناچار سلوک علمي و عملي خويش را تحت قواعدي در مي آورد و چون اين قانون کلي بوده، رفتار خود او را نيز شامل مي شود، از اين رو فرد در ادامه ي گفتگو ناچار بايد از اين قواعد تبعيت کند و گرنه دچار تناقض در رفتار و گفتار مي شود و اگر مباحث گفتگو شأن تربيتي و اخلاقي داشته باشند اين قواعد، ظهور و بروز بيشتري داشته و فرد طالب معرفت علاوه بر اينکه متعهد است که از قوانين نظري تبعيت کند، مجبور است تعهد عملي و اخلاقي خويش را ضميمه تعهد نظري کند و بيش از پيش به قانون گردن نهد. در ادامه به چگونگي ظهور اين قواعد در خطابه ي دفاعيه و محاوره ي کريتون و پاي بندي سقراط به اين قواعد مي پردازيم.سقراط در خطابه ي دفاعيه عنوان مي دارد که سليقه و خواست فردي و نيز سودمندي و ضرر شخصي ملاک درستي و نادرستي امور نيست، بلکه بايد « حقيقت امور » معيار سود و زيان و سلايق ما باشد. او در اين باره مي گويد:
ممکن است کسي بگويد که سقراط، با به خطر انداختن جان خود کار ابلهانه يي انجام داده، ولي اشتباه او در اينجاست که او گمان مي کند، وقتي کسي به کاري دست مي زند، بايد در اين انديشه باشد که آن کار به مرگ مي انجامد يا به زندگي نه اينکه کار في نفسه درست است يا نادرست. (21)
و در ادامه خطاب به آتنيان و در پاسخ به پيشنهاد احتمالي به او در مقابل ترک رسالتش و يا امکان رهايي او از محکوميتش مي گويد:
آتنيان، شما را دوست دارم و محترم مي شمارم ولي فرمان خداوند را محترمتر از فرمان شما مي دانم. (22)
1-7- نسبت معيارهاي عقلي- اخلاقي و فرمان خداوند در گفتگوهاي سقراطي
از بيانات بالا مي توان دو نتيجه گرفت: يکي اينکه، ملاک درستي و نادرستي امور هنگامي بر آدمي نمايان مي شود که او با زندگي راستين درصدد کسب معرفت و دانش راستيني باشد که متعلق آن فرمان خداوند باشد، تا بدين وسيله بحقيقت فرمان خداوند راه يافته و آن را بر سليقه خود و ديگران ترجيح دهد. نکته ي ديگر اينکه، سقراط ميان معيار تشخيص درستي و نادرستي با فرمان خدا رابطه اين هماني و وحدت برقرار مي کند؛ يعني محتواي امر الهي هر چند تعبدي است، اما معرفت راستيني که با اخلاق و عقلانيت همراه است، منتج به آن مي شود. با قبول اين نکات يکي از اتهامات سقراط که تضعيف دينداري و پرستش خدايان يوناني است، رد مي شود. زيرا سقراط با گفتگوهاي خود و بيان معيار صحيح براي سنجش امور، درصدد دفاع از دانش و خرد بوده و در آخر اين امور را با فرمان خداوند يکي مي داند و حتي عملاً با رفتن بپاي چوبه ي دار، خود را فداي شناخت راستيني مي کند که فرمان خداوند است.از سوي ديگر ممکن است که اتهام آتنيان به سقراط مبني بر تضعيف دينداري و توهين به خدايان آن روز يونان، صحيح باشد، زيرا سقراط با منش و سلوک رفتاري خود در دو حوزه ي نظري و عملي، همواره بدنبال ملاک « يگانه يي » براي تشخيص درستي امور بوده و با اين کار خود علاوه بر زير سوال بردن سلايق افراد، بطور ضمني، سلايق خدايان متنوع يوناني را نيز زير سوال برده و اين عمل او نوعي توهين به آنها تلقي شده است. اگر اين استدلال اخير صحيح باشد و اگر زندگي و سلوک سقراط مؤيدي بر آن است. سقراط بنحو غيرمستقيم همانطور که درصدد شناخت صحيح و يگانه است، خدايان يوناني را که در برخي از موارد با هم در کشمکشند، زير سوال مي برد و با اين کار خود علاوه بر قبول اتهام، با شرک و تکثر در حوزه ي نظر و زندگي فردي و اجتماعي به مبارزه بر مي خيزد، در اينجا او به مرام « توحيدي » نزديک شده است، از اينرو زندگي الهي در پيش گرفتن همانا زيستن بنحو عقلاني است و اين پيام جاودانه سقراط است براي بشريت و بخصوص دينداران که بر دين خود استوار بمانند. در واقع ارائه ي معيار درست در حين گفتگو از سوي سقراط ريشه در ارتباط و ديالوگ وي با خداوند دارد.
سقراط در رساله ي کريتون دوباره معيارهايي براي سنجش اعمال انساني ارائه مي دهد، در جايي که کريتون به وي پيشنهاد مي کند که تا فرصت باقي است، براي نجات خويش گريختن اختيار کند. سقراط از اظهار محبت کريتون نسبت به خود ابراز رضايت مي کند، ولي در اين موقعيت حساس که ديگر جاي درنگ کردن و طرح بحث و رد و بدل شدن پرسش و پاسخ نيست، درصدد است که دوباره با روش هميشگي خود که بسيار هم وقت گير است، درستي يا نادرستي پيشنهاد دوست خويش را آشکار سازد، و خطاب به او مي گويد: « سخن تو بايد مورد بررسي و تحقيق قرار گيرد تا مشخص شود که آيا بايد مطابق با آن رفتار کرد يا نه؟ زيرا روش من در زندگي آن بوده که از عقيده يي پيروي کرده ام که درستي آن بر ساير عقايد آشکار بوده است » .(23)
2-7- ظهور حقيقت در کشاکش گفتگو
در مطالب بالا، تصوير گفتگوهاي سقراط در حين محکوميت و در هنگام پيشنهاد فرار و قبل از رفتن بسوي مرگ، حاکي از آن است که در محاورات افلاطون ميان محيط گفتگو حالات و روحيات اشخاص موجود در گفتگو، محتواي موضوعات مطرح شده در ميانه ي گفتگو و عوامل ديگر ارتباط هنرمندانه يي وجود داشته که اين ارتباطات در خدمت ظهور حقيقتند، زيرا در فضاي حاکم بر گفتگو و در برخورد انديشه هاي طرفين است که تناقضها و تضادها رخ داده و از دل اين تضادها « حقيقت » خود را بر همگان آشکار مي سازد. به بيان « اصالت وجود »، « وجود » در وهله ي اول بخودي خود رخ نمي نمايد، بلکه ما از اشتراکات و اختلافات که تجلي اويند، بسوي او رهنمون مي شويم. وجود چون منشأ « مابه الاشتراک و مابه الاختلاف » است، خود را در همين امور متضاد و متشابه نمايان مي سازد. ببيان ديگر شناخت و معرفت از حرکت و برخورد ميان نسبتهاي اختلافي و اشتراکي است که شکل مي گيرد، خود اين « شناخت » نيز چون از ميان تجليات اختلافي و اشتراکي وجود سر بر مي آورد، مشمول تجلي وجود شده و شأن وجودي پيدا مي کند. به تعبير هراکليتوس « واحد » خود را در اضداد آشکار ساخته و هماهنگي اضداد همان « واحد » است.در اين تصويرهاي ترسيمي، در صحنه ي محاکمه سقراط، کشمکش طرفين به بالاترين درجه ي خود رسيده و طرفهاي گفتگو چه آگاه باشند و چه ناآگاه، در حال آشکارسازي امري واحدند که آن امر واحد « حقيقت » امور به حساب مي آيد و هر چه اين درگيري و کشمکش بالاتر باشد، حقيقت جلوه ي بيشتري داشته و ماندگاري آن در صحنه تاريخ بيشتر خواهد بود. ماندگاري نام سقراط و همراهي ياد او با حقيقت و حقيقت طلبي نيز بهمين دليل است. در تصاوير اخير، نقش سقراط در آشکار کردن حقيقت، نقشي منحصر بفرد است، زيرا او بعنوان يک طرف گفتگو و درگيري، در خدمت آشکار کردن « حقيقت » است، « حقيقتي » که خود سقراط را نيز قرباني ظهور خود کرده است. حقيقت در اينجا بي رحمانه او را به چنگال مرگ مي فرستد تا خودخواهانه ظهور خويش را بنمايش بگذارد. مشابه چنين تصاويري در صحنه هاي حيات ديني همواره در ميان لايه هاي ظاهري و باطني زندگي مومنان در جريان است. در عرصه باطني، اين گفتگوهاي تضادآميز ميان لايه هاي مختلف نفس مؤمن از يک طرف و نيروها و القائات شيطاني از طرف ديگر همواره و در هر لحظه در حال رخ دادن است. مجموع اين تضادها که حيات مؤمن را تشکيل مي دهند، همگي در پي ظهور حقند، گويي وجود مومن راهي شده براي ظهور حقيقت، ظهوري که در نهايت مومن را در تضادها قرباني مي کند. در واقع ظهور حقيقت در تضادهاي دروني مومن، موجب تسليم و تن دادن مؤمن به رضاي اوست. گويي خداوند ظهور خويش را از راه محو و فناي مومن خواستار است. او بايد در پاي ظهور حق « قرباني » شود. قرباني براي وي از طرفي، از « نيستي و مرگ » خبر مي دهد و از سوي ديگر از « قرب و زندگي » در جوار معبود و در اين قرب و فناست که مرگ و زندگي بهم رسيده و تضادها و تناقضهاي حيات ظاهري در پرتو « وحدت و توحيد » رفع مي شوند. مي توان اين قصه ديالکتيکي را در زندگي حضرت ابراهيم (عليه السّلام) بعنوان پدر ايمان به نظاره نشست.
3-7- نسبت آشکار شدن حقيقت با ظهور کمالات در طرفين گفتگو
يکي ديگر از ويژگيهاي گفتگوهاي سقراطي در محاورات اوليه تعامل و مشارکت طرفين گفتگوست؛ بعبارت ديگر هر يک از طرفين سهمي از حقيقت دارند که فعليت و ظهور آن منوط به تعامل و تبادل طرفين است. سقراط در رساله ي فليبس در برابر فليبس که مي گويد: « از عقيده خود دست برنخواهم داشت، » پاسخ مي دهد: « بگذار هنوز اصرار نورزيم که عقيده من غالب مي شود يا عقيده تو بلکه هر دو دست اتحاد به آن چيزي بدهيم که بعنوان « حقيقت » عيان خواهد گرديد. » (24) در اين تعامل و مشارکت، طرفهاي گفتگو از در « انس و ادب » با يکديگر درآمده و چون هر دو براي « طلب » معرفت در کنار همند، اين احساس طلب آنها را به همديگر پيوند مي دهد. اين پيوند و تعامل خودخواهي و جزم گرايي را از محيط گفتگو بدر کرده و « تواضع، فروتني و صميميت » را جايگزين مي کند. آنچه بنحو شگفت و پنهان در ميانه ديالوگ در حال رخ دادن است، ظهور همزمان « حقيقت » و « صفات کمالي » در دو طرف گفتگوست. در واقع اگر حقيقتي باشد که دو طرف گفتگو درباره ي آن در حال بحثند اين حقيقت بايد بنحوي در ميانه ي گفتگو حضور داشته و در لحظاتي که يکطرف گفتگو به او نزديک مي شود به او چراغ سبز نشان دهد تا طالب براي پيگيري بيشتر مشتاق شود. ولي اگر حقيقتي با آنها همراه نباشد و پيامي نفرستد، طرفين طرفي از بحث خويش نمي بندند. بسخني ديگر اگر حقيقتي موجود باشد آن حقيقت منشأ کمالات و خيراتي خواهد بود که در حين گفتگو برکاتش در صورت کمالات، نصيب دو طرف خواهد شد. پس ظهور کمالات در دو طرف منازعه همان ظهور حقيقت است.در گفتگوهاي سقراطي خود « حقيقت » حاکم بوده و دوست دارد که خود را از زبان طرفين بيان کند. بنظر سقراط آنچه در گفتگو مهم است، افراد دخيل در گفتگو نيستند، بلکه « حقيقت » است که همگان از آن منفعت مي برند، سقراط در محاوره سوفيست مي گويد:
در انديشه سقراط نباشيد، بلکه همه توجه خود را معطوف « حقيقت » سازيد. شرط اساسي بحث اين است که « انسان معتقد باشد که حقيقتي هست و نفع همه ي مردمان در اين است که حقيقت هر چيزي عيان شود. (25)
بنابراين، مقدمه و پيش شرط گفتگو، حاکم بر گفتگو و غايت گفتگو بزعم سقراط خود « حقيقت » است. اين حقيقت نيز بايد يگانه باشد، و هر چند ما به يگانگي آن دسترسي نداريم، ولي همين در کنار هم بودن و جمعيت ما در کنار هم، نشان از آن دارد که حقيقت حاکم بر جمع ما، ميل دارد و در اين نيت است که کثرات که ماييم را به وحدت و جمعيت برساند. اما بايد از سقراط پرسيد که اين حقيقتي که تو جان خويش را بر سر آن نهاده و همگان را درگير آن ساخته اي چيست؟ به بيان ديگر، ماالحقيقة؟
4-7- معيار ظهور حقيقت در گفتگوهاي سقراطي
از اينرو، در گفتگوي سقراطي، ملاک ظهور حقيقت ديگر مطابقت ذهن با عين نيست. اصولاً ذهن و عين خود ظهور وجود و حقيقتند و در بستر همين وجود و حقيقت در تعاملند، آنها محدود به حدود وجوديند، وجودي که از آنها فراتر بوده و آنها محيط اويند. حال چگونه ذهني که داراي حدود ماهوي است، مي تواند با « وجودي » که او را در بر گرفته و حدي ندارد، مطابقت ايجاد کند؟ هر مطابقت فلسفي نيازمند مفاهيمي است که با آن مفاهيم، عمل مطابقت صورت مي گيرد، در حالي که « وجود و حقيقتي » که حدودي ندارد، به دام حدود مفهومي در نمي آيد، تا ما بخواهيم با آن عمل مطابقت را انجام دهيم. پس هر مطابقتي که ذهن انجام مي دهد محدود است به حدود ماهوي، و در نسبت با امر مطلق و وجود نامحدود، امري نسبي بشمار مي آيد.بنابراين، تمام شناختهاي ما بتبع آنکه هر يک از ما نسبتي با حقيقت و وجود داريم، نسبي مي باشد. اما اين نسبي بودن شناخت ما، منجر به بي ملاکي و بي اعتباري آنها نخواهد شد، بلکه همين نسبي بودن عاملي خواهد شد که فرد حاضر در گفتگو، خود را در معرض شناختها و تجارب ديگران قرار داده و دروازه وجودش را بر روي همگان بگشايد. اما اين مهمان نوازي و گشايش بي در و پيکر نبوده، بلکه صاحب و طالب معرفت بايد پاسبان حريم وجود خود بوده و به هر بيگانه يي اجازه ورود ندهد. اما معيار دخول و خروج معرفت و ملاک اين پاسباني چه مي تواند باشد؟ ملاکي که تفکر ديالکتيکي افلاطون عرضه مي کند، در نسبت فرد طالب معرفت با خير متعالي ظهور مي يابد. خير مطلقي که شعله يي از آن در درون روح و وجدان آدمي نهاده شده است و فرد مي تواند با جديت از اين شعله مواظبت کرده و در عوض راهنمايي دريافت نمايد، از اينرو مي توان با قبول تشکيک وجود به يک ارزشگذاري درباره شناختها دست زد که معيار اين ارزشگذاري نيز بستگي بميزان مشابهت و سنخيت شناخت به وجود مطلق دارد. به اين ترتيب ما در صحنه ي گفتگو نمي توانيم مطلق گرا باشيم، زيرا همه ما داراي نسبتهايي محدود با وجود مطلقيم. شناخت مطلق و يقين مطلق تنها در نسبت خود وجود مطلق با خودش صورت مي گيرد که اين امر نيز امري بشري نبوده و در عالم خاکي بدست نمي آيد، بلکه امري خدايي است. اما در صحنه گفتگوي انساني، هر چند ما با وجود مطلقي که بستر گفتگو را فراهم کرده است، نسبتي داريم، اما طرف اصلي ما همچون خود ما موجودي نسبي و محدود بوده و نمي توان با او از در اقتدار و اطلاق وارد شد.
پينوشتها:
1- عضو هيئت علمي گروه فلسفه دانشگاه تهران.
2- کارشناس ارشد فلسفه از دانشگاه تربيت مدرس و دستيار علمي دانشگاه پيام نور مرکز اليگودرز.
3-افلاطون، جمهوري، ص 534.
4- افلاطون، دوره ي کامل آثار افلاطون، رساله فليبس، ترجمه ي محمد حسن لطفي و رضا کاوياني، ص 15.
5- کاپلستون، فردريک، تاريخ فلسفه يونان و روم، ترجمه ي جلال الدين مجتبوي، ص 127-138.
6-Vlastos, Gregory, Socrates Ironist and Moral Philosopher.P.46.
7-Elenchus
8- Vlastos, Gregory, The Socrotic Elenchus in Plato. I:Metaphysics and Epistemology.P.37.
9-Peters Francis Edwards, Greek Philosophiy Terms: A Historical Laxicom,p.51.
10- روش سقراط در اين مرحله تا حدي يادآور نظرات اصحاب هرمنوتيک و پست مدرن، در خصوص رابطه کنايه آميز بين « حقيقت و روش » و « بر ضد روش » است. شايد هم سير تاريخي بگونه يي رخ داده که بشر جديد، همچون مخاطب سقراط در محاورات اوليه، متعلق ذهنش حس و کثرت است و از مفاهيم بي شمار آن کارش به سرگرداني رسيده است و نمي تواند راه حقيقت را بيابد. از حيث هستي شناسي نيز اين حالت سرگرداني قابل تحليل است، زيرا آنچه بر حس و کثرت ناشي از آن حاکم است، اختلاف است و انساني که در اختلاف محض زندگي مي کند، « روش و حقيقت » براي او تا حدود زيادي نامفهوم است، زيرا « روش » از نظم و سيري قانونمند حکايت دارد و « حقيقت » نيز خبر از امري مطلق مي دهد که به جاي اختلاف، « وحدت » بر آن حاکم است.
11- ياسپرس، کارل، افلاطون، ترجمه محمد حسن لطفي، ص 71.
12- نيچه، فريدريش ويلهلم، حکمت در دوران شکوفايي فکري يونانيان، ترجمه ي کامبيز گوتن، ص 31.
13-Maieutic
14- مجموعه آثار افلاطون، رساله ثئاي تتوس، ص 148- 149.
15- اگر به ارتباط بين ظاهر و باطن قائل شويم، مي توان گفت که در طي فرايند بارور شدن ظاهري و جسماني، ابتدا دو نفر بر اثر عشق و محبت جسماني به همديگر نزديک شده و در طي اين قرب و نزديکي است که عمل لقاح و باروري صورت مي گيرد، هر چند ممکن است، تقدير چنين رقم خورده باشد که يکي از طرفين براي هميشه عقيم بماند، همچنانکه ممکن است، افرادي پيدا شوند که در طول عمر خويش هيچ گاه در طلب معرفت و باروري روح خويش نبوده باشند و يا اينکه ممکن است افرادي تحت تعليم و تربيت قرار بگيرند، اما روح ايشان هيچ تأثيري نپذيرد. آنچه در پيوند دو انسان محرک اوليه بشمار مي آيد، محبت و علاقه است هر چند اين علاقه جسمي و يا جنسي باشد، اما مهم وجود اين عامل پيوند است. در روش سقراط نيز مي توان نقش عشق را در فرايند معرفت در چندين جا متذکر شد؛ يکي در « طلب اوليه » فرد که باب گفتگو را باز مي کند، هر چند اين ميل اوليه بسيار کمرنگ است، اما اگر استادي همانند سقراط باشد، مي تواند اين ميل و طلب نارس را با روش خود پرورش داده و از دل آن عقلانيت و در نهايت عشق حقيقي را بزاياند. به تعبير ديگر نطفه ي اوليه را عشق و طلب مي کارد، عقل آن را پرورش داده و سپس عشق حقيقي محصول اين فرايند است. اين سير را مي توان در سه مرحله ي تفکر افلاطون نيز ديد، از طرف ديگر اگر عشق را مظهر شورمندي و گونه يي بي نظمي قلمداد کنيم، در مراحل اول و پايان تفکر افلاطون ما با روش خاصي در گفتگو و يا اظهار معرفت مواجه نيستيم. زيرا ما در اين دو رتبه به نحوي از تفکر منطقي و فلسفي دور هستيم، در مرتبه اول در مقام حسي و بي نظمي هستيم و در مرحله ي آخر نيز فيلسوف پس از شهود مطلق به ميان کثرات آمده و در اين مقام از افراد و عناصر غيرعقلاني چون عنصر اسطوره، شاعر غيب گو، پيرزن پيشگو و حتي جادوگر و ديگر امور براي توجيه کار خويش استفاده مي کند. به تعبير عرفا در اين مرحله باد هر لحظه بسمتي مي وزد و چون يک سر اين وزش به دست مطلق است، روشي خاصي در اينجا حکمفرما نبوده و او هر چه ميلش کشد انجام داده و براي ابلاغ پيام خويش هر که را بخواهد مامور برمي گزيند.
16- مجموعه آثار افلاطون، رساله ثئاي تتوس، ص 150.
17- همانجا.
18- همان، ص 210.
19- افلاطون، ص 80- 81.
20- مجموعه آثار افلاطون، رساله سوفيست، ص 230.
21- مجموعه آثار افلاطون، رساله دفاعيه، ص 28.
22- همان، ص 29.
23- همان، رساله ي کريتون، ص 46.
24- همان، رساله ي فليبس، ص 14.
25- همان، رساله ي سوفيست، ص 246.
خامنه اي، سيدمحمد؛ (1389)، تربيت فلسفي و فلسفه تربيت، تهران: نشر بنياد حکمت اسلامي صدرا، چاپ اول