مترجم: دكتر مهدي مظفري
ابن خلدون علل تجزيه امپراطوري و از كار افتادن قوه محركه آن ( عصبيت ) را در كمال وضوح نشان داده است. اما وي با وجود كفايت استحكام و وضوح دلايلي كه بيان مي كند، به تجزيه و تحليل عيني اش، دلايل ذهني مي افزايد.
به نظر ابن خلدون، تجزيه و اضمحلال امپراطوري تا حدي معلول فساد شهرنشينان و عشرت طلبي هاي خاص عمران حضري است.
شك نيست كه سلحشوران قبيله غالب پس از تحصيل پيروزي به عيش و خوشگذراني مي پرداخته اند. ايضاً يقين است كه نسل بعد كه در رفاه شهرنشيني پرورده شده، به اندازه نسل قبل كه روزگار را در جنگ و سختي گذرانيده است، سلحشور و پيكارجو نيست. ابن خلدون با قلم شيوا سير تحولي اين موضوع را به رسايي ترسيم كرده و نشان داده است كه چگونه سلحشوران در فرايند تاريخ پس از گذشت سه يا چهار نسل به موظفين سر به زير و اعيان دولتمند تبديل مي شوند.شهرنشينان را ابن خلدون شديداً به باد انتقاد مي گيرد و آنان را جامع جميع معايب و مفاسد مي داند طي صفحات متعددي از مقدمه وي شهرنشينان را به داشتن رذايلي نظير آنچه در زير مي آيد نسبت مي دهد:
« لاقيدي، جبن، كاهلي، حقارت، دنائت، رذالت، دروغ گوئي، تمتع جويي، شيطنت ناپاكي، بي عصمتي، زنا و لواط گري و... » (1).
ابن خلدون آنچنان با شهرنشينان سر ناسازگاري دارد كه « مردماني را كه در محيط عمران حضري رشد و نمو مي كنند، اصولاً مجسمه هاي عيب و زشتي » مي داند (2).
به عكس از گروه متعلق به عمران بدوي، شبانان و كوه نشينان ستايش ها مي كند و آنان را مظاهر سلامت نفس، نيرو، شجاعت، استقامت، شرافت، عصمت و پاكدامني معرفي مي كند.
بايد گفت تضاد ريشه اي و مانوي (3) كه ابن خلدون ميان اين دو گروه قائل مي شود به طوري كه يكي را مظهر خوبي و ديگري را مظهر بدي مي داند با واقعيت منطبق نيست و در اين مورد خاص وي تحت تأثير عقايد شخصي و نظرات ذهني خويش واقع شده است. در حالي كه تجزيه و تحليل دقيق و مستحكم كه او از واقعيت و عينيت تحول نهادهاي اجتماعي و سياسي مغرب به عمل مي آورد به اندازه كافي روشن و مبرهن است. وي در منتهاي واقع بيني توالي بحران هاي مغرب را در قرون وسطي و عللي را كه باعث بروز بحران ها مي شوند بيان داشته و نيازي به افزودن عامل ذهني و اخلاقي نداشته است. آيا چنانچه شهرنشينان متقي و پاكدامن باشند، نزاع ميان سلطان و اشراف قبيله منتفي خواهد شد؟ نه. اصولاً توسل به شيوه ارزيابي با مفهومي كه ابن خلدون از تاريخ دارد و نيز با شيوه هايي كه وي براي تجزيه و تحليل مسايل تاريخي و اجتماعي به كار برده است، تناقض دارد. حال چگونه بايد رأي شديد ابن خلدون را در مورد مردمان شهرنشين كه گروه عظيم متعلقين به عمران حضري را تشكيل مي دهند تحليل كرد؟ مضافاً به اين كه ورقه محكوميت شهرنشينان از جانب كسي صادر شده كه خود نه تنها به يكي از خانواده هاي بزرگ شهرنشين متعلق است بلكه خويشتن از سرچشمه فرهنگ و ظرافت هاي شهري بويژه در اندولس بهره برده و از ستايندگان آنست.
البته مي توان گفت حق ناشناسي ابن خلدون نتيجه خستگي وي از زندگاني پر تجمل و غرق در عيش و نوش دربار بوده و از اين رو كبوتر خيالش به سوي زندگي پاك و پر مرارت قبايل و سواركاران پرواز كرده است. ديگر آنكه از ياد نبايد برد كه وي پس از طرد شدن از دربار سلاطين تلمسان، فاس و غرناطه به قلعه ابن سلامه روي مي آورد و در آنجاست كه در پرتو حمايت و مهمان نوازي رئيس يكي از قبايل بزرگ عرب، راحتي و آسايش پيدا مي كند. به علاوه مي دانيم كه ابن خلدون با عرفا رابطه نزديك داشته و شايد همين امر سبب شده است كه وي از رفاه زندگاني شهري روي برتابد و بر آن بتازد. مع ذلك، وي بخش بزرگي از ايام خويش را در همين رفاهي كه از آن اعلام بيزاري مي كند و در همين عيش و عشرت در دربار كه از آن روي برتافته، گذرانده است.
دلايل فوق هرچند خالي از اعتبار بنظر نمي رسند اما نمي توانند تمامي حقيقت را آشكار كنند. مشكل بر جاي خود باقي است و معلوم نيست چرا ابن خلدون، صاحب شيوه عقلايي و كسي كه بي طرفي و واقع بيني را به حدي مي رساند كه حتي از بعضي از اصول شرع نيز با مهارت فاصله مي گيرد، به استدلالات اخلاقي توسل جسته و حال آنكه استدلالات علمي كه در پيش عرضه كرده كاملاً مفيد معني و مقنع است.
ابن خلدون به طور منطقي ( متديك ) سير تحولي غيرقابل اجتنابي را كه به نابودي دولت مي انجامد تشريح مي كند. به نظر وي سير تحولي دولت به سير تحولي حيات آدميان شبيه است و از اين جهت ابن خلدون اظهار تأسف مي كند. وي بي آنكه بخواهد از سلطان خرده گيري كند، نشان مي دهد چگونه وي عصبيت را از بين مي برد و نهادهاي قبيله اي را كه مانعي در راه بسط سازمان هاي دولت هستند نابود مي كند. سپس اين سؤال را طرح مي كند كه چرا امپراطوري محكوم به سقوط است؟ و به آن پاسخ مي دهد كه علت اين امر فقدان نيرويي است كه بتواند جانشين عامل عصبيت شود. زيرا بمجرد تأسيس دولت عوامل مؤسس آن جايشان را به عوامل مخرب مي دهند. اين سير جبري ممكن است بطئي تر شود يا سريع تر و دولت بيشتر يا كمتر دوام كند. دوام و ادامه كم و بيش اش بستگي بدان دارد كه سلطان توانسته باشد به جاي اشرافيت قبيله اي نيروي جانشيني پيدا كند يا نه، دولت كه نهادهايش با نهادهاي قبيله اي در تضاد است و اصولاً نافي آنهاست، بايد بر نيروهايي تكيه كند كه طبيعت قبيله اي نداشته باشند. در قرون وسطي، تنها نيرويي كه مي توانسته است جاي نيروي قبيله را بگيرد و از سقوط دولت جلوگيري نمايد، نيروي مردمان شهر نشين بود كه به قبايل وابستگي نداشته اند. زيرا در « شهرها مردمان جدا جدا از هم زندگي مي كنند » (4). در شهرها به لحاظ تركيب جمعيت و تفاوت رگه هاي مردم، نهادهاي اجتماعي با نهادهاي قبيله اي يكي نيست. پيوندهاي خوني جاي خود را به پيوندهاي اجتماعي مي دهند. تجار عمده كه غالباً مالكين بزرگ نيز هستند « منازل و يا مزارعي را در تصرف مالكانه دارند » (5). خاندان سلطنت را از نظر مالي حمايت مي كنند؛ تا ايشان به نوبه خويش به حمايت آنان برخيزند. چون « در شهرها، مردمان صاحب مكنت به حامي نياز دارند » (6).
حال تنها راهي كه بوسيله آن مي توان زنجيره هاي دور و تسلسل ( تأسيس و سپس اضمحلال امپراطوري و باز تأسيس و... ) را پاره كرد آنست كه سلطان بتواند بر روي اهالي شهر تكيه كند تا از قدرت و نفوذ اقتصادي آنان برخوردار گردد.
نفوذ و قدرت اقتصادي و مالي شهرنشينان از نظر ابن خلدون دور نمانده است چنان كه مي گويد: « قبايلي كه در خارج از شهر زندگي مي كنند، خواه ناخواه تحت تأثير نفوذ مردمان شهري قرار دارند ... مردماني كه بخواهند به زندگاني روستايي ادامه دهند ... بايد در همسايگي شهرها زيست كنند و براي آنان زحمت بكشند... (7).
حال برگرديم به نقد ابن خلدون از شهرنشينان. وي به آن دليل از مردمان شهري خرده مي گيرد كه اينان نتوانسته اند نيروي سياسي مستحكم و توانايي تشكيل دهند تا سلطان به وسيله آن بتواند « فئودال ها » را سركوب كند و به اين مناسبت است كه ابن خلدون راحت طلبي شهرنشينان را نكوهش مي كند؛ زيرا راحت طلبي سلحشوري را از بين مي برد.
« يك مرد شهرنشين توانايي ندارد كه نيازمندي هاي خود را به تن خويش فراهم آورد، يا بدان سبب كه در نتيجه آرامش طلبي از آن عاجز است يا به سبب بلندپروازي كه به علت تربيت در مهد ناز و نعمت و تجمل پرستي براي او حاصل آمده است و اين دو صفت هر دو ناپسند است. و همچنين نمي تواند زيان ها را از خود براند زيرا خوي دلاوري را به سبب تجمل پرستي و فشار تعليم و تربيت شهري از دست مي دهد و در نتيجه اين تربيت متكي به نيروي نگهباني و لشكري مي شود تا از وي دفاع كند » (8). تحليلي كه ابن خلدون از زندگاني شهري مي كند همواره به اينجا ختم مي شود كه شهرنشينان قابليت نظامي و پيكارگري، يا به عبارت روشن تر قابليت سياسي ندارند و چون قابليت ندارند، سلطان نمي تواند بر روي آنان تكيه كند. مضافاً به اين كه اگر سنگي از پيش پاي او برنمي دارند از سوي ديگر يا سلطان از يك طرف و اشراف قبيله از طرف ديگر موجب تجزيه هريك از آنان مي شود و سقوط امپراطوري اجتناب ناپذير مي گردد.
غالب مورخين جديد مسئوليت عمده تزلزل اوضاع را در آفريقاي شمالي به گردن بدويان مي نهند و حال آنكه بايد گفت نقش ويران كننده بدويان عامل عمده عدم ثبات نبوده بلكه معلول آن بوده است. علل اصلي آشوب ها را بايد در كيفيت نهادهاي اجتماعي و سياسي آن عصر جست. و اگر در اين ماجرا مي بايست الزاماً گروهي را به عنوان « مسئول » معرفي نمود، در اين صورت به حقيقت نزديك تر آنست كه شهرنشينان را مسئول حوادث و بحران هاي مغرب به حساب آورد.
ولي براي ابن خلدون مسأله روشن است. وي مردمان شهرنشين را مسئول مستقيم شكست كوششهايي مي داند كه براي استقرار سلطنت و تمركز دولت آغاز شده و نافرجام باقي مانده است. بايد دانست اتهاماتي كه ابن خلدون از روي ناراحتي و عصبانيت به شهرنشينان نسبت مي دهد به هيچ وجه متضمن ايراد به تمدن و ترقي با ظرافت هاي عمران حضري نيست. ايراد وي از آنجا سرچشمه مي گيرد كه وي به ضرس قاطع مردمان شهري را مسئول اضمحلال امپراطوري ها مي داند و معتقد است كه اضمحلال به طور تصادفي روي نمي دهد بلكه معلول عواملي است، همان عواملي كه موجبات سقوط سلسله هاي پيشين را فراهم آورده اند، سلسله هاي آينده را نيز به سقوط و هلاكت مي كشانند. به دلايل متعددي مي توان حدس زد كه ابن خلدون اين افكار بدبينانه را در اواخر عمر پيدا كرده و پيش از آن افكار و نظرات متفاوتي داشته است. در واقع شدت و خشونت شگفتي كه وي در نقد مردمان شهري به كار مي برد بالنفسه گواه پريشان حالي و از بين رفتن اميدهاي گذشته اوست. نه تنها آرزوهاي شخصي اش در طوفان حوادث پراكنده شده اند بلكه وي اميد وحدت و خوشبختي آفريقاي شمالي را نيز از دل دور كرده است. وحدت و آرامش مستلزم ثبات سياسي است و ابن خلدون مدت ها آرزو داشته است كه سلسله لايق و كارداني زمام امور را بدست بگيرد و عظمت و سعادت اين منطقه را پايه ريزي كند. در موارد كثيري ابن خلدون اعتقاد خويش را نسبت به قدرت سلطنت ابراز مي دارد و تقويت آن را خواهان است. چنانكه مي گويد: « نظام سلطنت به طور خاصي با طبيعت نوع بشر موافق است. بدون آن حيات اجتماعي و فردي سست و لرزان است » (9).
« چه براي اداره امور انبوه آدميان، پادشاهي لازم است با قدرت عظيم و اين امر از ذات آدمي سرچشمه مي گيرد... سلطنت يكي از زنده ترين مواهب است » (10).جانبداري ابن خلدون از اصل سلطنت بيشتر جالب و پرمعني به نظر مي رسد چنانچه به اين امر توجه كنيم كه شرع اسلام عملاً خلافت ( جمع ميان قدرت سياسي و ديني ) را قبول دارد و نه سلطنت را. به همين جهت، ابن خلدون با حوصله تمام مي كوشد تا ثابت كند كه اصل سلطنت و عصبيت با موازين شرعي مغايرت ندارند.(11) مي دانيم ابن خلدون رساله جداگانه اي آنچنانكه ساير متفكرين اسلامي در آداب حكومت نوشته اند، نوشته است. مع هذا در آن مواردي كه به توصيف حاكم مطلوب خويشتن گفتگو مي كند سخني از وظايف ديني و معنوي وي به ميان نمي آورد. به نظر وي، سلطان مطلوب سلطاني است روشن بين، عادل و قوي كه در عين قدرت از ستم باز مي ايستد و سعادت و آرامش اتباع خود را همواره در مد نظر دارد. زيرا درواقع « جوهر و ذات سلطنت، حمايت و دفاع از رعيت است » مي بينيم كه تكيه ابن خلدون خيلي بيشتر بر روي نقش سياسي و دنيوي سلطان است، تا بر روي وظايف معنوي و ديني او.
در اينجا بايد اين نكته را نيز متذكر شويم كه ابن خلدون با تصويري كه برخي از مفسرين جديد ( نظير ا. اف گوتيه ) (12) از او ترسيم مي كنند و او را آدمي شقي، توطئه گر و ظالم پرست نمايش مي دهند، بكلي فرق دارد. وي از صدق دل داراي آرمان سياسي خاصي است، آرمان سياسي وي عبارتست از استقرار دولتي باثبات، مستحكم و با سازمان و تشكيلات منظم كه بوسيله آن سلطان بتواند هرگونه آشوب و سركشي را منكوب كند. متفكرين ديگر عرب نيز چنين افكار و آمالي داشته اند. منتهي به اين نكته بايد توجه داشت كه ( ابن خلدون آنچه را مي گويد بر سبيل تجربه تاريخي و يا شخصي است و آن را نبايد صرف آرزو و خواهش دل دانست ). نجيب زاده اي است از خاندان بزرگ كه از زمان هاي دور به سلسله بنوحفص وابسته بوده اند و در حيات سياسي با رؤساي بزرگ قبايل كه قصد برانداختن سلطنت و يا محدود كردن قدرت سلطان را داشته اند، به مقابله برخاسته اند. خانواده خلدون حتي در سخت ترين ايام از سبيل وفاداري نسبت به سلطنت بازنگشته اند.
جد عبدالرحمن جان خويشتن را بر سر وفاداري نسبت به سلاطين مشروع تونس از كف مي دهد و پدربزرگش با دو تن از بزرگان ديگر، حيات سلطان را از قيد خطر نجات مي دهند. تمام اين شواهد از اخلاص اين خانواده به سلاطين حكايت دارد. به علاوه عبدالرحمن ايام جواني را در خوشي و آرامي گذرانده و آشوب ها و ناملايمات وقتي شروع شده است كه سلطنت را مدعيان غصب و به حقوق مشروع ولايتعهد بي اعتنايي مي كنند. وقتي پاي به ميدان سياست مي گذارد، مثل بقيه ساكنين مغرب، اين منطقه را غرقه در آشوب و زد و خورد مي بيند و چون در مقام مورخ قلم برمي دارد در كمال آگاهي از وضعيت اسفناك مغرب، ناملايمات و نااستواري ها را در زير قلم نيرومند خويش استوار مي سازد. ابن خلدون حقيقتاً به مغرب عشق مي ورزد و اگر تندي مي كند، تندي اش از سر عشق و دوستي است. ابن خلدون تا پايان عمر و حتي در ايام اقامت بيست ساله اش در مصر، مغربي باقي مي ماند. به آداب و رسوم آن ديار عمل مي كند و جامه ي مغربي مي پوشد. در سال 1401 وقتي به ملاقات تيمور مي رود، هنوز برنس (13) سياه مغرب را بر تن دارد. با توجه به نكات مذكور مي توان ادعا كرد كه ابن خلدون همواره نسبت به آفريقاي شمالي احساسات وطن پرستانه داشته است. بطوري كه وقتي به قاهره مي رسد، در وصف بربرها چنين مي نويسد:
« نژاد بربر چه در گذشته و چه در حال لياقت و كارداني هاي بسياري از خود نشان داده و به بركت كوشش و فضيلت توانسته است خويشتن را به قدرت برساند و قوم مستقلي به وجود آورد ».
ابن خلدون آنچنان كه بربرها را اعم از آنان كه به زبان بربر تكلم مي كنند و يا زبان عربي را به عاريت گرفته اند مي ستايد، هيچ قوم ديگري را به آن حد نمي ستايد. وي مي گويد:
« گمان داريم شواهدي كه آورديم به اندازه كافي روشنگر اين حقيقت اند كه بربرها هميشه قوم نيرومند، شجاع و كثيرالاولاد بوده اند. قومي به عظمت اقوامي نظير عرب و ايراني و يوناني و رومي ». ولي ابن خلدون از اين حد نيز فراتر مي رود و « اقوام آينده را به تقليد و پيروي از قوم بربر » فرامي خواند.
با آگاهي و اعتقادي كه ابن خلدون به شايستگي ها و مكارم قومي مغربي دارد، از مشاهده اوضاع مغشوش اين منطقه پيش تر رنج مي برد. به علاوه همانطور كه در پيش گذشت ابن خلدون از خاندان بزرگي است كه به فرمان مسيحيان فاتح از اندولس رانده شده است و او آوارگي خانواده خويش را نتيجه ضعف مغرب مسلمان مي داند. عشق به اندولس او را به اشبيليه، مسقط الرأس اجدادش باز مي گرداند ولي اشبيليه در اين زمان در تصرف « رومي ها است و او در برابر بناهاي پرشكوه القصر و جرالده، يادگار افتخارات عهد گذشته، مبهوت و حسرت زده وامانده است. يقيناً ابن خلدون نيز بسان معاصرين اش، آه و افسوس قرون طلايي و روزگاران پرشكوه پيشين را مي خورد. روزگاراني كه بال هاي امپراطوري موحدون از قشتيل تا قابس گسترده شده بود و مسيحيان همچون جوجكان از هيبت مسلمين وامي پريدند.
اين است كه ابن خلدون با مقايسه عهد گذشته و حال به اين نتيجه مي رسد كه انحطاط مغرب مسلمان معلول تجزيه سياسي آن ديار است. وي شيفته نظم و ثبات است. به همين جهت از ايام موحدون مثال مي آورد آنگاه كه: « عبدالمؤمن پس از اصغاي شكايات اهالي افريقيه از مظالم بدويان، لشگري آراست و فرزندش را به سپهسالاري گماشت و روانه افريقيه نمود » (14). و « عبدالرحمن نيز خود به افريقيه بيامد و به آشوب هاي آن منطقه خاتمه داد ( و نظم را برقرار نمود ) » (15).
اما نظام موحدون از داخل درهم ريخت و غاصبي به نام ابن ابي عامر علم مخالفت برافراشت و جماعاتي را كه در جست و جوي آب گل آلود بودند دور خويش جمع كرد. بدين سان نيرومند شد و افريقيه و مغرب مركزي را به خاك و خون كشيد.
« دهات را ويران كردند، به شهرها آسيب زدند، ابن ابي عامر آتش ها افروخت و خود سري ها نمود » (16). موحدون به رغم تلاش هاي گران از عهده وي برنيامدند و او هم چنان به قتل و غارت ادامه مي داد (17). اعراب هم كه اوضاع را چنين ديدند با وي هم آهنگ شدند و جهنمي برافروختند » (18).
از محتواي آثار ابن خلدون چنين مستفاد مي شود كه وي ساليان دراز به ايجاد وحدت در آفريقاي شمالي و استقرار سلسله مقتدري اميدوار بوده است. شايد به همين دليل است كه وي تونس را براي اقامت برگزيد و خانواده اش در آن شهر خدمت سلسله بنوحفص را پذيرفتند و خود را وارث مشروع موحدون دانستند. در باب مؤسس سلسله بنوحفص چنين مي نگارد: « از آفريقا تا اسپانيا تمام انظار بهسوي وي متوجه شد و اميدهاي سلف قوت گرفت كه مگر وي بتواند جلال و عظمت سلسله موحدون را تجديد كند ».
در نظر ابن خلدون يكي از فضايل عمده بنوحفص آنست كه اينان ابن ابي عامر را منكوب كردند: « ابوزكريا ... جد خلفاي بنوحفص به دفاع از افريقيه برخاست و ابن ابي عامر را سركوب نمود و خرده خرده اهالي اين منطقه را از جور و ستم وي رهانيد » (19). به نحوي كه وقتي در سال 1347 بنو مرين به تونس وارد شدند، وحدت مغرب كه شرط عمده سعادت آن منطقه است آسان و ممكن به نظر مي رسيد. ابن خلدون شرح ورود سلطان ابوالحسن را به تونس با آب و تاب چنين نقل مي كند:
« به لطف حق از مرسته تا سوس الاقصي را بگرفت و رندا را در اسپانيا تسخير كرد » و چون به تونس ورود فرمود آن چنان شكوهمند و پركبكبه بود كه به تصور من هيچ سلطاني با چنين دبدبه اي به شهري نزول نكرده است » (20).
در تمام اين ماجراها، رويه خانواده خلدون جالب توجه است. مي توان گفت اعضاي اين خانواده هميشه از طرح وحدت و اتحاد مغرب دفاع كرده اند. گرچه در وفاداري شان نسبت به بنوحفص شك نيست اما وقتي سلسله بنومرين كه هوادار وحدت آفريقاي شمالي است روي كار مي آيد، اينان به رغم بعضي از اعيان تونس به سلسله جديد مي گروند و گروهي از ملتزمين ركاب سلطان را در خانه هاي خود مي پذيرند. مي دانيم كه علماي فاس كه همراه سلطانند و در خانه خلدون زيست مي كنند تأثير بزرگي بر افكار و تربيت عبدالرحمن گذاشته اند. الغرض، با وجود شكست سلطان بنومرين و خطرات بسيار كه متوجه مراكشي ها شد خانواده خلدون از راه خويش برنمي گردند و حتي وزير سلطان را مأمن مي دهند. خلاصه آنكه در سرتاسر آثار ابن خلدون و به ويژه در تاريخ بربر، هويداست كه وي خواهان اتحاد مغرب و تجديد عظمت گذشته است. و چون موطنش در آشوب و هرج و مرج غوطه ور است، وي از هركس كه بتواند صلح و آرامش برقرار كند صراحتاً تمجيد و جانبداري مي كند. مثلاً در بيان وقايعي كه در حدود ايام تولدش روي داده چنين مي نويسد: « سلطان ابوبكر ( از سلسله بنوحفص ) پس از فراغت از سركوب طاغيان و مدعيان به قصد از بين بردن نطفه طغيان و سركشي متوجه سرحدات مملكت شد، و به پاك كردن آن از گرگان آدم خوار و سگان كژخوي كمربست و مصمم شد تا شهرهاي مرزي را از قتل و غارت شيوخ و اعراب باديه نشين برهاند » (21).
ايام كودكي ابن خلدون در دوران آرام و بدون طوفان مي گذرد. ولي پس از چندي فصل تازه اي در تاريخ مغرب آغاز مي شود و شعله آشوب و سركشي افريقيه را فرامي گيرد. در باب اقدامات سلطان به منظور مقابله با حوادث، و چگونگي اختتام آن ها چنين مي نگارد: « اوضاع همچنان مغشوش بود تا آن كه به اراده حق، ظلمت و جور از ميان رفت و نور و عدالت جانشين گرديد و مردم از ستم استبداد، قحطي و خوف رهيدند. خداوند بر دل اميرالمؤمنين ابوالعباس بتاباند كه پايتخت را تصرف كند و خلافت را كه حق اوست بستاند (22). پس از انقياد شيوخ قبايل و نجات شهرها از آشوب حادثه جويان، سيطره دولت سلطان اوج گرفت و اعراب را به اطاعت مجبور كرد. مردمان در سايه حمايت سلطان به كار و زندگي بازگشتند، جاده ها امنيت يافت و درهاي رحمت الهي بروي رعيت باز شد » (23).
در اين كه ابن خلدون در شأن سلطان مبالغه كرده است بحث نيست. وي كتاب تاريخ بربر را هم به همين سلطان ابوالعباس تقديم كرده است، ولي گذشته از اين مطلب، احساسات باطني مؤلف نيز مبني بر هواداري از نظم و آرامش از لابلاي آن هويداست.
ابن خلدون از سلاطيني ستايش مي كند كه توانسته اند نظم و صلح را در حيطه مملكت خويش مستقر سازند. به همين جهت وي در تاريخ مغرب از سلاطيني نظير: موسس سلسله بنوزيري، يوسف بن تاشفين بنيان گذار امپراطوري مرابطون، يوسف بن عبدالمؤمن، چهره درخشان موحدون، ابي زيان محمدبن عثمان بن يغمراسن، سازنده دولت تلمسان، ابوزكريا ابوحفص، اولين سلطان از سلسله بنوحفص، يعقوب بن عبدالحق، پايه گذار سلسله بنومرين با احترام خاصي ياد مي كند. اينان كساني هستند كه « توانسته اند با داشتن صفات خارق العاده به اوج افتخار برسند و دامنه تصرفات خويش را بر كشورها و مناطق بسياري بگسترانند » (24).
در مقابل، ابن خلدون از سلاطين نالايق كه خود سمت وزارت بعضي از آنان را بر عهده داشته است به تلخي ياد مي كند. درباره يكي از همين سلاطين كه بدست وزير نيرومندش مغلوب شد، ابن خلدون مي نويسد: « من شاهد اين ماجرا بودم و يقين داشتم كه منصور با ضعف نفسي كه دارد به ذلت و خواري خواهد افتاد » (25).
شواهدي كه نوشته هاي ابن خلدون آورده شد بار ديگر مؤيد اين مطلب است كه وي خواهان وجود قدرتي است كه بتواند تمامي مغرب و لااقل بخش عمده آن را تحت فرمان دولت متحد و متمركزي درآورد، تا به اين وسيله مسير تاريخ آفريقاي شمالي تغيير كند و از قيد دور و تسلسل تولد و مرگ و ... دولت هاي قبيله اي آزاد شود. تحقق اين امر مستلزم آنست كه سلسله حاكم بتواند تضادهاي ميان دولت سلطنتي متحد و نهادهاي قبيله اي را حل كند و باز لازمه چنين كاري آنست كه سلطان بتواند بر نيروهايي كه ذاتاً از نيروهاي قبيله اي متفاوت باشند تكيه كند.
در اروپاي غربي و به ويژه در فرانسه، پادشاه فقط با تكيه بر نيروي سياسي جديد يعني بورژوازي توانست بر فئوداليته غلبه كند. در عصر فئوداليته قدرت پادشاه بيشتر جنبه رسمي و تشريفاتي داشت. به اين معني كه در ميان او و انبوه مردم، يك طبقه واسط اربابان و مالكان بزرگ ( فئودال ها ) حائل شده بود. از اين رو تماس مستقيم پادشاه با مردم امكان پذير نبود و اگر طبقه جديد « بورژوا » به لحاظ منافع با نظام « فئودالي » به مخالفت برنمي خاست و بدين نحو به پادشاه كمك نمي كرد وي هيچگاه نمي توانست فئودال ها را سركوب كند و سير تحولي اروپا در همين جا متوقف مي شد.در آفريقاي شمالي قضيه حالت ديگري داشت. از يك طرف انسجام نهادهاي قبيله اي مانع تماس مستقيم قدرت سلطنت و «افراد » شده بود و از اين جهت، سلطنت از اجراي نفوذ عملي و بلاواسطه عاجز بود و از طرف ديگر در نزاع و مبارزه اي كه جبراً ميان سلطان و قبيله اش درگير مي شد، سلطان از حمايت نيروي مستقلي شبيه نيروي بورژوازي برخوردار نبود.
بنابراين با توجه به نكات مشروح بالا مي توان گفت خصومت ابن خلدون با شهرنشينان، خصومتي است كه از موضع گيري سياسي وي سرچشمه گرفته است زيرا چنانچه مردمان شهري از خود ضعف نشان نمي دادند و به پايه ريزي قدرت مستحكمي كمك مي كردند، در اين صورت شماتت ها و خرده گيري هاي ابن خلدون مورد و مقتضي پيدا نمي كرد.
اگر انتقادات ابن خلدون نسبت به مردمان شهري جنبه ذهني و عاطفي دارد بدان دليل است كه وي نتوانسته است به شيوه عقلايي به ريشه اصلي ناتواني آنان پي ببرد. از اين رو پيدا نكردن اسباب عيني را با ادامه عوامل مشكوك رواني جبران مي كند. استدلال وي آنست كه چون شهرنشين قادر نيست نيروي سياسي خاصي تشكيل دهد، پس شهرنشين آدم عاطل و بي خاصيتي است.
با اين همه از حق نبايد گذشت كه ابن خلدون به اين مسأله آگاهي داشت كه سرنخ مشكلات عمده آفريقاي شمالي، همين ضعف مردمان شهري است. شدت و وسعت انتقاداتش نسبت به اين گروه اجتماعي بالنفسه نشانه توجه خاص وي به اهميت مسأله است.
همچنين بايد اذعان كرد كه ابن خلدون به وضوح كامل دريافته بود كه پادشاه براي نبرد با نهادهاي قبيله اي فقط يك راه در پيش دارد و آن تكيه بر اهالي شهري است. زيرا سازمان و نهادهاي قبيله اي در ميان اينان روز به روز ضعيف تر و ناتوان تر مي گردد.
با وجود آنكه بخش اعظم انتقادات ابن خلدون به شهرنشينان ريشه اخلاقي و عاطفي دارد ولي بعضاً از يك تجزيه و تحليل علمي و عيني سرچشمه مي گيرد و در آن ها به عوامل اقتصادي و اجتماعي توجه شده است. مثلاً وقتي ابن خلدون از جبن و كم دلي شهرنشينان ايراد مي گيرد، اين امر مبين يك واقعيت تاريخي است. ضعف و ناتواني ايشان در مبارزه با اشرافيت قبيله اي دليل فني ( عدم مهارت جنگي ) ندارد بلكه به لحاظ دلايل سياسي است. هم چنين وقتي از تجمل پرستي و راحت طلبي شهرنشينان خرده مي گيرد، بايد گفت كه در حقيقت ايراد وي متوجه اين نكته است كه چرا مردمان شهري توليد كننده و آفريننده نيروهاي اقتصادي جديد نيستند.
خلاصه كلام آن كه انتقاد اصلي ابن خلدون، به مردمان شهري متوجه عدم تشكل ايشان به صورت بورژوازي است. طبيعي است كه ابن خلدون ( در قرن چهاردهم )نمي توانسته است به نحو روشني اين مفهوم را درك و بيان كند. زيرا براي آن كه وي بتواند به چنين مفهومي دست يابد، مي بايست بين اشرافيت قبيله اي و تجار عمده تضادي وجود پيدا كند و ميان اين دو گروه رقابت اساسي به وجود آيد. در حالي كه چنين تضاد و رقابتي بر سر تصاحب وسايل توليد وجود نداشت. زيرا وسايل توليد در ملكيت قبيله بوده است. ديگر آن كه وقوع تضاد و مبارزه ميان دو گروه نامبرده، مستلزم آن بود كه: اولاً قبايل تجزيه شوند، ثانياً رؤساي قبايل سلطه خويش را بر اموال و افراد تسجيل كنند، ثالثاً تجار به حالت واسطه بين سرزمين هاي دوردست باقي نمانند و درصدد تصرف و تملك وسايل توليد برآيند. شرايط فوق در آفريقاي شمالي وجود نيافته و اشرافيت قبيله اي و اعيان تجار در مقام رقابت با يكديگر برنيامده و حتي در بعضي موارد، شريك و مددكار همديگر بوده اند. بنابراين دست يافتن به مفهوم بورژوازي كه در اروپاي غربي هنوز به حالت جنيني به سر مي برده و در سرزمين هايي كه ابن خلدون مي زيسته اصولاً وجود خارجي نداشته است براي مورخ نامي محال و ممتنع بوده است. از اين گذشته ابن خلدون واجد آن چنان جهان بيني تاريخي نبوده است كه به كمك آن بتواند به نقش قاطعي كه بورژوازي در رويدادهاي اقتصادي و اجتماعي ايفا مي كند، پي برد. واقعيت قضيه را از ياد نبريم ابن خلدون يك مغربي است كه در قرن چهاردهم زيسته است و نه يك اروپايي قرن هجدهم يا نوزدهم.
آنچه در كار ابن خلدون خارق العاده است اينست كه وي اين مطلب را احساس نموده است كه ريشه اصلي بخش بزرگي از بحران ها كه به عدم توفيق و ناكامي كوشش هايي كه در راه استقرار يك دولت متحد و متمركز انجام شده است در ذات گروه هاي شهرنشين نهفته كه نهادهاشان با نهادهاي غيرشهري به كلي متفاوت بوده است.
در حقيقت بايد گفت كه ابن خلدون حتي از مرحله احساس هم گام فراتر نهاد و خصايص گروه هاي شهري را در طول تاريخ درك كرده و به عينيت بورژوازي توجه نموده است. جاي شگفتي و تحسين است كه ابن خلدون با استادي تمام اين كمبود و نقيصه را گوشزد مي كند و حال آن كه عملاً و ماداً وي به شناخت نيرويي كه مي بايست در صورت ديگرگون بودن نهادهاي عمده جامعه، جاي بورژوازي را بگيرد قادر نبوده است.
سير فكري ابن خلدون را مي توان چنين ترسيم كرد كه وي ابتدا به شيوه عقلي و عيني به عينيت بورژوازي پي برده است. ولي به سبب همان عينيت ( يعني شرايط مادي آن روز ) نتوانسته پيش تر رود و قضيه را تشريح كند. اينست كه بر اثر عدم توانايي در تحليل مسأله به استدلالات غيرعيني و محك هاي اخلاقي متوسل شده است.
به تعبير ديگر، وي علت فتور تاريخي را به دست آورده و به نتايج خطير آن آگاهي يافته است. اما فقط به ذكر خصيصه ذاتي شهرنشين بسنده و او را « مجسمه بدي » معرفي كرده است.با محك هايي كه ما امروز در دست داريم، جهت گيري ها و داوري هاي ذهني ابن خلدون در مورد گروه هاي شهري با شيوه علمي تحليل تاريخ مغاير است، اما قضيه را بايد در ظرف زمان نهاد ( و به محيط و شرايط اجتماعي عصر ابن خلدون توجه كرد ). در اين صورت همين جهت گيري ها و داوري هاي ذهني بالنفسه روشن بيني فوق العاده ابن خلدون را اثبات مي كنند. با وجود آن كه انتقاد شديد وي از مردمان شهري براساس استدلالات عيني انجام نگرفته است اين امر طرز تفكر علمي او را خدشه دار نمي كند، بلكه نفس اين كه ابن خلدون مسأله را كه هنوز وجود واقعيت عيني نداشته لمس نموده خود نشانه بزرگي از نبوغ اوست.
اين نكته را نيز يادآوري كنيم كه با توجه به طبيعت جامعه شمال آفريقا در قرون وسطي، فقدان بورژوازي « نقيصه » اي به شمار نمي آيد، زيرا در جامه مذكور، نهادهاي اجتماعي با يكديگر هم آهنگ بوده اند. بخش عمده مردم به نظام قبيله اي تعلق داشته و در شهرها ( خارج از محدوده قبيله )، فقط يك جناح ضعيف و متغير زندگي مي كرده است.
و چون به لحاظ سيطره نهادهاي قبيله اي، اقليت ممتاز قادر به تملك وسايل توليد نبوده، بورژوازي امكان وجود نيافته است. و فقدانش در آن چنان نظام اقتصادي و اجتماعي امر عادي و منطقي بوده است.
حال اين سؤال پيش مي آيد ابن خلدون كه بر روي عدم توانايي سياسي شهرنشينان انگشت مي گذارد چگونه به فقدان بورژوازي در جامعه پي برده است؟ جواب آنست كه در جامعه مغرب نيز مشابه جوامع ديگر تضادهاي دروني وجود داشته است. منتهي تضادهاي مذكور به اندازه تضادهاي موجود در جوامع اروپاي غربي كه موجب تحول اقتصادي و اجتماعي شگفت انگيز آن ها شده، روشن و نيرومند نبوده اند.
درواقع گسترش رقابت بين دو طبقه فئودال و بورژوا يكي از ويژگي هاي خاص جوامع اروپايي است. در جوامعي نظير جامعه مغرب كه گروه ها و قشرها شكل طبقاتي مشخصي به خود نگرفته اند، تنها تضاد عمده اي كه وجود پيدا كرده، تضاد بين نهادهاي قبيله اي و نهادهاي دولت است.
دولت مي كوشيد تا نهادهاي قبيله اي را از بين ببرد و قدرت حاكمه خود را بر سرتاسر مملكت مستقر سازد. ولي اين تلاش ها به جايي نرسيد و تضاد به اندازه كافي شدت پيدا نكرد به طوري كه هر موقع دولتي تشكيل شد و اقليت ممتازي خارج از محدوده قبيله تولد يافت، دولت ( به وسيله قبيله ) از بين رفت. در حقيقت، آفريقاي شمالي كه وجه تمايز و مشخصه آن با جوامع ديگر وجود دموكراسي نظامي است، جامعه اي است حد واسط ميان جوامع طبقه دار و جوامع بي طبقه. حالت مذكور را نمي توان نتيجه عدم تحرك جامعه تلقي كرد، اين حالت معلول كوشش هايي است كه براي تمركز دولت و روي كار آمدن اقليت ممتاز و ثابت انجام گرفته ولي نافرجام مانده است. به طور خلاصه اگر بتوان تحول تاريخي را به حركت اتومبيل تشبيه كرد، مي توان گفت به رغم وجود قوه محركه ( داد و ستد طلا در مقياس بين المللي )، سير تحولي آفريقاي شمالي به لحاظ تداوم نهادهاي قبيله اي، قرن ها متوقف مانده است.ابن خلدون با اطلاعات ناقصي كه از عهد عتيق و اوضاع و احوال شرق داشته است تصور مي كرده كه دولت هاي شرقي و باستاني خيلي بيشتر از دولت هاي مغرب پايدار و بادوام بوده اند و مثلاً اصل خلافت و ائتلاف دين و سياست با يكديگر موجب ثبات امپراطوري خلفاي گذشته شده است حال آن كه واقعيت آنست كه آن دولت ها نيز دوام و ثبات حقيقي نداشته اند.
منتهي ابن خلدون با ارجاع مداوم به شواهد خيالي ثبات و دوام در دوران هاي گذشته خواه ناخواه به حالت غيرعادي و وضعيت نامطلوب آفريقاي شمالي توجه پيدا كرده است و چون با به كاربردن شيوه علمي درصدد كشف علت حالت مذكور برآمده، اسباب و عللي را كه مانع نضج قدرت سلاطين مغرب شده اند به دست آورده است. همانطور كه بارها گفته شد، ابن خلدون علت اصلي ضعف و بي ثباتي دولت را ضعف سياسي مردمان شهري مي داند كه قادر نيستند نيروي جديدي تشكيل دهند و بدين نحو نقش اشرافيت قبيله اي را خنثي كنند.
آري گره كار در همين جاست.
انتقاد ابن خلدون از گروه هاي شهري تنها به عدم توانايي اينان در تأسيس و تقويت دولت مقتدر و متمركز محدود نيست، وي گروه هاي مذكور را از نظر اقتصادي نيز « مسؤول » مي داند. زيرا اينان نه داراي تحرك اقتصادي اند و نه خلاقيتي دارند. تعلقشان به عمران حضري به هيچ وجه جنبه توليدي ندارد بلكه منحصراً معلول « حب تجمل و رفاه » آنانست و جنبه مصرفي دارد.
روي اين اصل، جهش اقتصادي كه در ميان گروه هاي شهري ديده مي شود، جهشي است كاذب و بي دوام. كاذب است چون محصول افزايش توليد نيست بلكه نتيجه حيف و ميل و اتلاف اموالي است كه از انبوه مردم اخاذي مي شود. بي دوام است زيرا به زد و خوردهاي سياسي و فتوحات نظامي وابسته است. از اين رو ابن خلدون مسئوليت سقط جنين اقتصادي و اجتماعي را به دوش مردمان شهري گذارد.
البته پس از گذشت قرن ها، امروز ما مي دانيم كه سبب عمده اين وقفه اقتصادي و اجتماعي و نيز بحران هاي سياسي را بايد در كيفيت مجموعه نظام آن روز و به ويژه در نهادهاي قبيله اي جست. ولي در آن روز داشتن جهان بيني وسيعي عملاً براي ابن خلدون امكان پذير نبوده و وي به اسباب و علل جزئي تري توجه داشته است. شك نيست كه از اين ديدگاه « مسئوليت » شهرنشينان در وقفه تمدن اسلامي در قرون وسطي محرز و مسلم بوده است. ابن خلدون نه تنها از تكرار و توالي دوره هاي جهش و فتور جامعه و دولت آگاهي داشته است بلكه به غيرعادي بودن اين وضعيت نيز واقف بوده است.
راست است كه ابن خلدون در دو سه جا سرنوشت حيات و ممات جامعه و دولت را كه تنگاتنگ به يكديگر وابسته اند، به سرنوشت زاد و مير آدمي تشبيه مي كند. ولي در اينجا بايد به دو نكته توجه داشت: يكي آن كه در جاهاي ديگري، دوره هاي حيات تمدن از دوره هاي حيات در جوامع آفريقاي شمالي طولاني تر بوده است و ديگر آن كه ابن خلدون با وجود تشبيه فوق، از نحوه استدلال خويش راضي به نظر نمي رسد. زيرا اگر چنين مي بود ديگر نمي بايست گروه هايي را كه مسئول وقفه و بي دوامي دولت ها مي شمارد، با چنان شدت و التهاب مورد انتقاد و نكوهش قراردهد.
حال اين سؤال طرح مي شود آيا اصولاً ابن خلدون به اين مطلب دست يافته است كه تمدن ها به تكرار دوره هاي مشابه محكوم نيستند و مي توانند لاينقطع ادامه پيدا كنند و به سطوح و راه حل بالاتري برسند؟ از شدت حملاتش و از اين كه قضا و قدر را قبول نمي كند و پيشرفت و ترقي را ممكن الحصول مي داند چنين گمان مي رود كه وي به چنين مطلبي اعتقاد داشته است ولي آن را به صورت روشني بيان نكرده است.
اما چگونه مي توان انتظار داشت در قرن چهاردهم، در جامعه اي كه فقط سطح آن در تحرك است ولي عمقي منجمد دارد ابن خلدون تجزيه و تحليل واضح تر و دقيق تري كند؟ در دوره اي كه دين از جوش و توان و پيش تازي ديرين بازمانده و به ارتجاع كشانده شده است مردي كه در جست و جوي درك مسائل عصر خويش بود، در برابر اين ورشكستگي ها فرياد برمي آورد و همين امر نمودار عظمت و وسعت ديد اين بزرگ مرد است.
ابن خلدون با آنچنان روشن بيني به تجزيه و تحليل قضايا پرداخته و به مسأله اي دست يافته است ( شايد به طور ناآگاه ) كه مورخان جديد فقط در ميانه قرن بيستم، يعني پس از انقلاب صنعتي كه يكي از بزرگ ترين مراحل عمده تاريخ انساني است، توجه دقيق پيدا كرده اند. اين مسأله كه عبارتست از وقفه و فرورفتگي اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي آفريقاي شمالي، منحصر به اين منطقه خاص نيست.
مسأله اي است كه با تفاوت هاي اندك مبتلا به جوامع آفريقايي و آسيايي و آمريكايي در دوران پيش از استعمار بوده است. به اين دليل، اثر ابن خلدون اثري است جهاني. ابن خلدون نه پيغمبر است و نه غيب گو. استدراكاتش از مفاهيم فلسفي و مذهبي سرچشمه نگرفته، حتي صحيح تر آنست بگوييم با مفاهيم مذكور بيگانگي داشته است. دست آوردهاي ابن خلدون حاصل شيوه دقيق و علمي او و توجه به عينيت و واقعيت هاست از اين جهت بايد اذعان كرد كه تاريخ به عنوان علم با اثر ابن خلدون زاده شده است.
پينوشتها:
1- P. I. P. 259-264 et p. II p. 300-307
2- P. II. P. 306
3- اشاره به عقايد ماني و هستي را به پاك و ناپاك تقسيم كردن است. مترجم.
4- P. I. P. 281
5- P. I . P. 291
6- P. I. P. 293
7- P. I. P. 306
8- P. II. P. 306 مقدمه. دوم. 755. ت. ف.
P. I. P. 311 -9
10- P. I. P. 381
11- P. I. P. 411-423
12- E. F. Gauter
13- ( برنس، به ضم اول و ثالث بر وزن سندس جامه و كلاه پشمين باشد كه بيشتر نصارا و ترسايان پوشند... برهان قاطع ). مترجم.
14- Berb. II. p. 32
15- Berb. II. p. 43
16- Berb. II. p. 99
17- Berb. II. p. 212
18- Berb. III. p. 90
19- Berb. II. p. 102
20- Berb. IV. p. 254
21.Berb.III. p. 2
22- Berb. I. p.150
23- Berb. I. p. 220
24- Berb. I. p. 220
25- Berb. IV. p. 324
لاكوست، ايو، ( 1385 )، جهان بيني ابن خلدون، مهدي مظفري، تهران، دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، چاپ دوم