قضا، بمدّ و قصر بر معاني بسياري اطلاق گرديده؛ مي توان گفت در معني استعمال شده است:
اول = اراده؛ مانند: و اذاقضي امراً فانمّا يقول له کن فيکون (1) ( بقره 111)
دوم = خلق؛ فقضيهّن سبع سموات في يومين (2) ( حم سجده 11)
سوم - امر؛
مانند: وقضي ربک ان لا تعبد و الاّ ايّاه (3) ( اسري 24 )چهارم اظهار؛
مانند الاّحاجة في نفس يعقوب قضيها (4) ( يوسف 68 )پنجم اعلام؛
مانند: وقضينا اليه ذلک الامر (5) ( حجر 66 )ششم حکم؛
مانند: ثم لاتجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت (6) ( نساء 68 )هفتم فعل؛
مانند: فاقض ما انت قاض (7) ( طه 75 )هشتم حتم؛
مانند: فلمّا فضينا عليه الموت (8) ( سبا 13 )نهم اتمام؛
مانند: فلمّا قضي موسي الاجل (9) ( قصص 29 )دهم فراغ؛
مانند: قضي الامر الذي فيه تستفتيان (10) ( يوسف 41 )شهيد در کتاب مسالک قضا را به معناي فراغ دانسته مي گويد اطلاق لفظ قضاء بر قضا به لحاظ فصل خصومت بين طرفين دعوي و فارغ شدن از خصومت بين آنان مي باشد.
و اطلاق آن بر حکم به واسطه کوتاه شدن دست ستمگر است عين عبارت شهيد اين است:
و سمّي القضاء قضائاً لان القاضي يتّم الامر بالفصل و يمضيه و يفرغ عنه و يسمي حکماً لما فيه من منع الظالم عن ظلمه.
مي توان گفت قضا بر حسب قاعده مشتقّات و تصريح ارباب لغت به معناي حکم و فرمان است گرچه وضع آن براي حکم چنانکه اصل هم مقتضي است بسر حدّ تخصّص (11) و يا تخصيص نرسيده است.
معناي اصطلاحي قضاء همان معناي لغوي است.
زيرا جمهور فقهاء اين لفظ را در مشهورترين معناي قضا که حکم است از باب اطلاق کلّي بر فرد استعمال و از معناي عام به معناي خاص نقل نموده اند.
در هر حال معناي لغوي قضا با معناي اصطلاحي آن متحّد مي باشد.
مؤيّد اين نظر عبارت شهيد ثاني است در روضه که قضا را در تعريف تفسير بنفس حکم نموده است مي گويد: القضاء هو الحکم بين النّاس بيشتر فقهاء در کتبشان براي قضاء تعريفي ننموده اند شهيد اوّل هم در لمعه ذکري از تعريف قضاء نکرده است ولي در کتاب دروس قضا را تعريف فرموده مي گويد:
القضاء هوولاية شرعيّة علي الحکم و المصالح العامّة من قبل الامام عليه السلام.
فاضل هندي؛ در کشف اللثّام قضا را چنين تعريف مي کند (12):
القضاء هو فصل الامر قولاً او فعلاً.
دسته اي از متأخرين در تعريف قضاء گفته اند:
هوولاية الحکم شرعاً لمن له اهليّة الفتوي بجزئيّات القوانين الشرعّية علي اشخاص معيّنة من البرّيه باثبات الحقوق و استيفائها للمستحق.
مرحوم نراقي (13) در کتاب مستند مي گويد:
القضاء هوولاية حکم خاص في واقعة مخصوصه و علي شخص مخصوص باثبات مايوجب عقوبة دنيويّة شرعاً او حقّ من حقوق الناس.
صاحب عروه (14) در تعريف قضاء گفته است:
هوالحکم بين النّاس عند التنّازع و التّشاجر و رفع الخصومة و فصل الامر بينهم.
ساير فقهاء نيز تعاريف ديگري با الفاظ مختلفه براي قضا نموده اند چون نوعاً آن تعاريف قابل نظر است از نقل و نقد آنها خودداري نموده به بهترين تعريف که استاد معظم مرحوم آقا ضياءالدين عراقي نموده مي پردازيم:
القضاء هو فصل الخصومة بين خصمين اوالخصوم بحکم الله تعالي.
بايد دانست قيد ولايتي که فقهاء در تعريف قضاء ذکر نموده اند به لحاظ آن است که قضا ولايت بر حکم است چه از گفته حضرت صادق عليه السلام:
فانّي قد جعلته حاکماً فتحا کموا اليه چنين مستفاد مي گردد قضاء امارت و ولايت است و مانند ساير احکام مثل امر به معروف و نهي از منکر حکم شرعي نيست بدين جهة بايد گفت ذکر ولايت در تعريف قضا فقط بيان براي قضا صحيح است.
تذکره
براي آنکه معناي ولايت و فرق حقّ و ولايت و اقسام اين دو و حکم معلوم شود به نحو اختصار به فرق اين سه موضوع اشاره مي نمائيم.« گر چه اين مبحث را در کتاب دلائل السّداد که در قواعد فقه و اجتهاد است کاملاً بيان نموده ايم. »
ولايت؛ در لغت به فتح و کسر واو هر دو آمده است به فتح واو به معناي نصرت و ربوبيّت و به کسر واو به معناي امارت است.
و بر حسب اصطلاح عبارت از سلطنت عقلي و شرعي است که براي اشخاص ايجاد مي شود و بدين جهت سلطنت بر شيء پيدا مي کند خواه مسلّط عليه مال و يا آنکه نفس و مال هر دو باشد و خواه سلطنت اصلي باشد مانند ولايت پدر و جد و خواه تبعي مانند ولايت وصي و وکيل.
حقّ؛ در لغت به معناي سزاوار و ثابت و اختصاص آمده است و به حسب اصطلاح آن سلطنت قراردادي استقلالي و يا اعتباري انسان است که نسبت به اشخاص و يا بر هر چيزي پيدا مي شود.
ولايت و حقّ گرچه از جهتي با هم مشابهند ولي بر حسب اعتبار و آثار مختلفند چه سلطه اي که از ناحيه حقّ ايجاد مي شود به لحاظ استيفاء مسلّط ( به صيغه اسم فاعل ) ولي سلطه اي که در ولايت حاصل مي شود به اعتبار نقص در مولّي عليه است. و برگشت اين تسلّط براي جلب نفع صاحب حقّ و در ولايت به نفع مولّي عليه است.
حاصل آنکه؛ سلطنت و قدرتي که در حقّ ايجاد مي شود به نفع صاحب حقّ و در ولايت به نفع مولي عليه است.
حکم؛ در لغت به معناي انشاء و بر حسب اصطلاح قرارداد قانون گذار است که از حيث منع و رخصت و يا از حيث ترتب آثار به فعل افراد تعلق مي گيرد.
بر حسب اين تعريف حکم به دو قسم منقسم مي شود تکليفي و وضعي.
در حکم تکليفي قدرت و بلوغ و علم و شعور شرط است ولي در حکم وضعي اين امور شرط نيست بلکه حکم وضعي خطاب قانونگذار است که به لحاظ حکم تکليفي به افراد تعلق مي گيرد.
اقسام ولايت و حق
ولايت؛ گاهي به معناي اعم و هنگامي به معناي اخص است.ولايت اعم:
عبارت از قدرت و استيلاء بر انفاذ است مانند ولايت متولّيان وقف نسبت به اعيان موقوفه و ولايت و کيل نسبت به امور موکّل.ولايت به معناي اخصّ:
آن ولايتي است که به لحاظ يکي از اسباب پنج گانه ايجاد مي شود:1- ابوّت.
2- ملکيّت.
3- سلطنت.
4- جدودت.
5- وصيّت.
ولايت به معناي اعم گاهي اختياري و زماني اجباري و قهري است.
اول مانند ولايت وکيل و وصي و دوم مانند ولايت پدر و جد پدري است.
موارد ولايت حاکم
برحسب حديث: العلماء وليّ من لاولّي له و ان مجاري الامور و الاحکام علي ايدي العلماء الامناء علي الحلال و الحرام ولايت در جمله اموري با حاکم يعني فقيه جامع شرائط فتوي است.مواردي را که حاکم در آنها ولايت دارد و از تتبع در کتب فقهاء به دست آمده است امور مذکوره زير است که نظريه در اين امور با حاکم است.
اول - قضاء.
دوم - اجراء حدود.
سوم - حجر بر مفلس.
چهارم - قبض امانات از طرف کساني که غائبند.
پنجم - مجانين.
ششم - بعث حکمين در مورد شقاق بين زوجين.
هفتم - طلاق زني که شوهرش مفودالاثر گرديده.
هشتم - اجبار زوج به تأديه نفقه زوجه خويش در صورت امتناع.
نهم - قبض اوقاف عامّه.
دهم - تصرف در ميراث کسي که وارث ندارد.
يازدهم - فروش عين موقوفه در موردي که قانون تعيين نموده .
دوازدهم - ضرب مدّت براي ثبوت عنن.
فرق بين فقيه و مجتهد و مفتي و قاضي
گرچه فقيه و مجتهد و قاضي همگي مصداقاً متحد ولي بر حسب اعتبار متغايرند چه شخص به اعتبار آنکه احکام را از روي ادله ( قرآن، سنّت، اجماع، عقل ) استنباط نموده فقيه و به لحاظ آنکه فروع را منطبق بر اصول و احکام را از مأخذش استنباط و استخراج مي کند مجتهد.و از جهت آنکه از واقعه اي خبر و بدان فتوي مي دهد مفتي.
و به واسطه آنکه نسبت به شخص و موضوع معيني حکم مي نمايد و طرف دعوي به وسيله حکم وي ملزم مي باشد قاضي مي گويند.
اجتهاد و استفراغ و سعي که مجتهد در احکام شرع مي نمايد اعم از احکام واقعي و ظاهري مي باشد.
توضيح:
آنکه مجتهد هنگامي که به حکمي توجه مي نمايد يا قطع به صدور آن حکم برايش حاصل مي شود يا آنکه ظن و يا شک در صورت اول قطعي که از ادله برايش پيدا شده حجت و حجيت آنهم مجعول نمي باشد.و در صورت دوم يعني صورتي که براي مجتهد ظن به حکم حاصل گرديده گر چه به لحاظ کاشف بودن ظن مي توان ظن را اعتبار نمود. ولي عمل به آن در احکام موقوف بر تعبد مي باشد و در صورت سوم يعني در موردي که شخص در حکم قانونگذار شاک و طرف راجحي هم وجود نداشته باشد تا آنکه بتواند يکي از آن دو طرف را ترجيح دهد در اين مورد بايد به دستوري که قانونگذار مقرر فرموده عمل نمايد چه شارع اسلام براي هر موضوع حکمي و در هر واقعه تکليفي معين و بيان نموده است.
حکمي را که شارع در مورد ترديد شخص نسبت به احکام قرارداد نموده در اصطلاح فقهاء حکم ظاهري و يا حکم واقعي ثانوي و حکمي که در مورد قطع و يا ظني که اعتبارش از طرف شرع رسيده حکم واقعي اوليش مي نامند.
حاصل آنکه؛ حکم ظاهري و يا حکم واقعي ثانوي آن احکامي است که قانونگذار در مورد شک و ترديد مکلف قرار داده است.
و حکم اولي واقعي؛ آن احکامي است که در مورد ظن و يا قطع به حکم مي باشد. بديهي است؛ حکم ظاهري از حيث درجه و مرتبه از حکم واقعي متأخر مي باشد.
ادله اي را که مثبت حکم واقعي مي باشد ادلّه اجتهادي و ادلّه اي که مثبت حکم ظاهريند اصل و يا دليل فقاهي مي نامند.
( دليل فقاهي مانند استصحاب و اصل برائت است ) .
واضح و مسلم است ادله اجتهاديه اگر از راه علم حاصل شده باشد بر اصول عمليه مقدم و موضوع اصول بواسطه آن ادله تخصيصاً برداشته و مرتفع مي گردد.
ولي اگر دليل اجتهادي از راه ظنوني باشد که شارع آن را اعتبار نموده آن ظنون يا آنکه در برابر اصل برائت و اصل احتياط و تخيير عقلي است که مؤداي آن به حکم عقل است و يا در مقابل ساير اصول عمليه که مؤداي آن به حکم شرع و از مجعولات شرعيه مي باشد مانند اصل استصحاب و اصل برائت شرعي.
در صورت اول دليل اجتهادي را بر حسب اصطلاح دانشمندان اصول وارد و يا رافع موضوع مي گويند.
چه موضوع احتياط احتمال عقاب و موضوع برائت عدم بيان و موضوع تخيير عدم رجحان است.
بديهي است اين سه اصل بواسطه ظن معتبر که اماره نام دارد مرتفع مي شود.
در صورت دوم دليل اجتهادي بنفسه رافع موضوع نمي باشد بلکه تنزيلا رافع آن شده و آن را از بين برمي دارد در اين صورت مي گويند دليل اجتهادي حکومت دارد.
چون به لحاظ مناسبتي سخن از حکومت و ورود به ميان آمد بي مورد نيست در اينجا به نحو اختصار اشاره به فرق اين دو بنمائيم گرچه در کتاب دلائل السداد که در قواعد فقه و اجتهاد است به تفصيل متعرض شده ايم.
حکومت
حکومت آن است که دو دليل که از شرع رسيده يکي از آن دو در موضوع و يا محمول دليل ديگر از حيث وضع و رفع تصرف نمايد.دليلي که متصرف است حاکم و دليلي که در آن تصرف شده است محکوم مي نامند بدين جهت مي گويند فلان دليل مانند دليل لاضرر نسبت به فلان دليل که دليل تسليط است در بعضي از موارد حاکم و دليل تسليط محکوم مي باشد.
ورود
ورود آن است دو دليلي که از قانونگذار رسيده يکي از آن دو دليل ديگر را از حجيت انداخته و از دليل بودن خارج نمايد.بديهي است دليل هنگامي وارد است که در آن عنايت به تعبد شود مانند ورود امارات و اصول شرعيّه نسبت به اصولي که عقلي هستند از قبيل اصل برائت و اصل اشتغال و اصل تخيير چه با تعبد به اماره و يا به اصول شرعيه براي حکم عقل موضوعي که قبح عقاب بدون بيان باشد باقي نمي ماند زيرا با تعبد به اماره بيان تمام و تحير مکلف رفع و حکم عقل به تخيير و يا احتياط مرتفع مي گردد.
پينوشتها:
1- سوره بقره آيه 111. صدر آيه. بديع السموات و الارض پديد آورنده آسمانها و زمين است و جز اين نيست چون اراده ايجاد امري کند و به خطاب تکويني هر چيزي را گويد باش پس مي باشد و به مرحله هستي در مي آيد.
2- سوره حم سجده آيه 11. صدر آيه: ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او کرها قالتا اتينا طائعين فقضيهن سبع سموات في يومين.
پس قصد کرد به آفريدن آسمان و آن دخاني بود پس از آفرينش آسمان و زمين گفت هر دو از راه فرمانبرداري و يا سرپيچي بيائيد گفتند ( زمين و آسمان ) آمديم در حالي که هر دو فرمانبرداريم پس به دو روز خلق کرد آن را هفت آسمان.
مقصود از يوم در اصطلاح قرآن ( کون حادث ) است بر روز قيامت و يوم برزخ و روز دنيا همگي اطلاق مي شود.
در سوره حج دارد: و يستعجلونک بالعذاب ولن يخلف الله وعده و ان يوماً عند ربک کالف سنة مما تعدون.
مقصود آنست که ايام عذاب و شدائد طولاني است و در سوره معارج خداوند مي فرمايند: سئل سائل بعذاب واقع للکافرين ليس له دافع من الله ذي المعارج تعرج الملائکة و الروح في يوم کان مقداره خمسين الف سنة.
و در سوره سجده مي فرمايد: الله الذي خلق السموات و الارض و ما بينهما في ستة ايام ثم استوي علي العرش.
عرش، در آيه به معناي بناء است، مؤيد آيه است که در سوره هود آمده است خداوند مي فرمايد: هوالذي خلق السموات و الارض في ستة ايام و کان. عرشه علي الماء ليبلوکم ايکم احسن عملا.
مقصود از ايام سته که در آيه آمده است اکوان سته است دليل بر اين مطلب روايتي است از ابراهيم بن يعقوب از محمدبن صباح از اخضربن عجلان از جريج که از پيغمبر ص روايت نموده است مي گويد پيغمبر اکرم ص دست يکي از صحابه را گرفت و فرمود: ان الله خلق الماء ثم التراب ثم الجبال ثم النبات ثم الحيوان ثم الانسان و تکوين انسان هم در شش کون است:
1- نطفه.
2- علقه.
3- مضقه.
4- طفل.
5- شاب.
6- شيخ.
عالم هم در شش کون به کمال رسيده: 1- زمان آدم 2- زمان نوح 3- زمان ابراهيم 4- زمان موسي 5- زمان عيسي 6- زمان حضرت محمد خاتم الانبياء صلوات الله عليه.
3- و قضي ربک الا تعبدوا لا اياه و بالوالدين احساناً اما يبلغن عندک الکبر احدهما او کلاهما، فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کريماً و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما کما ربياني صغيراً.
اي پيغمبر پروردگار تو امر کرد آنکه مردم جز خداي واحد کسي را نپرستند و با پدر و مادر خود نيکوئي کنند و اگر يکي از آن دو يا هر دو به پيري رسند و نياز به اعانت و دلجوئي داشته باشند به آنها اف نگوئيد و زجرشان ننمائيد و زنهار کلمه اي نگوئي که رنجيده خاطر شوند و از روي ادب با آنها سخن برانيد و بال تذلل و تواضع را فرو گير و با پدر و مادر تکبر مکن بلکه از روي ملايمت و تلطف پيش آي بگوي پروردگار من بر آنان ببخشاي چنانکه هنگاميکه خرد بودم مرا پروردند.
4- اول آيه: و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما کان يغني عنهم من الله من شيئ الاحاجة في نفس يعقوب قضيها و انه لذو علم لما علمناه و لکن اکثر الناس لا يعلمون.
چون اولاد يعقوب از آنجا که يعقوب به ايشان امر فرموده بود درآمدند چيزي که از قضاي الهي ايشان را نبود بي نياز کند و نبود آن مگر همان شفقتي که يعقوب اظهار نموده بود به درستي که يعقوب صاحب دانش بود و آنچه را که به طريق وحي بدو آموخته بوديم مي دانست و لکن بيشتر مردمان نمي دانند نعم ما قال تدبير کند بنده و تقدير نداند. تقدير خداوند به تدبير نماند.
5- ذيل آيه: و قضينا اليه ذلک الامر ان دابر هولاء مقطوع مصبحين، وحي و اعلام کرديم به او اين امر را آنکه بنياد آن گروه هنگام صبح بريده شده و همگي هلاک خواهند گرديد.
6- اول آيه: فلا و ربک لا يؤمنون حتي يحکموک فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت و سلموا تسليما.
نه چنان است که گمان برده اند قسم به پروردگار تو که اينان ايمان نخواهند آورد تا هنگامي که در هر چه بين آنها اتفاق افتد تو را حکم قرار دهند پس در نفسهاي خود گراني نيابند از آنچه بدان حکم کرده اي و گردن نهند بر فرمان تو و از جان و دل تسليم تو باشند.
7- صدر آيه: قالوا لن نؤثرک علي ما جائنا من البينات و الذي فطرنا فاقض ما انت قاض. ساحران گفتند به خدائي که ما را آفريده است هرگز تو را اختيار نکنيم بر آنچه از معجزات به ما آمده است پس هر چه تو مي خواهي بکن يعني هر عملي مي خواهي انجام ده.
8- ذيل آيه: ما دلهم علي موته الادابة الارض تأکل منسائة فلما خر تبينت الجن ان لوکانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين.
چون بر سليمان مرگ را حتم کرديم راهنمائي نکرد ديوها را به مرگ سليمان جز جنبنده زمين ( موريانه ) که عصائي که به آن تکيه کرده بود مي جويد پس چون جسد سليمان بر روي زمين درافتاد بر جنيان ظاهر شد اگر غيب مي دانستند در عذاب خوار کننده اي درنگ نمي نمودند و از اعمال شاقه اي که به انجام آن مجبور بودند دست مي کشيدند.
9- ذيل آيه و سار باهله آنس من جانب الطور ناراً قال لاهله امکثوا اني آنست ناراً لعلي آتيکم منها بخبر او جذوة من النار لعلکم تصطلون.
چون موسي مدت ده سال شباني را باتمام رسانيد و با عائله خود بامر شعيب روانه مصر شد و در شب سرد و تاريک راه را گم کرد از طرف کوه طور آتشي هويدا ديد بکسان خويش گفت در اين مکان درنگ کنيد من در کوه آتشي مي بينم به آنجا مي روم شايد از آن آتش براي شما خبري بياورم يعني از کساني که آتش افروخته اند خبري بگيرم و راه را به ما نشان دهند و يا آنکه پاره اي از آن آتش بياورم تا آنکه خود را گرم نمائيد.
چون موسي بدان آتش رسيد از کناره رود که در طرف راست موسي واقع بود و جايگاه مبارکي به شمار مي رفت از درخت ندائي رسيد ان يا موسي اني انا الله رب العالمين به درستي که منم خداي پروردگار عالميان موسي چون به درخت نگاه کرد آن شعله آتش و ندا را شنيد سوخته و گداخته به حال استغراق درآمده به مقام شهود رسيد.
***
هست در من آتشي روشن نمي دانم که چيست
اينقدر دانم که همچون شمع ميکاهم دگر
***
10- صدر آيه: يا صاحبي السجن اما احد کما فيسقي ربه خمراً و اما الاخر فيصلب فتأکل الطير من رأسه قضي الامر الذي فيه تستفتيان.
اي ياران زندان اما يکي از شما ( ساقي ملک ) از زندان رها مي شود و مربي خود را شراب مي دهد و اما ديگري ( طباخ ملک ) بدار آويخته مي شود و مرغان از سر او تناول مي کنند ( پس از آنکه يکي از آن دو گفتند دروغ گفته ايم و خوابي نديده ايم ) حضرت يوسف فرمود: قضي الامر الذي فيه تستفتيان تمام شد تأويل و تعبير خوابي که از من تأويل آن را طلب نموده بوديد و قضاي الهي چنين جاري گرديد.
11- وضع تخصيصي: آن است واضع لفظي را براي معناي مخصوصي وضع کند خواه به وضع آن تصريح نمايد و يا آنکه در مورد عمل بدون تصريح در مورد استعمال ايجاد علاقه ميان لفظ و معني را در نظر گيرد.
وضع تخصصي: آن است که واضع لظفي را در مقابل معناي مخصوصي استعمال کند و قصد انشاء نکند و به واسطه کثرت استعمال بسرحد حقيقت رسد.
12- فاضل هندي نامش محمد لقبش بهاءالدين به ملاحظه آنکه مؤلف کشف اللثام است به کاشف اللثام معروف مي باشد.
اين شخص جليل از فقهاء و دانشمنداني است که در اواخر دولت صفويه زيست مي نموده داراي تصنيفات بسياري است از جمله:
1- کشف اللثام که شرح بر قواعد علامه حلي است.
2- تفسير قرآن.
3- تلخيص شفاي بوعلي.
4- مناهج السويه در شرح روضه بهيه.
5- حاشيه بر شرح مواقف مي رسيد شريف.
فاضل مذکور قريب هشتاد کتاب در فنون متعدده نوشته است جهة اينکه وي را فاضل هندي مي نامند آنست که مدتي در هند اقامت نموده است در سنه 1137 هجري در زمان فتنه افغان فوت نموده و در تخت فولاد اصفهان مدفون است.
13- مرحوم نراقي نامش احمد فرزند حاج ملا مهدي نراقي کاشاني است؛ مرحوم نراقي از فحول علماء و جامع علوم عقليه و نقليه بوده است تحصيلاتش را نزد پدر بزرگوار خود به اتمام رسانيده و داراي مؤلفات و مصنفات زيادي است از جمله:
1- اساس الاحکام در اصول فقه.
2- حجيت مطنه.
3- خزائن.
4- تاقديس.
5- عوائد الايام في قواعد الاحکام.
6- مستند الشيعة.
7- معراج السعادة در علم اخلاق.
8- مفتاح الاحکام در اصول فقه.
9- مناهج.
اين مرد جليل در فنون ادب و شعر نيز مهارت بسيار داشته و تخلصش صفائي است وفات وي در 1204 هجري در قريه نراق واقع گرديده مدفنش در نجف اشرف است.
14- صاحب عروه سيد محمدکاظم يزدي است اين فقيه در سال 1247 هجري قمري در يکي از قراء يزد متولد و پس از آنکه به مرتبه بلوغ رسيده مسافرت به اصفهان نموده و مدتي نزد مرحوم شيخ محمد باقر و ساير علماء آن بلد تلمذ کرده و پس از نيل به درجه اجتهاد به نجف اشرف مشرف گرديده است.
و در آنجا به درس ميرزاي بزرگ مرحوم حاج ميرزا محمد حسن شيرازي حاضر مي شده و پس از وفات ميرزا کرسي تدريس را اشغال و بهترين حوزه علميه را در نجف اشرف دارا بوده است.
فقيه مذکور چندين مصنف و مؤلف دارد از جمله آنها:
1- تعادل و تراجيح.
2- حاشيه بر مکاسب شيخ انصاري.
3- سؤال و جواب.
4- عروة الوثقي.
5- منجزات مريض.
وفات سيد در 28 رجب 1337 هجري قمري مي باشد.
و يکي از آثار خيريه او مدرسه اي است که بنا کرده و اواني که حقير در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم زياد به آن مدرسه مي رفتم و از محضر مرحوم شيخ مرتضي طالقاني استفاده مي کردم.
سنگلجي، محمد؛ (1384)، قضا در اسلام، تهران: مؤسسه ي انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ چهارم