« مرد حق » که مي تواند پيشواي معنوي و معلم اخلاق باشد، ويژگي هايي دارد که به وسيله ي آنها از سايرين جدا مي گردد. يکي از آنها اين است که او تعاليم سير و سلوک را از روي تقليد فرانگرفته، بلکه آن را به جان تجربه کرده و در آن محقق است نه مقلد. از نظر مولانا، مقلد هرچند زبان آور و صاحب فن باشد، نمي تواند معلم اخلا باشد، زيرا سخن و تعليم او داراي جان نيست و بنابراين در جان متعلم اثر نمي کند. علاوه بر اين، تزلزلي که ناچار در وجود چنين فردي هست، بي آنکه خود او متوجه باشد، باعث فروريختن ارزش اخلاقيات و گستاخي مخاطبين وي مي گردد:
آن مقلد صد دليل و صد بيان
در زبان آرد ندارد هيچ جان
چونک گوينده ندارد جان و فر
گفت او را کي بود برگ و ثمر
مي کند گستاخ مردم را به راه
او به جان لرزان ترست از برگ کاه
پس حديثش گرچه بس بافر بود
در حديثش لرزه هم مضمر بود
3- 5/2480
علاوه بر اين، يکي از شرايط معلم عشق است. مرد حق، بي شک عاشق است، در حالي که مقلد، هرچند بکوشد که مانند عاشقان رفتار کند، اما وجودش از عشق بي بهره است:
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسري گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تايق (1) نبود
رخ دريد و جامه او عاشق نبود
6- 5/2455
ويژگي ديگر پير اينکه عاقل، حکيم و داناست و از خطرهاي راه، مکائد نفس و ويژگي هاي رواني انسان به خوبي آگاه است:
دست تو از اهل آن بيعت شود
که يد ا... فوق ايديهم بود
چون بدادي دست خود در دست پير
پير حکمت که علميست و خطير
1- 5/740
ديگر اينکه در اثر مصاحبت با پير و متابعت او رذايل اخلاقي انسان آرام آرام زايل مي شود، بدون آنکه در وي اثر بدي بر جاي گذارد. او در مثل مانند آبي است که به دريا متصل است، پاک مي کند و خود آلوده نمي شود:
خود غرض زين آب جان اولياست
کو غسول تيرگي هاي شماست
چون شود تيره ز غدر اهل فرش
بازگردد سوي پاکي بخش عرش
بازآرد زان طرف دامن کشان
از طهارات محيط او درسشان
3- 5/221
به همين دليل مصاحبت با چنين انساني، مايه ي حيات جان و دل آدمي است:
پس به تأويل اين بود کانفاس پاک
چون بهارست و حيات برگ و تاک
1/2058
گرم و سردش نوبهار زندگي ست (2)
مايه ي صدق و يقين و بندگي ست
1/2061
ويژگي ديگر پير اينکه به معناي واقعي فقر و ناتواني خود را مي بيند. بجز مرد حق، که مولانا گاه او را « شاه » ناميده است، کسي از نهايت فقر و تجز خود به درستي آگاه نيست. بيشتر انسان ها به صفات ناشايست خود خو گرفته و آن را درست و زيبا مي پندارند و به تعلقات خود دلخوش مي کنند. به همين دليل اگر کسي سخني برخلاف تعلقات و عادات و تصورات آنان گويد، آتش خشم وکينه در آنان شعله ور مي شود. اما عارف واصل و مرد حق، نهايت افلاس و فقر خود را مشاهده مي کند و از خود چيزي ندارد که به آن دلخوش کند تا سخن مخالف ديگرانش آرامش او را بر هم زند:
چون خلاف خوي تو گويد کسي
کينه ها خيزد ترا با او بسي [ ... ]
چون نباشد خوي بد سرکش درو
کي فروزد از خلاف آتش درو
8- 2/3476
تا نشد زر مس نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
2/3483
به همين دليل از مرد حق جز خوبي و احسان سر نمي زند و چون خورشيد است که بر همه نور و روشني مي بخشد:
تو شب و روز از پي اين قوم غمر
چون شب و روزي مدد بخشاي عمر [ ... ]
تو همان کن که کند خورشيد شرق
ما نفاق و حيله و دزدي و زرق
6- 2/1864
به عبارت ديگر، مرد حق، گرچه بر ظلمت و گناه و نامردمي ديگران دل خون است، اما در همان حال نسبت به آنان مشفق و از جان و دل طالب راستي و درستي آنان است:
ز آتش اين ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومي بُد خطاب (3)
2/1871
خصوصيت ديگر ولي يا پير اينست که در عين محبت و رحمت بي غرض، ظلم ستيز است و يار مظلوم:
شير مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هرجا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق مي دوند
آن ستون هاي خلل هاي جهان
آن طبيبان مرض هاي نهان
محض مهر و داوري و رحمتند
همچو حق بي علت و بي رشوتند
6- 2/1933
بردبار و دستگير:
دست گيرنده وي است و بردبار
دم بدم آن دم ازو اميدوار
2/2534
و در روزگار سختي ياريگر و مهربانند:
مهربان بي رشوتان ياري گران
در مقام سخت و در روز گران
2/2223
رحمت فراگيري که همه ي آدميان را، گذشته از کفر و ايمان آنان در بر مي گيرد:
بر همه کفار ما را رحمت ست
گرچه جان جمله کافر نعمت (4) ست
زان بياورد اوليا را بر زمين
تا کندشان رحمة للعالمين [ ... ]
جهد بنمايد از اين سو بهر پند
چون نشد گويد خدايا در مبند
6- 3/1804
هرگز دستخوش غم و نااميدي نشدن، از خصوصيات ديگر مربي راستين است:
تو نه آن عودي کز آتش کم شود
تو نه آن روحي که اسير غم شود
2/1873
خلاصه آنکه، انساني که مولانا او را پير مي نامد، کسي است که بر تعلقات نفساني خود به کلي فايق آمده، انانيت خود را فاني کرده و از « خودي » او چيزي باقي نيست. بنابراين خواسته ها، افعال و ويژگي هاي او همه الهي است و ناشي از هوا و هوس نيست. سالکي که مشغول طي مراتب و مقامات است و هنوز به طور کامل از « خودي » عاري نشده است، در زبان مولانا، « پير » ناميده نمي شود و بنابراين احکام پير در مورد او صادق نيست:
گر رهيد از بعض اوصاف بشر
شيخ نبود کُهل باشد اي پسر
3/1795
ور سر مويي ز وصفش باقي است
او نه از عرش است او آفاقي است
3/1798
بايد توجه داشت که رسيدن به مرتبه ي کمال، امري نيست که صرفاً با جهد و تلاش و خواست انسان محقق گردد. به همين دليل عارف واصل، لزوماً انسان سالخورده اي نيست که مراحل سلوک را با گذشت زمان و مجاهدات بسيار پشت سر گذاشته است، بلکه چه بسا عنايت و حکمت الهي اقتضا کند که کسي در کودکي، به مقام پيري برسد و يا سالک سالخورده اي پس از مجاهدات بسيار، هنوز در برخي از مواقف و وادي هاي نفس سرگردان و متحير باشد. (5) به طور کلي معيار و ملاک اساسي پير، که او را از سايرين ممتاز مي سازد از نظر مولانا اين است: وجود و اوصاف او به کلي الهي شده و هيچ وصف و تعلق نفساني در او باقي نمانده باشد:
شيخ که بود پير يعني موسپيد
معني اين مو بدان اي کژ اميد
هست آن موي سيه هستي او
تا ز هستي اش نماند تاي مو [ ... ]
هست آن موي سيه وصف بشر
نيست آن مو موي ريش و موي سر
عيسي اندر مهد بردارد نفير
که جوان ناگشته ما شيخيم و پير
4- 3/1790
لزوم دقت در تشخيص و انتخاب پير
مولانا توجه مي دهد که بايد در تشخيص و انتخاب پير، کمال دقت را به خرج داد، زيرا چه بسا شياداني که به قصد فريب خلق، مدعي وارستگي و پيشوايي معنوي ديگرانند:چون بسي ابليس آدم روي هست
پس به هر دستي نشايد داد دست
ز آنک صياد آورد بانگ صفير
تا فريبد مرغ را آن مرغ گير [ ... ]
حرف درويشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سليمي زان فسون
9- 1/316
از خدايي بويي نه او را ني اثر
دعويش افزون ز شيث و بوالبشر
ديو بنموده ورا هم نقش خويش
او همي گويد ز ابداليم و بيش
حرف درويشان بدزديده بسي
تا گمان آيد که هست او خود کسي
خرده گيرد در سخن بر بايزيد
ننگ دارد از وجود او يزيد
9- 1/2276
گروه ديگري نيز هستند که گرچه قصد شيادي ندارند، اما به دليل تهي مغزي و سطحي نگري فريفته شده و خود را پيشوا و بزرگ ديگران مي پندارند، در حالي که حتي از قوه ي تشخيص کافي برخوردار نيستند:
هر خسي دوعي داودي کند
هر که بي تمييز کف در وي زند [ ... ]
نقد را از نقل نشناسد غوي ست
هين از او بگريز اگرچه معنوي ست (6)
رسته و بربسته پيش او يکي ست (7)
گر يقين دعوي کند او در شکي ست
7- 3/2564
تبعيت و قرار گرفتن تحت سرپرستي مدعيان دروغين و يا تهي مغزان خيالبافي که خود را ولي حق تصور مي کنند، سرمايه ي عمر و نيروي طالب را به هدر داده و فرصتي غير قابل بازگشت را از او مي ستاند:
چونک پيدا گشت کو چيزي نبود
عمر طالب رفت آگاهي چه سود
1/2286
علاوه بر اين، قرار گرفتن تحت تربيت اين مدعيان، معمولاً شخص را حقير و ضعيف، عاجز و ناتوان، غمگين و افسرده و دچار ترديدهاي دائمي مي کند:
« کسي که از مزوري و سالوسي پرورده شود و علم ازو آموزد همچون آن شخص حقير و ضعيف و عاجز و غمگين و بي بيرون شو از ترددها باشد و حواس او کوته بود: وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ » (8)
چنين شخصي اگر پس از آگاهي از حقيقت امر تحت تربيت درستي قرار گيرد، باز نيروي از دست رفته ي او جبران نمي شود و آثار سوء تربيت قبلي به سادگي از بين نمي رود. (9) البته در موارد نادر، ممکن است طالب صادقي که مرشد و استاد مدعي و مزور خود را واصل و پير راستين مي پندارد، در اثر شدت صدق، خلوص، گرمي و شور خود از تعليمات او بهره ي لازم را برده و به جايي برسد:
ليک نادر طالب آيد کز فروغ
در حق او نافع آيد آن دروغ
او به قصدِ نيکِ خود جايي رسد
گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد
چون تحري در دل شب قبله را
قبله نيّ و آن نمازِ او روا
9- 1/2287
پينوشتها:
1. تايق: مشتاق.
2. منظور از گرم و سرد، فرمان ها و سخنان موافق يا مخالف طبع مخاطب و مريد است. پرهيز از مقاومت و عرضه ي خود و تسليم جان در مقابل پير، باعث حيات و باروري انسان مي گردد. به همين دليل طريقه ي ارادت، مستلزم فرمانبري محض، و تسليم وظيفه ي شاگرد و مريد است ( نک. فروزانفر، پيشين، جزو سوم از دفتر اول، ص 849؛ سهروردي، عوارف المعارف، پيشين، ص 78 به بعد؛ مرصادالعباد، ص 264-265 ).
3. اشاره است به جمله اي از پيامبر که در برابر آزار و ستم برخي از دشمنانشان فرمودند: « اللهم اهد قومي فانهم لا يعلمون » ( نک. احياء العلوم، ج3، ص 201 ). گرچه اين جمله از زبان شخص پيامبر خاتم ( ص ) است، اما به اعتقاد مولانا اولياء الهي نيز انبياء زمان خويشتند:
چون بدادي دست خود در دست پير
پير حکمت که عليمست و خظير
کو نبي وقت خويش ست اي مريد
تا ازو نور نبي آيد پديد [ ... ]
3- 5/741
4. کافر نعمت به معناي ناسپاس؛ مصرع به صورت ديگري نيز خوانده شده که معقول نيست. ( نک. نيکلسون، پيشين، دفتر سوم، ص 1148؛ شهيدي، پيشين، دفتر سوم، ص 282 ).
5. نک. بديع الزمان فروزانفر، پيشين، جزء اول و دوم از دفتر اول، ص 143.
6. کنايه از اين که دعوي رسيدن به حقيقت و عالم معني کند ( شهيدي، پيشين، دفتر سوم، ص 390 ) و يا اينکه گفتار و ظاهرش رنگ و لعاب معنوي داشته باشد ( کريم زماني، شرح جامع مثنوي معنوي، دفتر سوم، ص 650 ).
7. رُسته، کنايه از علمي است که از درون سينه مي جوشد و بر بَسته علم تقليدي است که از طريق تعليم و تعلم معمولي، اندوخته مي شود در حالي که جان انسان نسبت به آن بيگانه است ( نک. شهيدي، همانجا ).
8. فيه مافيه، ص 33؛ مولانا در سخن خود به آيه ي 257 سوره ي بقره استناد کرده است مطابق با آن، آدمي عملاً در راه و جهت کسي قرار مي گيرد که او را به عنوان سرپرست و راهنماي خود برگزيده است.
9. فروزانفر، پيشين، ص 968.
قانعي خوزاني، مهناز؛ ( 1390 )، اخلاق در نگاه مولانا؛ هستي و چيستي، تهران: نگاه معاصر، چاپ دوم.
/م