نويسنده: دکتر حسين بشيريه
مکتب رئاليسم سياسي اساساً جزئي از انديشه ي پوزيتيويستي بوده است که به جاي بحث در معناي غائي و هدف جهان به بررسي چگونگي وقوع امور و روابط ميان آنها مي پردازد. رئاليسم سياسي و نظريه ي قدرت ريشه در انديشه ي متفکراني چون نيکولو ماکياولي و توماس هابز دارد، ولي در قرن بيستم در ضديت با آرمان هاي دمکراسي و سوسياليسم بار ديگر در انديشه ي شماري از انديشمندان سياسي رونق تازه اي گرفته است. رئاليسم سياسي انقلاب را اساساً پديده اي سياسي مي داند که در آن قدرت سياسي دست بدست مي شود. در اين ديدگاه انقلاب عاري از هر گونه ملاحظات اخلاقي و آرماني مورد بررسي قرار مي گيرد. آرمان هاي آزادي و برابري و ايجاد جامعه ي بهتر تنها جزئي از ايدئولوژي گروههاي قدرت طلب بشمار مي روند. واقعيت قدرت واقعيتي دائمي است و بنابراين دولت و سلطه ي سياسي پديده اي هميشگي و پرهيز ناپذير بشمار مي روند. از اين ديدگاه تحول تاريخ تحولي دوري است به اين معنا که از نظر سياسي تاريخ آبستن جامعه ي بهتري نيست. براساس اين فرض انقلاب تحولي اساسي در ساختار اجتماعي ايجاد نمي کند زيرا تقسيم کار، طبقات و سلطه ي اجتماعي اجتناب ناپذيرند. از اين رو نتيجه ي همه ي انقلابات کم و بيش يکسان است و آن بازسازي سلطه و قدرت دولتي است. انقلاب اساساً معلول ضعف دستگاه سرکوب دولت است. در روند انقلاب گروههاي خواهان قدرت دست به بسيج توده ها مي زنند. توده هاي انقلابي توده هائي خودجوش نيستند بلکه بسيج و تحريک مي شوند و پس از پايان منازعه ي قدرت و سلطه ي گروه جديد بر دولت به جاي مألوف خود در قعر جامعه بازمي گردند. از اين ديدگاه بسيج اساساً عملي غير عقلاني است که در طي آن توده ها نه به خاطر منافع ملموس اقتصادي بلکه بر اساس آرزوهائي نه چندان واقعي که ايدئولوژي گروه انقلابي در دل آنها مي پروراند بسيج مي شوند. از اين رو يکي از لوازم و شرايط بسيج انقلابي پيدايش عقيده و ايدئولوژي همه گيري است که براساس آن توده ها وضع موجود را با وضعي خيالي مقايسه مي کنند. بي شک هر وضع موجودي از هر وضع خيالي نارساتر و ناقص تر است؛ از اين رو عرضه ي تصويري از جامعه اي بهتر به وسيله ي گروههاي قدرت طلب توده ها را به جنبش درمي آورد. مهمترين کار ويژه ي انقلاب از ديدگاه رئاليسم باز کردن مجاري تحرک اجتماعي و انتقال قدرت سياسي از گروهي به گروه ديگر و « تناوب نخبگان » است. اما حکام سياسي مي توانند با اتخاذ سياست هائي از وقوع انقلاب جلوگيري کنند. بنابراين انقلاب اساساً پديده اي اجتناب پذير است زيرا وقوع آن به ضرورت تحول اقتصادي و اجتماعي ربطي ندارد. انديشه ي بيشتر رئاليست هاي سياسي رنگ و روئي محافظه کارانه دارد و برخي از آنها آشکارا راههاي جلوگيري از پيدايش شرايط انقلاب را به حکام سياسي پيشنهاد مي کنند.
انديشه هاي ماکياولي:
بحث اساسي ماکياولي، بنيانگذار رئاليسم سياسي، درباره ي قدرت سياسي و چگونگي نگهداري و يا از دست دادن آن به وسيله ي شهرياران است. ماکياولي سياست را منازعه اي ميان قدرت، اراده، عمل و شجاعت و مردانگي ( Virtu ) از يک سو و نيروي خشن و غير قابل پيش بيني بخت و تصادف ( Fortuna ) از سوي ديگر مي دانست. ماکياولي برخلاف کليساي کاتوليک که قدرت را ناشي از گناه و هبوط آدم مي شمرد، آن را لازمه ي زندگي سياسي مي دانست. به نظر او حاکم مي بايست قدرت خود را با کاربرد مهارتهاي سياسي بر رضايت مردم استوار کند. هرچه حيطه ي قدرت و اراده ي شهريار گسترش يابد، حوزه ي بخت و تصادف محدودتر مي شود. وقوع انقلاب و سرنگوني شهريار در قلمرو نيروي بخت و تصادف قرار دارد. بنابراين هرچه قلمرو اين نيرو محدودتر گردد، قدرت شهريار محفوظ تر و احتمال سرنگوني او کمتر مي شود. اندرزهائي که ماکياولي به شهريار براي نگهداري قدرت او مي دهد همه در جهت گسترش قلمرو قدرت و اراده و کاهش حوزه ي بخت و تصادف است. شهريار نبايد به بخت تکيه کند بلکه مي بايست با افزايش قدرت خويش همه ي عواملي را که نيروي بخت را تقويت مي کنند، به زير سلطه ي خود درآورد. شهريار بايد براي تحکيم قلمرو قدرت خويش از ارتکاب گناهان عمده پرهيز کند و از طريق نمايش پرهيزکاري و پارسائي اجبار را به اجماع تبديل نمايد. امير تازه به قدرت رسيده بايد طبقه ي حاکمه ي قديم را از بيخ و بن برکند تا احتمال توطئه بر عليه حکومت او کاهش يابد. « هر کس که شهريار شهري شود که به آزادي عادت داشته است، و آزادي را از ميان برندارد، بايد انتظار داشته باشد که به وسيله ي آن از ميان برداشته شود ». (1) آزادي به اين معني در حوزه ي بخت قرار دارد. شهريار پس از قبضه ي قدرت بايد همه ي مصائب را يکباره بر مردم تحميل کند تا تکرار نشوند و پس از آن در بين مردم احساس امنيت پديد آيد. شهريار مي بايست به شيوه اي حکومت کند که « وقتي بخت مخالف او مي شود، بتواند در مقابل آن مقاومت نمايد ». (2) ماکياولي در بحث از چنين شيوه ي حکومتي از چگونگي رابطه ي ميان شهريار و اتباع او به تفصيل سخن مي گويد. نخست ماکياولي در رابطه با روانشناسي سياسي اتباع شهريار مي گويد که: « براي شهريار بهتر آن است که از او بترسند تا به او عشق بورزند ». زيرا « عشق براساس رابطه اي تداوم مي يابد که آدميان ممکن است هرگاه منافعشان اقتضاء کند آن را بگسلند اما ترس بر پشتوانه ي مجازات استوار است »؛ به اين معني عشق به قلمرو بخت تعلق دارد اما ترس متعلق به حيطه ي قدرت است: « از آنجا که مردم به اراده ي خود عشق مي ورزند وليکن به اراده ي شهريار مي ترسند، شهريار بايد بر چيزي تکيه کند که خود کنترل مي نمايد »؛ همچنين شهريار نبايد زنداني فضايل اخلاقي و مذهبي باشد زيرا اخلاق و مذهب عام تر از اراده ي شهريار بوده و از حيطه ي سلطه ي آن خارج است. « شهريار بويژه شهرياري که تازه به قدرت رسيده نمي تواند همه فضايل مشهور اخلاقي را پاس دارد زيرا اغلب لازم مي آيد که عليه رحم و ايمان و انسانيت و صداقت و مذهب، در جهت حفظ دولت عمل کند ». (3) البته وفاداري اتباع شهريار به مذهب موجب ثبات دولت مي گردد چون مذهب مردم را از مجازات مي ترساند و موجب اطاعت از شهريار مي گردد. بنابراين مذهب وسيله اي براي حکومت کردن است و چون تنها هدف شهريار حفظ قدرت در مقابل نيروهاي بخت نامساعد است، اين هدف انتخاب هر وسيله اي را توجيه مي نمايد. شهريار بايد مجموعه اي از شير و روباه باشد تا دشمنان را سرکوب کند و به موقع وعده کند و فريب دهد. انقلاب بلائي است که در نتيجه ي حکومت به شيوه ي « بد » پديد مي آيد. بنابراين انقلاب حاصل غلبه حيطه ي بخت بر قلمرو قدرت و يا به عبارت ديگر نتيجه ي ضعف و بي تدبيري و ملايمت حکام است. رئاليست هاي سياسي به پيروي از ماکياولي در بحث از شرايط پيدايش وضعيت انقلابي، بيش از مارکسيست ها به ضعف و بحران در سازمان قدرت توجه دارند.نظريه ي پارتو:
مهمترين متفکر سياسي رئاليست قرن بيستم ويلفردوپارتو ( 1923 - 1848 ) است که در کتاب « رساله اي در باب جامعه شناسي عمومي » خود به بحث درباره مباني نظم و عوامل بي نظمي و انقلاب پرداخته است. به نظر او تداوم و انسجام جامعه ي انساني حاصل عملکرد چهار عامل است. نخست عدم تجانس اجتماعي که همان تفاوتهاي طبيعي و ناهمساني هاي موجود در ميان انسانهاست. به موجب اين عامل جامعه به گروه برگزيدگان (4) و توده ها تقسيم مي شود. برگزيدگان مرکب از سرآمدترين و تواناترين مردمان در همه انواع فعاليت هاي انساني هستند. وقتي اين « اشرافيت طبيعي » جاي مناسب خود را در جامعه احراز نمايد تعادل و ثبات اجتماعي حاصل مي شود. دوم، منافع که انگيزه هاي اقتصادي رفتار اجتماعي هستند و چون منافع مردمان مختلف مکمل يکديگرند در نتيجه، ثبات اجتماعي حاصل مي شود. سوم « ذخائر ثابت » ( Residues ) که بنيادي ترين « احساساتي » هستند که بر رفتار اجتماعي تأثيري تعيين کننده دارند و زيربناي زندگي اجتماعي و سياسي و فکري انسان هستند. چهارم « مشتقات » که مظاهر شبه عقلائي و فريبنده ي ذخائر ثابت هستند و معمولاً به شکل عقايد فلسفي و اخلاقي و ديني نمودار مي شوند. پارتو روانشناسي اجتماعي و جامعه شناسي سياسي خود را براساس مقوله ي ذخائر ثابت بنا مي نهد و بر آن اساس طبقه بندي خاصي از انواع شخصيت سياسي عرضه مي کند. اين ذخائر ثابت يا غرائز و احساسات زيربنائي عبارتند از:1- غريزه ي ترکيب و سازش.
2- غريزه ي تداوم و همبستگي.
3- غريزه يا نياز ابراز آشکار احساسات.
4- غريزه ي اجتماعي بودن.
5- غريزه ي صيانت نفس و تملک.
6- غريزه ي جنسي.
دو غريزه اول در روانشناسي سياسي پارتو از اهميت ويژه اي برخوردارند. سلطه ي غريزه ي اول در فرد موجب ايجاد توانائي اداره ي امور مي گردد. کساني که داراي ميزان بالائي از اين ذخيره باشند مرد عمل، هوشيار، مدير، مدبر، زيرک و سازشگر مي شوند. چنين کساني اگر در سياست وارد شوند اهل سازش و معامله و مذاکره مي شوند و اگر در اقتصاد وارد گردند مرد خطر مي شوند. چنين افرادي در فعاليت هائي که نيازمند توانائي فکري و طراحي و توطئه گري است، پيروزند اما وقتي نوبت به اعمال زور و سرکوب مي رسد از انجام آن قاصر هستند. پارتو چنين شخصيتي را روباره صفت مي خواند. دسته ي دوم ذخائر ثابت موجب حميت و وفاداري و عصبيت گروهي مي گردد. مردمان واجد آن اگرچه کند ذهن هستند اما اهل ستيزه و مبارزه در جهت حفظ منافع گروه خود هستند. پارتو چنين شخصيتي را شير صفت مي خواند. گروه حاکمه اي که بتواند ترکيب درستي از روبه صفتان و شيرصفتان در خود جاي دهد در قدرت باقي مي ماند. روبهان سودجو و ماجراجو هستند در حالي که شيران محافظه کار و سنت پرستند. لازمه ي ثبات سياسي ترکيب درست دو غريزه ي اول است که تنها در کوتاه مدت دست يافتني است. اين تعادل معمولاً به هم مي خورد و شمار روبهان در گروه حاکمه افزايش مي يابد. در اين صورت گروه حاکمه قادر به اعمال زور نيست و در عوض گروه مخالفي که بيشتر مرکب از شيرصفتان است به معارضه با گروه حاکمه بر مي خيزد و قدرت را بدست مي گيرد. نظريه ي پارتو درباره ثبات و بي نظمي سياسي مبتني بر نظريه ي جامعه شناختي او در مورد ساخت و تحرک « طبقات » اجتماعي است.
هر جامعه اي مرکب از دو « طبقه ي » نخبگان و غيرنخبگان يا توده هاست. اما در جوامع معمولي نخبگان همواره جايگاه شايسته ي خود را بدست نمي آورند؛ صاحبان مقام و قدرت و ثروت همواره لزوماً از برگزيدگان و نخبگان نيستند بلکه ممکن است نالايقان و مردم ناشايست مقام و قدرت را به چنگ آورند. جامعه وقتي نامتعادل است که ميان نخبگان و جايگاه طبيعي آنها در جامعه فاصله اي پديد آيد. تمايل طبيعي جامعه اين است که همواره براساس حرکتي از پايين به بالا گروه حاکمه تجديد گردد و مردم شايسته تر از نظر سياسي قدرت را بدست آورند. گروه حاکمه اي که قادر به اعمال زور نيست راه را براي گروه ديگري که داراي توانائي بيشتري در اين زمينه است باز مي کند. به گفته ي پارتو: « تاريخ، گورستان اشراف و نخبگان است ». جامعه ي بشري نه کاملاً بسته است که در آن هيچ گونه تحرک اجتماعي صورت نگيرد و نه کاملاً باز است که در آن تحرک اجتماعي و جابجايي گروه حاکمه دائمي و بموقع و بلامانع باشد. جوامع معمولي در حد مياني اين دو نوع جامعه قرار دارند. وقتي فراگرد تناوب نخبگان از پايين به بالا متوقف گردد جامعه ايستا مي شود. قرار گرفتن مردمان شايسته در رأس حکومت در هر زمان مستلزم دگرگوني و بي ثباتي سياسي است. واقعيت اين است که انسانها براي تجديد گروه حاکمه راهي جز تخريب مباني ثبات سياسي پيدا نکرده اند. هر چند گاه ممکن است که اين فراگرد به صورتي تدريجي صورت گيرد، اما پارتو بر آن است که طبيعت قدرت، اساساً مغاير با چنين فراگردي است. « نه تنها تراکم عناصر پست و ناشايسته در قشري از اجتماع براي جامعه زيانبار است بلکه تراکم عناصر شايسته در قشرهاي پايين نيز در صورتي که از پيشرفتشان جلوگيري شود، چنين است. وقتي به طور همزمان قشرهاي بالا پر از عناصر فرسوده و قشرهاي پايين پر از عناصر شايسته باشند، تعادل اجتماعي به هم مي خورد و وقوع انقلابي خشونت بار محتمل مي گردد ». (5) به نظر پارتو سياست، تابع قانون هميشگي جابجايي و تناوب نخبگان است. گروه حاکمه نمي تواند همواره ترکيب متناسبي از ذخائر نوع اول و دوم را در خود حفظ نمايد. بتدريج که شمار روبه صفتان در گروه حاکمه افزايش مي يابد، در بين توده ي مردم در ميان گروه مخالف حکومت شمار شيرصفتان فزوني مي گيرد. گروه روبه صفتان حاکمه که در نتيجه ي احساسات آزاديخواهي و انسان دوستي تباه شده است، اراده ي معطوف به قدرت و سرکوب خود را از دست مي دهد. « هر گروه حاکمه اي که آماده ي نبرد براي دفاع از موضع خويش نباشد دچار تباهي شده است و هيچ کار ديگري ندارد جز آن که جاي خود را به گروه حاکمه ي ديگري بسپارد که داراي خصال سرکوبگرانه نيرومندتري است. از طريق زور است که نهادهاي اجتماعي تأسيس مي شوند و تداوم مي يابند ». (6) منازعه ي اصلي در جامعه نه بين توده ها و اليت ها بلکه ميان اليت هاي رقيب صورت مي گيرد. توده ها اساساً بي تفاوت و بره صفت و نيازمند رهبري هستند ولي در جريان انقلاب تحريک و بسيج مي شوند و هيزم کش آتش انقلاب هستند. واقعيت اساسي انقلاب منازعه ي قدرت است ولي از آنجا که توده ها نيز بايد در جريان انقلاب شرکت کنند ضرورت ايدئولوژي يا « فرمول » سياسي پيش مي آيد. انقلاب معمولاً به تزوير به نام منافع کل جامعه صورت مي گيرد و درست بر روي آرمانهائي مانند آزادي و برابري انگشت مي گذارد که مغاير با نفس کسب و حفظ قدرت سياسي به وسيله ي گروه جديد هستند. به عقيده ي بنديتو کروچه ( 1952-1866 )، يکي از همفکران پارتو در اين زمينه، مفهوم انقلاب و آزادي هيچ گونه رابطه اي با هم ندارند و در واقع ضد يکديگر هستند، هر چند در روند انقلابات توده ها به اشتباه انقلاب را عين آزادي بشمار مي آورند. پيروزي يک گروه در روند انقلاب بستگي به ميزان سازمان و همبستگي و اراده ي آن در قبضه ي قدرت و توانائي آن در بسيج توده ها از طريق وعده و وعيد و دروغ و تزوير و فريب دارد. توده ها هزينه ي انقلاب را مي پردازند و سود انقلاب حاصل گروه حاکمه جديد مي شود؛ پس از انقلاب دوباره توزيع قدرت براساس ساخت اساسي آن در جوامع بشري صورت مي گيرد.
نظريه ي دورسو:
گيدو دورسو يکي ديگر از رئاليست هاي ايتاليائي براساس نظريه ي پارتو تئوري مشروح تري درباره ي انقلاب عرضه کرده است. به نظر او ميان طبقه ي حاکمه يعني قدرت سازمان يافته اي که داراي رهبري سياسي و فکري جامعه است و طبقات تحت سلطه دو رابطه وجود دارد: يکي اينکه اين طبقات زمينه ي پيدايش گروههائي هستند که به درون طبقه ي حاکمه راه پيدا مي کنند؛ اين رابطه همانند مفهوم « گردش نخبگان » در نظريه ي پارتو است. دوم اينکه ميان طبقات تحت سلطه و طبقه ي حاکمه رابطه اي اخلاقي وجود دارد با اين معني که سلطه ي طبقه ي حاکمه تا جايي که به نفع جامعه باشد به وسيله طبقات تحت سلطه توجيه مي شود. اما وقتي طبقه ي حاکمه طبقه اي بسته باشد و تنها منافع طبقاتي خود را پاس دارد، در آن صورت زمينه براي انقلاب آماده مي گردد. طبقه ي حاکمه خود به دو بخش تقسيم مي شود: يکي « طبقه سياسي » که بخش حکومت گر طبقه ي حاکمه است و به عبارت ديگري که دورسو بکار مي برد « کميته ي اجرائي » کل طبقه ي حاکمه است. دوم بخش اجتماعي طبقه ي حاکمه که وظيفه اش نظارت بر عملکرد طبقه ي سياسي و تغيير اعضاء آن در صورت نياز است. اما اگر اين بخش نتواند طبقه ي سياسي فاسد يا نالايق را برکنار نمايد، در آن صورت کل طبقه ي حاکمه دچار بحران شده است و بايد دگرگون شود. طبقه ي سياسي نيز خود به دو بخش تقسيم مي شود: يکي « طبقه ي سياسي حکومت گر » و ديگري « طبقه ي سياسي مخالف ». بهترين راه حفظ ثبات سياسي تناوب ميان اين دو « طبقه » است. در عصر حاضر در کشورهاي دمکراتيک احزاب سياسي جانشين اين دو بخش طبقه ي سياسي شده اند. جامعه ي سياسي سالم و متعادل جامعه اي است که در آن ميان دو بخش طبقه ي سياسي و نيز ميان طبقه ي سياسي و طبقه ي حاکمه و سرانجام ميان کل طبقه ي حاکمه و طبقات زير سلطه تبادل و تحرک وجود داشته باشد. اما اغلب پيش مي آيد که طبقه ي سياسي حکومت گر تنها در پي منافع خود مي رود و طبقه ي سياسي مخالف را از امتيازات مربوط به قدرت سياسي محروم مي کند. در چنين شرايطي طبقه ي سياسي مخالف براي تأمين مقاصد خود به طبقات زير سلطه متوسل مي گردد. بويژه اگر طبقه ي حاکمه نتواند به اين اختلاف پايان دهد، طبقه سياسي مخالف « انقلابي » مي شود. در اين اوضاع انقلابي، يا عناصر شايسته ي طبقات زير سلطه، وارد طبقه ي حاکمه مي شوند و به آن نيروي تازه اي مي بخشند و يا همان عناصر از پيوستن به طبقه ي حاکمه پرهيز مي کنند و براي از ميان برداشتن کل طبقه ي حاکمه دست به بسيج طبقات تحت سلطه مي زنند؛ نتيجه ي وضعيت اول، وقوع انقلاب سياسي و پيامد وضعيت دوم وقوع انقلاب اجتماعي است. به هر صورت ضعف و ناتواني طبقه ي حاکمه در حل اختلافات دروني خود زمينه ي انقلاب را فراهم مي کند. (7)***
به طور کلي از ديدگاه رئاليسم سياسي نوين شرايط پيدايش وضعيت انقلابي در دو نکته کلي خلاصه مي شود: نخست اينکه بايد سازمان حکومت دچار ضعف و ناتواني در اعمال زور و سرکوب شده باشد و به نحوي از انحاء در اراده ي معطوف به قدرت آن رخنه اي راه يافته باشد و ديگر اينکه گروه مخالف حکومت، سازمان يافته و داراي نوعي ايدئولوژي باشد و دست به بسيج توده اي براي قبضه ي قدرت سياسي بزند. رئاليست هاي سياسي بنابراين چندان توجهي به نارضائي هاي عامه و ميزان و سرچشمه ي آنها ندارند و انقلاب را اساساً منازعه ي گروههاي اجتماعي براي دستيابي به قدرت سياسي مي دانند. همچنين در مورد بسيج سياسي، رئاليست ها برآنند که تحريک جمعيت به عمل سياسي منافع اقتصادي آنها صورت نمي گيرد بلکه بيشتر بر پايه ي ملاحظات « غير عقلاني » ميسر مي شود.
پينوشتها:
1 - In M. Gupta, op, eit p. 215.
2 - Ibid. p. 216.
3 - Ibid, p. 217.
4. Elite
5 - V. Pareto. Manuale di Economica Politica. Rome 1965, p. 249. Quoted in Hagopian. op. eit. p. 53.
6 - V. Pareto, The Mind and Society. New York, 1963, p. 179.
7 - see Hagopian. op. eit. pp. 93 - 5.
بشيريه، حسين؛ (1390)، انقلاب و بسيج سياسي، تهران: مؤسسه ي انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هشتم