شطحيّات سنايي

از جمله مباحثي که مشاجره هاي لفظي و در بسياري موارد نسبت الحاد و بي ديني به عارفان را در طي تاريخ چندين ساله ي تصوّف در ايران اسلامي سبب گرديد، سخنان و کلماتي بود که از سر جذبه و سکر و قناي صفات بشري، بر
شنبه، 23 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شطحيّات سنايي
شطحيّات سنايي

 

دکتر فاطمه مدرّسي- عضو هيئت علمي گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه اروميه
طاهر لاوژه- دانشجوي دکتري دانشگاه اروميه



 

1- درآمد

از جمله مباحثي که مشاجره هاي لفظي و در بسياري موارد نسبت الحاد و بي ديني به عارفان را در طي تاريخ چندين ساله ي تصوّف در ايران اسلامي سبب گرديد، سخنان و کلماتي بود که از سر جذبه و سکر و قناي صفات بشري، بر روان و ذهن مردان خدا سايه مي انداخت و خود را در بيان آنان نشان مي داد. اين سخنان را عارفان و صاحب نظران به شطح ( شطحيّات در حالت جمع ) تعبير کرده اند. بيشتر کساني که با ادبيّات عرفاني آشنايي دارند، مستحضرند که اين نوع از سخنان در هنگام شهود و اشراق عارفانه، و بيشتر در حالت ناخودآگاه از عرفاي راستين سر مي زند و در موقعيت هايي نيز بنا به اهداف و مقاصد و بيشتر در حالت ناخودآگاه از عرفاي راستين سر مي زند و در موقعيت هايي نيز بنا به اهداف و مقاصد خاصي بر زبان و کلامشان جاري مي شود و از اين روي محققان بر اين باورند که حرجي بر گويندگان آن نيست، به ويژه کساني که خود اين کلمات را بر زبان مي آورند، به نوعي تأويل و تفسير رمزي، ذهن مخالفان که اين سخنان را بر نمي تابند، منحرف مي کنند تا آنها از گفته هايشان چيزي درنيابند.
هر چند که در باب شطح تعاريف گوناگوني ارايه شده است، اما همه ي آن تعاريف و توصيفات در آن چه بيان مي کنند، وحدت معني و مفهوم دارند و در واقع کثرتي هستند براي رسيدن به يک وحدت مضمون. بهترين تعريف از آنِ روزبهان بقلي است که خود به " شيخ شطّاح " شهرت دارد و سخن او در اين باره اين است:
« در عربيّت گويند: شَطَحَ يَشطَحُ؛ إذَا تَحَرَّکَ، شطح حرکت است و آن خانه را که آرد در آن خرد کنند، " مِشطاح " گويند از بسياري حرکات که در او باشد، پس در سخن صوفيان شطح مأخوذ است از حرکات اسرار دلشان. چون وجد قوي شود و نور تجلّي در صميم سرّ ايشان عالي شود، به نعت مباشرت و مکاشفت و استحکام ارواح در انوار الهام که عقول ايشان را حادث شود، برانگيزاند آتش شوق ايشان به معشوق ازلي، تا برسند به عيان سراپرده کبريا. » ( بقلي، 1374، 56 )
اگر بپذيريم که شطح در بيان صوفيه،
« عبارت است از حرکت و بيقراري دل هنگام غلبه وجد و بيان آن حالت به عباراتي که به نظر غير اهل، غريب و درک آن مشکل نمايد، که گاه باشد ظاهر آن کلمات ناپسنديده و خلاف ادب و حتي شريعت به نظر آيد، در حالي که باطن آن گفتار درست و مستقيم است و گوينده با نيت صافي چنان بيان کرده، که بيگانه از سرّ او آگاه نگردد. » ( رجايي، 1368، 367 ) در اين صورت بايسته است هر آن چه براي ناآشنايانِ به اين نوع سخنان، غريب و نامأنوس جلوه نمايد، و حتي به دور از عرف و دين و خلاف ادب شرعي محسوب گردد ( : حايري، 1379، 208 ) به آن شطح اطلاق شود.

2- ميزان توجه به شطح در عصر سنايي

سنايي در سده ي ششم هجري، نخستين شاعري است که به طرز وسيعي عرفان را وارد شعر فارسي کرد و به آن تشخّص سبکي داد. ( شميسا، 1375، 194 ) دوران وي با توجه به اين که يکي از ادوار مهم در زمينه ي شيوع عرفان و تصوف با تمامي بن مايه هاي آن است و کسي که در اين زمينه بيشترين نقش را ايفاء نموده است، هم خودِ سنايي است، از نظر شطح گويي هاي صوفيانه نيز دوره اي قابل توجه در تاريخ ادبيات ايران محسوب مي گردد، به ويژه نوعي غزلِ قلندري و مُغانه که از مفاهيم و مضامينِ وسيعِ مبتني بر شطح برخوردار است و به لحاظ ويژگي صوري و بلند پروازي هاي خيالي نيز در حدّي است که بزرگان بعد از حکيم سنايي، بلندتر از او پرواز نمي کنند و هم وي آغازگر چنين اشعاري با بسامد بالاي شطح گويي و شطح پردازي است. ( شفيعي، 1376، 32- 31 )
در بررسي هاي به عمل آمده در باب شطح و علّت و علل بروز آن، مواردي از قبيل اتحّاد انسان کامل با حق ( وحدت وجود ) قلب عاشق و معشوق، تناقض گرايي، دفاع از نيروهاي شرّ در تعبير افراد عادي مانند دفاع از ابليس، ديدار با پير که خليفه ي خدا در زمين است، برتري دادن عشق بر عقل و يکسان پنداري کفر و ايمان در کلام مشايخِ صوفيه و بسياري ديگر، از جمله شطح گويي هاي صوفيه است که سبب شده، در تمام دوران اسلامي متشرعان با اهل دل سرناسازگاري و اختلاف داشته باشند و حتي در برهه اي از تاريخ ادبيات ايران، تراژدي هاي غم آلودي در جريان کشمکش اين گروه ها شکل گرفته است.

3- دلايل شطح گويي از زبان سنايي

در ديوان سنايي نمونه هاي فراواني از برخورد سنايي را با قلاشان و قلندران در عالمي ديگر و آدمياني ديگر مي بينيم که حکيم در ضمن روايت و مشاهدت احوال ايشان، علّت شطح گويي صوفيه را نيز آورده است و اين امر سبب شده است که در جريان مطالعه در اين باب، به يک معنا و مفهوم روشني از طرز تلقي سنايي پي برده شود. به عنوان نمونه، وي در ضمن يکي از اشعار بلند خود که يکي از نابترين قصايد او نيز هست و از حال و هوايي متفاوت سخن مي راند، به برخي دلايل که به شطح مي کشاند، اشاره دارد. در ضمن آن قصيده آمده است که حکيم به همراه " پيروي نوراني " به ميان " اهل خرابات " مي رود و با اعمال عجيب و سخنان شگفت آوري مواجه مي گردد:

مي گفت يکي: « رَستم زان ظلمت نفساني. » *** مي گفت يکي ديگر: «ما أعظمً بُرهاني.»
اين گفت: « أنا الأوّل کس نيست مرا ثاني. » *** وآن گفت: «أنا الآخر، تا خلق شود فاني.»

تا آن جا که در کمال حيراني، از پير سؤال مي کند که اين ها ديگر چه قومي اند؟ و پير پاسخ مي دهد:

گفت: «اهل خرابات اند اين قوم، نمي داني؟» *** آنها که تو ايشان را قلّاش همي داني
هان تا نکني انکار گر بر سر پيماني *** کايشان هذيان گويند از مستي و ناداني.

و تو اي سنايي! اگر مذهب ايشان را داري، بايد اين اسرار را پوشيده داري و جز به رمز و راز با مردم عادي سخن نگويي. در ادامه سنايي مي افزايد از اين که " رحمت يزداني " چنين ديداري را براي وي رقم زده است، خشنود و شاکر است و در پايان ماجرا به اين نکته واقف مي گردد که دليل شطح گويي عرفا چيزي جز بي خويشي ( از خود بي خود شدن ) نيست و حاصل اين بي خويشي نمود و بروز سخنان شطح آميز است:

امروز بدانست او کان صدر مسلماني *** چون گفت ز بي خويشي: «سُبحاني و سُبحاني!»
(قصايد، 321)

گاهي سنايي اعتقاد دارد که راه حق و راه خلق از هم جداست چه اکثر مردمان در راه حقيقت گام نمي گذارند و بيشتر تابع نفسانيّات خود هستند. بنابراين در توصيه به سالکان مي گويد که بايد به ترک منيّت گفت و در راه معشوق از خود بي خود شد و اين برابر است به ايراد سخناني از اين دست:

اگر راه حقت بايد، ز خود خود را مجرد کن *** ازيرا خلق و حق نبود، به هم، در راه رباني
ز بهر اين چنين راهي دو عيّار از سر پاکي *** يکي زيشان «أنا الحق» گفت و ديگر گفت: «سبحاني»
(قصايد، 331)

يکي ديگر از موقعيت هاي بروز شطحيّات از سوي عارفان و به ويژه سنايي، از خود تهي شدن و خودي خود را رها کردن است « زيرا در اين حالت، با موردي از الهامات عقل ستيز رو به رو هستيم. » ( مدرسي، 89 )

اي سنايي! خويش را چون طبع خرم وقت کن *** روح را چون خود، همايون بخت و فرخ فال
کنخرقه و حالت به هشياري محال و مخرقه ست *** چون ز خود بي خود شدي، ر خرقه دل حال کن
(قصايد، 258)

در مقام سرزنش مدعيان که هرگز نمي توانند از هشياري و ردّ قبول عام برهند، چنين مي گويد:

تو خود از خويش کي رسي به خداي؟ *** که تو را خود ز خود جدايي نيست.
(غزليات، 376)

و از اين روي، در نظر حکيم سنايي غزنوي، بر زبان آوردن شطح، محصول لحظه هاي بي خويشتني و رهايي از اوصاف بشري است.

4- شطحيّات سنايي

هرچند که عرفان اوليه با شريعت تا حدود زيادي آميخته است و همان طور که سنايي اشارت کرده، شعر آنان، به واقع شعر شرع است و از اين رو مي توان آن را تعليم داد، اما با وجود اين عرفان سنايي نيز تا حدود زيادي با آن چه که به اصطلاح شطح آفرين است، مقرون و همراه است. محققي گفته است: « سنايي از جنبه هاي معنوي و توجه به جلوه هاي عالي عرفان، سبکي تازه و خاص خود را دارد... و در زمينه ي ارايه ي تصويرهاي پارادوکسي که نوعي شطح گويي صوفيانه است، سرمشقي است براي آيندگان به خصوص شاعران صوفي مسلک و عرفان سرايي مانند عطار و مولانا. » ( شفيعي، 4، 1368، 152 )
از سوي ديگر، شطحيّات سنايي به دليلي که مذکور افتاد از نوع بسيار معتدل آن است به استثناي غزل سروده شده در دفاع از ابليس. شطح گويي هاي ديگر سنايي که در ادامه به آن اشاره خواهد شد ناشي از اعتقاد خالصانه اوست و هيچ گاه بوي کبر و خودستايي از آن به مشام نمي رسد.
آن چه را که مفسّران اقوال صوفيه در باب شطحيّات آنان به عنوان شروط شکل گيري اين نوع سخنان دانسته اند، به تمامي در ديوان سنايي مشهود است. چنان که عبدالرحمن بدوي، شروط ضروريِ پديد آمدن شطح را پنج عامل مي داند که عبارتند از: شدّتِ وجد و شور، تجربه ي وحدت و اتّحاد با حق، حالت سُکر و بي خودي، شنيدن نداي دروني که به اتحاد با حق منجر شود و ناآگاهي در به زبان آوردنِ آن چه که به ظاهر با شرع مخالف است و با عرفان و کُنهِ عبادات موافق. (- بدوي، 1978، 11 ) ناآگاهي بيشتر حاصل هوشياري عارف و رسيدن به مرحله اي است که وي براي درک آن از يک منبع قدسي الهام گرفته است و در اين مرحله صفت " نادان " به عارف اطلاق مي شود که صفتي مثبت و سرشار از نکته هاي بلند است. اين عامل يا به سبب رياضت هاي طولاني براي او فرادست آمده است و يا به جذبه اي از جذبات حق نايل گرديده و از سوي معشوق حقيقي به وي کرامت شده است.
درخور تأمل است که شطحيّات تنها اختصاص به کساني دارد که به حالت جذبه و استغراق و بي خويشي دست يافته اند و نه افرادي که بويي از عشق نبرده اند و با اين حال کار پاکان را قياس از خويش مي گيرند. در روزگار سنايي و مولانا بودند کساني که " حرف درويشان " را مي دزديند " تا بخواند بر سليمي زآن فسون ". از اين روي بايد دقت داشت تا ضمن مطالعه ي آثار اين بزرگان از روي قراين مربوط به ويژه بر پايه ي دانش سبک شناسي، زبان شناسي و حتي نقد ادبي، سخن اين بزرگان از راهزنان تشخيص داده شود.
وقوف به اين نکته ي مهم که به آن اشارت رفت و به ويژه در باب شطحيّات، از اهميت شاياني برخوردار است. در تاريخ ادبيات برخي افراد نسبت به اين موضوع به شدّت احساس نگراني مي کردند و در جاي جاي آثارشان نسبت به انتحال و سرقت مفاهيم و مضامين سخن انديشمندان هشدار مي دادند. از جمله صاحب کف المحجوب در توصيف ابوالعباس شقّاني گويد: « راه خود را به فنا عبارت کردي به عبارتي مغلق، و وي بدان عبارت مخصوص بود. و ديدم گروهي از جهله که بدان عبارت وي تقليد کردند و " شطحيّات " وي بر دست گرفتند. و تقليد به معني ناستوده بود، نگر تا به عبارت چگونه باشد! » ( هجويري، 1386، 255 ) با اين توضيح مهم، موارد شطح گويي هاي سنايي را مورد کند و کاو قرار مي دهيم.

1- 4: اتحاد انسان کامل با حق ( وحدت وجود )

در باور اکثر عرفاي ايراني، به خصوص آنان که مشرب وحدتِ وجودي دارند، مفهوم هستي يک مصداق حقيقي بيشتر ندارد و چون اين حقيقت مانند آفتاب بر کنگره ي ماهيّات بتابد و سايه هاي متعدد پديد آورد، متکثّر مي نمايد و لذا آنان عقيده دارند که وجود عين وحدت است، اما اين وحدت از نوع وحدت عددي و نوعي و جنسي نيست؛ بلکه وحدت حقيقي است. ( زماني، 1386، 63 ) اين نظريه مي گويد که تنها خداوند موجود و وجود حقيقي است و هر چه هست، به اعتباري نيست است. و اگر وجودي هم دارد، نيستِ هست نماي است و از اين رو اعتباري براي آنان متصوّر نيست. اين اولين منشأ شطح گويي و به وجود آمدن تصوير آن در ذهن است.
در شريعت اسلامي، وجود انسان به عنوان خليفه ي الهي در زمين از سوي حق مطرح گرديده است و بر اين اساس شريعت مدار نمي تواند انسان را از دايره ي وجود بيرون برده و براي آفرينش را پرتوي از انوار حق مي دانند که به وسيله ي نور خدا هستي براي آنان محقق مي شود، هيچ مغايرتي با اين اعتقاد که تنها خداوند است که مي تواند هستي داشته باشد، وجود ندارد. به همين دليل سنايي به خود رخصت مي دهد که به جاي حق و از زبان او با بندگانش سخن بگويد:

اي بنده! به درگاه من آن گاه برآيي *** کز جان قدمي سازي و در راه درآيي
از خواست جدا گردي چونان که درين ره *** هم خواست نداند که تو خواهنده مايي
اي سينه! قدم ساخته جان نيز برافشان *** بر مژده اين نکته که گفتم تو مرايي
با قرب من آن گاه قرين گردي کز دل *** از جاه فرود آيي و در چاه درآيي
(قصايد، 301)

عشق سبب اتحاد ميان عاشق و معشوق، خالق و مخلوق است و ميان آن دو احساس تمايز را از ميان مي برد. از اين روي، سنايي در مقام اعتراض به کساني که ادعاي عشق دارند، اما به مقام وحدت و اتحاد نرسيده اند، انگشت ايراد مي نهد. « عشق با اين مفهوم وسيع و عالي، عشقي که مبدأ آن تزکيه و تهذيب نفس و منتهاي آن وصول به کمال و فنا در ذات حق است، آن عشقي، بالاتر از کفر و ايمان است و هدفش خير مطلق و محبت است و آن مفهومي است که صوفيه به عالم اسلام تقديم داشته اند. » ( انصاري، 1375، 89 ) در آثار مولانا که بزرگترين مفسّر اقوال حکيم سنايي است، اين معنا که عشق برتر از کفر و ايمان است، نيز آمده است. ( مثنوي، دفتر چهارم / 3281-3280 ) در غزليات او مي آيد:

هر که عاشق شناسد از معشوق *** قوّت عشق او به غايت نيست
به هدايت نيامده ست از کفر *** هرکه را کفر چون هدايت نيست
(غزليات، 365)

و:

عشق هم عاشق است و هم معشوق *** عشق دو رويه نيست، يک رويي است
(همان، غزليات، 364)

عاشق اگر منيّت خود را کنار نهد و به اين اعتقاد رسد که هستي فقط از آن اوست، به مقام وحدت مي رسد. رسيدن به اين مقام وحدت و توصيف کمّ و کيفِ آن در نزد سنايي، بسيار ملايم است و از جمله ي شطحيّاتي نيست که حتي برخي مشايخ صوفيه را نيز به اعتراض آورد تا چه رسد به ديگران!:

عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشان *** گر نشان خواهي در آن جا جان و دل بيرون نشان
چون مجرد گشتي و تسليم کردستي تو دل *** بي گمان آن گه تو از معشوق خود يابي نشان
چون ز خود بي خود شدي معشوق خود را يافتي *** ذات هستي در نشان نيستي ديدن توان
تا همي جويم بيابم، چون بيابم گم شوم *** گم شده گم کرده را هرگز کجا بيند عيان؟
(غزليات، 460)

2-4: قلب عاشق و معشوق

در عرفان و تصوّف براي عشق مراتبي برشمرده اند که همانند برخي از بينش هاي ديگر عارفان دشمني متشرعان و لعن و تکفير آنان را در پي داشته است. در بالاترين مرتبه ي عشق - قلب عاشق و معشوق - « عاشق صفت معشوق را مي ستاند و معشوق به صفت عاشق جلوه گر مي شود. » ( حايري، 1379، 125 ) از آن جا که اين نوع عشق روي به عالم بالا دارد، سبب هدايت سالک مي گردد و او را براي رسيدن به مقام برتري ترغيب مي نمايد. در بيان جا به جايي نقش ها، حق است که از زبان سالک سخن مي گويد و معشوق نيز با زبان عاشق پيام را مي رساند. از همين روي، سنايي به خود جرأت مي دهد که از زبان معشوق با بندگانش سخن بگويد؛ چرا که او اهل وجد و سکر است و شطح را نيز « رازهاي نهان اهل وجد گفته اند. » ( حايري، 208 ) سنايي مي فرمايد:

اي بنده! به درگاه من آن گاه برآيي *** کز جان قدمي سازي و در راه درآيي
از خواست جدا گردي چونان که درين ره *** هم خواسته نداند که تو خواهنده مايي
اي سينه! قدم ساخته جان نيز برافشان *** بر مژده اين نکته که گفتم تو مرايي
با قرب من آن گاه قرين گردي کز دل *** از جاه فرود آيي و در چاه درآيي
(قصايد، 301)

عاشق هم صفات عاشق را دارد و هم صفات معشوق (جا به جايي نقش ها):

به صفت گر چه نقش بي جانم *** به نگاري و عاشقي مانم
گه چو عشاق جفت صد ماتم *** گه چو معشوق جفت صد جانم
... گه خميده چو قدم عشاقم *** گه شکسته چو زلف جانانم
صفت خد و زلف معشوقم *** تاجِ سرهاي عاشقان زانم
(همان، غزليات، 45-444)

معشوق برتر گاهي صفت عاشقان گيرد و عاشق آنان شود. عارف اين عشق خداوند به بنده را به احتياج حق به اين نوع از عشق ورزي تعبير نموده است:

دوش ما را در خراباتي شب معراج بود *** آن که مستغني بد از ما، هم به ما محتاج بود.
(غزليات، 399)

3-4: تناقض گرايي (پارادوکس)

مؤلف فرهنگ اصطلاحات ادبي، شطح را نوعي کلام متناقض نما مي داند که به هنگام وجد و حال بيرون از هنجار عمومي يا برخلاف عرف، بر زبان عارفان جاري مي شود و کيفيت آن را با بيان نقيضي و يا پارادوکس، بسيار شبيه به هم مي داند ( : داد، 1385، 8- 167 ) در تحقيقات ديگر شفيعي، نشان داده شد که عبارت هاي پارادوکسي به معناي دقيق کلمه، با اشعار مغانه ي حکيم سنايي شروع مي شود که در دوره ي گسترش عرفان در شطحيّات صوفيه در هر دو حوزه ي نظم و نثر نمونه هاي بسيار دارد ( : شفيعي (3) 58-57 ) بسامد اين نوع از بيان هنري در ادبيّات مغانه، بسيار بالاست و بسياري از مفاهيم عالي عرفاني با اين شگرد هنري عرضه شده است. به اشعار سنايي از اين ديد بيشتر بايد توجه داشت:

خنده گريند همي لاف زنان بر در تو *** گريه خندند همي سوختگان در بر تو.
(غزليات، 481)

در حديقه نيز همين تصوير را يک بار ديگر آورده است:

آن نبيني ميان جمع همي *** خنده گريم به سان شمع همي؟
(حديقه، 706)

و يا:

برگ بي برگي نداري، لاف درويشي مزن *** رخ چو عياران نداري، جان چو نامردان مکن
... سر بر آر از گلشن تحقيق تا در کوي دين *** کشتگان زنده بيني انجمن در انجمن.
(قصايد، 251)

اي بسا در حقه جان غيورانت هست *** نعره هاي سر به مهر از درد بي فرياد تو.
(غزليات، 481)

مجموعه اي شگرف از تناقض ها در تعليمات سنايي مشاهده مي شود:

گواه رهرو باشد که سردش يابي از دوزخ نشان *** عاشق آن باشد که خشکش بيني از دريا.
(قصايد، 58)

تعابير پارادوکسي را در رباعيات نيز آورده است:

چون چهره تو گريه باشد پر درد *** زنهار به هيچ آبي آلوده مگرد!
کاندر ره عاشقي چنان بايد مرد *** کز دريا خشک آيد و از دوزخ سرد.
(رباعيات، 532)

سنايي در شعري با مطلع؛

من که باشم که به تن رخت وفاي تو کشم؟ *** ديده حمّال کنم بار جفاي تو کشم؟

تا آخر غزل که:

من خود از نسبت عشق تو سنايي شده ام *** کي توانم که خطي گرد ثناي تو کشم؟
(غزليات، 440)

لحنِ قلندرانه و شيوه هاي بيان نقيضي را وارد شعر فارسي مي کند که بعدها در قضاوت صاحب نظران، حتي بر گونه هاي بکر اشعار قلندري مقلدان و پيروان بزرگ انديشه هاي او نيز برتري و تشخّص مي يابد. « در اين گونه شعرها، دو سوي وجود انسان به هم گره مي خورد؛ الوهيّت و بندگي، پادشاهي و گدايي، کبريا و خاکساري با تصاويري که در آن عوالم ملک و ملکوت به هم آميخته. » ( شفيعي (1) 32-31 )
محققان در باب تناقض گرايي و انگيزه هاي آن در شعر عرفاني، عقيده دارند که اين بينش و نگرش بر هستي و پديده ها، سبب پايداري هنر و ماندگاري انديشه مي شود و اگر مي بينيم که برخي از بزرگان تنها به يک جنبه از قضيه مي نگرند، منجر به اين مي شود که حضورِ هميشگي خود را در زندگي ما از بين ببرند. رؤيت شطحي و پارادوکسي سنايي، بي گمان ميراث تصوّف خراسان و اسلوب نگرش امثال بايزيد و ابوسعيد است که در شعر و بيان او نيز تجلّي داشته است. دوره اي که به دليل همين اهميت بخشي به جنبه هاي تناقضِ فردي و اجتماعي، در ميان تماميِ ادوار ديگر تاريخ ادبيات، نمودي آشکار و برجسته دارد. ( شفيعي، 4، 1368، 35- 432 )

4-4: دفاع از ابليس

يکي ديگر از سخنان شطح آميز، دفاع از ابليس است و در ادب پارسي، زيباترين دفاعيه ي ابليس از آن سنايي است. (- مدرّسي، ص 92 ) در تاريخ تصوّف گروهي از عارفان به دليل ستايش هايي که برخلاف اهل شريعت از ابليس کرده اند، مدافع او محسوب مي شوند و همين عامل موجب فزوني ظن و انکار اهل شريعت درباره ي عارفان شده است. يکي از غزل هاي منسوب به سنايي، غزلي است از زبان حال ابليس که شاعر در آن ابليس را عاشق خداوند مي داند و سجده نکردن او بر آدم را نتيجه ي خواست خداوند مي پندارد. نخست ابياتي را از اين غزل هنگامه ساز مي آوريم و سپس به شرح و تفسير آن مي پردازيم:

با او دلم به مهر و مودت يگانه بود *** سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود *** عرش مجيد جاه مرا آستانه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خويش *** آدم ميان حلقه آن دام دانه بود
مي خواست تا نشانه لعنت کند مرا *** کرد آن چه خواست آدم خاکي بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان *** اميد من به خلد برين جاودانه بود
هفصد هزار سال به طاعت ببوده ام *** وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
(غزليات، 395)

دکتر شفيعي در صحّت انتساب اين غزل به سنايي ترديد کرده و معتقد است تا پيدا شدن گوينده ي اصلي آن، بايد غزل را از آنِ او بدانيم و لذا آن را در ضمن گزيده ي غزلياتِ او آورده است. ( شفيعي (2) 8-207 ) هر چند توجيهات استاد در ردّ اين انتساب متين و عالمانه مي نمايد؛ امّا بر اساس برداشتي از مثنوي، تصوّر ما بر اين است که اين غزل از سنايي است. دليل ما بر اثبات اين مدّعا، آمدن مضامين مشابه آن در دفتر دوم مثنوي است که مولانا در ضمن ابيات 2634 تا 2617، به سابقه ي تقرّب شيطان به خداوند اشاره دارد و طرد و رد او را از جانب خداوند موقتي و زودگذر مي داند و دليل اين طرد و فراق، آگاهاندن ابليس بر ارزش وصال است و چون مولانا در مشرب عرفاني خود به شدّت تحت تأثير انديشه هاي سنايي بوده است، به احتمال زياد اين غزل از سنايي است؛ منتها اين که بسامد اين موضوع در نزد هر دو عارف اندک است بيشتر بدان دليل است که هر دو راه اعتدال را پيموده اند. طرح اين مسأله - هر چند به ظاهر بي ربط مي نمود - امّا بدين دليل بدان اشارت رفت که بتوان با اطمينان بيشتري در اين باب سخن گفت.
پرسش هايي از قبيل اين که چرا خداوند به شيطان تا روز قيامت مهلت داد تا به اغواي بني آدم بپردازد ( ص / 79 ) (1) و چرا انسان به بهشت فرستاده شد و حال آن که چيزي نگذشت مجبور به ترک آن شد، همه به اين امر منجر گرديد که صوفيه به دفاع از شيطان در مقابل عملي که مجبور به انجام آن شد - و آن نيز بر اقتضاي ميل خداوند بود - بپردازند و تبرئه ي او را نصب العين خود قرار دهند. « افراد شاخص اين جريان منصور حلاج، احمد غزالي، و عين القضاه همداني بودند... بعدها سنايي و عطار نيز به دفاع از شيطان برخاستند و او را نمونه ي کامل موحّدي عاشق معرفي کردند. » ( زماني، 1386، 402 )
از منظر برخي عرفا، ابليس بزرگترين عاشق است که غير از خداوند کسي را درخور و شايسته ي سجده و عبوديت ندانست. بهترين شاهد بر اين مدعا، نامه هاي عين القضات است خاصّه آن جا که علّت استنکاف شيطان از سجده در مقابل آدم را بيان مي دارد. عين القضات، سنايي و ديگران مي خواهند بگويند که هر چند خداوند ابليس را امر به سجده در برابر آدم کرد، اما در واقع او از اين فرمان قصدي ديگر داشت. امّا صاحب مرصاد العباد در اين باره تعبير ديگري دارد:
« آن مغرور سياه گليم را که وقتي بفضولي، بي اجازت، دزديده بقالب آدم در رفته بود، و بچشم حقارت در ممالک خلافت او نگرسته و خواسته تا در خزانه ي دل آدم نقبي زند، ميسّر نشده، او را بتهمت دزدي بگرفتند و به رسن شقاوت بربستند، تا وقت سجود، جمله ي ملايکه سجده کردند، او نتوانست کرد. زيراک به رسَن شقاوت آن روزش بستند که بي دستوري در کارخانه ي غيب رفته بود. » ( رازي، 87 )
در مقام دفاع از ابليس، در تعبير بيشتر عرفا، شيطان امر به سجده کردن را يک نوع آزمون دانسته و نه فرماني که بايد حتماً اجراء شود. ( مجاهد، 1376، 178 به بعد )
به هر صورت، دفاع سنايي از ابليس، از مقوله ي شطحيّاتِ اوست. سخن سنايي و ديگر هم فکران او را بايد مولودِ لحظه هاي بي خويشي و فاصله گرفتن آنان از قيود عالم جسماني دانست. در وراي معاني ظاهري اين نوع از سخنان به ظاهر گمراه کننده حقيقتي ناب حضور دارد که با آموزه هاي ديني نيز در پيوند است. کساني قادر به درک پيام معنوي اين کلمات اند که خود به دنياي پر رمز و راز مکاشفات دروني پا نهاده باشند. به قول پروفسور شيمل « اين سخنان خلاف عرف که همواره براي پيروان مذاهب رسمي و حتي نزد صوفيان معتدل و ميانه رو به سبب لغزش شمرده مي شده و در موارد بسياري پذيراي توجيه عقلاني نيست، تنها زماني مفهوم است که مخاطب به همان حال و جد و خلسه اي که گوينده آن سخنان رسيده بود، برسد. » ( شيمل، 1375، 479 ) اين دفاعيه ي سنايي جزو بهترين و جذّاب ترين شطحيّات سنايي است که مخالفت علماي قشري و ظن و انکار آنان را در حق وي بيشتر ساخته است.

5-4: برتري عشق بر عقل

عشق بنيادي ترين بحث عرفا و مهم ترين مبحث عرفاني است. صوفيه به طور کلّي، عشق را لطيفه اي عالي و روحاني مي شمرند و مي گويند که عشق روح را زينت و دل را صفا مي بخشد و انسان را به کمال مي رساند. بر اين اساس، سنايي در بسياري موارد عشق را از عقل برتر مي داند و معتقد است که براي به کمال رسيدن آدمي، آن چه مي تواند وي را در اين مسير هدايت کند، عشق است. صاحب نظران معتقدند اعتباري که عارفان به عشق مي دهند و به نقطه ي مقابل آن، عقل، کمتر عنايت دارند، خود به شطح گويي مي کشاند. (- مدرسي، 90 ) و نگاهي کوتاه به آثار سنتايي و شيوه ي تعليمات او نشان مي دهد که او « خردگرا نيست و عملاً در حوزه ي اهل حال و خردستيزان زمانه قرار مي گيرد » ( شفيعي (1)، 39 ).
سنايي ابيات متعددي درباره ي عشق و برتري آن از عقل دارد. آن چه سبب مي شود تا سنايي و ديگر عارفاني که با مشرب او سازگاري دارند بين خود و حق حجابي نبينند، بي گمان عشق است. البته در قرآن مجيد آياتي وجود دارد که دلالت بر نزديکي خدا و انسان است؛ امّا اهل کلام و متشرعان از آن تعابير ديگري دارند و آن را تأويل به تعظيم خدا و اطاعت از دستورها و فرمان هاي او مي کنند و عشق بنده به خداوند را انکار مي نمايند. تنها از اين نظر که بين خدا و بنده ي او تضاد و مباينت وجود دارد و حال آن که عرفا و از جمله سنايي بر اساس همان آيات و روايات معتقدند که نه تنها عشق بنده به خداوند نا ميسّر نيست؛ بلکه جز خداوند کسي شايسته ي عشق ورزي نيست.
به نظر سنايي، عاشق در اثر عشق پاک در معشوق فاني مي شود و با او متحد مي گردد. اين اتحاد عاشق و معشوق را عقل هاي جزئي درک نمي کنند و به همين دليل عارفان به شدّت مورد طعن نااهلان قرار مي گيرند. حتي او اعتقاد دارد که عشق امري دو سويه است؛ يعني اين طور نيست که همواره عشق از سوي عاشق سر بزند و معشوق را دنبال کند؛ بلکه خداوند نيز عاشقِ عبدِ خود است و " حديث کنز " (2) در اين باره مشهور است، لذا اين عشق، دو جانبه است و هم از اين روي است که عاشق با اين اوصاف و خصوصيات، مي تواند با خداوند به سهولت سخن بگويد و ترس و هراسي را که زاهدان گريبانگير آن هستند، از خود زايل سازد. در فرجام همين عشق است که موجبات اتّحاد عاشق و معشوق را فراهم مي آورد. حکيم سنايي در ديوان فرمايد:

چون به جايي رسي که جز «تو» شوي *** بعد از آن حال جز خدايي نيست
(غزليات، 376)

و اين اتحاد به وسيله ي عشق حاصل گردد و عقل از دريافت و درک حصول آن ناتوان است:

عشق، يک روي است، او را در بر عيسي نشان *** عقل، يک چشم است، او را در صف دجال کن
عشق را روز عزيمت، باد بر فتراک بند *** عقل را وقت هزيمت، خاک در دنبال کن
(قصايد، 258)

عارفان و به طور کلّي صوفيه اعتقاد دارند که عشق موهبتي الهي است که آن را به هر که خواست، عنايت مي کند، لذا آن چه در اين ميان اهميت دارد، کشش است و نه کوشش. اين مضمون بارها و بارها در سخنان مشايخ صوفيه آمده است و اگر ديده مي شود که قشريان با عاشقان در خصومت و جدال اند، بدان سبب است که عقول جزئيه ي آنان از شناخت اسرار عشق عاجز است. از اين روي سنايي و ديگر عرفا همواره در معرض طعن و سرزنش لائمان قرار مي گيرند و بي سببي نيست که در مذهب عاشقي، ملامت و عشق با هم و قرين يکديگرند. بر اين اساس، سنايي در راه عشق از دين و دنيا، نام و ننگ، زرق و زهد و ديگر محسنات در اصطلاح زاهدان کوته بين، بيزاري مي جويد و طالب و سالک راه عشق مي شود و ملامت و بد نامي را بر خوشنامي آراسته در چشم خلق، بر مي گزيند:

اي دل! اندر نيستي چون دم زني، خمّار باش *** شو بري از نام و ننگ و از خودي بيزار باش
دين و دنيا جمله اندر باز و خود مفلس نشين *** در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش
تا کي از ناموس و رزق و زهد و تسبيح و نماز *** بنده جام شراب و خادم خمار باش...
طالب عشق و مي و عيش و طرب باش و بجوي *** چون به کف آمد تو را اين، روز و شب در کار باش
از سر کوي حقيقت بر مگرد از راه عشق *** با غرامت همنشين و با ملامت يار باش
(غزليات، 417)

هرچه داري چو دل ببايد باخت *** عاشقي را دلي کفايت نيست
کس به دعوي به دوستي نرسد *** چون ز معني درو سرايت نيست
نيک بشناس کآنچه مقصودست *** به جز از تحفه و عنايت نيست
***
هرکه را درد بي نهايت نيست *** عشق را بر او پس عنايت نيست
(غزليات، 366-365)

عشق را نمي توان تعليم داد و با علم و مدرسه منافات دارد و تنها با درد دمساز است:

عشق در عقل و علم در نايد *** عشق را عقل و علم رايت نيست
عشق را بو حنيفه درس نکرد *** شافعي را در او روايت نيست
(غزليات، 366)

بايد عقل را " بر دار عشق " نابود کرد و آن را جهت حفظ " آبروي عاشقان " از بين برد؛ چرا که عقل احمق و نادان است! و به کار بردن چنين تعبير نقيضي در اين باره، گوياي اين حقيقت است که عقل در برابر عشق پشيزي نمي ارزد:

يک ره، به دو باده، دست کوته کن *** اين عقلِ دراز قدِّ احمق را
(غزليات، 348)

و نيز:

از براي آبروي عاشقان، بر دارِ عشق *** عقلِ رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
(ديوان، غزليات، 466)

6-4: گفتگو با پير

اين گفته ي مشهور، روايت شده از ابوسعيد ابوالخير که مي گويد « مدار تصوف و طريقت بر پير است. » ( ميهني، 1367، 46 ) تقريباً در همه ي تحقيقاتي که پژوهشگران در اين حوزه انجام داده اند، بي کم و کاست آمده است. امّا از طرح اين مبحث در اين مقال، هدفي ديگر دنبال مي شود و آن، اين که سخن گفتن و ديدار با پير، سالک را در سلوک و اشراق و شهود عارفانه ياري مي دهد و هم از اين جاست که افکار لطيف عرفاني در وجود عارف نقش مي بندد و حاصل اين ديدار، استغراق سالک و فرو رفتن در وجود و سکر و نهايتاً به صورت سخنان شطح آميز بر زبان او جاري مي شود.
تمامي فرقه هاي عرفاني با هر نوع مشرب و انديشه اي به استثناي اويسيه، حضور پير و مرشد را در طريقت واجب مي شناسند و جهت ورود به مسلک حقيقت عرفاني لازم مي دانند. ( حايري، 83 )
سنايي اوصاف پير کامل را بر مي شمارد و با پير سخن مي گويد و پير نيز حقيقت دين و شطح گويي را با زباني رمزي بيان مي دارد:

در کوي ما که مسکن خوبان سعتريست *** از باقيات مردانت پيري قلندريست
پيري که از مقام منيت تنش جداست *** پيري که از بقاي بقيت دلش بريست
تا روز دوش مسته و خراب اوفتاده بود *** بر صورتي که خلق بر او بر همي گريست
گفتم ورا بمير که اين سخت منکرست *** گفتا که حال منکري از شرط منکريست
گفتم گر اين حديث درست ست پس چراست *** کاندر وجود معني و با خلق داوريست؟
گفت آن وجود فعل بود کاندرو تو را *** با غير داوري ز پي فضل و برتريست
آن کس که ديو بود چو آمد در اين طريق *** بنگر به راستي که کنون خاصه چون پريست
از دست خود نهاد کله بر سر خرد *** هر نکته از کلامش دينار جعفريست
گفتم دل سنايي از کفر آگهست *** گفت اين نه از شما ز سخن هاي سرسريست
در حق اتحاد حقيقت به حق حق *** چون تو نه اي حقيقت اسلام کافريست
(همان، غزليات، 375)

7-4: يکسان پنداري کفر و ايمان

اگر سنايي بر اقتضاي سنت تعليمي خويش در حديقه، موضع کفر را جز در رنج و عذاب نمي بيند، در دنياي سرشار از ذوق تجريد و تفريد، بين کفر و ايمان ( اسلام ) هيچ تمايزي قايل نيست. (3) در عرفان، کفر مانند ايمان از نمودهاي رواني انسان به حساب مي آيد و چون اين نمود رواني، بيان گر قدرت و حکمت خداوند است، نسبت به خداوند حکمت به شمار مي آيد. خداوند انسان را بر دو ساحت آفريده است و سرشت آدمي به گونه اي است که هم زمينه ي فجور دارد و هم زمينه ي تقوي. ( زماني، 2، 1386، 617 ) بر همين پايه، سنايي حقيقت اسلام را کافري مي داند:

از دست خود نهاد کله بر سر خرد *** هر نکته از کلامش دينار جعفريست
گفتم دل سنايي از کفر آگهست *** گفت اين نه از شما ز سخن هاي سرسريست
در حق اتحاد حقيقت به حق حق *** چون تو نه اي حقيقت اسلام کافريست
(غزليات، 375)

سنايي در غزليات قلندرانه ي خود حقيقت کفر و ايمان را يکسان مي بيند. کفر و ايمان هر دو ساخته ي خداوند است و در مرتبه ي الهي مطرح نمي شود و اين هر دو، تنها در حوزه ي انسان قرار دارند چرا که اين دو وصف، از اوصاف مخلوق است و نه خالق. عاشق بايد از اين نيز فراتر رود و ميان کفر و هدايت تفاوتي قايل نشود؛ « زيرا در منطق عشق و در تعاليم صوفيه، کفر و دين دو روي يک سکّه اند و همه در قلمرو مشيّت و اراده ي الهي قرار دارند؛ گروهي را مؤمن خواسته است و گروهي را کافر. » ( شفيعي، 2، 1373، 181 ) زماني هدايت خالق نصيب مخلوق مي شود که از هر دو مرحله بگذرد و حقيقت را از مرتبه ي کفر و ايمان برتر بداند:

به هدايت نيامده ست از کفر *** هر که را کفر چون هدايت نيست
کس به دعوي به دوستي نرسد *** چون ز معني در او سرايت نيست
نيک بشناس کآنچه مقصودست *** به جز از تحفه و عنايت نيست
(غزليات، 365)

سنايي براي نشان دادن و تشخص بخشي به اين امر، تعبير شطح آميز زيباي " آدم کافر و ابليسِ مسلمان " را که ترکيبي پارادوکسي و متناقض نما است، مي آورد:

نوک مژگانت، به هر لحظه، همي در ره عشق *** آدمِ کافر و ابليسِ مسلمان آرند
(قصايد 105)

و اگر به " زيرکانِ ديوانه " - عقلاي مجانين - به وسيله ي کتب باطل، راه حق و حقيقت را به آنان نشان مي دهد، هم از اين روي است:

بنماي به زيرکانِ ديوانه *** از مصحفِ باطل، آيتِ حق را
(غزليات، 348)

در عالم تجريد، هنگام ورود به تفريد، و در " کوي خرابي "، سفارش سنايي و توصيه ي وي به رهروان " باديه ي عجز "، فاصله گرفتن از کفر و توحيد ( ايمان ) است:

از کفر و ز توحيد مگو هيچ سخن نيز *** پيرامنِ خود زين دو خطرها حَرَمي زن.
(غزليات، 467)

و اگر بپذيريم که شطح به معناي اقوال و گفته هاي صوفيان در حال شور و مستي است، مي توان ديد که عاشق در ره عشق معشوق، تفاوت ميان کفر و اسلام را نمي داند و هر دو را همسان تلقي مي نمايد:

باشيم مجاور خرابات *** چندان بخوريم باده خام
کز مستي و عاشقي ندانيم *** کاندر کفريم يا در اسلام.
(غزليات، 429)

5- زبان شطحيّات

ويژگيِ اصليِ زبانِ شطح آميزِ عرفا، رمزي بودن آن است (- حسيني، 115 ) بنيان عرفان و تصوف بر عشق استوار است و عشق بر پيدايي عاشق و معشوق تحقق مي يابد و معشوق دارنده ي راز است. او راز خود را با عاشق پس از رسيدن به مقام قرب در ميان مي نهد و وي را بدان آگاه مي گرداند؛ اما يک شرط اساسي دارد و آن اين است که راز معشوق فاش نگردد. منصور حلاج به سبب افشاي راز بر بالاي دار رفت. پور نامداريان در بيان اين که چرا صوفيه از زبان رمز براي انتقال مفاهيم خود استفاده مي کنند، تحليل زيبايي دارد و مي گويد:
« از يک طرف موضوع معرفت صوفيانه، امور خارج از دايره ي محسوسات و نيز قلمرو عقل است و از سوي ديگر واسطه و آلت رسيدن به اين معرفت، دل يا روح است و اين روح يا دل خود نيز امري بيرون از دايره ي ادراک حس و عقل است. و بنابراين موضوع معرفت عرفاني، وقتي به دريافت معرفت نايل مي شود که از طريق رياضت و مجاهدت، صاحبدل به مرحله ي تعطيل حواس و يا کشف حجاب حسي رسيده باشد. پيداست چنين تجربه اي، شخصي است و عاطفي و باطني. بنابراين بيان چنين تجربه اي بسيار دشوار و جز از طريق رمز و اشاره ممکن نيست؛ چرا که ما مجبوريم اين تجربه ي شخصي را با کلماتي بيان کنيم که مولود تجربه هاي حسي و مناسب اداي معاني محدود است و ناچار استفاده از آنها در بيان تجارب صوفيانه، رمزآميز کردن آنهاست. » ( پورنامداريان، 1364، 43 )
واژه ي قلندر در غزليات سنايي با رمز و راز درآميخته است:

بسته ي يار قلندر مانده ام *** زان دو چشمش مست و کافر مانده ام
... افسري ننهاد ز آتش بر سرم *** تا چنين ني خشک و ني تر مانده ام
سال ها شد تا از آن آتش چو شمع *** مرده فرق و زنده افسر مانده ام
(غزليات، 431)

1-5: دلايل رمزي بودن زبان شطحيّات

بر مبناي قراين عرفاني، اگر به نظريه ي فوق جهت تکميل آن مطلبي اضافه گردد، بايد گفت از آن جايي که عارفان، ديگران را در معرفت خود سهيم نمي دانند به همين سبب آنها را نيز درخورِ اين که از دريافت هاي دروني خود آگاه گردانند، نمي شناسند، و لذا از زبان رمز که داراي معناي متشابه است و بر چند امر متفاوت دلالت دارد، بهره مي جويند. در اين ميان سنايي نيز براي انتقال تجارب عرفاني اش از زبان رمز و زبان حال که قال را از آن نشاني نيست، بهره مي گيرد. او از اين امکان زباني به نيکي آگاه است و مي داند که نااهلان به دريافت آن راهي ندارند و از اين رو اگر به او تهمت الحاد ببندند، وي را چه باک!
شطح و طامات در بيان صوفيه، به هر نوع کلمات رمزآميز و عبارات پوشيده اي اطلاق مي شود که معناي آن بر کساني که خود به دريافت تجارب عرفانيِ صوفيان نايل نشده اند، غامض و مبهم مي نمايد. اگر آنان با رمز و اشاره سخن مي گويند بنر اين اساس است که ديگران سخن آنان را فهم نمي کنندت وگر نه عارفان در تعليم يافته هاي شهودي و اشراقي خود بخل و صنّت ندارند. عاشقان تابع ظواهر شرع نيستند و مردم عادي نيز مقامات آنان را قبول نمي کنند که از آن تعبير به بي سعادتي و بي اقبالي مي شود. به همين سبب توصيه ي عاشقان به رهرواني که به آنان اقتدا دارند اين است که اگر در اين مسير گام بر مي دارند، بايد به آن مستانِ عشقِ الهي اقتدا کنند؛ چون شيخ صنعان که پشت به خلق و روي به حق کرده بود:

اقتدا بر عاشقان کن گر دليلت هست *** درد ور نداري درد، گرد مذهب رندان مگرد
نا شده بي عقل و جان و دل، در اين ره کي شوي؟ *** محرم درگاه عشقي، با بت و زنار گرد
(غزليات، 398)

2-5: شگردهاي هنري در بيان شطحيّات

عارفان براي تأثيرگذاري افکار و انديشه هاي متعالي خويش، شگردهاي هنري فراواني را به خدمت هنر و بيان خود مي آورند. نگاهي کوتاه به آثار عرفاني مؤيّد اين حقيقت است که کلامِ عرفا در دو حوزه ي موسيقيِ دروني و بروني، توجه به جمال شناسيِ سخنِ فارسي متأثّر است و از آن فراوان بهره گرفته است. اگر شعر به اصطلاح صاحب نظران، " رستاخيز کلمات " (- شفيعي، 4، 1368، 38- 3 ) است، پديدآورندگانِ اين آثارِ ارزشمند، تمامي امکانات زباني را به کار مي گيرند که در ذيل با توجه به شطح، تنها به دو مورد اشاره مي شود.

1-2-5: لحن پرسشي

يکي از شگردهاي هنري در خلق شطحيّات، " لحن پرسشي " است. « اين لحن پرسشي، ناشي از حيرت و سردرگمي عارف است. » ( حسيني، 123 ) در واقع، سالک به هنگام استغراق و رفتن به حالت فناي في الله، از اين که بر طبق خواسته ها و انتظارات، نمي تواند به آرزوهاي خود برسد و در ابهامات بي شمار هستي گرفتار است، از اين لحن مدد مي گيرد و با معشوق خود به سخن مي نشيند و بسياري اوقات با لحني تند و ستيهنده، خداوند را مورد خطاب قرار مي دهد:

خورشيد تويي و ذره ماييم *** بي روي تو روي کي نماييم؟
تا کي به نقاب و پرده؟ يک ره *** از کوي بر آي تا برآييم
آخر نه ز گلبن تو خاريم؟ *** آخر نه ز باغ تو گياييم؟
... يک روز نپرسي از ظريفي؟ *** کآخر تو کجا و ما کجاييم؟
(غزليات، 449)

2-2-5: خلق فضاي نشاط و سرور

عارفِ سالک آن گاه که از قيود عالم جسماني رها مي شود و بندهاي وجود خويش را يکي پس از ديگري از هم مي گسلد، و با فراغتِ خاطر، تعلقاتِ بشري را به کناري مي نهد، و از ظواهر عبوديّت به عمق و حقيقت معنويّت پا مي گذارد، و آن گاه که به آرامشي سرشار از جذبه و نشاط، ناشي از فرا رفتن از مرحله ي تفرقه و اضداد و در نتيجه وارد شدن به صحنِ يک رنگي، دست مي يابد، تقابل هاي هستي را در هم فرو مي شکند و تضادّي در عالم وجود احساس نخواهد کرد و همه را در سايه ي اتحاد و بي رنگي خواهد ديد. در اين هنگام، زيباترين و خوشاهنگ ترين واژگان را براي انتقال لحظه هاي سکر و بي خويشي اش بر مي گزيند و سراپاي کلامش، تکرار موزون واژگاني است که خيز بر مي دارند و احساس و عاطفه ي ناب عاشق را منعکس مي سازند:

رَحل بگذار اي سنايي! رطل مالامال کن *** اين زبان را چون زبانِ لاله، يک دم لال کن
يک زمان، از رنگ و بوي باده، روح القدس را *** در رياضِ قدس، عنبر مغز و مرجان بال کن
زهد و صفوت، يک زمان از عشق، در دوزخ فکن *** حال و وقتت، ساعتي، در کار زلف و خال کن
(قصايد، 257)

نتيجه

بر پايه ي آن چه تا کنون بدان اشارت رفت، مي توان نتيجه گرفت که:
- سنايي وجود را تنها مختص به حق - تعالي - مي داند و اعتقاد دارد که غير از حق، هستيِ ديگري نيست و هر چه هست، اوست. اين شيوه ي تفکر درباره ي خداوند، اولين منشأ شطح و به وجود آمدن تصوير آن در ذهن عارف است.
- از منظر سنايي، دليل شطح گوييِ عرفا چيزي جز بي خويشي ( از خود بي خود شدن ) و فرو رفتن در حالت جذبه و کشش نيست که در اين حال و هوا، عبارتِ شطح آلود به صورت هاي متفاوتي بر زبان سالک جاري مي شود.
- در مواردي از قبيلِ اعتقاد به وحدتِ وجود، قلبِ عاشق و معشوق، تناقض گرايي، دفاع از ابليس، ديدار با پير و برتري دادن عشق بر عقل و يکسان انگاشتن کفر و ايمان، انتظارِ شطح گويي هاي صوفيانه از سنايي وجود دارد.
- فرو رفتن در حالاتي چون سُکر و بي خودي و وجدِ عارفانه، منجر به افشاي سخنان و کلماتي مي شود که مخالفت مردم عادي را با افکار و انديشه هاي سنايي سبب مي گردد. از اين رو، سنايي و همفکرانِ او، به ويژه شطّاحان، پيوسته در مظانِّ اتهام و بدبيني ظاهر بينان قرار دارند.
- تنها کساني که از حقيقت شطح گوييِ سنايي خبر دارند که هم چون خودِ او مي انديشند و نه نااهلان که محک آنان در برخورد با اين قضاياي پيچيده ي باطني، عقل مختصر انديش است، به کنه اين سخنان و حقيقت آن پي نمي برند.

منابع- کتاب ها

1. قرآن مجيد، ترجمه استاد محمد مهدي فولادوند.
2. انصاري، قاسم؛ (1357). مباني عرفان و تصوف، چاپ دوم، تهران، کتابخانه طهوري.
3. بقلي، روزبهان؛ (1374). شرح شطحيّات، تصحيح هنري کربن، چاپ سوم، تهران، کتابخانه طهوري.
4. بدوي، عبدالحمن؛ (1978). شطحيّات الصوفيه، الطبعة الثالثة، کويت، مطبعة الوکالة المطبوعات.
5. پورنامداريان، تقي؛ (1364). رمز و داستانهاي رمزي در ادب فارسي، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي.
6. حايري، محمد حسن؛ (1379). راه گنج، چاپ اول، تهران، مؤسسه انتشارات مدينه.
7. داد، سيما؛ (1385). فرهنگ اصطلاحات ادبي، چاپ سوم، تهران، انتشارات مرواريد.
8. رازي، نجم الّدين؛ (1384). گزيده ي مرصاد العباد، به انتخاب دکتر محمّد امين رياحي، چاپ شانزدهم، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي.
9. رجايي بخاري، احمد علي؛ (1368). فرهنگ اشعار حافظ، چاپ پنجم، تهران، انتشارات علمي.
10. رضوي، مدرّس؛ (بي تا). تعليقات حديقه الحقيقه، چاپ اول، مؤسسه مطبوعاتي علمي.
11. زماني، کريم؛ (1387). شرح جامع مثنوي، چاپ بيست و پنجم، تهران، انتشارات اطلاعات، دفتر اول- دوم.
12. _____؛ (1386). ميانگر عشق، چاپ ششم، تهران، نشر ني.
13. سنايي، ابوالمجد مجدود بن آدم؛ (1368). حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة، به تصحيح و تحشيه مدرس رضوي، چاپ سوم، تهران، دانشگاه تهران.
14. _____؛ (1385). ديوان، به اهتمام پرويز بابايي، چاپ دوم، انتشارات نگاه.
15. شفيعي کدکني، محمد رضا(1)؛ (1376). تازيانه هاي سلوک، چاپ دوم، تهران، انتشارات آگاه.
16. _____(2)؛ (1373). در اقليم روشنايي، چاپ اول، تابستان، تهران، مؤسسه انتشارات آگاه.
17. _____(3)؛ (1368). شاعر آينه ها، چاپ دوم، زمستان، تهران، مؤسسه انتشارات آگاه.
18. _____(4)؛ (1368). موسيقي شعر، چاپ دوم، تابستان، تهران، مؤسسه انتشارات آگاه.
19. شميسا، سيروس؛ (1375). سبک شناسي شعر، چاپ دوم، تهران، انتشارات فردوس.
20. شيمل، آنه ماري؛ (1375). ابعاد عرفاني اسلام، ترجمه عبدالرحيم گواهي، تهران، نشر و فرهنگ اسلامي.
21. مجاهد، احمد؛ (1376). تعليقات بر مجالس احمد غزالي، چاپ اول، انتشارات دانشگاه تهران.
22. ميهني، احمد؛ (1376). اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد، مصحح دکتر محمد رضا شفيعي کدکني، چاپ چهارم، تهران، انتشارات آگاه.
23. هجويري، ابوالحسن علي؛ (1386). کشف المحجوب، تصحيح محمود عابدي، چاپ سوم، تهران، انتشارات سروش.
مقالات
1. حسيني، مريم؛ (1386). مقاله «شطحيّات منظوم مولانا در غزليات شمس»، نامه فرهنگستان، فرهنگستان زبان و ادب فارسي، دوره نهم، شماره سوم، ص125-107.
2. مدرسي، فاطمه؛ (1386). مقاله «شطح عارف و گستاخي ديوانه در مثنوي هاي عطار»، نامه فرهنگستان، فرهنگستان زبان و ادب فارسي، دوره نهم، شماره سوم، ص106-84.

پي‌نوشت‌ها:

1-قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ‌ . (ص/79) (شيطان) گفت: پروردگارا ! پس مرا تا روزي که برانگيخته مي شوند، مهلت ده.
2- قالَ داوودُ (ع): يا ربَّ لماذا خلقتَ الخلقَ؟ قالَ: کُنتُ کنزاً مخفيّاً فأحبَبتُ أن أعرَفَ فَخَلقتُ الخَلقَ لکي أعرَفَ. (به نقل از: شرح جامع مثنوي، 1387، دفتر اول، 838)
3- تمام بيت اين است:
موضع کفر نيست جز در رنج *** مرجع شکر نيست سر گنج.

منبع مقاله :
حسيني، مريم؛ (1392)، سنايي پژوهي (مجموعه مقالات همايش بين المللي حکيم سنايي)، تهران: خانه کتاب، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط