سياست، در معناي وسيع كلمه، عملي است كه مردم از طريق آن براي جامعه اي كه در آن زندگي مي كنند قانون گذاري مي كنند، قوانين شان را حفظ مي كنند، و در صورت لزوم آن را اصلاح مي كنند. از اين رو، سياست به صورتي ناگزير با پديده هاي تضاد و تعاون پيوند دارد. از يك سو وجود نظرات مخالف و رقيب، خواست هاي متفاوت و نيازهاي متضاد، موجب عدم توافق درباره قوانيني مي شود كه مردم تحت آن زندگي مي كنند؛ و از سوي ديگر، مردم اين نكته را نيز تشخيص مي دهند كه براي حفظ و يا تغيير اين قوانين، بايد با ديگران همكاري و تعاون داشته باشند. شايد به همين دليل است كه مي توان قلب سياست را فرايند حل تضادهايي توصيف كرد كه در آن، ديدگاه ها يا خواست هاي متضاد با يكديگر آشتي مي كنند. در اين معناي گسترده، سياست بيشتر تلاشي است براي حل تضاد و نه دستاوردهاي آن. يقيناً نمي توان همه تضادها را حل كرد. اما در هر حال، حضور اجتناب ناپذير تفاوت ها ( اين كه انسان ها مثل هم نيستند) و كمبودها ( اين كه هرگز منابع كافي براي برآورده كردن نيازهاي همگان وجود ندارد) نشان دهنده آن است كه سياست يكي از وجوه اجتناب ناپذير شرايطي اجتماعي است كه انسان در آن زندگي مي كند.
براي روشن كردن معناي سياست، حداقل بايد دو مسئله كليدي را مدنظر قرار داد. اول اين كه بايد معناي گسترده اين مفهوم را در زندگي روزمره در نظر گرفت، چرا كه اين واژه، بار معنايي سنگيني را با خود حمل مي كند. اكثر مردم موضوعاتي مانند اقتصاد، جغرافيا، تاريخ، زيست شناسي و جز آن را در زمره موضوعات آكادميك و تخصصي به شمار مي آورند، اما كمتر كساني را مي توان يافت كه درباره سياست، پيش داوري نداشته باشند. بسياري از مردم معتقدند كه دانشجويان و معلمان سياست انسان هاي متعصبي هستند و نمي توانند در بحث هاي سياسي خود بي طرف باشند. علاوه بر اين، بسياري از مردم با واژه « سياست »، ميانه خوشي ندارند و آن را واژه اي « كثيف » به شمار مي آورند. نزد آنها، اين واژه، مشكل آفرين، مزاحم، خشونت بار، دروغ آفرين، و اسيركننده است. چنين ديدگاهي درباره سياست چندان هم تازه نيست. سموئل جانسون، در سال 1775، سياست را ابزاري براي جهش هاي اين جهاني مي داند و هنري آدامز، تاريخ نگار قرن نوزدهم امريكا، آن را « تشكيلات سيستماتيك تنفرها » تعريف مي كند. (1) بنابراين، هر تلاشي براي به دست دادن تعريفي « علمي » از مفهوم سياست، توأم با تلاشي خواهد بود براي آزادسازي اين مفهوم از درك « عوامانه » آن.
دومين مسئله اين است كه حتي مراجع موردقبول همگان نيز درباره تعريف اين مفهوم به توافق نرسيده اند. به عبارت ديگر، آن ها نيز تعاريف متفاوت و حتي متضادي از اين مفهوم به دست داده اند. سياست نزد آن ها، به معناي اعمال قدرت، اعمال آمريت، تصميم گيري جمعي، توزيع منابع كمياب، فريب و حقه بازي، و از اين قبيل امور تعريف شده است. آن ها اين مفهوم را اغلب به عنوان نهادي اجتماعي به كار مي برند كه قدرت را در جامعه توزيع مي كند و در مورد مسائل و برنامه هاي اجتماعي تصميم مي گيرد. از اين رو، سياست فرايندي به شمار مي آيد كه مردم از طريق آن، قدرت را به دست مي آورند، از آن به عنوان يك ابزار استفاده مي كنند و همچنين ممكن است آن را از دست بدهند.مفهوم سياست، با عنوان « علم سياست » يا شعبه اي از علوم انساني كه در آن، فرايندهاي سياسي مورد مطالعه قرار مي گيرد نيز به كار برده مي شود. موضوع موردمطالعه اين « علم »، رفتار سياسي افراد، گروه ها، و جوامع است. اين شعبه از« علم » با عوامل و شرايطي سروكار دارد كه در وقايع سياسي، تصميم گيري هاي تشكيلات سياسي، و همچنين در تصميم گيري هاي سياستمداران تأثير مي گذارد. در گذشته، سروكار عالمان سياست بيشتر با تاريخ، حقوق، و حقوق الهي بوده است، اما امروزه آن ها براي درك رفتارهاي سياسي انسان، به مسائل ديگري از قبيل اقتصاد، جامعه شناسي، روان شناسي اجتماعي و آمار ( به عنوان روش تحقيق و ابزار تجزيه و تحليل ) نيز متوسل مي شوند.
ريشه ي اين مفهوم را مي توان در واژه يوناني polis، به معناي دولتشهر يافت. آتن در زمان افلاطون و ارسطو يك دولتشهر بود. نزد ارسطو، مهم ترين رابطه و پيوندي كه ميان انسان ها برقرار مي شود، رابطه و پيوندي است كه در دولتشهر شكل مي گيرد. (2) اين بدان معناست كه ميزان روابط سياسي افراد، بيش از هر رابطه ديگري است. ارسطو كتاب سياست خود را با اين فرضيه آغاز مي كند كه انسان، « حيواني سياسي » است. شايد منظور او اين باشد كه جوهر و عصاره زندگي اجتماعي سياست است. زماني كه مردم در ارتباط با يكديگر قرار مي گيرند، به طور اجتناب ناپذير درگير كار سياسي مي شوند. انساني كه سعي در تشخيص موقعيت اجتماعي خود دارد، انساني كه سعي در تثبيت موقعيت خود در ارتباط با منافع موجود دارد، و انساني كه سعي مي كند بر ديگران تأثير بگذارد تا نظراتش را بپذيرند، درگير كار سياسي است. اگر اين اصل را بپذيريم، مي توانيم نتيجه بگيريم (گرچه عجولانه) كه همه انسان ها سياستمدارند. نتيجه اي كه ارسطو از برداشت خود از سياست به دست مي آورد اين است كه افزايش توانايي هاي افراد و رسيدن به مرحله بالاتر زندگي اجتماعي، تنها از طريق برقراري رابطه سياسي با ديگران امكان پذير است.اين رابطه سياسي در چارچوبي تشكيلاتي برقرار مي شود كه هدفش، هم حل و فصل اختلافات اجتماعي است، و هم رسيدن به يك هدف اجتماعي. چنين تشكيلاتي را مي توان دولت ناميد. البته اين فرضيه ارسطو مي تواند ما را به طرح فرضيه ديگري رهنمون شود كه همان معنا را به گونه اي ديگر القا مي كند: در زندگي اجتماعي، از سياست گريزي نيست. انسان يا عامل سياسي است يا سوژه سياسي؛ يا خود درباره سرنوشت خود تصميم مي گيرد ( فاعل سياسي )، يا درباره او تصميم مي گيرند ( سوژه سياسي ).
با نگاهي، حتي سطحي، به كتب و متوني كه درباره « علم » سياست نوشته شده اند، فرد علاقه مند به مسائل سياسي، در اين حوزه با تعريف ها و تعابير متفاوتي رو به رو مي شود. بسياري سياست را فرايند تصميم گيري ( توسط ابزار همگاني ) تعريف مي كنند، برخي آن را توزيع آمرانه ارزش ها به شمار مي آورند، و برخي آن را تلاشي مي دانند براي رسيدن به قدرت. در هر حال، از آن جا كه تعريف مفهوم سياست بستگي تام و تمام به جهان بيني، ايدئولوژي، و يا نگرش عمومي افراد دارد، به دست دادن چنين تعريف جهانشمولي كه بتواند همه را خشنود كند، كار غيرممكني است. تعريف يك ماركسيست از سياست مي تواند با تعريف يك ليبرال يا يك افلاطوني تفاوت فاحشي داشته باشد. سياست براي بسياري، هم ذات و هم رديف پديده قدرت است و براي بسياري ديگر، وسيله اي است براي رسيدن به يك هدف اخلاقي؛ براي برخي ديگر نيز، وسيله اي است براي به دست آوردن منافع آني.
پيتر مركل، سياست را در چارچوبي اخلاقي چنين تعريف مي كند: « سياست، در بهترين حالت، جست و جوي اصيل و باشكوهي است براي برقراري نظم و عدالتي شايسته و تمام و كمال و در بدترين حالت، دزدي خودخواهانه قدرت، افتخار، و ثروت است. » (3)براساس اين تعريف، سياست روي طيفي قرار دارد كه يك سر آن كمال خوبي، نظم و عدالت است و سر ديگر آن، نهايت بدي، و دزدي قدرت و ثروت و افتخار است. بنابراين، سياست را نمي توان فقط ابزاري « كثيف و شرم آور » يا وسيله اي دانست كه انسان را به كمال نظم و عدالت مي رساند- گرچه مي توان هر دو سر طيف را بالقوه ممكن دانست. اين كه سياست در كجاي اين طيف قرار مي گيرد، بستگي تام و تمام به كسي دارد كه آن را به كار گرفته است. نزد اكثر عالمان سياست، اين مفهوم همه اعمال و فرايندهايي را دربرمي گيرد كه در قلمرو عمومي ( بعضي آشكار و بعضي پنهان ) رخ مي دهند. به عبارت ساده تر، آن ها همه چيز را سياسي مي دانند؛ و همان طور كه اشاره شد، انسان يا عامل سياسي است يا سوژه سياسي. كوئينسي رايت در كتاب كلاسيك خود با نام مطالعه روابط بين الملل، سياست بين الملل را چنين تعريف مي كند:« سياست بين الملل، هنر تأثيرگذاري، به انحصار درآوردن و كنترل گروه هاي اصلي جهان و استفاده از مقاصد گروه هاي موافق عليه گروه هاي مخالف است. » (4) اين تعريف را مي توان در مورد سياست هاي محلي و ملي نيز به همين صورت به كار برد، چرا كه هر جامعه اي شامل گروه هاي متعددي است كه هريك تلاش مي كنند تا از گروه هاي ديگر به نفع مقاصد خود و عليه گروه هاي مخالف استفاده كنند. ورنون فون دايك، در كتاب خود با نام علم سياست: يك تجزيه و تحليل فلسفي، سياست را « تلاش مدعيان در تعقيب خواسته هاي متضاد در موضوعات عمومي » تعريف مي كند. (5) اين تعريف را مي توان به صورت زير تفسير كرد: سياست، 1) مجموعه فعاليت هاي درون گروهي و ميان گروهي است. 2) اين فعاليت ها براساس خواسته هايي صورت مي گيرد كه تا حدودي مشابه يكديگرند. 3) يكي از وجوه اصلي اين فعاليت ها، درگيري ميان مدعيان است. 4) هدف اين درگيري، رسيدن مدعيان به خواسته هاي شان است. 5) اين درگيري در مورد مسائل سياسي گروه، تشكيلات، رهبري گروه، و يا مقررات ارتباط ميان گروه هاست. 6)اين درگيري عليه كساني است كه خواسته هايي متخاصم و متفاوت دارند.
بسياري از عالمان سياست، چه در امريكا و چه در نقاط ديگر جهان، تعريف ديويد ايستون را از مفهوم سياست، تعريف مناسبي مي دانند. ايستون سياست را « توزيع آمرانه ارزش ها » تعريف مي كند. (6) در اين جا ما با دو تعريف ( فون دايك و ايستون ) رو به رو هستيم كه به نظر مي رسد هريك از آن ها كاستي هايي دارند. در تعريف فون دايك، پيامد و نتيجه جنگ و تلاش مدعيان مشخص نيست. او سياست را محدود به قلمرو عمومي مي كند. فون دايك تنها به فرايندي اشاره مي كند كه مردم از طريق آن به دنبال برآورده كردن خواسته هاي متخاصم و متفاوت خود هستند، اما به ما نمي گويد كه اين فرايند به كجا خواهد انجاميد. برخلاف تعريف فون دايك، تعريفي كه ايستون از مفهوم سياست عرضه مي كند، نتيجه كار، يعني همان « توزيع آمرانه ارزش ها » را به ما نشان مي دهد؛ اما هيچ اشاره اي به آن رقابت، جنگ و تلاشي نمي كند كه منجر به چنين نتيجه اي مي شود. اگر اين تعاريف را با هم تلفيق كنيم، شايد به تعريف جامع تري از سياست برسيم: سياست، تلاش مدعيان در تعقيب خواسته هاي متضاد خود در قلمرو عمومي است كه مي تواند به توزيع آمرانه ارزش ها منجر شود. هدف از تلفيق اين دو تعريف صرفاً دستيابي به يك تعريف جامع و مانع از سياست نيست، بلكه هدف، نشان دادن اين اصل است كه چون سياست تعريف مشخص و جهانشمولي ندارد و به دليل تغييرات مداوم روابط اجتماعي، تعريف آن نيز دائماً تغيير مي كند، پس دانشجوي « علم » سياست نيز مي تواند اين جسارت را به خرج دهد كه تنها به تعاريف بزرگان از اين مفهوم اكتفا نكند و براساس شرايطي كه در آن زندگي مي كند، و با تركيب برخي از مفاهيم كليدي با تعاريف موجود، به تعريفي از سياست دست يابد كه بازتاب تجربه هاي عيني خود اوست.
از جمله تعاريف مفهوم سياست، يكي هم تعريفي است كه مالفورد كويكر سيبلي عرضه كرده است. او « سياست » را اصطلاحي مي داند « براي نشان دادن تلاش و كوشش سنجيده انسان در جهت هدايت، كنترل، به نظم درآوردن كارهاي جمعي، طرح ريزي براي جامعه، و ارزيابي و اجراي اين طرح ها ». (7) براساس چنين تعريفي، سياست از نظر كار جمعي همان تلاشي است كه فرد در راه به دست آوردن استقلال خود انجام مي دهد. در هر دو مورد ( تلاش جمعي و فردي)، انسان پيوسته در تلاش براي دفع ( اغلب ناموفق ) ناآگاهي و رفتارهايي است كه از خارج به او تحميل مي شود. همان طور كه يك جوان بالغ، در راه رشد شخصيت خود، سعي در رها كردن خود از قيد حكومت « غيرقابل انتقاد » خانواده دارد، در كار جمعي نيز زماني فرامي رسد كه انسان به جاي پذيرفتن راه هايي كه خود در انتخاب و كنترل آن نقشي ندارد، به دنبال راه هايي مي رود كه خود، آگاهانه آن ها را انتخاب كند. از اين رو، واژه « سياست » زماني به وجود مي آيد كه نظمي كه صرفاً به وسيله آداب و رسوم و سنت ها به وجود آمده بود، درهم شكسته شود و انسان، به ناچار، معيارهاي عمل را كه در اثر كار و زحمت خود ايجاد كرده است جانشين الگوهايي كند كه به شكل عادت درآمده و قدرت خود را از دست داده اند. بر اين اساس، سياست و سنت در مقابل يكديگر قرار مي گيرند. سياست، انتخاب راهي آگاهانه است كه عقلانيت فرد در آن دخالت دارد؛ و سنت، همان احساسات و باورهايي هستند كه از نسلي به نسل ديگر منتقل مي شوند. از اين رو، راهنماي جوامع سنتي، گذشته آن هاست.اعضاي اين جوامع، « درست » يا معقول بودن اعمال و رفتارشان را براساس طولاني تر بودن زماني ارزيابي مي كنند كه آن اعمال مورد قبول جامعه بوده اند. در صورتي كه مردمي كه خواهان انتخاب آگاهانه راه خود هستند (سياست)، ديدگاهي متفاوت نسبت به جهان دارند و اعمال و رفتار خود را نه براساس سنت بلكه براساس « عقل » ارزيابي مي كنند. در حقيقت، راهنماي اين دسته از مردم، نه گذشته بلكه عقل آن هاست.شايد از اين بحث بتوان چنين نتيجه گرفت كه هيچ جامعه اي را نمي توان يافت كه كاملاً سياسي يا كاملاً سنتي باشد. در هر حال، مردم از يك سو دست به اعمالي مي زنند كه از اجدادشان به ارث برده اند و به آن ها عادت كرده اند ( سنت )، و از سوي ديگر، دائماً تلاش مي كنند تا مسائل خود را از راه هايي حل كنند كه خود در انتخاب آن ها نقش دارند؛ حتي اگر آن راه ها برخلاف سنت موجود باشند ( سياست ). آن چه باعث تغيير در جوامع مي شود، سياست است، نه سنت. اگر قرار بود همه براساس سنت عمل كنند، سير تمدن متوقف مي شد و هيچ پيشرفتي صورت نمي گرفت. با نگاهي، حتي سطحي، به تاريخ ظهور و تداوم اديان، ارتباط سياست و سنت روشن تر خواهد شد. اديان در آغاز، با به چالش كشيدن سنت هاي موجود، راه هاي جديدي را به روي جامعه گشودند ( سياست )، اما وقتي طي طريق در اين راه هاي جديد نيز به صورت عادت درآمد، و مردم نه براساس انتخاب « آگاهانه » بلكه به اين دليل آن راه ها را برمي گزيدند كه مورد قبول اجدادشان بود، باز سياست تبديل به سنت شد. از اين رو، ارتباط ميان سياست و سنت ارتباطي پوياست نه ايستا؛ و « پيشرفت » و توسعه جوامع بستگي به آن دارد كه ببينيم يك جامعه مشخص در كدام قسمت از طيفي قرار دارد كه يك سر آن را سياست و سر ديگرش را سنت تشكيل داده است. در آغاز اين بحث تلاش كرديم تعريفي از سياست به دست دهيم كه ( اگر نه همه تعاريف ) اكثر تعاريف متفاوت و متضاد را دربرگيرد: سياست فرايندي است كه از طريق آن، مردم براي جامعه اي كه در آن زندگي مي كنند قوانين و مقرراتي كلي مقرر مي كنند، قوانين شان را حفظ مي كنند و در صورت لزوم آن را اصلاح مي كنند. اما اين تعريف نيز به محض اين كه مورد تجزيه و تحليل قرار بگيرد، با مشكلات زيادي رو به رو مي شود. به عنوان مثال، آيا مفهوم « سياست » اشاره به روش ويژه اي دارد ( مثلاً صلح آميز و از طريق مناظره ) كه از طريق آن روش خاص، قوانين جامعه، مقرر، حفظ، و يا اصلاح مي شوند؟ آيا « سياست »در همه نهادها و در همه شرايط اجتماعي اعمال مي شود يا فقط در برخي از آن ها ( مثلاً حكومت و زندگي همگاني )؟ از چنين منظري نيز سياست مفهومي چالش برانگيز است زيرا از يك سو، اين تعريف داراي مفاهيمي موردقبول است، و از سوي ديگر، اين امكان وجود دارد كه افرادي با ديدگاه هاي مختلف، درك متفاوت و حتي متضادي از مفاهيم يكسان داشته باشند. بحث بر سر اين كه « سياست چيست؟ »، خواه سروكار ما با مفاهيم متضاد باشد يا مفاهيمي ديگر، هنوز ارزش آن را دارد كه وقت زيادي صرف آن شود، چرا كه اين مفهوم نمايانگر عميق ترين عدم توافق هاي ايدئولوژيك و روشنفكرانه در دنياي آكادميك است.
پينوشتها:
1.A.Heywood,Politics,2nd ed,Palgarave Foundation,Great Britian,2002,p.4
2.Ernest Barker,ed.and Trans.The Politics of Aristotle (New York:Oxford University Press,1982),p.1
3.Peter H.Merkl,Political Centinuity and Change (New York:Harper and Row,1967),p.13
4.Quincy Wright,The Study of International Relations (New York:Appleton-Century-Croft,1955),p.130
5.Vernon Van Dyke,Political Science:A Philosophical Analysis (Stanford.Cal:Stanford University Press,1960,p.134).
6.See David Easton,"An Approach to the Analysis of Political System",World Politics,9,1957,pp.383-400;A Framework for Political Analysis (Englewood Cliffs,N.J:PrenticeHall,1965),p.47 ff:and The Political System:An Inquiry into the State of Political Science.2nd ed (New York:Alfred A.Knopf,1971),p.129 ff)
7.Mulford Q.Sibley,Political Ideas and Ideologies:A History of Political Thought,New York:Harper & Row,1970,p.1
عضدانلو، حميد، (1389)، سياست و بنيان هاي فلسفي انديشه سياسي، تهران: نشر ني، چاپ اول