هنگام تربيت، چه کسي، چگونه، با که؟

کساني که قبل از جذب کردن و لاي گيره گذاشتن، سوهان زدن را شروع مي کنند و به پرداخت مي پردازند، فقط طرف را به رقص در مي آورند و رم مي دهند.
دوشنبه، 24 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هنگام تربيت، چه کسي، چگونه، با که؟
 هنگام تربيت، چه کسي، چگونه، با که؟

 

نويسنده: علي صفايي حائري ( عين -صاد )




 

کساني که قبل از جذب کردن و لاي گيره گذاشتن، سوهان زدن را شروع مي کنند و به پرداخت مي پردازند، فقط طرف را به رقص در مي آورند و رم مي دهند.
کساني که پيش از گرم شدن تنور، نان مي چسبانند، نان مرغوبي بدست نخواهند آورد.
آن ها که دمل را پيش از مرهم گذاشتن و رسيده شدن نشتر مي زنند، جراحت را عميق تر و ناسور خواهند ساخت.
آهن مادامي که شناسايي نشود
و بيرون نيايد و ذوب نشود
و قالب نبيند، شکل نمي گيرد.
آهن سرد، پتک نمي پذيرد، که بر مي گرداند. آهن تفتيده، آن هم در زير پتک نه با مشت و بر روي سندان نه در زمينه ي سست و لغزنده، ضربه ها را مي پذيرد و به ارزش مي رسد.

1- ارزيابي و شناسايي

در زمينه ي مجهول نمي توان کاري کرد. نمي توان در تاريکي تيرانداخت. و نمي توان بانسخه ي از پيش ساخته، با مريض رو به رو شد.
طبيب پيش از ديدار بيمار، نسخه هايش را نمي نويسد و به حکم قرعه، به او نمي رساند.
او با آگاهي هايي همراه است و علامت هايي را مي شناسد. آنچه او دارد همين است. نسخه هايش پس از برخوردها و آزمايش ها و معاينه ها نوشته مي شوند.
ما در ذهن خويش مسائل و دانش هايي را جمع مي کنيم و در ناخودآگاه و حافظه ي خود انبارهايي مي سازيم. آن گاه در برخوردها، به طور خودکار و يا آگاهانه، درهايي از ذهن ما باز مي شوند و برداشت هايي آغاز مي گردند.
آنچه مي توان از پيش تهيه کرد، همين اطلاعات و آگاهي هاست، نه نسخه نوشتن ها و دارو دادن ها.
براي شناسايي زمينه ها مي توان از راه هاي شناسايي:
علامت ها،
برخوردها و تجربه ها،
لطافت ها و نورانيت ها، استفاده کرد.

علامت ها

بر اثر کار و تجربه و بر اثر آموزش و تعليم شناخته مي شوند. خبره ها در هر شغلي آن هايي هستند که با آموزش و يا مداومت و دقت، علامت ها را شناخته اند و آن ها را جمع آوري کرده اند.

برخوردها

آن جا که علامتي در دست نيست و يا علامت ها مبهم و غير مشخص هستند بايد يک يک احتمالات را آزمايش کرد و بررسي نمود و بهترين را برگزيد.
اين راه با خطرهايي همراه است و براي رسيدن به راه، در بيراهه هايي گرفتار خواهيم شد.

لطافت ها

بر اثر حرکت هاي فکري و عقلي و حرکت روحي و حرکت عملي، در انسان نيروهاي تازه اي به جريان مي افتد و بينش ها و ديدها و نفوذها و دقت هاي جديدي شکوفا مي شوند و در زمينه ي او چشم ديگري پلک باز مي کند، (1) و با اين چشم آنچه نهفته و مجهول است، آشکار و مشخص خواهد گرديد.
بر اثر رياضت ها و تمرکز نيروها در چشم، مرتاض ها به دقت ها و لطافت هايي مي رسند که حرکت الکترون هاي مغز را کنترل مي کنند و آنچه در ذهن مي گذرد، مي يابند.
اين کاري که امروز با کمک دستگاه هاي دقيق امکان يافته، آن ها با تمرکز و ورزش حرکت هاي خويش به آن دست يافته اند.

2- آشنايي و دوستي

بعضي ها در نگاه اول آشنا هستند، زود انس مي گيرند و دير مي برند.در همان نگاه اول گويا سال ها با هم بوده اند و مدت ها در هم جوشيده اند. بعضي ها هم اين دمخوري و آشنايي را ندارند، اما ساده و مهربان و يک رو هستند و همچون دشت، افق هاي دورشان در نگاهت جمع مي شوند. اين ها تمام دريچه هاي قلبشان باز است. زبانشان با اسرارشان بيگانه نيستند، حتي نگاهشان رازها را نگه نمي دارد.
دسته اي هم ديرجوش و دير آشنا هستند. به سختي به خود راه مي دهند و با اکراه، دمخور مي شوند. در اين ها پيچيدگي هايي هست که نمي توان به سرعت در ميانشان دويد و به خلوتشان هجوم آورد. اين ها همچون راه هاي کوهستاني پر پيچ و خم، سرعت را تحمل نمي کنند.
و دسته اي ديگر خشن و ناهمرنگ اند ؛ نه عميق و پيچيده، بلکه خشن و ناهمرنگ.
و اين خشونت و آن پيچيدگي،
از معاشرت هاي خشن و پيچيده،
از محيط هاي جغرافيايي خشن و متلاطم،
از رنج ها و ناراحتي هاي رواني،
از وراثت و از تغذيه مايه مي گيرند.
آشنايي با اين دسته ها و روحيه ها راه هاي گوناگوني مي خواهد.
بعضي با يک سلام آشنا مي شوند و بعضي با همان سلام به بدبيني مي رسند و سنگر مي گيرند و خيال مي کنند فاجعه اي در شرف وقوع است.
بعضي با تواضع رام مي شوند و بعضي با غرور و بي اعتنايي. بعضي با بخشش و انفاق دوست مي شوند ؛ با محبتي که به آن ها مي کني گرم مي گيرند ؛ و بعضي با چيزي که از آن ها مي ستاني حتي يک سيگار ؛ و يا سؤالي که برايشان طرح مي کني، حتي پرسش ساعت چند است، در دوستي را باز مي گذارند.
بعضي با شنيدن درد دل هايشان رام مي شوند ؛ و بعضي با شنيدن درد دل هايت.
اين روحيه هاي گوناگون و متضاد، راه هاي دوستي متفاوتي مي خواهند.
سلام،
معاشرت،
پذيرش،
بي اعتنايي و همراهي،
طرح سؤال و سکوت،
کليدهايي (2) هستند که پس از شناسايي و ارزيابي طرف، مي توانند دريچه هاي دوستي و آشنايي را باز کنند.
البته اين راه ها، کليت و عموميت ندارند و همه جا به کار نمي آيند.
نمي توان به هر کس سلام کرد ؛ حتي رسول به عده اي جواب سلام نمي داد ؛ چه برسد که به آن ها سلام کند.
نمي توان با هر کس معاشرت و پذيرش داشت ؛ که بعضي اين پذيرش را با سادگي تو و شيطنت خودشان رنگ مي زنند و بهره اي نمي آورند. دانه را مي خورند و پرواز مي کنند.
و نمي توان همه جا کنار کشيد و بي اعتنا بود، که بايد با لطيفه ها و حيله ها به دل دوست راهي باز کرد.
و نمي توان از هر کس سؤال کرد... که سؤال آن ها را مي شکند و زبانشان را مي بندد.
هر کدام از اين راه ها بايد با ملاک ها و ميزان هايي که از آن ها سخن گفته ايم سنجيده شوند که کدام يک رشد و باروري را به دنبال مي آورند و کدام غرور و کبر و خودخواهي را. هنگامي که سلام، غرور طرف را آبياري مي کند، بايست از آن کنار کشيد و به او بي اعتنا بود. (3)

3- جذب و صميميت

با شروع دوستي بايد به پرورش آن پرداخت. هنگامي که دانه را در زمين کاشتي، بايد به آن بپردازي و از آن پاسداري کني. آن ها که دانه را مي ريزند و مي روند و بهره اي نمي خواهند... يا ديوانه هايي هستند که سنجشي ندارند و يا غافل هايي هستند که توجهي نکرده اند و يا سفيه هايي که قيم مي خواهند ؛ و گرنه کشاورز آگاه که عاقل است و نيازهايش را مي شناسد و زمستان خسيس را در پيش دارد، دانه ها را به زمين نمي دهد، که از زمين گرسنه تر را سراغ کرده است.
کساني که راه هاي درازي در پيش دارند و به همراه هاي زيادي نياز دارند، اين ها با شروع دوستي، به پرورش آن روي آورند. اين ها مي خواهند با هر وسيله، طرف را لاي گيره بگذارند و آن را صيقل بدهند.
اين ها با اين هدف طرح دوستي مي ريزند و با اين هدف به پرورش آن همت مي گمارند. اين ها براي محکم شدن گيره هاي دوستي، راه هاي زيادي را تجربه مي کنند و از بهترين راه ها براي جذب و براي ايجاد صميميت وارد مي شوند و در انتظار نتيجه هستند. هر گاه نتيجه اي نديدند دوستي را قطع مي کنند و راه را مي بندند. اين ها بي حساب دوست نمي شوند و بي حساب به دوستي ادامه نمي دهند. اگر مطلوب را بدست آوردند، با هم به سوي هدف سفر مي کنند و در اين سفر، همسفرهاي راه حق خواهند بود، و گرنه از هم مي برند ؛ که مؤمن اگر ياري نديد، بارها را به
دوش نمي کشد و در پشت سنگ ها نمي ماند. او سدها را مي شکند و سنگ ها را به زمين مي سپارد.
مؤمن، بارهايش توشه هاي راه درازش هستند. دوستي و دشمني، رفت و آمد، مهماني و ميزباني او، همه و همه با اين ديد همراه است. او مي کوشد که تمام کارهايش يک کار باشد. او مي خواهد که تمام کارهايش يک کار بشود... (4)
اين يکپارچگي چگونه بدست مي آيد ؟ جز با يک جهت شدن کارها و يکسره شدن برنامه ها ؟ اين ها ديگر چيزي به نام خارج از برنامه ندارند... که تمام کارشان، با برنامه مي خواند... اين ها وقت کم و کار زياد را فهميده اند... و نظم را (5) فهميده اند ؛ و در نتيجه مي خواهند در اين فرصت کم، به مقصد برسند ؛ و چاره اي ندارند جز اين که منظم شوند و با ملاک اهميت گام بردارند... و آن ديد و اين درک از نظم، آن ها را به يکسره کردن کارها و يک جهت کردن برنامه ها وادار مي سازد و در نتيجه، آن ها با کارهاي گوناگون، يک کار بيشتر ندارند... که کارها خود مهم نيستند، مهم جهت کارها و جهت عمل هاست. و اين ها بيشتر از يک جهت ندارند و بيشتر از يک محرک نمي خواهند و شکل کارشان با اين محرک و با اين جهت حرکت، هماهنگ است. شکل هر کاري به محرک و به هدفش وابسته است. و اين است که هدف ها به رابطه ها شکل مي دهند و دوستي ها و دشمني ها، رفت و آمدها، انفاق ها و بخشش ها و زيارت ها و ديدارها، همه با اين هدف مي خوانند... و با اين ديد همراه هستند.
تأليف قلب ها،
انفاق ها،
اطعام ها،
زيارت ها،
عيادت ها،
خدمت ها و محبت ها،
صله ي رحم ها،
مداراها و تسامح ها،
حلم ها و تحمل ها،
اخلاق و نرمش ها،
همه و همه، گيره هايي هستند براي سازندگي و راه هايي هستند براي تربيت.
و ليکن ما، يا اين گيره ها را رها کرده ايم و زندگي اروپايي را شروع نموده ايم و يا اين گيره ها را چسبيده ايم اما همراهش پرداخت و سازندگي نداشته ايم و در نتيجه همين بي باري و خالي بودن و عبث بودن اين کارها باعث رها کردن آن ها شده است.
کساني که در اين کارها هدفي نداشتند، نمي توانستند سنگيني عظيم آن را تحمل کنند و نمي توانستند اين بارهاي گران را به دوش بگيرند و ناچار رهايش کردند.
و آن هايي هم که اين گيره ها را رها نکردند، با همين بي باري مسخش نمودند.
تأليف قلبشان شد رشوه و باج.
و انفاقشان، بت سازي و بت پرستي.
و اطعامشان، داد و ستد.
و زيارت ها و ديدارهايشان، تجمل و تظاهر.
و عيادت هاشان، بازي و سرگرمي.
و خدمت و محبتشان، تنبل پروري
و صله ي رحمشان، وقت کشي.
و مدارا و تسامحشان، گشاد بازي.
و حلم و تحملشان، تذلّل و بيچارگي.
و اخلاق و نرمششان، خود فروشي و خود نمايي. (6)
اين گيره هاي محکم و اين رشته هاي نيرومند، با خالي شدن از بارها و جدا شدن از هدف ها، يا واگذار شدند و کنار رفتند و يا مسخ گرديدند و خودشان هدف شدند و بت و سنگ راه و عامل دشمني و نفاق، به جاي جذب کردن و صميميت آفريدن و ساختن و شکوفا کردن.
هنگامي که اصول از هدف خود خالي مي شوند و بار سازندگي را زمين مي گذارند، ناچار بايد اين همه را به دوش بگيرند.

4- زمينه سازي

پس از رسيدن به آشنايي و دوستي، نوبت زمينه سازي و ايجاد آمادگي است.
آخر آن ها که خود را از حرف ها و مطالعه ها انباشته کرده اند و پر خورده اند، بايد از آن همه خالي بشوند و از امتلاي ذهني نجات بيابند.
معده هاي انباشته را نمي توان به غذا بست، که هم غذا ضايع مي شود و هم معده ها مي ترکد.
آن ها که خود را انبار کرده اند، اگر به آن ها چيزي بدهي، به آن ها و به داده ها ظلم کرده اي ؛ چون نه اين ها جذب مي کنند و نه آن ها هضم مي شوند و حتي غرور و افتخار و يا درگيري و بحث هاي بي حساب به وجود مي آورند.
مادامي که ظرف ها را پاک نکرده اي، نمي تواني در آن ها چيزي بريزي، که مسموميت مي آفريني و بيماري بار مي آوري.
آن ها که آگاهند، پيش از آن که در کاسه ها شير بريزند، کاسه ها را پاک مي کنند و ذهن ها را آماده مي سازند.
بعضي ها واقعاً تشنه هستند و خالي هستند و طالب هستند ؛ اين ها را معطل نبايد کرد که مي ميرند. و بعضي ها کاملاً پر خورده اند و بايد با مسهل و استفراغي پذيرايي شان کرد و گرنه مي ترکند.
عصر يک روز تابستان بود، در کنار ميدان شهر يکي از آشنايان را ديدم که جلوترها ديده بودمش و تقريباً مي شناختمش و تمايل مارکسيستي او را حدس مي زدم.
از پشت سر با سلام غافلگيرش کردم ؛ به گرمي مرا پذيرفت. شايد در برخورد طبيعي به سردي و با بي اعتنايي رو به رو مي شد ؛ که از غرور و شيطنت هايي سرشار بود.
گفتم: آب خنک نرفتي ؟
توضيح داد که به خاطر چند نفر از دوستانم هنوز مسافرت نکرده ام.
پرسيدم: به خاطر آن ها از بهشت خودت گذشته اي و در جهنم ما مانده اي ؟
با خنده گفت: به خاطر آن ها اين فداکاري چيزي نيست.
آهسته گفتم: آن ها که براي تو از برگ خشک مي گذرند، سزاوار هستند که بهشت ها را فدايشان کني ؟ و او ادامه داد که ما همديگر را پيدا کرده ايم.
و تأکيد کرد که ما به خاطر هدفي با هم جمع شده ايم.
از هدفش سؤال نکردم ؛ که حدس مي زدم و نمي خواستم هجوم بياورم. فقط پرسيدم: آيا در اين جمع و برخورد جز خودتان چيزي هم پيدا کرده ايد و بهره اي هم بدست آورده ايد ؟
با شتاب گفت: به ! زياد. ما درباره ي کارمان با هم فکر مي کنيم و براي بچه ها و پرورش فکريشان مشورت مي نماييم ؛ و برايشان داستان هايي هم مي گوييم و آن ها را به داستان نويسي مي کشانيم، تا حدي که داستان ها و نوشته هاشان خيلي عالي است و حتي ما از آن ها استفاده مي کنيم. ما مثل آخوندها نيستيم که زود از داستان نتيجه ي اخلاقي بگيريم و در داستان ها شعار بدهيم و بچه ها را اين طور بار بياوريم. ما با بچه ها جوري راه رفته ايم که خودشان سؤال طرح مي کنند و سؤال ها را جواب مي دهند.
مثلا وقتي داستان خاله خورشيد را براي آن ها گفتيم، آن ها خودشان نکته ها را مي فهميدند و سؤال ها را جواب مي دادند.
من آنچه از داستان در ذهنم مانده از او نقل مي کنم ؛ چون اصل داستان را در دست ندارم.
يک روز خاله خورشيد، تو آسمون خسته شد. راهش را گم کرد و توي کوچه هاي ده افتاد... در يک خانه باز بود... آمد توي خانه... تشنه اش بود ... رفت آب بخورد افتاد توي چاه.
در اين خانه، يک مادر پير با يک دختر و پسر زندگي مي کردند...
پسر آمد... آب ببرد سر سفره ؛ ديد خاله خورشيد تو چاه نشسته ؛ دارد مي درخشد.
خوشحال شد، فرياد کرد. خواهر و مادر بزرگش آمدند. هر کدام مي خواستند خورشيد را براي خود بردارند. هر چه طناب داشتند آوردند، اما طناب ها پاره مي شد و آن ها فرياد مي کردند.
مادر بزرگ مي گفت: خورشيد مال من، مي خواهم تو جانمازم بگذارم.
دخترش مي گفت: نه مال من، مي خواهم روي سينه ام بنشانم.
پسرش داد مي زد: نه، مال من، مي خواهم سر چوب پرم بکارم.
فريادها بلند شد. همسايه ها گفتند: چه خبر است ؟! پشت در آمدند.
اين ها مي خواستند خورشيد مال خودشان باشد. داستان را پنهان کردند و گفتند مثلا کاسه افتاده بود تو چاه، مي خواستيم بيرونش بياوريم.
وقتي همسايه ها رفتند و آب ها از آسياب افتاد، دوباره آمدند تا خورشيد را بردارند... ديدند خورشيد قهر کرده و رفته.
داستان همين جا تمام شد. و بچه ها مي توانستند به خوبي بفهمند که چرا خاله خورشيد قهر کرده و رفته و چرا طناب ها پاره شدند. و چرا نتوانستند به مقصودشان برسند.
بچه ها مي گفتند: آخر خورشيد مال همه است، مال يک نفر نيست که تو جانمازش بگذارد، يا روي سينه اش بنشاند و يا بر سر چوبش بکارد.
خورشيد را بايد همه با هم بيرون مي آوردند. بايد طناب ها را به هم مي پيچيدند. به تنهايي طناب ها پاره مي شوند.
آقا معلم کاملا غرورش باد کرده بود. اشاره و کنايه هايش تيز شده بودند و داستان ماهي سياه صمد را هم توضيح مي داد که بچه ها چطور درکش مي کنند. ازش پرسيدم: آيا بچه ها توضيح مي دادند که چطور خورشيد بيرون آمد و قهر کرد و رفت ؟ و يا چطور ماهي سياه کوچولو، حربه اي را که از سوسمار گرفت نگهداري کرد ؟ آن حربه را کجاش نگه داشت و با خودش برد ؟
دوستم تو فکر رفت. ادامه دادم: رفيق ! تو مي خواهي با اين داستان ها و با آن روش تربيتي خودت، به بچه ها چه چيز را بدهي ؟ هدف را ؟ عشق را ؟ راه را ؟ و يا وسيله ي حرکت و پاي رفتن را ؟
او از غرورش جدا شده و با شيطنتش راه مي رفت. توضيح خواست که مقصودت چيست ؟ گفتم: گاهي به بچه ها هدف مي دهيم که مثلا تهران خوب و قشنگ است و گاهي عاشقش مي کنيم و با شعارها گرمش مي سازيم و گاهي راه تهران را نشانش مي دهيم و گاهي ماشين برايش مي خريم. حالا شما به بچه ها چه مي دهي ؟ هدف يا علاقه يا راه يا پا ؟
هر کدام را که گفت، رد کردم ؛ چون هدف تزريقي نبود و عشق شعاري نبود و راه و پا دادن، تنبل پروري بود. هنگامي که کودک عاشق شد و هدف را انتخاب کرد، خودش راهش را مي يابد و وسايلش را تهيه مي کند.
رفيق خودش را باخته بود، مي خواست از من حرفي بيرون بياورد و چوب بزند. من هم مي گفتم: آخوندها که چيزي ندارند... شعار مي دهند و نتيجه اخلاقي مي گيرند...
خيلي عذر خواهي کرد که قصد اهانت نداشتم. و من هم فرار کردم، که مي خواستم او را خالي کنم. او يک دنيا مطالعه انبار کرده بود و خودش را در جو و همراه دوستاني مي ديد که عميق و روشنفکر هستند.
او مي خواست با زرنگي حرفي بيرون بکشد و مرا محکوم کند و خودش را آزاد. من که اين حالت را در او ديده بودم، نمي خواستم به او چيزي بدهم.
بعضي ها از بس خورده اند به بدبختي افتاده اند و شکمشان درد گرفته و گند زده. به اين ها نبايد چيزي داد. بايد اين ها را تنقيه کرد و به استفراغ کشاند. هر نوع گفت و گو با اين ها، اين ها را گرفتار مي سازد.
او کاملا تشنه شده بود و ذليل شده بود. با اين که مي گفت ساعت هشت کار دارم، با من آمد... تا در خانه. من تعارفش نکردم ؛ که خيال نکند برايش دامي چيده ام. و او اجازه خواست که داخل بيايد... با تبسم شيطنت باري گفتم: الان ساعت هشت است. ذليل تر شد و با من آمد... و تا ساعت 12 شب آن جا بود.
من تا سطح مساوي حتي بالاتر آمده بودم و من مجبور بودم که با ضربه ها آماده اش کنم و با سؤال ها، نشانش بدهم که سطحي هستند، عميق و آگاه نيستند، لذا در هر جمله اش تأمل داشتم...
بالاي بام چشم انداز خوبي داشتم و او هجومش را شروع کرد که ما فکر مي کنيم ضرورتي ندارد مذهبي باشيم و در چهار چوبه ي مذهب فکر بکنيم. مذهب يک پديده ي ذهني است ؛ در زندگي ما نقش سازنده اي ندارد...
من آرام نگاهش مي کردم و او منتظر جواب بود. حرفش که تمام شد، حرف هايش را تکرار کردم که شما فکر مي کنيد که... ؟ او تصديق کرد.
پرسيدم: شما چگونه فکر مي کنيد ؟ فکر چيست ؛ مذهب چيست که ضرورتي ندارد و نقش سازنده اي ندارد ؟ او حرفي نداشت. و توضيح فکر و مذهبش را تعقيب کردم ؛ چون فکر را با عقل و ذهن و هوش قاطي کرده بود و مذهب را با يک مشت قانون پراکنده به چوب بسته بود. او کاملا شرمنده بود. ساکت بود. پرسيدم: خوب، گيرم نبايد آن طور فکر کني، پس فکر مي کني که بايد چطور باشي ؟
او حرفش به يادش آمد و محکم گفت: با ميعارهاي انساني مسائل را حل و فصل مي کنيم. اين جا بود که درباره انسان و معيارهاي انساني از او توضيح خواستم.
جواب هايش سطحي بود و سؤال هاي بيشتري را به دنبال کشيد.
او در بحث خيلي زرنگ بود ؛ شايد بيش از دوازده سال دوره ديده بود.
ولي آن شب بار بحث را به عهده ي او گذاشته بودم و سنگيني بحث را او مي کشيد. من مدعي نبودم، فقط سؤال مي کردم و حتي سؤال هايش را با سؤال جواب مي دادم و او از زير بار سؤال ها بيرون نمي آمد.
او از انسان سخن مي گفت: و من مي گفتم چرا انسان باشم ؟ چرا انسان دوست باشم ؟ انسان با ضد انسان چه تفاوت دارد ؟ انسانيت يعني چه ؟
يعني اين که اشک يتيم را پاک کني و دست او را بگيري و ديگران را به راحتي برساني ؟
آيا آن ها که انسان ها را به مرگ مي دهند و از زندگي مي گيرند، آن ها را به راحتي نرسانده اند ؟ آيا جلادها خدمتگزار انسان نيستند ؟
آن گاه، راجع به ظلم و عدالت و خوبي و بدي با او صحبت کردم که چه معياري براي خوبي و بدي مي تواني بدست بدهي ؟
مگر ما در طبيعت يکسان هستيم که در جامعه يکسان باشيم ؟ ما اگر يکسان بوديم که طبقات به وجود نمي آمد. تمام توضيحاتش به عوامل طبيعي باز مي گشت و توجيه بي عدالتي مي شد و توجيه طبقات.
من با طرح اين سؤال ها مي خواستم او را از بارهايي که به آن تکيه داده بود آزاد کنم... و از آنچه خورده بود نجات بدهم تا خودش بتواند راهش را بيابد. او هم به شدت آب مي خورد و سخت داغ کرده بود. ولي در تمام طول بحث، آرام ادامه مي داديم.
او به من مي گفت: اگر امشب بميرم تقصير توست، چرا خودت حرف نمي زني ؟
و مي گفت: ما خودمان را عميق حساب مي کرديم، اما حالا مي بينم که چقدر در سطح مانده بوديم.
ساعت 10 شب بود که برايش زنگ تفريح گذاشتم و خودم دنبال کارهايم رفتم... تا بيشتر فکر کند و آماده تر شود.
آن گاه برايش از روش تربيتي کودک و از عوامل تربيتي کودک توضيح دادم و آن گاه راجع به انسان و استعدادهايش و مذهب و اصالت و ضرورت و طرح کلي و جامعش سخن ها رفت که در جاي ديگري به آن و اين مي پردازيم.
راستي آن ها که انبار شده اند... بايد با زمينه سازي ها آماده شوند. مادام که زمينه ها بدست نيامده، روش ها سودمند نخواهند بود.
اين زمينه سازي خود مراحلي دارد:
از پاک کردن و خالي نمودن،
از شکستن مانع ها و غرورها ؛ با ضربه ها و سؤال ها،
از شخصيت دادن
و به آزادي رساندن
و به تفکر وادار کردن.
مادام که ذهن پاک نشده، شيرها ضايع مي شوند و مسموميت مي آورند.
مادام که غرورها نشکسته و ديوارها فرو نريخته، حرف ها مفهوم نمي شوند.
مادام که طرف شخصيت نگرفته و با چشم و مغز ديگران کار مي کند، جرأت حرکت نخواهد داشت.
مادام که آزادي و حريت بدست نيامده باشد، رخت هاي سابق از تن بيرون نمي روند.
مادام که سؤال ها طرح نشده و فکر ضربه نديده، جواب ها جايگاهي نخواهند داشت و روش ها تأثيري نخواهند گذاشت و حرف ها گنگ خواهند ماند.
اين پيداست که زمينه سازي و ايجاد آمادگي، هميشه در يک لحظه و يک برخورد بدست نمي آيد و به زمان نياز دارد. رسول با آن جوان يهودي، چند سال زمينه مي سازد تا اين که او را به راه مي کشد و روح و جنازه اش را مي گيرد.
البته آن جا که چند نفر با هم کار مي کنند و آن جا که افراد مکمل يکديگر هستند و مريد بازي و مريد سازي در کار نيست، بهتر و زودتر مي توان نتيجه گرفت ؛ چون يکي مي تواند گيره باشد وديگري سوهان.
يکي مي گويد و ديگري توضيح مي دهد و تحليل مي کند، نه جانبداري و حمايت، بلکه روش بهره برداري را مي آموزد و حتي همراهش را نفي مي کند ؛ که حساب او با انگيزه و عامل هايي است که او را به کار کشيده اند... تو حساب خودت را بکن که آيا اين ضربه برايت مفيد بوده ؟ آيا از اين بدي ها مي تواني درس خوبي بگيري ؟ آيا تو در اين زمين خوردن خودت را يافته اي ؟ پس خودت را بردار و درست را بخوان و او را به خودش وابگذار و حتي به او محبت کن که به تو درس داده و آموزگار تو بوده ؛ آن هم آموزگاري که تو را در خودش حبس نکرده و مرشدي که تو را، به خودش دعوت ننموده است.

پي‌نوشت‌ها:

1ـ ان تتقوا الله يجعل لکم فرقانا ( انفال ، 29 ) يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله يؤتکم کفلين من رحمته و يجعل لکم نورا تمشون به ، ( حديد ، 28 ) اتقوا من فراسة المؤمن فان المؤمن ينظر بنور الله .
همراه اطاعت و عمل (تقوا) و پس از ايمان وطلب و حب الله (ايمان) و پس از معرفت ها و شناخت ها ( اسلام ) اين نيروها به انسان ارزاني مي شود : نور و فرقان
2ـ اين کليدها در اخلاق و آداب معاشرت طرح شده اند که بايد با اين ديد به بررسي آن ها پرداخت و به عمقشان پي برد . ما هنگامي مي توانيم که آن همه سفارش راجع به سلام و دوستي را بفهميم که با اين ديد و با اين هدف همراه شده باشيم .
3- اذا رايتم المتکبرين فتکبروا و اذا رايتم المتواضعين فتواضعوا ( درج گهر ) و روايات امر به معروف .
4ـ در دعاي کميل مي خوانيم : حتي تکون اعمالي و اورادي کلها وردا واحدا و حالي في خدمتک سرمدا .
خداي من ! لحظه هاي من را در شب و روز با ياد خودت آباد کن و به خدمت خودت پيوند بده ... تا اين که تمام کارها و حرف هاي من ، يک حرف باشد و حال من در خدمت تو هميشگي .
5ـ بعضي نظم را مراعات قراردادها حساب مي کنند و نظم را مراعات ترتيب هاي قراردادي مي شناسند ؛ در حالي که نظم ، مراعات ترتيب هاي واقعي است ؛ و حادثه ها بر اساس اهميتشان رده بندي مي شوند . منظم کسي است که اهميت ها را مراعات کند ، هر چند قراردادهايش بشکنند .
کسي که قرار گذاشته در فلان ساعت يک نفر را نجات بدهد ، اگر اين اقدامش صد نفر را به مرگ بدهد ، آيا او مي تواند قراردادش را دنبال کند و به وعده اش عمل نمايد ؟
6ـ از اين راه هاي عالي که در روايات شيعه آمده و در اخلاق اسلامي ياد شده ، بحث هايي داريم ... تا اين بي باري و مسخ ، جبران گردد .

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.