برگردان: صادق طباطبايي
بعيد نيست در آينده ي نزديک، يکي از کارگزاران کمپانيهاي تبليغاتي، که مأمور تهيه ي آگهي تلويزيوني براي شراب شاردونه ي کاليفرنيا شده است، به چنين ابتکاري دست زند:
عيسي مسيح در يک واحه ي بياباني تنها ايستاده است. نسيم ملايمي برگهاي درختان نخل را در پشت سر او مي جنباند. نواي ملايمي از موسيقي مشرق زمين، فضا را گرم و دلچسب ساخته است. عيسي مسيح با نگاهي ستايشگر به شيشه ي شرابي که در دست خود دارد خيره مي شود، سپس نگاه خود را متوجه دوربين تلويزيون کرده و مي گويد: « آن روزي که در قانا، آب را به شراب تبديل کردم، چنين شرابي موردنظر من بود. شما هم بنوشيد و امتحان کنيد، تا از مؤمنان شويد ».
ممکن است چنين امري را امروزه غيرممکن بدانيد، اما در حالي که مشغول نوشتن اين سطور هستم، يک آگهي تلويزيوني براي نوعي سوسيس محصول کارخانه ي هبرو ناسيونال ( Hebrew National )، که مرتباً از تلويزيون پخش مي گردد، چهره ي عموسام را نشان مي دهد که با وقار تمام و در لباس سنتي سرخ و سفيد و آبي، با ژستي مناسب و يا خطوط چهره و نگاه نافذ و تأييد کننده اش، به صدايي گوش مي دهد که در فضا طنين افکنده و از مزه ي مطبوع و لذيذ اين سوسيس و سلامت و عافيتي که به انسانها هديه مي کند، سخن مي گويد. در آخر کار اين صدا اعلام مي دارد که توليد کنندگان اين سوسيس براي کيفيت اين گونه محصولات پا را از استانداردهاي لازم فراتر نهاده اند. چرا؟ در حالي که عموسام با همان هيکل و شمايل، نگاه تحسين بار خود را به آسمان مي دوزد، همان صدا مي گويد: « براي اينکه توليد کنندگان هبرو ناسيونال خود را پاسخگوي مرجع اعلي مي دانند ».
اين قضاوت را به عهده ي خواننده مي گذارم که کدام يک از دو نمونه ي فوق را باور کند؛ فروش شراب به وسيله ي عيسي مسيح را و يا خدا را به عنوان فروشنده ي سوسيس. هر کدام را که خواستيد انتخاب کنيد؛ اما در هر صورت اين نکته را در نظر داشته باشيد که در هيچ کدام از اين دو مورد، چه صحنه ي تخيلي اول و چه پرده ي واقعي و روزمره ي دوم، هيچ کجا صحبت از توهين به مقدسات نيست. موضوع به مراتب وقيحانه تر از آن است. در اهانت به مقدسات، در هر حال صحبت بر سر قدرت و ارزش يک نماد است. کسي که به يک نماد توهين مي کند، به همان اندازه آن را جدي تلقي مي کند که فرد پايبند به آن. و به همين دليل است که رئيس جمهور ايالات متحده ي آمريکا در نظر دارد- در سال 1991- با افزودن تبصره اي به قانون اساسي آمريکا، توهين به پرچم آمريکا را قابل تعقيب جزايي قرار دهد.
اينجا صحبت از اهانت نيست، بلکه مطلب بر سر مبتذل ساختن مقدسات است که با هيچ قانوني قابل جلوگيري نيست. در نظام تکنوپولي وظيفه ي بي اعتبار ساختن ارزشها و مبتذل کردن مقدسات، به عهده ي اقتصاد و تجارت گذاشته شده است. نه به اين دليل که اقتصاد و تجارت آمريکايي آزمند و طماع است، بلکه از اين رو که احترام و ارزش تکنولوژي، فوق ارزشهاست. سمبلهايي که اعتبار و ارزش آنها ريشه در عقايد مذهبي و آيينهاي سنتي دارد بايد به سريع ترين وجه ممکن از اعتبار ساقط و از اثرگذاري آنها کاسته شود و در نهايت بي اعتبار و بي اثر گردند؛ و اين بدان معناست که بايد لباس قداست از تن سمبلها بدر آيد. پذيرفتن يک خدا و قرار دادن آن در جايگاه متعالي، مستلزم انکار ديگر خدايان به زير کشيدن آنهاست. آيه ي « مبادا جز من به خداي ديگري بگروي » هم در قلمرو تکنولوژي معتبر است و هم در قلمرو خداي عهد قديم.
دو دليل آميخته به يکديگر، ضرورت ابتلاي سمبلها را به بيماري ابتذال جلوه گر مي سازد. دليل نخستين را يکي از منتقدين اجتماعي به نام جي روزن ( Jay Rosen ) با کمال وضح شرح مي دهد؛ درست است که سمبلها و خصوصاً تصاوير مقدس را مي توان بي نهايت تکرار و تکثير کرد ولي بايد توجه داشت که قدرت اثرگذاري آنها لايزال نيست و داراي حد و مرزي مي باشد. به هر ميزان که موارد استعمال يک نماد مقدس افزوده گردد، به همان ميزان از قدرت اثرگذاري و معنابخشي آن کاسته مي شود. دانيل بورستين، سي سال پيش در کتاب کلاسيک خويش، روياي آمريکايي به کجا منتهي شد، به همين موضوع پرداخته است. (1) وي ضمن اشاره به آغاز دوران « انقلاب بصري » در اواسط سده ي نوزدهم، شرح مي دهد که چگونه در جريان اين انقلاب که عکسبرداري و تکثير همه گونه تصاوير به مرور آسان تر مي شد، راه دسترسي توده هاي مردم به عکسهاي سمبليک و مقدس هموارتر مي گرديد و هر روز بيش از پيش امکان بهره گيري از تصاويري با قداستهاي خاص فرهنگي و نيز امکان تصاحب نمونه هاي کپي شده ي آنها زيادتر مي شد. از رهگذر چاپ و ليتوگرافي و فتوگرافي و بعدها از راه سينما و تلويزيون، سمبلهايي مذهبي و ملي تبديل به اشياء و پيکره هايي شدند که با نگاه بي اعتنايي و اگر نگوييم تحقيرآميز بيننده رو به رو شدند. بورستين سپس به تشريح نتايج اين واقعيت مي پردازد، آن چنان که گويي در مقام پاسخ به کساني است که معتقدند اثرات تهييجي و عاطفي يک چهره و تصوير مقدس برقرار خواهد ماند. وي مي گويد، اغلب انسانها در دوران قبل از انقلاب بصري از امکانات نسبي کمتري برخوردار بودند؛ مثلاً تصوير عيسي مسيح و يا مريم مقدس، تقريباً فقط در کليساها موجود بود. تصاوير و مجسمه هاي قهرمانان تاريخ و الگوهاي اساطيري يا در مکانهاي عمومي و موزه ها و يا در منازل ثروتمندان يافت مي گرديد. البته کتابها هم حاوي اين گونه عکسها بودند. اما از يک طرف به دليل گراني، در اختيار همه کس نبود و ثانياً عکسي که در يک کتاب است و آن کتاب در قفسه جاي دارد، نمي تواند دائماً در برابر ديدگان قرار داشته باشد. از آنجا که اين تصاوير، اجزائي از محيط زندگي نبودند که دائماً در معرض تماشا باشند و به همين دليل به ندرت در برابر چشمان مردم قرار داشتند. لذا در برگيرنده ي قدرتي با تأثير عاطفي بودند. به همان ميزان که مردم به اين تصاوير دسترسي فراوان تر پيدا کردند، رفته رفته از نيروي اثرگذاري آنها کاسته شد و به قول بورستين، کيفيت برخورد با آنها دگرگون گشت. سرانجام، تصاوير اهميت و اعتبار خود را از دست دادند. اين عبارت معروف است که يک عکس از هزار واژه گوياتر است. اما هزار عکس يکنواخت که از موضوعي واحد حکايت کند، ديگر گويايي نداشته و فاقد اثر مي باشد. اشارات بورستين و روزن در اينجا متوجه يک اصل بسيار ساده و عام روان شناختي است. هر کس مي تواند با يک تمرين متوجه شود که استعمال دائم يک واژه، خاصه واژه اي با معنا، باعث مي گردد تا ارزش و محتواي آن رفته رفته کم رنگ تر شده و در نهايت به يک صداي بي معني و بي اثر تبديل گردد. زيرا در اثر کثرت استعمال، بار سمبليک آن به تدريج از حوزه ي دقت انسان خارج شده و در درياي بي اعتنايي و عادت غرق مي گردد. هر کس که در ارتش آمريکا خدمت کرده و يا مدت زماني را در خوابگاه دانشگاه گذرانده باشد، قطعاً تأثير استعمال مکرر کلمات فحش آميز و زننده را در روح و ذهن خود تجربه کرده است. کلماتي که علي الاصول زننده هستند و بايد دال بر دستپاچگي، عصبانيت، افسار گسيختگي و يا ندانم کاري بوده باشند و يا به قصد توهين و تحقير به کار روند، رفته رفته در اثر استعمال و استماع مکرر از قدرت اثر و تحريک کمتري برخوردار شده و در نهايت به لغات بي معني و واژه متعارفي تبديل مي گردند که نه تنها هيچ گونه بار ارزشي و يا ضد ارزشي را دارا نبوده، بلکه آن خصلتي را هم که بيانگر حالت رواني، اعتدال و يا عدم اعتدال گوينده يا شنونده مي بود، از دست مي دهند.
بي محتوي شدن نماها، فقط از طريق استعمال مکرر حاصل نمي آيد، بلکه به کار بردن بي رويه ي آنها نيز همين نتيجه را در پي خواهد داشت. به کار بستن يک واژه، در هر محفل و مورد، باعث تهي کردن مفهوم آن مي گردد. تندگويي و تهاجم لفظي، زماني داراي قوي ترين اثر خواهد بود که در انحصار خشم و نفرت باشد؛ حال اگر برعکس، هر کدام از اين لغات در هر جمله و در کنار هر اسم آورده شود، بدون توجه به محتوي و ارتباط رواني خاص، تأثير رواني و جادويي آن کلمه از دست خواهد رفت. از نمونه هاي بارز اين واقعيت، الصاق عکس آبراهام لينکلن و يا جورج واشينگتن، به مناسبت حراج ملحفه، روتختي و لحاف مي باشد، خصوصاً که اين حراج در روز موسوم به « روز رئيس جمهور » نيز باشد. يا اينکه به مناسبت بزرگداشت سالروز تولد مارتين لوترکينگ، فروشگاهي به فروش فوق العاده و يا حراج مبلمان منزل اقدام کند. از همين مقوله است، قسم خوردن به خداوند، يا عيسي مسيح و يا عموسام براي مقاصدي بي ارزش و عادي.گاه استدلال مي شود که کاربرد مکرر و بي رويه ي نمادهاي مقدس و نيز مفاهيم و واژه هايي که از محتواي جدي و عميق برخوردارند، به وسيله ي ارگانهاي اقتصادي و بازرگاني آمريکا، شکلي از بي احترامي سودمند است که براي اين نمادها مدنظر است. واقعيت اين است که بي اعتنايي و بي احترامي، گاه حربه اي است سودمند، خاصه هنگامي که تعصب و جمود به عنوان اسلحه ي سياسي به کار گرفته مي شود. البته واضح است که بي اعتنايي و عدم احترام، نه اهانت به مقدسات، وسيله و پاسخي مناسب به بت پرستي و مظاهر آن، و به همين دليل هم اغلب فرهنگها به اشکالي از اين بي اعتنايي و بي احترامي دست يافته اند که با آن بتوانند با اين گونه جمود و تقدس مآبي به مبارزه برخيزند. نمايشنامه ها، لطيفه ها، ترانه ها، خطابه هاي سياسي و نيز جشنهايي به همين منظور، در هر فرهنگي کاربردي به همين نيت دارند. مثلاً يهوديان يک روز را در سال به نام جشن فوريم ( Purim ) به اين امر اختصاص داده اند که در آن روز تقدس مآبي و تعصب را به استهزا مي گيرند.
استعمال نابجا و استثمار سمبلهاي سنتي براي مقاصد تجاري، هيچ قرابتي با اهداف مبارزه با تعصبات مفرط ندارد؛ چه بسا که درگيري با همين تعصبات نتيجه اي معکوس داده و براي مقاصد تجاري ايجاد مزاحمت نمايد، از آنجا که مقاصد بازرگاني بسيار جدي تر از آن است که حاضر باشد در معرض مزاحمت قرار گيرد، لذا به هيچ وجه به مبارزه با جمود و تعصبات افراطي برنخواهد خاست، مگر آنکه سد راه مصرف گرايي بيشتر و مانع اسراف گردد. تا زماني که هر نوع تعصب، بازار مصرف را گرم نگاه دارد، روز و سالي نخواهد آمد که به آن با ديده ي تمسخر نگريسته شود و موجبات بي اعتنايي سازنده و مفيد را فراهم سازد. زماني که کارگردانان تجارت، تصاوير عموسام، رؤساي جمهوري، پرچم ملي و يا تابلوي عقاب آمريکا را با اضافات و يا جملاتي نشر مي دهند و يا به مؤسسات تجاري، شرکتهاي بيمه، نامهايي با واژه هاي « آزادي »، « صلح » و « عدالت » مي دهند نظير: « شرکت بيمه ي آزادي » و يا « بنگاه امانت داري و اعطاي وام لينکلن » و غيره مسلم است که با اين کار نيت بي احترامي سازنده در کار نيست. تنها چيزي که از اين واقعيت استنباط مي گردد اين است که در نظام تکنوپولي مرز بين قداست و اهانت به مقدسات از ميان رفته است.
در اينجا بر سر آن نيستم که به نوحه سرايي پرداخته و نغمه ي ناسازگاري با افزون طلبيهاي نظام سرمايه داري را ساز کنم؛ زيرا که اصولاً ممکن است که يک سيستم متکي به اقتصاد بازار، جدي بودن و محتواي ارزشي کلمات و تصاوير را محترم شمرده و کاربرد تمسخر آميز و ناهنجار آنها را مجاز نداند. خلال سالهاي گسترش عظيم صنعت در آمريکا يعني، بين سالهاي 1830 تا اواخر سده ي نوزدهم، آگهي هاي تجارتي نقش اساسي و مهمي را براي اقتصاد در بر نداشت. اگر هم گه و گاه تبليغي مشاهده مي شد، داراي زباني واضح و عباراتي گويا بود و هرگز نيازي به استثمار و استخدام سمبلهاي ارزشمند فرهنگي نبود. تأسيس بنگاههاي تبليغاتي که صرفاً براي تدوين مطلب مربوط به آگهي هاي تجارتي اختصاص داشته باشد، به اوائل قرن بيستم باز مي گردد. يکي از مهمترين عوامل مؤثر در تأسيس اين شبکه در تجارت، تدوين قانون هزينه ي مراسلات پستي در سوم مارس 1879 مي باشد که براساس آن، ارسال مطبوعات با پست مستلزم هزينه ي کمتري نسبت به ديگر کالاها بود. نتيجه ي عملي اين قانون، رواج سريع آگهي در مطبوعات بود که سريع تر و فراوان تر و ارزان تر در سراسر کشور توزيع گرديد؛ و مطبوعات بهترين ابزاري شدند که به معرفي آسان و سريع يک کالا به تمامي ملت، بهترين کاربرد را به دست آوردند. و طبيعي است که بازرگانان از فرصت استفاده کردند تا از نام و عنوان شرکتها و مؤسسات خود سمبلهايي بسازند که معرف شکوفايي و توانايي رو به رشد اقتصاد کشور باشد.
زماني که جورج ايستمن ( George Eastman )، در سال 1888 اولين دوربين عکاسي دستي را اختراع کرد، بيست و پنج هزار دلار براي تبليغات در مطبوعات هزينه کرد. در سال 1895، نام « کداک » مترادف با دوربين عکاسي بود و تا حدودي هم تا امروز اين عنوان و اعتبار را حفظ کرده است. شرکتهايي نظير رويال بيکينگ پودر ( Royal Baking Powder )، بيکرز شوکولات ( Baker"s Chocolat )، صابون آيوري ( Ivory Soap )، و يا ژيلت، راه خود را به درون اقتصاد ملي از طريق درج آگهي در مطبوعات باز کردند. حتي روزنامه ها هم براي تبليغ خود به درج آگهي در روزنامه هاي ديگر پرداختند. بارزترين نمونه ي اين نوع آگهي، تبليغ مربوط به مجله ي ليديزهوم ژورنال ( Ladies" Home Journal ) بود؛ ناشر اين مجله، سايروس هـ .ک. کورتيس ( Cyrus H.K. Curtis ) در فاصله ي بين سالهاي 1883 تا 1888 نيم ميليون دلار براي تبليغ مجله ي خود در ساير مجلات و روزنامه ها هزينه کرد. تيراژ اين مجله در سال 1909 از مرز يک ميليون گذشته بود.
غير از شخص کورتيس که علاقه ي وافري به تبليغات داشت، معتبرترين و معروف ترين چهره اي که در عالم انسجام مطبوعات و تبليغات ظهور کرد، فرانک مانسي ( Frank Munsey ) بود، که ويليام آلن وايت ( William Allen White ) هنگام مرگ او در سال 1925 طي تذکاريه ي يادبودي، چنين کلماتي را به کار برد: « نقشي که فرانک مانسي در روزنامه نگاري عصر خود ايفا کرد عبارت بود از به هم آميختن استعداد يک توليد کننده فرآورده هاي گوشتي، اخلاق يک صراف و منش يک بنگاهي دفن اموات. روانش آرام باد ».
مگر مانسي چه خلافي را مرتکب شده بود؟ او به کشف دو مهم نايل آمده بود. نخست آنکه زماني يک مجله مي تواند تيراژي قابل توجه داشته و کثيرالانتشار گردد که قيمت فروش هر تک شماره ي آن به مراتب پايين تر از هزينه ي توليد آن باشد. دوم آنکه، سود سرشار از اخذ هزينه هاي تبليغات حاصل مي گردد؛ که تيراژ بالا خود نيز محرک ديگري براي افزايش آگهي ها خواهد بود. در اکتبر سال 1893، مانسي اقدام به درج يک آگهي در روزنامه ي نيويورک سان ( New York Sun ) کرد. در آن آگهي آمده بود که مجله ي مانسي قيمت فروش هر تک شماره ي خود را از سي سنت به ده سنت و آبونمان سالانه را از سه دلار به يک دلار تقليل خواهد داد. اولين شماره ي ده سنتي مجله ي او چهل هزار تيراژ داشت. بعد از چهار ماه تيراژ آن به دويست هزار رسيد و دو ماه بعد به مرز پانصد هزار رسيد.
هرچند نمي توان مانسي را به خاطر اختراع ديگري، که ما محض راحتي به شرکتي به نام پروکتر و گمبل ( Procter and Gamble ) نسبت مي دهيم، مقصر دانست؛ و آن اينکه: زماني يک آگهي داراي بيشترين تأثير است که غيرمعقول باشد. منظور من از « غيرمعقول » در اينجا « جنون آميز » نيست. منظور من شناخت اين مسئله است که يک فرآورده، زماني بهتر و بيشتر به فروش مي رسد که انسان در معرفي آن، از قدرت جادويي زبان و حتي شعر و ترانه و نيز تأثير و قدرت عکس بهره بگيرد. در سال 1892، شرکت پروکتر و گمبل از مردم خواست تا جملاتي داراي سجع براي تبليغ صابون آيوري ارسال دارند. چهار سال بعد شرکت ديگري به نام کالکينز و هولدن ( Calkins and Holden ) براي اولين بار در آگهي خود، تصوير کودکي را منتشر کرد که در روي يک صندلي گاهواره مانند نشسته و با چهره اي بشاش و ژستي مطلوب، قاشق به دست، مشغول خوردن هليم گندم- محصول آن کارخانه- مي باشد. رفته رفته در آغاز قرن جديد، کارگزاران بنگاههاي تبليغاتي از اين عقيده دست برداشتند که عقل و خرد، بهترين ابزار براي رواج و فراگير کردن محصولات و نيز معقول ترين وسيله براي تبليغ انديشه ها است. از اين به بعد نيمي از محتواي تبليغ را روان شناسي و نيمه ي ديگر را زيبايي شناسي تشکيل مي داد. در مسير رشد و گسترش اين دگرگوني در امر تبليغ بود که يکي از ضابطه هاي بنيادين ايدئولوژي سرمايه داري در ميان راه، زمينگير شد. و آن عبارت بود از اين اصل که: هم توليد کنده و هم مصرف کننده در يک مقطع به ضرورت عقل با يکديگر همگان هستند و در اين راه وجه مشترک دارند و آن عبارت از اين است که مصرف کننده براساس بررسي کيفيت يک محصول و با توجه به نيازها و امکانات خويش، دست به انتخاب مي زند. ( توليد کننده نيز طبعاً هم در توليد و هم در معرفي بهترين کيفيت و تأمين نيازهاي مصرف کننده گام برمي دارد )، و اين يکي از نظريات آدام اسميت مي باشد. اما امروزه در يک تبليغ تلويزيوني، صحبتي از خصوصياتي کيفي يک محصول نيست؛ بلکه صحبت پيرامون خصوصيات مصرف کننده دور مي زند. تصاوير هنرپيشگان سينما، چهره ي معروف ترين ورزشکاران، سيماي معنوي انسانهاي بزرگ و دارندگان روحهاي سليم و آرام، صحنه هايي از يک گردش دسته جمعي و صيادي ماهي گرفته تا جلوه ي يک شام پر زرق و برق، لطافت يک ميعاد عاشقانه و يا حالت شاد يک خانواده ي خوشبخت که مشغول بار بستن بر روي ماشين سفري خود براي انجام يک سفر تفريحي به خارج از شهر هستند و ... هيچ کدام اينها پيامي درباره ي کيفيت محصولي که بايد به فروش برسد در برندارد. اما در عوض حامل همه گونه پيام در ارتباط با نگراني، تخيل و رؤيا و نياز کسي که بايد آن را بخرد، مي باشد. يک بنگاه تبليغاتي يا يک آگهي کننده نيازي ندارد بداند که محصول او داراي چه خصوصياتي است، بلکه بايد دقيقاً بداند که نقاط ضعف و کمبود کسي که بايد آن را بخرد در کجاست. از اين جهت است که روز به روز هزينه ي تحقيقات در جهت مرغوبيت کالا کمتر شده و در عوض بر هزينه ي بازاريابي افزوده مي گردد. به عبارت ديگر اقتصاد و بازرگاني جهتي نو پيدا مي کند: مرغوبيت کالا در اولويت قرار ندارد، بلکه اين مصرف کننده است که بايد راضي باشد و احساس راحتي بنمايد. به بياني ديگر فروشندگي و تجارت عبارت مي شود از اعمالي شبيه به يک شبه درمان که بر روي بيماري به نام مصرف کننده اعمال مي گردد و در طي آن به کمک يک نمايشنامه ي رواني، به بيمار احساس آرامش هديه مي گردد.
به اين ترتيب ملاحظه مي شود که در قسمتي از مرکز اين نظام تکنوپولي، کارخانه ي عظيمي است که خود را از هر قيد و بندي آزاد مي يابد، تا با استخدام تمامي سمبلهاي موجود، به درون روح و روان مصرف کننده نفوذ کرده آن را تصاحب نموده و در خدمت اقتصاد و بازرگاني درآورد. با وجود اختلافي که در ارقام وجود دارد، مع هذا يک ارزيابي محتاطانه مي گويد که يک فرد آمريکايي تا سن 65 سالگي، تقريباً با دو ميليون آگهي تلويزيوني مواجه شده است. اگر تعداد آگهي هاي راديويي، تبليغات مندرج در روزنامه ها و مجلات، پيامهاي بازرگاني ديواري و ستون اعلانات را نيز بر آن بيفزاييم، خواهيم ديد که انتقال اين درياي عظيم از نمادها و به دنبال آن تخليه ي ارزشي آنها، مرزهايي را در نورديده که در تاريخ بشريت هرگز نمونه اي نداشته است. درست است که تمام واژه ها و تصاويري که در اين متون و پرده هاي آگهي به کار مي روند از خصلت پرده دري قداستها و بي ارزش جلوه دادن سمبلها و خالي سازي محتواي فرهنگي و مقدس نمادها برخوردار نيستند، درست است که هنوز عيسي مسيح به فروش شراب، لااقل شراب شاردونه، نپرداخته است، ولي مگر غير از اين است که سالروز تولد او- ايام کريسمس- بهترين موقعيت را به دست اندرکاران اقتصاد و بازرگاني مي دهد تا آخرين بقاياي سمبلها و ارزشهاي موجود مسيحي را هر سال به کار گيرند و در خدمت اهداف و مقاصد تجاري خود قرار دهند. نمونه هاي خويشتن داري در اين مورد به حدي کم است که به راحتي مي توانيم اين کار را يک تجاوز فرهنگي بناميم؛ تجاوزي که در زير چتر حمايت يک ايدئولوژي قرار دارد که همه چيز را در راه وصول به پيشرفت صنعتي مجاز شمرده و در برابر از هم گسيختگي سنن و آداب، کاملاً بي اعتناست.
در همين جا بگويم که من اين امواج تبليغاتي را عامل اصلي تخليه ي ارزشي نمادها نمي دانم؛ يک چنين هجوم به فرهنگ و سوء استفاده ي از آن، بدون وجود يک تکنولوژي که راه آن را هموار ساخته و بدون يک نگرش جهاني و تفکري که آن را مطلوب شناخته، ممکن نمي بود. تبليغات که امروزه در ايالات متحده ي آمريکا به شکل يک نهاد در آمده، عارضه و نمود يک جهان نگري خاصي است که در سنتها و آداب، فقط موانع و مشکلاتي مي بيند که بر سر راه گسترش آن قد علم کرده باشند. بدون رعايت حد و مرزي به منظور احترام و حفظ قداست سمبلها، نمي توان به روش مؤثري براي حفظ مفهوم سنت و آيين دست يازيد. سنن و آداب در حقيقت چيز ديگري نيستند جز شناخت و احترام به حاکميت و اقتدار سمبلها و اعتبار دادن به رواياتي که محتواي اين نمادها را شکل مي دهند. در پي رنگ و روباختن نمادها، رفته رفته هسته ي اصلي روايات و منقولات رو به زوال نهاده و منهدم خواهد شد؛ اين است يکي از ناسالم ترين عواقب قدرت تکنوپولي.
به عنوان مثال نظري به حوزه ي تعليم و تربيت مي افکنيم. در نظام تکنوپولي، بهبود سيستم پرورش جوانانمان را در بهتر کردن تکنولوژي آموزش خلاصه کرده ايم. همان گونه که در گذشته، راه ورود تلويزيون آموزشي و فيلمهاي آموزشي را به کلاس درس گشوديم، امروز نيز عقيده ي غالب بر آن است که بايد کامپيوتر را وارد کلاس و سيستم آموزشي کرد. اگر سؤال کنيم: چرا؟ پاسخ خواهيم شنيد: « به منظور آنکه آموختن را موثرتر و جذاب تر ساخته باشيم ». يک چنين پاسخي البته متناسب تلقي مي گردد، زيرا در نظام تکنوپولي براي ضرورت، کارآيي و جذابيت، نيازي به توجيه و استدلال وجود ندارد. به همين دليل اغلب اين نکته مورد توجه قرار نمي گيرد که « فرا گرفتن اصولاً به چه منظوري صورت مي گيرد؟ » اشاره به کارآيي و جذابيت، در حقيقت يک پاسخ تکنيکي است که به « وسيله » مربوط مي شود و نه به « هدف »؛ و اصلاً به فلسفه ي تعليم و تربيت مجال ورود نمي دهد. بلکه برعکس راه ورود به چنين مباحثي را هم سد مي کند، زيرا فقط به سؤال درباره ي « چگونه بايد عمل کرد » پاسخ مي دهد و نه به « چرا بايد فرا گرفت ». لازم به تذکر نيست که هيچ تئوري آموزشي يافت نمي شود که به سؤال: « براي چه مي آموزيم » برخورد نکرده باشد. کنفوسيوس، افلاطون، کوئينتي ليانوس ( Quintilian ) سيسرون، کومنيوس ( Comenius )، اراسموس، لاک، روسو، جفرسون، راسل، مونته سوري، وايتهد، و ديويي همگي بر اين عقيده اند که ايده و انديشه ي سياسي، معنوي و اجتماعي برتري وجود دارد که از طريق آموزش و پرورش بايد فرا گرفته شود. کنفوسيوس مي گفت بايد « راه ورود به آسمان » تعليم داده شود؛ زيرا به نظر او، سنن و آداب بهترين ضامن حفظ نظم در جامعه مي باشند. اولين فاشيست روشمند ما، افلاطون بر آن بود تا به تربيت پادشاهاني فيلسوف همت گمارد. سيسرون معتقد بود که تعليم و تربيت بايد راه رهايي دانش آموزان را از حاکميت جور زمانه هموار سازد. براي جفرسون، هدف از تربيت اين است که به جوانان آموزش داده شود چگونه از حق آزادي خويش دفاع کند. روسو از تربيت، نجات جوانان را از جبرهاي غيرطبيعي و نظامات پيچيده و خودمختاري اجتماع طلب مي کرد. و بالاخره جان ديويي يکي از اهداف تربيت را در آماده ساختن جواناني مي ديد که بتوانند در جهاني که دائماً در حال دگرگوني بوده و مملو از ابهامات گمراه کننده است، زندگي کنند.
فقط در صورتي که به دلايل و مباني نظري آنان پي ببريم، خواهيم توانست راهها و وسايلي را که براي اين منظور پيشنهاد کرده اند درک کنيم؛ و براي درک دلايل و مباني آنان، ضرورت بررسي و فهم روايات و قصه هايي که در جهان نگري آنان نقشي تعيين کننده دارند، وجود دارد. منظور من از قصه ها، در اينجا داستاني است که تاريخ بشريت را ترسيم کند، گذشته را معنا بخشيده، زمان حاضر را تبيين کرده و مسيري را براي آينده ارائه دهد. داستاني که قادر باشد با ضوابط و معيارهاي خود، به ياري يک فرهنگ برخيزد و به سازماندهي نهادهاي آن بپردازد؛ به پرورش آرمانها همت گمارد و براي اعمال و اقدامات آن فرهنگ جواز بيابد. در اين مقطع بايد به اين امر اشاره کنم، هر چند به تکرار، که با اهميت ترين روايات و قصص از اين نوع را در اديان مي توان جستجو کرد؛ مثلاً در « سفر پيدايش » يا « بهاگاواد- گيتا »، ( Bhagavad-Gita ) و يا قصص قرآن. عده اي معتقدند- از جمله مورخ معتبري چون آرنولد توين بي- که فرهنگ و جامعه اي که در مرکز ثقل خود، چنين داستانهاي مذهبي را فاقد باشد، محکوم به زوال است. ممکن است چنين باشد، علاوه بر اينکه منابع و کانونهاي ديگري نيز وجود دارند که چنين داستانها و گفتارهايي را عرضه بدارند؛ از قبيل اساطير، سياست، فلسفه و بالاخره علوم و معارف. اما با وجود اينها، يک نکته مسلم است و آن اينکه بدون قصص و داستانهايي که ريشه در عالم ماوراي انسانها داشته و برخوردار از قدرت فوق بشري باشد، رشد و تعالي هيچ فرهنگي امکان پذير نخواهد بود.
البته مسلم است که اين مطلب بدان معنا نيست که نفس وجود يک چنين داستانها و قصص، به تنهايي ضامن حفظ تعادل و مايه ي قدرت يک فرهنگ است. زيرا داستانهايي نيز وجود دارند که خرد کننده و عامل تلاشي مي باشند. درست است که يک تاريخ و قصه به خلق معنا مي پردازد، اما الزاماً عامل بقا و مايه ي تداوم نيست؛ نظير آن قصص و افسانه هايي که آدولف هيتلر در سالهاي سي ام سده ي معاصر به ملت آلمان عرضه کرد. صرف نظر از اساطير توتوني ( Teutonic )، هيتلر به نمادهاي بسيار کهن، حياتي مجدد بخشيد و با مدد رشته ها و تارهاي آن اسطوره ها، تاريخي را به هم بافت از تفوق و اعتلاي نژاد آريا که باعث فزوني تپش قلب آلمانها گرديد، به تلاشهاي آنان هدف بخشيد، دردها و کمبودهاي آنان را کاهش داد و به آنان آرمانهاي روشن و نويني عطا کرد. اين تاريخ به مدح و ثناي گذشته پرداخت، حال را جلا بخشيد و براي آينده عظمت و شکوهي را پيش بيني مي کرد که هزار سال تداوم خواهد يافت. رايش سوم دقيقاً، دوازده سال دوام پيدا کرد.
در اينجا نمي خواهم به ريشه هاي اين مسئله بپردازم که چرا داستان برتري نژاد آريا ادامه نيافت، بلکه مي خواهم بر اين نکته پافشاري کنم که فرهنگها شديداً به اين چنين داستانها و روايات نيازمند هستند و به هر قيمت درصدد يافتن آن برخواهند آمد، حتي اگر داستانهايي باشند که کار را به فاجعه بکشانند. روي ديگر اين سکه، زندگاني بدون معنا و منظور است؛ يعني در حقيقت زندگي کردن به منظور نفي قاطع زندگي. نکته ي بسيار مهم در اين ارتباط آن است که هر تاريخ و روايتي، شکل و شمايل و رنگهاي عاطفي خود را از مجموعه اي پيچيده از سمبلها و مظاهري دريافت مي کند که احترام و وفاداري و حتي ايثار نسبت به آنها اجتناب ناپذير مي باشد.
در قانون اساسي ايالات متحده ي آمريکا قسمت بسيار کوچکي به مسائل حقوقي اختصاص يافته است. براي کشورهاي دموکرات- نظير انگلستان- نيازي به وجود مواد قانوني مکتوب در قانون اساسي، براي تأمين و حفظ مجموعه ي حقوق و آيينهاي دادرسي و نيز تضمين آزاديهاي فردي وجود ندارد. اهميت قانون اساسي آمريکا در نقشي نهفته است که به عنوان سمبلها و نماد تاريخ گذشته و ريشه هاي ما، ايفا مي کند. اين قانون براي ما همان، معني و مفهومي را دارد که « سفر پيدايش »، کسي که آن را به استهزا بکشاند، يا بدان بي احترامي کند و يا بدان عمل نکند، در حقيقت به نقش جهت دهندگي و هدف بخشي آن به تاريخ ايالات متحده ي آمريکا، بي اعتنايي کرده است. عين همين مطلب درباره ي مجسمه ي آزادي، به عنوان نماد کليدي تاريخ سرزمين آمريکا مصداق دارد؛ سرزميني که موطن طبيعي انسانهايي از سراسر دنيا است که به دنبال آزادي در تکاپو هستند. دلايل فراواني وجود دارد که نشان مي دهد چگونه اين داستانها و قصص، قدرت ذاتي خود را از دست مي دهند. کتاب حاضر بر آن است تا يکي از اين دلائل را بشناسد و شناساند و بدين منظور به تشريح ظهور و بروز نظام تکنوپولي پرداخته و نشان مي دهد که چگونه رشد و قيام اين نظام، تاريخ و قصص پر ارزش و پرمعني گذشته را به کنار زده و به زير پاي خود افکنده است. در هر صورت، اين زوال فرهنگي و تاريخي با رنگ و رو باختن سمبلهايي توأم است که آن تاريخ را تبيين کرده، قوام و وضوح بدان بخشيده اند. تخليه نمادها از ارزش، هم عارضه و هم علت فقدان محتواي ذاتي قصص مي باشد.
مربياني که در صفحات گذشته از آنان نام بردم، همگي تئوريهاي خود را بر اساس داستانهايي استوار ساخته اند که آکنده از سمبلها و مظاهر مي باشد. آنان ضمن احترام نسبت به اين سمبلها، آنها را اجزاء ثابت تاريخها و داستانهايي مي دانند که بايد در خلال برنامه هاي آموزشي، به دانش آموزان منتقل گردند و آموزش داده شوند. حال نوبت مي رسد به اين سؤال که نظام تعليم و تربيت آمريکايي، امروزه کدام تاريخ و قصه را براي تعليم ما شرح مي دهد؟ اهداف تعليم و تربيت و مقاصد آموزشي در نظام رو به رشد تکنوپولي چيست و چگونه تعيين مي گردد؟ پاسخهايي که به اين سؤال داده مي شود يأس آور و نگران کننده است. يکي از اين پاسخها را مي توان از هر برنامه ي تلويزيوني که دانش آموزان را به درس خواندن و مدرسه رفتن تشويق مي کند استنباط کرد. در اين برنامه ها گفته مي شود و يا به نوعي القا مي گردد که درس خواندن و فرا گرفتن دانش، دانش آموزان ممتاز را در يافتن شغل و پستهاي خوب ياري مي کند. خوب نتيجه معلوم است؛ هدف تقريباً در بي هدفي خلاصه مي گردد. زيرا به اين هدف، اين مطلب نيز اضافه مي گردد که ما به کمک تعليم ديدن خواهيم توانست در مبارزه و رقابتهاي اقتصادي با ژاپنيها و آلمانيها همچنان در مقام اول باقي بمانيم. هيچ کدام از اين اهداف، اگر بخواهيم محتاطانه بيان کنيم، در واقع مؤثر و برانگيزاننده نيستند. از اين برنامه ي تلويزيوني چنين استنباط مي گردد که آنچه در ايالات متحده جريان دارد، فرهنگ نيست، بلکه صرفاً اقتصاد است؛ به عبارت ديگر اين سرزمين جايگاهي شده تا تئوريهاي تربيتي فاقد قدرت و تهي از محتوي، هنگام نياز و خطر، بدان جا پناه آورند. ناگفته نماند که همين استنتاج از گزارش کميسيون رئيس جمهور با عنوان « ملت در معرض خطر »، برمي آيد که درباره ي سيستم تعليم و تربيت و نظام آن تدوين شده و در آن تصريح شده است که تعليم و تربيت، ابزاري است در اختيار اقتصاد سياسي و نه بيشتر.
از برنامه ي تلويزيوني « تست » ( test ) مي توان به تصويري دست يافت که مربيان مستأصل و در دام ترديد گرفتار آمده، در جستجوي قصه ها و تاريخهايي هستند که بتواند سر و ته اوضاع را به هم متصل سازد. سعي کنيد صحنه اي را مجسم کنيد که در يک برنامه ي تلويزيوني از پدران و مادران خواسته مي شود تا به کمک مدارس برخيزند؛ عبارتهايي را مجسم کنيد که به کمک آنها مجري برنامه چنين درخواستي را ابراز مي دارد. انصاف ايجاب مي کند که از صحنه ها و عبارات و نکاتي که مستقيماً دانش آموزان را مخاطب قرار مي دهد صرف نظر کنيم؛ چه هيچ گاه دانش آموزان به مدرسه با ديده ي مشتاق نگاه نکرده و آن را وسيله و انديشه ي خوبي تلقي نکرده اند. مضافاً بر اينکه يک چنين خطابه اي براي دانش آموزان، صرف نظر از اينکه داراي چه نوع استدلال و در برگيرنده چه انگيزه ي مفيدي باشد، ظاهراً ديگر کاربردي موثر ندارد. در اين مورد رجوع کنيد به اثر شکسپير، هر طور که بخواهيد، پاساژ « هفت مرحله ي حيات انسان ». حال مجسم کنيد، يک چنين برنامه ي تلويزيوني چگونه تنظيم و اجرا مي شد اگر قرار بود جفرسون و يا جان ديوئي، آن را تدارک ديده و پدران و مادران را مخاطب قرار مي دادند؟« فرزندان شما، شهروندان يک جامعه دموکراتيک هستند ». جمله اي است که شايد در آن برنامه مي شنيديد. « تعليم و تربيت به آنان مي آموزد که چگونه به نيروي تفکر منطقي و تقويت اراده ي خود براي حمايت از حق آزاديشان، شهرونداني ارزشمند مي شوند. در باب شغل و حرفه ي آنها در زمان و ساعت مناسب ديگر گفت و گو خواهيم کرد ». ( جان استوارت ميل، که اين عبارت از او نقل گرديد، بدون شک توانسته نظريات جفرسون و ديوئي را خوب درک کند ). آيا امروز کساني يافت مي شوند که در چنين تفکري انگيزه هايي قوي و جذاب بيابند؟ ممکن است کم و بيش افرادي را پيدا کرد، اما بدون ترديد تعداد آنان زياد نيست؛ نه به حدي که بتوان اين اهداف را مبناي سيستم ملي و برنامه ي سراسري تعليم و تربيت قرار داد.
مي ترسم اگر قرار باشد جان لاک به تنظيم متن چنين برنامه اي خطاب به والدين دانش آموزان مأمور شود، با چنين عباراتي شروع کند: « فرزندان شما بايد همچنان به مدرسه بروند، تا در آنجا بياموزند که چگونه تن را برده ي روح سازند؛ بياموزند که چگونه هوسهاي خود را مهار کنند و به رضايت خاطر نائل شوند و حتي انگيزه ي حرکت را از زندگي روح و روان خود به عاريت بگيرند. اگر کودکان شما به اين هدف نائل نگردند، هرگز متمدن نشده و جزء تحصيلکردگان قرار نخواهند گرفت ». حال ببينم کداميک از گويندگان براي قرائت چنين متني مناسب به نظر مي رسد؛ باربارا بوش( Barbara Bush )؟ لي ياکوکا ( Lee Iacocca )؟ دونالد ترامپ ( Donald Trump )؟ حتي به نظر من، گوينده ي ممتازي نظير بيل کاسبي ( Bill Cosby ) نمي تواند اين متن را چنان قرائت کند که موثر واقع شود. تصور کنيد چه تعداد انسانهايي ممکن است چنين برنامه اي را تأييد کنند، غير از آنکه از مين ( Maine ) تا کاليفرنيا صداي خنده در فضا طنين افکن خواهد بود.
در سالهاي گذشته کوششهاي صميمانه اي از جانب عده اي، از جمله ا.د.هيرش ( پسر ) ( E.D.Hirsch ) انجام شده تا بلکه مقاصدي روشن براي تعليم و تربيت تدوين شود. هيرش در کتاب خود، سواد فرهنگي، تربيت و تعليم رادر قدرت درک و کاربرد لغات، داده ها، کلمات قصار و نامهايي مي داند که شالوده ي ارتباط بين انسانهاي تعليم يافته را در فرهنگ ما تشکيل مي دهند. وي توانست به ياري تني چند از همکاران خود، به تدوين ليستي از سرفصلها و نامهاي افراد و ديگر واژه هايي بپردازد که به عقيده ي او براي يک تعليم يافته ي داراي فرهنگ ضروري مي باشد. در اولين شماره ي اين ليست که در سال 1987 انتشار يافت، نام نورمن ميلر ( Norman Nailer ) ديده مي شد ولي از فيليپ راس ( Philip Roth )، برنارد مالامورد ( Bernard Malamud )، آرتور ميلر و يا تنسي ويليامز نامي برده نشده بود. جينجر راجرز ( Ginger Rogers ) در آن ليست ديده مي شد ولي از ريچارد، کارل و باک راجرز و خصوصاً فرد راجرز ( Fred Rogers ) خبري نبود. از قهرمان دوم بازي بيس بال، يعني بيب روت ( Babe Ruth ) ذکري به ميان آمده ولي از هنک ارن ( Hank Aron ) قهرمان اول و نامدار اين بازي، نشاني يافت نمي شود. در بين ديگر نامهاي اين ليست به نام برادران مارکس برمي خوريم ولي نام اورسون ولز، جان فورد و استيون اسپيلبرگ ( Steven Spielberg ) در آن قرار ندارد. از سارا برنار ( Sarah Bernhardt ) ذکري به ميان آمده ولي اشاره اي به لئونارد برنستاين ( Leonard Bernstein ) نشده است. شهر روچستر از توابع ايالات نيويورک، در آن فهرست وجود دارد ولي ترنتون ( Trenton ) در نيوجرسي، که از بزرگترين مکانهاي ديدني و تاريخي آمريکاست، عنوان نشده است. هيرش در مجموعه ي مدون خود به نبرد آردن ( Arden )، که بسيار مورد علاقه ي برادر من است و در سال 1944 در آن شرکت داشت، اشاره مي کند ولي از عموي من که در سال 1942 در جنگ بر سر درياي کورال ( Coral ) جان خود را از دست داد، ياري نمي کند.
به منظور پر کردن نقاط خالي، هيرش ناچار بود فهرست خود را دائماً توسعه دهد، به طوري که حالا به دانشنامه ي سواد فرهنگي تبديل شده است. با اطمينان کامل مي توان گفت که هيرش همچنان به توسعه ي فهرست خود خواهد پرداخت تا به نقطه اي برسد که فقط به انتشار يک جمله بسنده کند و آن: به دانشنامه ي آمريکانا و به لغتنامه ي Webster"s Third International مراجعه کنيد.
طبيعي است که از يک سيستم آموزشي انتظار مي رود که به دانش آموزان سرفصلها و عناوين مباحث و فصول مهم فرهنگ آنان را آموزش دهد. حتي روسو که به شاگردان خود، فقط کتاب رابينسون کروسو را توصيه کرده بود، انتظار مي داشت، نامها و داده ها و استعارات و ضرب المثلهايي را فرا گيرند که در مطالعات تحصيلکردگان همعصر آنها، به کار مي رود. با وجود همه ي اينها پيشنهاد هيرش مفيد نخواهد بود، به دو دليل که نمايانگر ضايعات نظام تکنوپولي مي باشد. به نخستين دليل اين مطلب در فصل چهارم کتاب « دنياي نامحتمل » به تفصيل پرداخته ام؛ به طور خلاصه: اخبار و اطلاعات محصول تکنولوژي، آن چنان ابعادي پيدا کرده است، چه به لحاظ کميت و تنوع و چه از لحاظ تحرک و قدرت محرکه، که به هيچ وجه نمي تواند محتوي سيستماتيک و اصولي يک نظام آموزشي را شامل شود. حال چگونه مي خواهيد و يا مي توانيد نام شهر روچستر و يا اشخاصي مانند سارابرنار، بيب روت و يا برادران مارکس را در برنامه ي آموزشي قرار دهيد. نام جينجر راجرز در کجا بايد قرار گيرد؟ شايد با عنوان شريک رقص فرد استر ( Fred Astaire )؟ ( در اين صورت لازم است که از سيد چريس ( Cyd Charisse ) و اگر اشتباه نکنم از سارا، دختر وينستون چرچيل هم ذکري به ميان آوريم ). دائره المعارف هيرش راه حلي ارائه نمي دهد، بلکه مشکلي را بيان مي دادر، و آن: وجود درياي عظيم اطلاعات مي باشد. از اين جهت است که در مجموع، انسجام و هماهنگي نخواهد داشت. مضافاً به اينکه يکي از دستاوردهاي تعليم و تربيت را به جاي اهداف تعليم قرار داده و طبعاً دچار اشتباه شده است. هيرش مي خواست به اين سؤال که: « يک فرد تعليم يافته کيست؟ » پاسخ دهد، اما در عوض سؤال ديگري را بدون پاسخ گذارد و آن: « اهداف تعليم و تربيت چيست؟ » بود. جواناني که بازي بسکتبال را فرا مي گيرند، خواهند آموخت که چگونه بايد در حال پرش و با يک دست، توپ را به داخل سبد فرستاد. بديهي است که اين پرتابها جزئي است از آنچه که ويژگي يک بازيکن خوب بستکبال را مشخص مي سازد. اما به خاطر و با هدف اين پرتابها نيست که کسي بسکتبال بازي مي کند. براي اين امر، دلائل و مقاصد وسيع تر، عميق تر و داراي معناي بيشتري وجود دارد؛ مثلاً: به قصد اثبات مردانگي و توانايي جسمي، يا به منظور خوشامد پدر، يا براي پذيرفته شدن در صف هم سن و سالها، و يا حتي به منظور لذت بردن از نفس بازي و نظاير اينها. پرداختن به اين سؤال که چه بايد کرد تا به موفقيت دست يافت، زماني مطرح مي شود که قبلاً دلائلي وجود داشته باشد تا توضيح د هد چرا ميل به موفقيت وجود دارد. رعايت اين تقدم و تأخر در مسائل در نظام تکنوپولي بسيار مشکل است. هيرش نيز به همين دليل از طرح سؤال اصلي و اساسي به دور مانده است.
آلن بلوم ( Alan Bloom ) در کتاب خود، بسته شدن ذهن آمريکايي، به طرح اين سؤال مي پردازد، در حالي که از دانشگاههاي آمريکا به شدت انتقاد مي کند و ايرادات اساسي بر آنان وارد مي سازد. او از اين امر شکوه مي کند که استادان دانشگاههاي آمريکا اعصاب خود را از دست داده اند. آنان در مسائل اخلاقي آن چنان نسبي گرا شده اند که ديگر قادر نيستند به دانشجويان خود تصوير واضحي از تفکر صحيح و رفتار مناسب عرضه کنند. مضافاً بر اينکه، آنها روشنفکران نسبي گرا و تحصيلکرده اي شده اند که ديگر نمي کوشند تا بهترين ماحصل افکار و گفتار انسانها را حفظ کرده و آنها را به نسل بعد و ديگران منتقل سازند.
راه حلي که بلوم ارائه مي دهد در اين پيشنهاد خلاصه مي شود که بايد به مباني تفکر اروپاي باستان بازگشت. براي او مهم نيست که دانشجويان بدانند جينجر راجرز ياگر وچو مارکس چه کساني هستند. او مي خواهد دانشجويان ما بياموزند که افلاطون، ارسطو، سيسرون، سنت آگوستين و ديگر شخصيت هاي برجسته، چه انديشه هايي درباره ي مقوله هاي بزرگ اخلاقي و تئوريهاي شناخت عرضه کرده اند. او معتقد است که سر و کله زدن و اشتغال دانشجويان ما با کتابهاي بزرگ، آنان را به مباني اخلاقي و معرفتي مجهز خواهد ساخت و به کمک آنها خواهند توانست به زندگاني خود ساختار و معنايي مناسب ببخشند. واضح است که اين مسائل چندان بديهي نمي نمايد، ولي به هر حال بلوم يک نظريه پرداز جدي مسائل تربيتي است. به زباني ديگر او، برخلاف هيرش، يک انسان اخلاق گرا مي باشد. او خوب فهميده است که نظام تکنوپولي داراي نيرويي است که بايد با آن به مقابله برخاست؛ اما در اين راه، حمايت چنداني از وي به عمل نيامده است.
به نظريات بلوم ايرادات چندي وارد شد. اولين ايرادي که گرفته مي شود اين است که چنين برنامه اي براي تعليم و تربيت، برخاسته از نخبه گرايي است. زيرا براي اکثريت دانشجويان و دانش آموزان، تاريخ بزرگ تمدن اروپاي باستان، چندان جذاب و نشاط انگيز نيست، زيرا اينان از گذشته و گذشتگان، بسيار فاصله گرفته و نسبت به آنها سخت بيگانه شده اند. از اين جهت براي آنان- اکثريت مردم- بسيار دشوار خواهد بود، « بهترين ماحصل افکار و گفتار انسانها » را در ارتباط با کاوشهاي خود، در پيدا کردن مفهومي براي زندگي، قرار دهند. اشکال دوم از زاويه و ديدگاه « چپ » برمي خيزد و نگراني بيشتري را باعث مي شود. در اين ايراد، همان مبحث پرورش نخبگان گسترده تر بيان مي گردد. در اينجا گفته مي شود که « تاريخ تمدن اروپاي باستان »، تاريخي است متشکل از اجزاء فراوان، داراي جهت گيريهاي خاص و نيز داراي خصلت سلطه گرانه و انتقامجويانه. اين تاريخ، سرگذشت سياهپوستان، سرخپوستان، اسپانيايي زبانان و پرتغالي زبانان، زنان، همجنس گرايان، و خلاصه مردان غير سفيدپوست و ناهمجنس گرا از فرهنگ يهودي- مسيحي نيست. اين اشکال ناديده مي گيرد که، مقوله اي به نام فرهنگ ملي هم مي تواند وجود داشته باشد و هم وجود دارد. تاريخ و داستاني که داراي نيروي سازماندهي و انسجام بوده و سرشار از مظاهر و سمبلهاي نشاط آفرين و شورانگيزي باشد که افراد يک سرزمين بتوانند خود را در قالب آنها احساس کرده و به کمک آنها خود را بشناسند و هويت خود را باز يابند و با الهام از آنها به خلاقيت و شکوفايي راه يابند. اگر اشکال را وارد بدانيم و آن را صحيح انگاريم، در اين صورت بايد اعتراف کنيم که سمبلهاي ملي ما نيز نيروي انسجام بخش و وحدت آفرين خود را از دست داده اند؛ بايد اعتراف کنيم که نظام تعليم و تربيت بايد در اين صورت با يک خصلت و مسئله قبيله اي تدوين و اجرا يابد؛ به شکلي که هر شاخه و انشعاب و قشر خاصي از جامعه بايد تاريخ و سمبلها و مظاهر فرهنگي خود را بيابد تا بتواند آنها را پايه ي اخلاقي و ارزشي نظام آموزش و پرورش قشر و گروه خود قرار دهد.
کمي جدا و خارج از اين مباحث، نوع ديگري از تعليم و تربيت وجود دارد که سيستم مذهبي پرورش و همچنين آموزش مذهبي است و در مدارس کاتوليک در جريان است. تلاش اين مدارس و مربيان آنها بر آن است که نوعي ديگر از جهان بيني سنتي را حفظ کنند و آن عبارت است از اينکه هدف از آموختن، تقرب به مقام متعالي خداوند است. از اين رو جوانان بايد آماده شوند تا دستورات و احکام اخلاقي کليسا را با روشي قابل فهم و اسلوبي پيشرفته فرا گيرند و با آنها عجين شوند. بديهي است که بسياري از مربيان مذهبي دريافته اند که تحقق اهداف و آرمانهاي آنها در نظام تکنوپولي بعيد به نظر مي رسد.
در بخش هاي ديگر خواهم کوشيد تا نظريات شخصي خود را درباره ي جدال بر سر تعيين و ترسيم ابزار و مقاصد سيستم تعليم وتربيت در نظام تکنوپولي بيان دارم. در همين جا بايد متذکر شوم که استعمال واژه ي « جدال »، خود دليل واضحي بر اين واقعيت است که آخرين بقاياي مظاهر و سمبلهاي ملي، مذهبي و اسطوره اي، به ميزان بسيار زيادي نيرو و کارآيي خود را از دست داده اند. ايروينگ هاو ( Irving Howe ) نوشته است: « ما در عصري زندگي مي کنيم که تمام سيستمهاي غالب و مسلط جهاني که روزگاري پايه ي حيات عقلاني غرب را شکل مي دادند، از الهيات تا ايدئولوژي، رو به زوال نهاده و در معرض از هم گسيختگي قرار گرفته اند. اين امر به سرانجامي خواهد رسيد که در آن، شک گرايي، ندانم گرايي و نيست انگاري پديدار خواهد شد؛ اوضاع و احوالي که ساده ترين ذهنها را بدان جا سوق مي دهد که همه چيز را زير سؤال برند، از اختلاف ارزشها گرفته تا ارزش اختلافها ». (2)
در يک چنين خلا، تکنوپولي ظاهر مي شود با تأکيد بر پيشرفت بدون حد، اختيارات بدون مسئوليت و بالاخره تکنولوژي بدون پرداخت هزينه و خسارات آن. تاريخ تکنوپولي از مباني و پايه هاي اخلاق عاري است. به جاي آن، کارآيي، اشتياق تجاري و پيشرفت اقتصادي قرار خواهد گرفت. نظام تکنوپولي به انسانها وعده مي دهد که بهشت را از طريق مظاهر دلنشين پيشرفت و توسعه ي تکنيک، در روي زمين فراهم خواهد ساخت. نظام تکنوپولي تمامي روايات سنتي و همه ي مظاهري را که به جامعه نظم و تعادل مي بخشيدند، به کنار زده و به جاي آنها تاريخ خود را مي نشاند که عناصر آن را توانايي و استعداد صنعتي، دانش کارشناسي و بالاخره سرمستي ناشي از اسراف و مصرف گرايي تشکيل مي دهند. هدف يک چنين تاريخي، پيدا کردن کارگزاران مناسب براي نظام تکنوپولي است. اين تاريخ، در پاسخ به نظريه ي بلوم خواهد گفت که فرهنگ و تمدن اروپاي باستان، فاقد اهميت و ارزش است؛ و در پاسخ به عقايد « چپ سياسي » خواهد گفت درست است که فرهنگي وجود دارد و همه بدان تعلق دارند و آن هم به همه تعلق دارد، اما نام آن فرهنگ، تکنوپولي است و نماد کليدي آن کامپيوتر است که هيچ گونه اهانت و کفرگويي را تحمل نمي کند. اين فرهنگ و تاريخ، حتي از مقابل فهرست هيرش با بي اعتنايي نمي گذرد و در جواب او خواهد گفت در بين واژه ها و اسامي مندرج در آن، مفاهيمي وجود دارند که اگر مورد مطالعه ي دقيق و جدي قرار گيرند، موانعي را سر راه توسعه ي تکنيک قرار خواهند داد.اعتراف مي کنم چنين انتظاري از مربيان، که تاريخي را عرضه کنند تا قادر باشد به فرهنگ ملي ما نيرويي جديد عطا کند، غيرمنصفانه است. براي عرضه ي چنين تاريخي، بايد تا حدود معيني، از جانب عالم سياست، ياري و استقبال مشاهده گردد. اما در شرايطي که سياست ما هر روز بيش از پيش از ارزشهاي نمادين تهي مي گردد، به دشواري قابل تصور است که معلمان و مربيان بتوانند به تدوين اهداف نظام تربيتي و آموزشي نائل آيند.
من اين بخش را در شرايطي مي نگارم که در چهارمين هفته ي جنگ با عراق به سر مي بريم؛ بيانات خطابي و سخن پردازيهايي را که لحظات آغازين اين جنگ را همراهي مي کردند، دقيقاً در خاطر دارم. اين امر با سخنان رئيس جمهور آمريکا شروع شد که از آمريکاييان خواست دست به اسلحه برند تا از « اسلوب زندگي » خود دفاع کنند. بعد از آن نوبت رسيد به درخواست وزارت امور خارجه، که آمريکاييان بايد براي حفظ مشاغل خود بجنگند. و سرانجام، در سر بزنگاه و در فرصت مناسب و در ساعات پايان شب، نداي سرکوبي « تجاوز آشکار » يک « هيتلر » کوچک بلند شد. من نمي گويم اين جنگ ناموجه بود؛ بلکه مي خواهم فقط به اين نکته اشاره کنم که رهبران سياسي، پس از خاتمه ي جنگ سرد، به طرز بي سابقه اي مي کوشند تا سرگذشت و رواياتي ضروري همراه با نمادي مناسب بيابند که قادر باشد روح ملي را بيدار ساخته به انسانها عزمي نوين ببخشد. مردم نيز در همين تلاش به سر مي برند. بعد از آنکه اغلب نمادهاي سنتي آنان از ارزشها و معاني جدي تهي شده است، حال به بستن نواري زرد رنگ پرداخته اند تا بدان وسيله به بيان سمبليک يک حقيقت برخاسته باشندو آن تعهد نسبت به مصالح ملت و کشور مي باشد.
جنگ تمام مي شود و نوارهاي زرد هم برچيده خواهند شد؛ اما اين سؤال همچنان پاي برجا خواهد ماند: ما کيستيم و به خلق چه چيز مشغوليم؟ آيا ممکن است که در آخر کار، فقط يک سمبل باقي مانده باشد؟ يک جنگنده اف- 15 که به وسيله ي يک کامپيوتر پيشرفته هدايت مي گردد؟
پينوشتها:
1- هر چند کتاب بورستين از پاره اي جهات کهنه شده است، اما از اين رو قابل تقدير است که خيلي زود درباره ي تأثيرات اجتماع بصري هشدار داد.
2- The New Republic، 18 فوريه 1991، ص 42.
پستمن، نيل؛ (1390)، تکنوپولي: تسليم فرهنگ به تکنولوژي، ترجمه ي دکتر صادق طباطبايي، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول