داستان کوتاه
علي (علیه السلام) با سپاهيان اسلام براي سركوبي پيمان شكنان به سوي بصره حركت ميكرد.
در نزديكي بصره به محل ذيقار رسيدند.
در آنجا براي رفع خستگي و آماده سازي سپاه، توقف كرد.
عبدالله بن عباس مي گويد: من در آنجا به حضور اميرالمؤمنين (علیه السلام) رسيدم، ديدم ايشان كفش خويش را وصله مي زند.
حضرت رو به من كرد و فرمود: ابن عباس اين كفش چند مي ارزد؟ بهاي آن چقدر است؟
گفتم: ارزشي ندارد.
فرمود: سوگند به خدا، همين كفش بي ارزش براي من، از رياست و حكومت بر شما محبوب تر است، مگر اينكه بتوانم با اين حكومت حقی را زنده كنم و باطلی را براندازم. (1)
داستان هاي بحار الانوار، محمود ناصري، ناشر دارالثقلين، محل چاپ قم، سال چاپ 1378، جلد 3، صفحه 50 و 51.
www.irc.ir
علي (علیه السلام) با سپاهيان اسلام براي سركوبي پيمان شكنان به سوي بصره حركت ميكرد.
در نزديكي بصره به محل ذيقار رسيدند.
در آنجا براي رفع خستگي و آماده سازي سپاه، توقف كرد.
عبدالله بن عباس مي گويد: من در آنجا به حضور اميرالمؤمنين (علیه السلام) رسيدم، ديدم ايشان كفش خويش را وصله مي زند.
حضرت رو به من كرد و فرمود: ابن عباس اين كفش چند مي ارزد؟ بهاي آن چقدر است؟
گفتم: ارزشي ندارد.
فرمود: سوگند به خدا، همين كفش بي ارزش براي من، از رياست و حكومت بر شما محبوب تر است، مگر اينكه بتوانم با اين حكومت حقی را زنده كنم و باطلی را براندازم. (1)
پينوشتها:
1. بحارالانوار، ج 32، ص 76.
منبع مقاله :داستان هاي بحار الانوار، محمود ناصري، ناشر دارالثقلين، محل چاپ قم، سال چاپ 1378، جلد 3، صفحه 50 و 51.
www.irc.ir
/ج