پوچ و خسته و دلزده
اين زندگي بسته و اين تلاوت تکرار هم ناچار سرمايه هايي مي خواهد و مقداري از عمر و وقت و فکر و هوش و حافظه را مي گيرد و مصرف مي کند.آن ها که در خود و در زندگاني خويش، براي اين سرمايه ها مصرف هايي تراشيده اند و براي اين استعدادها چاهي کنده اند، راحت و خوشحال خواهند بود.
و آن ها که بيشتر از اين سرمايه ها و زيادتر از اين استعدادها، براي خود کاري دارند و سرگرمي فراهم کرده اند راحت تر و مشغول تر خواهند بود و هيچ گاه سايه ي پوچي و عبث را نخواهند ديد. اما آن ها که به اين مصرف ها قانع نشده اند... و اين تلاوت تکرار را نخواسته اند و سرمايه هاي خويش را بيشتر از اين محدوده يافته اند، ناچار بي مصرف بودن و پوچ بودن و عبث بودن و بيهوده بودن را مي يابند.
اين ها با تراکم استعدادها، به انفجار و خستگي مي رسند؛ که يک نوع خستگي، از تراکم استعدادها و رکود نيروها مايه مي گيرد.
آن ها که ورزش هاي سنگين داشته اند و به کارهاي بزرگ مشغول بوده اند، در هنگام بيکاري، به خستگي و کوفتگي و دهان دره هاي ممتد گرفتار مي شوند.
آن ها که بر روي پاها و استعدادهاي خود نشسته اند و از جريان خون جلوگيري کرده اند، ناچار بايد سوزن سوزن شدن ها را تحمل کنند؛ و اگر ادامه دادند، در انتظار گنديدگي و مرگ اندام خويش باشند.
با در دست داشتن سرمايه ها و همراه داشتن پاها و زياد داشتن وقت و نداشتن مصرف و به بن بست نشستن راه و نبودن کار، همين سرمايه و پا و وقت، خود مي شود بزرگ ترين مسأله و مي شود آفريدگار پوچي.
انسان را نازم که هميشه گرفتار مسأله است؛ مسأله ي وقت و مسأله ي نبود وقت؛ مسأله ي داشتن و مسأله ي نداشتن.
گاهي مسأله ي او، مسأله ي کار زياد و وقت کم است. و امروز مسأله اش مسأله ي بيکاري و وقت زياد است که همراه ماشين به خانه ي انسان راه يافته است.
در نتيجه آن ها که کاري جز خوردن و خوابيدن و تلاوت تکرار نداشته اند و جز براي بدن نمي کوشيده اند... و جز نياز شکم را نمي شناخته اند... اکنون همراه اين وقت زياد و اين سرمايه ي هنگفت و اين پاها و استعدادهاي عظيم به بن بست مي رسند و به پوچي مي رسند و به فلسفه ي عبث چنگ مي زنند.
شکل هاي پوچي
و اين فلسفه، همراه زمينه ها و روحيه ها و شرايط گوناگون، شکل هاي گوناگوني خواهد گرفت و در چهره ي عصيان و انتحار و بي تفاوتي و دم غنيمتي جلوه خواهد کرد.عصيان
در زمينه ي بسته و در محيط سنّتي و محکوم،با شرايط درگيري و يا رفاه،
روحيه هاي سرکش و مغرور، عصيان مي کنند و اين گونه پوچي را نشان مي دهند؛ طاعون آلبرکامو در هنگام درگيري و غفران ابوالعلاء در هنگام رفاه مطرح مي شوند و در اين هر دو، عصيان و پوچي خانه دارد.
انتحار
در زمينه ي رهايي و محيط خستهو در شرايط تنهايي و ضعف،
روحيه هاي آزاد و لوطي به انتحار رو مي آورند و با مرگ، پوچي زندگي را جواب مي دهند.
سگ ولگرد و بوف کور صادق هدايت و مسخ کافکا، در زمينه ي تنهايي و ضعف شکل مي گيرند و اين بوف را که فقط با چشمش زنده بوده و آن هم که کور شده و اين سگ را که فقط با اربابش مأنوس بوده و آن را از دست داده و اين مرد را که در کنار کارهاي مکررش مسخ شده و زبانش گنگ و وجودش زايد، اين ها را به تصوير مي کشند و به مرگ مي سپارند.
دم غنيمتي
در محيط بسته و آزاد و همراه بن بست رفاه و رنج،روحيه هاي خود خواه و ليز، محبوس دم ها مي شوند و زنداني لحظه ها. در ميان ديروز غمگين و فرداي مجهول، امروز اسير و محکوم را با مي رنگ مي کنند و با مطرب همدم، که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را.
و اين است که پس از حمله ي مغول و تاتار و پس از جنگ هاي جهاني، دم غنيمت خيام و هيپي گري معاصر طرح مي شوند... تا به اين گونه پوچي را رنگ کنند.
بي تفاوت
در زمينه اضطراب و محيط پريشانو با شرايط مبهم و گنگ و نامساعد و نامطلوب،
روحيه هاي آرام و دريا دل، به بي تفاوتي مي رسند و سنگ مي شوند.
سيزيف و بيگانه ي آلبرکامو، داستان اين روحيه و نمودار اين شکل از پوچي است که همه چيز قابل تحمل مي شود و همين قابل تحمل شدن، براي ديگران غير قابل تحمل.
اين ها شکل هاي پوچي است که در زمينه هاي گوناگون و شرايط مختلف و روحيه هاي متفاوت، حالت هاي گوناگوني مي آفريند.
البته عامل هاي پوچي و انگيزه هاي عبث هم در شکل و جلوه ي پوچي نقش دارد و بر آن اثر مي گذارد.
عامل ها و انگيزه ها
الف آن ها که نان ندارند، مي توانند براي نان و رفاه زنده باشند و به اين خاطر مبارزه کنند و جان بدهند؛ اما آن ها که همه چيز را دارند، ديگر براي چه زنده باشند ؟آن ها که همه چيز را بدست آورده اند و به رفاه رسيده اند، همراه رفاه بي مصرف مي شوند و بيهوده؛ و عامل اين پوچي، رسيدن به بن بست ها و بدست آوردن آرزوهاي هميشگي است. در نتيجه آن ها که بيشتر از رفاه و خوشي آرزويي ندارند، جز پوچي و عبث هم بهره اي نخواهند داشت.
ب کساني که آرزوهاي بلندي را رد دل کاشته اند و مقصدهاي وسيعي را در نظر گرفته اند... اما دستشان کوتاه است و نردبانشان شکسته و پايشان در گل، اين ها هم احساس پوچي و بي مصرف بودن را خواهند داشت... و با شکست ها به پوچي خواهند رسيد.
اين ها براي چيزي زنده بوده اند که امکان يافتنش را نداشته اند... و با رسيدن به يأس و شکست پوچي را يافته اند...
اين دو نوع از پوچي که به خاطر رسيدن به هدف هاي پايين و يا نرسيدن به هدف هاي بزرگ سبز مي شود، پوچي اصيل و صادق است، در برابر پوچي کاذب و دروغ، که به خاطر تلقين و تقليد و عنوان و شهرت دامنگير عده اي مي شود.
ج افرادي براي خود هزار گونه مصرف سراغ دارند و هنوزشان راه ها در پيش است، اما با برخوردها و وسوسه هاي آن هايي که به پوچي رسيده اند، دادشان در آمده و فريادشان بلند شده و هزار گونه بازي در آورده اند.
د و دسته اي ديگر، از يک جو و محيطي عبور کرده اند که نسيم پوچي، روشنفکري هايش را مي جنبانده و بزرگان قوم را بالاتر مي برده است... اين ها براي رسيدن به آن سطح و يافتن عنوان روشنفکري، خرقه ي پوچي را هم به تن کرده اند... و فرياد عبث را برداشته اند... در حالي که هدف هاشان هنوز به بن بست ننشسته و در راه است و حتي همين
رخت پوچي، به خاطر رسيدن به آن هدف هاي بزرگ و کوچک و بدست آوردن عنوان ها درشت و ريز است.
اين دو دسته، پوچي را دستاويز و دکان خويش کرده اند و علامت اين ادعا و دروغشان اين که هنوز به بن بست و شکستي نرسيده اند... و هزار مصرف براي خويش سراغ دارند.
پوچي اصيل در همين جا از پوچي کاذب جدا مي شود و با اين نشانه مشخص مي گردد.
طرز برخورد
هنگامي که پوچي از انگيزه هاي گوناگوني برخوردار است و تحت تأثير محيط ها و شرايط و روحيه هاي گوناگون قرار دارد، بايد براي برخورد با آن و درمان آن از وسيله هاي گوناگوني استفاده کرد:1- آن ها که به بن بست رسيده اند و بي مصرف شده اند، بايد از بن بست ها بيرونشان کشيد و با نشان دادن استعدادها آن ها را به هدف هايي بالاتر از رفاه و تکامل و آزادي و عدالت رسانيد و راه هاي دراز و سفرهاي عظيم را نشانشان داد.
2- و آن ها که شکست خورده اند و دور از هدف ها خود را باخته اند و پوچي را شناخته اند بايد آن ها را با پاهاي عظيم انسان که حتي در هنگامه ي عجز شکوفاتر مي شود و در زمينه ي شکست بارورتر مي گردد آشنا نمود و يا به آن ها هدف هايي را نشان داد که انسان با شروعش رسيده و در گام اولش برده است و در هر حال، باختي برايش نبوده و شکستي در راهش نيامده است.
3- و آن ها که بي شخصيت و مقلد و اسير شده اند و فقط به پوچي دهان باز کرده اند، بايد از اسارت شهرت آزادشان کرد و به شخصيت رساندشان.
و بايد دستشان را باز کرد و علامت دروغشان را نشانشان داد و دم خروسشان را در دستشان گذاشت.
در گذشته، از عوامل آزادي و همچنين از استعدادهاي عظيم انسان و راه هاي دراز و سفرهاي بزرگ او گفت و گو کرديم و نشان داديم که کار انسان حرکت است، نه رفاه و خوش بودن.
کار انسان حرکت است و تمام هستي يک گام او بيش نيست و حتي بهشت منزلگاه اوست، نه مقصدش و ايستگاهش.
انسان مجبور است سفرهايي را شروع کند؛ چون نيازهايش در حدي است که از دم خانه و از درون خانه و نشسته نشسته نمي تواند تأمينش بنمايد.
او با خودش نمي تواند اين نيازها را تأمين نمايد... در نيتجه بايد از خويش هجرت کند و به نزديک تر از خويش رو بياورد.
و اين سفر و اين هجرت، هجرت اول اوست.
او از مقدار استعدادهايش مي يابد که بيش از اين هفتاد سال ادامه دارد؛ چون بيشتر از اين هفتاد سال استعداد دارد و مايه دارد و پا دارد؛ و مي يابد بيش از غذا و لباس و رفاه نياز دارد؛ و مي يابد که براي اين زندگي ممتد و اين نيازهاي بزرگ، فقط هفتاد سال وقت دارد. او براي يک زمستان طولاني بيش از ده کيلو گندم ندارد و بيش از يک تابستان ندارد و در نتيجه نمي تواند امروز خوش باشد و گندم هايش را بخورد؛ که زمستان هست و او هم ادامه دارد.
پس بايد امروز گندم ها را به خاک بسپارد و با بهترين روش ها کار کند و از يک تخم، هفتصد تخم بيرون بکشد و انبارهايش را سرشار بنمايد.
در اين ديد، ديگر وقت زياد نيست و بيکاري مطرح نيست، که فرصت تنگ است و نياز بسيار. و همين است که بايد تمام کارها حرکت باشد و تجارت باشد و زراعت باشد و زياد شدن باشد... حتي خوردن و خوابيدن و...
به اين خاطر بايد جهت ها عوض بشوند و خوردن نه از روي غريزه و هوس، که به خاطر نيازها و هدف صورت بگيرد. پس اگر نيازمندتر و محتاج تري پيش آمد، بايد از خوراک بگذرد؛ بايد در خوردن و خوابيدن و... نيازها و بازدهي ها را در نظر بگيرد، نه هوس ها و خود خواهي ها را...
و در اين سطح گر چه زندگي همين خوردن و خوابيدن هم باشد، بن بستي نيست و رکودي نيست، که جهت ها عوض شده اند و راه ها آغاز گرديده اند.
و در نيتجه اين ها که اين همه راه در پيش دارند و اين همه کار و اين قدر وقت، ديگر به پوچي نمي رسند و بي مصرف و بيهوده نمي شو ند؛ که هدف ها و جهت ها عوض شده اند و از رفاه و تکامل گذشته اند... و به جهت دادن و رهبري کردن استعدادهاي تکامل يافته رسيده اند.
و اين همه سفر اول آن هاست؛ سفري از خويش تا حق...
و سفرهايي در پيش دارند، از حق تا خلق... و از خلق تا حق... و از حق تا حق... و اين حق ديگر محدود نيست، بعد ندارد که بگويي بعدش چي ؟
4 طرز بخورد با اين روحيه ها ي پوچ بايد با شناخت عامل هاي پوچي همراه باشد و به اين خاطر بايد با روحيه ي پوچ گرا همراهي کني و او را کمک کني... تا انگيزه هايش را بشناسد و بن بست هايش را بيابد...
آن گاه او را کمک کني... تا از بن بست بيرون بيايد و راهش را ادامه بدهد.
اين پي گيري و تحليل، بهتر از هجوم ها و استدلال هاست؛ چون اين ها ديگر به بحث و جدل تن نمي دهند و حرف نمي زنند. اين ها بايد پس از رسيدن به بن بست ها به خودکشي دعوت شوند... و بدانند که خودکشي و انتحار، بهترين شکل پوچي است؛ چون عصيان و بي تفاوتي و دم غنيمتي هم خود پوچ هستند و بي حاصل.
اين ها اگر دروغگو و مقلد نباشند به خودکشي تن مي دهند و مرگ را عروسي مي شمارند.
چندي پيش با يکي از دوستانم بودم، از حالات خودش مي گفت و اين که خيلي بي تفاوت و دم غنيمتي شده ام و بيشتر از اين فکر نمي کنم که در اين لحظه چه مي گذرد و بيشتر از اين نمي خواهم که در اين لحظه خوش باشم.
و مي گفت: از بس افکار طولاني و کش دار به سرم ريخته بود و ريخته است، خودم را مشغول مي کنم و مجبورم که به سينما بروم يا اين که مطالعه کنم، آن هم نه براي اين که چيزي بفهمم، بلکه فقط براي اين که وقتم را بکشم و چند ساعتي مشغول باشم، تا گرفتار سؤال ها و افکار بي در و پنجره نشوم.
گفتم: فرار از برابر فکرها و سؤال ها و يا مشغول شدن و بي توجهي به آن ها، درست مثل اين مي ماند که من خودم را از آتشي که در اطراف من شعله مي کشد مشغول کنم و به آن فکر نکنم. اين بي توجهي باعث خاموش شدن آتش نخواهد شد، بلکه به گسترش آن کمک خواهد کرد.
هنگامي که ما به افکار خود بي اعتنا هستيم و بي تفاوت و مشغول، اين بي اعتنايي باعث گسترش سؤال ها در درون ما و تراکم اين نيروها در محدوده ي ذهن ما مي شود و اين تراکم ناچار روزي به انفجار و انهدام آرامش و هستي و روح ما منجر خواهد شد. در اين مرحله ديگر هيچ کاري ساخته نيست.
گفتم: از برابر سؤال ها نبايد فرار کرد و نبايد به دنبال آن ها رفت. اين درگيري و آن فرار هر دو باعث فرسايش اعصاب و ناراحتي فکر و اضطراب درون است.
دوستم گفت: پس ناچار راه ديگري نخواهد بود و به بن بست خواهيم رسيد.
گفتم: يک راه ديگر را من تجربه کرده ام و به نتيجه هم رسيده ام. من در برابر افکار مهاجم نه به جوابگويي مي پرداختم که کار به درازا مي کشيد و نه به فرار فکر مي کردم، که فرار نتيجه اي نداشت؛ تازه پس از اين که به ضعف و هن هن و نفس نفس مي افتادم، گرفتار همان افکار مهاجم مي شدم و در نتيجه شکست مي ديدم و از ميان مي رفتم.
من در برابر افکار و سؤال ها به تحليل آن ها مي پرداختم و به کنترل آن ها مشغول مي شدم و در اين فکر مي کردم که چه حادثه اي به ظهور اين فکر و يا طرح اين سؤال کمک کرده و مربوط بوده است.
من دنبال حادثه ها را مي گرفتم و اين حلقه ها را يک يک مي شکافتم تا به حلقه ي اصلي و حادثه ي مادر مي رسيدم.
دوستم به فکر فرو رفته بود و من هم آماده بودم که بحث را دنبال کنم ولي مي خواستم آمادگي او را بسنجم، ساکت شدم. او تشنه بود و مي خواست کلمه ها را يک يک، جرعه جرعه، بمکد و ببلعد.
او به اين راه تازه فکر مي کرد و داشت آن را بررسي مي نمود و استحکام و درستي آن را مي سنجيد. يک مقدار کمکش کردم و برايش مثالي زدم. گفتم: من هنگامي که مثلا فکر پرتقال، فکر دوستي، فکر دشمني، فکر مرگ و يا زندگي در سرم مي آيد، از اين فکر فرار نمي کنم؛ چون اين نشانه ي ضعف و خودباختگي است و در ضمن بي نتيجه و
بي فايده؛ چون پس از فرار و خستگي و از پاي افتادن، دوباره اسير مي شوم. همچنين اين فکر را دنبال نمي کنم که مثلا چه پرتقال زشتي و يا چه پرتقال شيريني و چه قدر تفاوت ميان اين پرتقال هاست ؟ و چرا هست ؟ اين سؤال هاي دنباله دار گر چه در موقعيت هاي ديگر ممکن است به کشف ها و اختراعاتي بينجامد، ولي در موقعيت دشوار من جز
سرگشتگي و حيرت و وازدگي باري نخواهد داد.
من در برابر اين فکر، به اين مشغول مي شود چه پيش آمده که من به فکر پرتقال افتاده ام يا به فکر دوستي و دشمني و... ؟
و با اين بررسي، هم به ريشه مسأله و حادثه ي اصلي و علت اولي پي مي برم و هم از اسارت فکر و سؤال ها خلاص شده ام و به رهبري و کنترل آن ها رسيده ام.
با همين تغيير جبهه ها مي توان به پيروزي رسيد و به نتيجه ها دست پيدا کرد؛ چون انسان هنگامي که در يک جبهه و با يک مسأله درگير است بهتر مبارزه مي کند.
دوستم تا اندازه اي آماده شده بود. لذا موقعيت خودش را پيش کشيدم و گفتم: تو در برابر اين بي تفاوتي بايد به تحليل مشغول شوي و فکر کني که چه باعث اين بي تفاوتي و بي حالي و دم غنيمتي شده است.
گفتم: من فعلاً به اين کار ندارم که آيا انسان مي تواند فقط به يک دم فکر کند و در يک لحظه محدود و محبوس شود و خوش باشد؛ با اين که خوشي اين لحظه ارتباط مستقيمي با گذشته ي من و حادثه هاي پيشين دارد و و ابستگي به آينده ي من و حادثه هاي پيش بيني شده دارد ؟
من فعلاً به اين سؤال کاري ندارم فقط مي خواهم اين مسأله را پيش بکشم که حالت بي تفاوتي و بي حالي و دم غنيمتي از چه انگيزه اي و از چه عامي برخاسته و پيش آمده است ؟
گذاشتم تا کمي فکر کند و خودش جواب بدهد.
گفت: راستش از تکرارهاي زندگي خسته شده ام و به پوچي رسيده ام و در نتيجه بي تفاوت شده ام و خودم را مشغول کرده ام.
گفتم: فلسفه ي پوچي دو فرزند دارد: يکي بي تفاوتي و ديگر عصيان. بي تفاوتي همان فلسفه ي خيام است که مي بريز و دم را غنيمت دان و عصيان هم دو چهره دارد: يکي فرياد و ديگري انتحار.
گفتم: فرزند صحيح النسب و حلال زاده ي پوچي و عبث همين انتحار است؛ چون فرياد و دم را غنيمت شمردن خود يک عکس العمل پوچ و عبث و بي فايده اسد و چه بسا که وابسته به وضع اجتماعي و به قدرت روحي انسان پوچ گرا باشد.
دوستم که جرأت اين را نداشت، چشمش گشاد شد و به انگشتش دندان زد و به انتظار نشست.
ديدم بهتر است که از انتظار بيرونش بياورم. گفتم: پس بي تفاوتي به خاطر شناخت پوچي و زندگي تکراري و سگ ولگردي و بوف کوري است. حالا بايد همين پوچي را تحليل کني و از علت ها و انگيزه هاي آن سراغ بگيري. براي اين که کمکش داده باشم، از او پرسيدم: آيا اين پوچي زندگي به خاطر اين نيست که به بن بست مي رسد و به مرگ ختم مي شود و به هيچ و به پوچ باز مي گردد ؟
با خوشحالي به آرامش رسيده اي، گفت: چرا ؟ گفتم: پس حالا مرگ را دنبال کن که چه باعث شده که مرگ را بن بست و انتها و آخر حساب کنيم ؟
چرا ما مرگ را خط پايان خيال مي کنيم ؟
با شتاب گفت: چون دليلي ندارد که اين خط ادامه داشته باشد.
گفتم: باز هم همين مسأله را دنبال کن و تحليل کن که در چه زمينه اي دليلي براي ادامه ي اين خط نيست و با چه برداشتي بدون دليل مي مانيم ؟
آيا اين در اين زمينه اي نيست که هستي کور و بي شعور باشد ؟ محکم جواب داد: چرا، هنگامي که هستي کور بود، زندگي به بن بست مي رسد و به پوچي مي رسد و به بي تفاوتي و يا انتحار مي رسد.
ديدم که سازمان فکريش رو به راه شده و مسائل را به همديگر ربط مي دهد. گفتم: ما بايد چند قدم ديگر برداريم و همين مسأله را دنبال کنيم که انگيزه ي اين فلسفه ي بي شعوري در هستي و اين اعتقاد به نبود عقل و حکمت چيست ؟ نفي حکمت در هستي از چه عاملي سر مي گيرد و از چه شناختي بر مي خيزد ؟
گويا در اين زمينه مطالعاتي داشت. با تأمل فيلسوفانه اي گفت: براي نبود حکمت و شعور در هستي دلايل کافي داريم.
گفتم: لابد همان حرف هايي که راسل مي زند که « من به سهم خودم از اين که هر گونه زيبايي و يا تناسبي در کرم کدو بيابم عاجزم. اين را نيز نمي توان قبول کرد که اين مخلوق براي تنبيه به خاطر گناهمان فرستاده شده، زيرا بيشتر از اين که در بين انسان ها باشد در ميان حيوان هاست. » و يا مترلينگ راجع به مگس پانصد چشمي حرف مي زند. و يا ديگران راجع به آپانديس و لوزه و ماهيچه هاي گوش و پستان هاي مرد ؟
دوستم تصديق کرد و من گفتم: شايد دليل هاي بهتري هم داشته باشيم؛ چون اين دليل ها در واقع سؤال هايي بيش نيستند و ممکن است در آينده جوابي بيابند و تمام شوند. شايد ما خاصيت هايي در کرم کدو و يا در آپانديس و يا در چشم هاي آن مگس و يا در لوزه و ماهيچه هاي گوش و پستان هاي مرد بدست بياوريم و باعث شرمندگي و سرافکندگي و
خواريمان بشود. همان طور که خيلي از سؤال ها و دليل هاي سابق، امروزه از دست رفته اند و به جواب هاي علمي و دقيق رسيده اند و خود دليلي بر وجود حکمت و شعور شده اند.
هرگز ما به دليلي نرسيده ايم و هيچ گاه اثبات نکرده ايم که اين ها بي خاصيت و بي فايده هستند. حداکثر اين که مي پرسيم آخر چه فايده اي دارند و چه خاصيتي دارند ؟
دوستم ناشکيبا پرسيد: پس دليل هاي بهتر کدام است ؟ و حق داشت که سؤال کند؛ چون در زندگي گرفتار دردها و رنج ها و محروميت ها نشده بود؛ و گرنه بهترين دليل را در همين زمينه ها پيدا مي کرد.
گفتم: چه دليلي بهتر از دردها و محروميت ها و از تبعيض ها و ظلم ها.
اگر او با عدالت هست، آخر اين تفاوت چيست ؟
يکي از کاخ دلتنگ است.
يکي در کوخ بي رنگ است.
اگر او با عدالت هست، آخر اين ستم ها چيست ؟
چرا چنگال قدرت با گلوي بينوايان مي کند بازي ؟
خدا آيا نمي بيند ؟
خدا آيا نمي خواهد بريزد روي هم اين خيمه شب بازي ؟
و ديگر اين خداي پاک چرا ما را پديد آورد ؟
چرا اندوه را همراه دل ها کرد ؟
چرا ما را به کام ديو مرگ انداخت ؟
بر دل ها شرار مرگ و ماتم ريخت ؟
دوستم کلي خوشحال بود که به دليلي رسيده. هنگامي که دردها و رنج ها و محروميت ها در زندگي هستند، چگونه مي توان به حکمت و شعوري معتقد شد ؟ هنگامي که تبعيض ها و ظلم ها و تفاوت ها در ميان هستند، ناچار عدالتي نيست و ناچار حکمت و شعوري نيست.
گفتم: پس سر نخ و ما در تمام سؤال هاي پيش آمده، همين دردها و رنج ها هستند که حکمت و شعور را نفي مي کنند و هستي را کور و در نتيجه زندگي را به بن بست و به پوچي و بي تفاوتي و عصيان و انتحار مي رسانند.
گفتم: از اين به بعد تو با يک مسأله رو به رو هستي و اگر اين مسأله زمين خورد و حل شد، تمام حرف ها تمام مي شوند و سؤال ها به جواب مي رسند. گفتم: پس حالا شروع کن. آيا راستي دردها و رنج ها و تبعيض ها دليل نفي حکمت و نبود شعور است ؟ آيا خود اين دردها و محروميت ها و خود اين تفاوت ها و تبعيض ها دليل عدالت و حکمت و رحمت نيست ؟
آن گاه گفتم: جواب قاطع اين سؤال وابسته به شناخت هستي و شناخت دنياست.
از آن جا که ما تا چشم واکرده ايم در اين دنيا خورده ايم و خوابيده ايم، خيال مي کنيم که اين جا عشرتکده است و اين جا خوابگاه است و آخور است و توقع داريم که بدون ناراحتي به کار خود ادامه بدهيم.
اين شناخت و اين برداشت باعث مي شود که ما بگوييم صاحب عشرتکده، مرد احمق و بي دست و پايي است که نتوانسته اسباب عيش ما را فراهم کند و راحتي ما را تأمين نمايد.
و بر اثر همين برداشت است که درد و رنج و محروميت دليلي بر نبود حکمت و شعور مي شود.
ولي اين شناخت از هستي و اين برداشت از دنيا، برداشتي سطحي و بچگانه است و مربوط به انس و عادت ماست.
ما براي شناخت هستي و شناخت دنيا بايد ماهيت استعدادها و سرمايه هاي خود را بشناسيم و لياقت و کار خود را بدست بياوريم؛ و هنگامي که کار ما معلوم شد، وضع هستي معلوم مي شود که چگونه کارگاهي است و چگونه جايي است.
شناخت صحيح و علمي هستي و دنيا در گرو شناخت صحيح از انسان و ماهيت و استعداد و سرمايه هاي وجودي اوست.
در اين قسمت درنگ کردم تا دوستم بيشتر فکر کند و سپس مطالب را فهرست وار تکرار کردم که ارتباط آن ها را بيابد و از او سؤال هايي کردم تا فکرش حرکت کند و بهتر بفهمد.
چون نمي خواستم با استدلال ها فکر خسته ي او را گرفتار کنم؛ مجبور بودم با سؤال ها فکر او را به حرکت وادار نمايم تا خود او هنگام جواب دادن، به دليل ها برسد و مستقيماً آن ها را بيابد.
او آماده بود تا بحث دنبال شود. ابتدا از اين نکته ياد کردم که ما از وسايلي که در يک اتاق است مي توانيم آن اتاق را بشناسيم که چگونه اتاقي است ؟ اتاق خواب و يا نشيمن و يا مهماني و يا عمل ؟ به همين نحو ما از نيروها و استعدادها و وسايلي که در درون انسان است مي توانيم انسان را بشناسيم و کار او را بدست بياوريم و در نتيجه به شناخت هستي
هم آگاه شويم.
سپس به اين مطلب اشاره کردم که استعدادها و نيروهاي دروني، بيشتر از خوردن و خوابيدن و خوش بودن و حتي بيشتر از عدالت و نظم و رفاه اجتماعي است. حتي يک سگ لباسش همراهش هست و خوراکش آماده؛ نه به اين همه وسايل احتياج دارد و نه به اين همه تکاپو و قدرت و نيرويي هم که بدست مي آورد، براي آنچه که مي خواهد کافي است.
سگ نه درد دارد و نه رنج و نه ناراحتي. هيچ گاه يک سگ خودکشي نکرده و براي دوستش از غم هايش نشمرده؛ چون اصولا از خود آگاهي، از فکر و عقل بهره اي ندارد، لذا از دردها و رنج هايش ناراحتي ندارد و اين همه را احساس نمي کند.
و براي زندگي جمعي و عدالت و نظم و رفاه اجتماعي و خدمت به همنوع هم، به بيشتر از غرايز اجتماعي، همان غرايزي که در زنبور عسل هست، احتياج نبوده. آن نظم و رفاه و عدالتي که در کندو هست، در هيچ جامعه ي متمدن انساني تحقق نمي يابد. توليد و توزيع و مصرفي که در کندو صورت گرفته در هيچ مجتمعي صورت نخواهد گرفت.
پس سرمايه هاي انسان بيشتر از خوردن و خوابيدن و خوش بودن و رفاه و نظم و عدالت و خدمت به همنوع است؛ چون در زندگي حيواني اين همه فقط با غرايز بدست آمده و ديگر احتياجي به فکر و عقل و ساير خصوصيت هاي انساني نبوده است.
اين نيروهاي وسيع و گسترده از يک زندگاني وسيع و گسترده خبر مي دهد و از يک کار عظيم تري حکايت مي نمايد.
در اين قسمت کمي صبر کردم تا دوستم همراهم حرکت کند و با هم پيشروي کنيم. آن گاه براي اين که مسأله محسوس تر و عيني تر طرح شود برايش يک مثل زدم.
گفتم: کودک در رحم مادر اگر حساب کند مي بيند براي زندگي در آن محدوده به زيادتر از همان جفت نيازي ندارد و چه بسا به اعتراض بر خيزد: پس اين سوراخ ها چيست که در صورت من گذاشته اند ؟! و اين ها چيست که از گردنم آويزان کرده اند ؟! اصلا خيلي از اين ها زيادي و بيهوده است. اين کودک در حد خود حق دارد؛ چون براي اين زندگي اين همه
سرمايه و استعداد زيادي است؛ ولي اگر همين کودک عاقلانه فکر کند و نتيجه گيري کند مي تواند از همين سرمايه ها يک زندگي وسيع تر و گسترده تري را حدس بزند و پيش بيني کند؛ حتي مي تواند با بررسي دقيق در اين استعدادها به کيفيت و چگونگي آن زندگي وسيع راه بيابد.
دوستم مي خواست تا در يک کلمه برايش از اين زندگي وسيع تر و از اين کار بزرگ انسان حرف بزنم، ولي بهتر اين بود که قدم به قدم حرکت کنيم تا او خودش به شناخت هايي دست بيابد.
گفتم: پس انسان، بزرگ تر از خوردن و خوابيدن و خوش بودن و نظم و رفاه و عدالت هست.
آيا مي تواني بگويي انسان براي چيست و سرمايه اش تا چه اندازه است ؟
چون جوابي نداشت راهنمايي اش کردم که ما از تضادي که در ميان اين نيروهاست مي توانيم به کار انسان پي ببريم و مي توانيم او را بشناسيم.
در درون انسان تضادهايي هست؛ (1) تضاد بين غرايز فردي و غرايز جمعي و بين اين همه با فکر و عقل. و از آن جا که لازمه ي تضاد تحرک است، ناچار کار انسان همان حرکت خواهد بود. و آن گاه افزودم: آيا اين حرکت به سوي چيزي است که در حد ماست و پايين تر از ما ؟ جواب دوستم اين بود که حرکت بايد به سوي چيز بالاتر و بزرگ تر باشد.
گفتم: پس ما وجودي بزرگ تري را بايد سراغ کنيم؛ وجودي که جهت حرکت ما و هدف وجودي ماست؛ وجودي که بودن با او سرمايه هاي ما را بيشتر مي کند وسعه ي وجودي ما را زيادتر مي نمايد. گفتم: ما از عطش، به وجود آب پي مي بريم. ما با اين شناخت، وجود برتر را مي يابيم؛ چون اين نياز هست، پس او وجود دارد.
آن گاه گفتم: هنگامي که انسان براي حرکت بود، در نتيجه هستي يک راه خواهد بود، نه عشرتکده و نه خوابگاه و نه آخور. ما در عشرتکده يک کار داريم و يک توقع، کار ما خوردن و خوابيدن است و توقع ما راحتي و خوشي؛ اما در راه، کار ما دويدن است و توقع ما به مقصد رسيدن.
پس بايد دنيا جوري ساخته شده باشد که ما را در خود نگيرد و در خود نگاه ندارد؛ چون آن راهي که هر چيزش ما را به سوي خود بکشد و بگيرد آن راه نيست که باتلاق است.
و همين است که با دردها، با رنج ها، پيچيده شده و با غم آميخته و با ضربه ها همراه است.
اين دردها، رنج ها، ضربه هايي هستند که حرکت ما را سريع تر مي کنند و بستگي ها و گيرهاي ما را باز مي نمايند و ما را به مقصد مي رسانند.
دوستم مبهوت شده بود و مي ديد که ديگر هيچ دستاويزي ندارد.
مي ديد همان دردها و رنج هايي که در آن شناخت سطحي، حکمت و شعور را نفي مي کرد، (2) اکنون خود دليل بر حکمت ها و رحمت هاست.
سپس براي اين که حرفي نمانده باشد به سراغ مسأله تبعيض ها و تفاوت ها آمدم و گفتم جامعه ي انساني چون نيازهاي متفاوتي دارد ناچار افراد حرکت کند و پيشرفت نمايد. پس تفاوت ها بايد باشند؛ و اين ها علامت حکمت و رحمت او هستند.
البته عدالت اقتضا مي کند که تفاوت ها ملاک افتخار نباشد.
و اقتضا مي کند که از هر کس به اندازه اي که سرمايه دارد سود بخواهند و بازده بخواهند.
و اقتضا مي کند که هنگام پاداش نسبت ها را در نظر بگيرند.
پينوشتها:
1ـ تضاد به معناي تناقص نيست . تناقض ميان هست و نيست رخ مي دهد و ( امر عدمي و وجودي ) . تضاد ميان دو وجود مطرح مي شود : ( امرين وجوديين ) .
اين تضاد ، تضاد مارکسيستي نيست ، آن ها مي گويند هر چيز ضد خودش را مي زايد؛ در حالي که بايد گفت هر چيز با ضد خودش حرکت مي کند .
اصل تضاد به اين معني که هر چيز با ضدش ـ چه در طبيعت و در جامعه و در انسان ـ ضدي که در کنار او هستي دارد ، در حرکت است ، يک اصل اسلامي است و طبيعي و تجربي و مشهود .
مي بينيم آبا با ضدي که دارد « حرارت » نه ضدي که مي آفريند حرکت مي کند ، همين طور تخم مرغ با ضد خودش؛ « نطفه و حرارت » حرکت مي کند و همين طور جامعه ي طبقاتي با ضد خودش « مديريت و رهبري و درک تضاد » حرکت مي کند . و اين اضداد نه آفريده ي آن هاست ، که در خارج وجود و هستي دارند و در ترکيب آن ها حرکت ايجاد مي شود؛ چون مسأله ي ترکيب ،
اجزاء و رابطه ها و ضابطه ها ، اين سه را با خود مي آورد و در کنار داد و ستدها حرکت رخ مي دهد .
اصل و ميل ادغام پذيري مي تواند توضيح وحدت پديده هاي متکثر باشد ، نه توجيه کثرت در پديده هاي يکنواخت . ما بايد چه در هستي و چه در جامعه ، اصلي براي توضيح حرکت از وحدت به کثرت و اختلاف ، داشته باشيم . و اين اصل همان اصل تضاد ـ به اين معنا ، نه به معناي مارکسيستي اش ـ مي تواند باشد . ترکيب دو ضد ـ دو امر وجودي ، حرکت را به وجود مي آورد و سنت و خلقت و اراده و مشيت آزاد ، اين ترکيب را .
ميل ادغام پذيري مي تواند توضيح ترکيب باشد ، نه توضيح حرکت پس از ترکيب . حرکت پس از ترکيب به وسيله ي ضابطه ها (قانون) توضيح داده مي شود؛ چون ضابطه ها رابطه ها را پيش مي رانند .
2 ـ دليل بي عدالتي و نبود خدا سه چيز است : درد و رنج در انسان و ظلم و ستم در جامعه و تفاوت و تبعيض در خلقت. .فاوت ها به خاطر نيازها هستند و ملاک افتخار هم نيستند؛ در نتيجه اين تفاوت از مسائل
طبقاتي جداست
و ستم نشانه ي آزادي انسان است و آزادي نتيجه ي ترکيب استعدادهاي عظيم انسان است .
و اما دردها ، چه آن ها که از خود ما هستند و چه آن ها که از ديگران است و چه آن ها که از حرکت هستي است مي تواند عامل حرکت ما باشد .
در اين جا بايد توضيح بدهم تا اشتباه نشود . نمي گويم بايد درد و رنج را پذيرفت که مي گويم بايد از آن بهره برداشت و نبايد از آن ترسيد . درگيري و فرار غلط است؛ مهم بهره برداري است .
مسأله ي ما ، بررسي عامل رنج ها نيست ، بل تلقي و برداشت و موضع گيري ما در برابر رنج ، موضوع بحث است .
رنج ها از کجا و چرا برخاسته اند ، مسأله نيست ، چگونه با آن ها کنار بيابيم اين مسأله ي ماست .
آن ها که در سطح برتري هستند ، از رنج ها ، حرکت ها را بهره مي گيرند و راه مي افتند . نه عقده مي گيرند و نه خرد و شکسته مي شوند .
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم